راوی : (التهابش منجر به دل آشوبه و تهوع شده بود...
سرگیجه داشت؟
نمیفهمید...
سرش درد میکرد؟
نمیفهمید...
تو رگ به رگ و سلول به سلول تنش سربی مذاب در جریان بود و میسوزوندش؟
نمیدونست...
کر بود یا کور؟
درک نمیکرد...
اصلا حالش رو نمیفهمید...
سرش پر بود از وز وز...
اصواتی نامفهوم...
سر و صدایی گنگ؛ که هیچ از اونها سر در نمیآورد...
چرا چشم هاش همه جا رو تار میدید؟
کجا داشت میرفت؟
چرا تلو تلو میخورد؟
اصلا این چه حس و حال مزخرفی بود که داشت؟
چرا تا به حال تو كل زندگیش خودش رو درگیر چنین حالتی ندیده بود؟
انگار صدایی نزدیک، خیلی خیلی نزدیک، درست کنار گوشش اسمش رو مدام مرتب تکرار میکرد...)
_ : لیام...
لیام...
چی شده؟
چرا حرف نمیزنی لعنتی؟
لیام...
(دستش رو به دیوار گرفت...
کجا داشت میرفت؟
هنوز صداها تو گوشش بود...
مخلوط شده با صدای همهمه و ساز...)
_ : برو کنار پسر...
لیام؟
جیمز پین؟
صدامو میشنوی؟
جواب بده...
(صدای سردار بود...
باید حرفی میزد...
باید زبون چوب شدش رو کار مینداخت...
باید حرفی میزد...
باید از حنجره ی به خواب رفتش کار میکشید...
حالا چرا قلبش نمیزد؟
ایست قلبی کرده بود شاید...
اصلا زنده بود یا مرده؟)
_ : لیام جیمز پین...
بهت دستور میدم به خودت بیای...
مأموریتت هنوز تموم نشده...
همین الان از در غربی بیا بیرون...
مأمورای ما کارشونو انجام میدن...
(لیام باید به خودش میومد...
این رو چند بار زیر لب تکرار کرد...
YOU ARE READING
Sunken (Ziam)
Fanfictionتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...