Part 31

161 46 55
                                    

راوی : (پشتش رو به در بسته تکیه داد و سرش رو به اون چسبوند...

زین به پدرش گفته بود که نمی‌خوادش؟

حتی تصورش هم اون رو به جنون می‌کشید...

نگاهش از سر تا پای پسر کش اومد...

از اون ناخن های سیاه...

موهای با تل به عقب برده شده و اون نگاه بازیگوش کاونده که جای جای اتاقش رو وارسی میکرد...

زین بی توجه به اون راه میرفت و همون طور که انگشت اشارش رو روی همه چیز می‌کشید دور تا دور اتاقش رو رصد میکرد...

ظاهرش آروم و خونسرد بود ولی اون می‌دونست چه آشوبی تو درونش در حال فورانه...

آشوبی که دقیقا تو چشم های طلایی و جادوییش مشخص بود...

زین همه جا رو از نظر گذروند...

کتابخونه‌ش رو دید زد...

سیستم صوتیش رو چک کرد و از روی تختخواب دو نفرش به سرعت نگاه گرفت و در نهایت کف هر دو دستش رو به هم کوبید...

یک بار...

مکث کرد...

دوباره به هم کوبید و به عقب چرخید...

زل زد به چشم های خمار مرد...)

ز : براوو...

براوو...

نه واقعا خوشم اومد...

آفرین به تو...

(دستش رو پایین آورد و بند لبه مبل وسط اتاق کرد...

برای فرو نشوندن و کنترل خشم و التهاب درونیش...)

ز : اگه منم که چند واحد تئاتر و بازیگری پاس کردم که باید بگم برم بمیرم با اون تعلیماتم...

راه رو اشتباهی رفتم...

باید بیام پیش تو درس بخونم استاد...

(و با پوزخندی زهردار، سرش رو روی شونه راستش کج کرد...)

ز : عجب دروغگوی ماهری هستی تو...

عجب بازیگر توانمندی بودی...

نشناختمت...

اون همه دوز و کلک و پول دادن واسه اعضا و جوارحم، همه‌ش یه حقه ی کثیف بود، آره؟

(لیام چند ثانیه مکث کرد...

هنوز از لا به لای چشم های باریک و خمارش داشت پسر رو آنالیز میکرد...

توقع عصیان و خروش بیشتری داشت...

اما خب زین همین بود دیگه...

غیر قابل پیش بینی و خاص...

و این در حالی بود که تو اون لحظه بیشتر از هر وقت دیگه ای دلش می‌خواست اون عروسک عصبانی رو تو آغوشش بچلونه...

Sunken (Ziam)Where stories live. Discover now