Part 27

170 49 57
                                    

راوی : (سه شب از اومدن زین به خونه ویلیام گذشت...

ولی اون کماکان حرفی از اجرای برنامه نمیزد و اجازه نمیداد زین با کسی در ارتباط باشه و اونو در جریان اموراتش نمی‌ذاشت...

پسر از صبح تا بعد از ظهر خونه ویلیام تنها بود...

سرش رو با دیدن تلویزیون و مطالعه و حل جدول گرم میکرد و برای شام غذا درست میکرد...

ویلیام برای ناهار به خونه نمیومد ولی به محض رسیدن، روی دیگه ای از شخصیتش رو میشد...

رویی لبریز از ‌حس تملک...

از زندگی زیر یه سقف با زین نهایت لذت رو می‌برد...

از شیطنت هاش...

از حرف زدنش درباره ی گذشته...

از جدول حل کردنشون که داد پسر رو در میاورد...

از فیلم دیدن دو نفره‌شون و ذرت خوردن پر سر و صدای پسر که خنده‌ش رو در میاورد...

از آشپزی کردنش و غذاهایی که واقعا باب میلش بود...

حتی از لباس پوشیدنش هم غرق لذت میشد...

جوری اغواگرانه همه چیز باب میلش بود که انگار نمی خواست تن به حادثه ای دیگه بده...

نمی خواست این حباب شیرین بترکه و اونو پرت کنه تو دنیای واقعیش...

برای اون همه چیز شیرین و رخوتناک و خوشحال کننده بود...

غافل از اینکه زین حواسش کاملا به اون بود و چیزی این وسط به شدت ذهنش رو درگیر کرده و مثل پاندول ساعت این طرف و اون طرف مغزش تاب می‌خورد و تیک تاک صدا میداد...

اتاق مرموز ته سالن دقیقا همون چیزی بود که زین رو به شدت کنجکاو و تحریک میکرد...

تشنه دونستن و کشف کردن این مرد بود...

مردی که نصفه شب وقتی مطمئن میشد زین خوابه، پنهونی و دور از چشم اون وارد همون اتاق میشد...

غافل از اینکه پسر رو پشت در بسته اتاق و درز باریک در، با کنجکاوی کشندش تنها گذاشته...

فکر اینکه چه لزومی داشت ویلیام نیمه های شب و پنهونی و تو سکوت و حالتی به شدت مشکوک وارد اون اتاق شه و وقت بیرون اومدن با وسواس درش رو قفل کنه مثل موریانه مغز زین رو می جوید...

مگه تو اون اتاق چه خبر بود که زین نباید سر در میاورد؟

اون شب دیگه زین طاقت از دست داد...

قسم خورده بود که هر جور شده سر از اسرار مرموز اون اتاق دربیاره...

دائما تو ذهنش دنبال راهکار برای ورود به اتاق می‌گشت و از خودش سؤال میکرد آخه چطور میتونه وارد اون اتاق بشه وقتی هیچ راهی نداشت؟

Sunken (Ziam)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang