pt.1

296 34 1
                                    

"فوریه 2033"

نگاه زیر چشمی اش رو به دختری که بی توجه به بچه هایی که مشغول ورزش کردن بودن ، روی یکی از نیکمت های حیاط نشسته بود و با پاش مشغول بازی با سنگ ریزه های روی زمین بود ، دوخت
هدفون صورتی رنگ روی گوش هاش نشون میداد حتی صداشون رو هم نمیشنوه 
با اینکه چیزهای زیادی از این دختر خارجی شنیده بود اما اولین بار بود این دختر رو توی مدرسه میدید و براش عجیب بود که این دختر ، نرسیده تقریبا نصف بیشتر قوانین مدرسه رو شکسته
نه فرم مدرسه رو به تن داشت و نه زیاد توی کلاس ها شرکت میکرد و حتی شنیده بود سر کلاس هم همیشه هدفون داره
شنیده بود با هیچکس حرف نمیزنه و حتی اگه کسی هم سمتش بره جوابشو نمیده
سلقمه ای به داتینگ که کنارش نشسته بود زد و گفت: هی اون دختره همون تازه واردس که بچه های کلاس امروز راجبش حرف میزدن؟
داتینگ سری به معنای تایید تکون داد و دوباره مشغول نخ دادن به دوتا پسری که کمی دورتر از اونها نشسته بودن و شطرنج بازی میکردن ، شد
لبهاشو با زبون تر کرد و پرسید: توی کدوم کلاسه؟
داتینگ نگاه گذرایی به دختر انداخت و گفت: شوخی میکنی؟ اون فقط دوتا صندلی عقب تر از تو میشینه چطور متوجهش نشدی؟
با چشم های گرد شده گفت: واقعا تو کلاس ماس؟ پس چرا من اسمشو نمیدونم؟
داتینگ سری به معنای تایید تکون داد و گفت: شاید چون از روزی که اومده بود ، تو مدرسه نیومدی . اسمش کاملیاس....
کمی فکر کرد و گفت: اه فامیلش چی بود؟ چرا یادم نمیاد؟ حالا چیشده راجبش کنجکاو شدی؟ تو که نصف سال امریکایی برات چه اهمیتی داره که همکلاسیاتو بشناسی؟
بالاخره نگاه خیرش رو از دختری که به تازگی اسمش رو فهمیده بود گرفت و زیر لب زمزمه کرد: خوشگله
داتینگ در حالی که بالاخره موفق شده بود شماره یکی از پسر ها رو بگیره گفت: اره خیلی خوشگله ولی شنیدم تو همین یه هفته کلی درخواست داشته که همشو رد کرده ... حتی سال اخریا رو....
ابرویی بالا انداخت و با چشم های شیطون به دختر خیره شد 
بی توجه به داتینگ که با کنجکاوی بهش خیره شده بود بلند شد و به سمت دختر رفت
حتی از پشت سر هم میتونست چشم های گرد و دهان باز مونده داتینگ رو ببینه
برای خودش هم این رفتاراش عجیب بود
خیلی کم پیش میومد توجهش به کسی جلب بشه اما مرموز بودن این دختر مجبورش میکرد تا جلو بره و از همه چیز سر در بیاره
دستی به موهاش که با کش بسته بود کشید و کنار دختر نشست
دختر انقدر غرق حال و هوای خودش بود که حتی متوجه حضورش هم نشد و این باعث شد کمی حالش گرفته بشه اما بیخیال نشد
دستش رو روی شونه کاملیا گذاشت که دختر ترسیده از جا پرید و به سرعت ازش فاصله گرفت
چشم غره ای بهش رفت و خم شد تا هدفونش رو به خاطر حرکت سریعش روی زمین افتاده بود برداره اما قبل از اینکه کاملیا بتونه اون رو لمس کنه دستی زودتر اون رو به سمت خودش کشید و اون رو برداشت
هدفون رو به سمت کاملیا گرفت و گفت: متاسفم ترسوندمت . خوبی؟
کاملیا اخم کمرنگی کرد و بدون اینکه نگاهش کنه هدفون رو گرفت و کوتاه گفت: خوبم . مرسی!
هدفون رو روی گوش هاش گذاشت و بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای از جانب اون دختر باشه از جا بلند و به سرعت ازش دور شد
شوکه به کاملیا که داشت به طرف کلاس میرفت خیره شد
الان دقیقا چه اتفاقی افتاده بود؟ یعنی به این زودی شکست خورده بود؟ اخمی کرد و از جا بلند شد . عمرا به این سادگی ها شکست رو قبول میکرد
با قدم های بلند خودش رو به کاملیا رسوند و مچش رو گرفت و گفت: هی صبر کن
کاملیا چرخید و بالاخره نگاهش رو به صورت دختر رو به روش دوخت
هیچ علاقه با هم صحبتی باهاش نداشت
در واقع خیلی وقت بود که علاقه ای با صحبت با هیچکس نداشت
چی میگفت وقتی کلمه ها توان بیان کردن حالش رو نداشتن؟
نگاهش رو به چشم های دختر دوخت
میخواست بگه "ولم کن" ولی کلمه ها روی زبونش جاری نشد
برق چشمهای دختر اونو یاد عزیز ترین شخص زندگش مینداخت
چشم هاش ناخواسته پر از اشک شد
دختر دستپاچه گفت: متاسفم . چیشد؟ خوبی؟
سری تکون داد و قبل از اینکه اشک هاش دوباره صورتش رو خیس کنن دستش رو از دست دختر بیرون کشید و به سرعت از دختر دور شد
صدای فریاد دختر رو شنید که گفت: هی من وانگ چینگم اگه برای هدفونت مشکلی پیش اومد بهم بگو
بدون اینکه ذره ای به گفته های دختر اهمیت بده به سمت کلاس رفت و وسایلش رو جمع کرد
همین که وارد راهرو شد صدای زنگ نشون از تعطیل شدن مدرسه میداد و حالا میتونست به خونه بره 
از اینکه که مجبور نبود دوباره با اون دختر رو به رو بشه خوشحال بود
به محض خروج از مدرسه ماشین جلوی پاش ترمز کرد
نگاهی به راننده شخصیش انداخت و بی حرف سوار شد
نگاهش رو از پشت پنجره دودی ماشین به ساختمون مدرسه انداخت
مدرسه ای که فقط چند هفته توش درس خونده بود
دلش برای مدرسه قبلی و دوستاش تنگ شده بود ولی همه چیز اونجا اونو یاد عزیز ترین کسش مینداخت
بغضش رو فرو خورد و خطاب به راننده گفت: برو پیش یوان
راننده چشمی گفت و نگاهی از داخل ایینه بهش انداخت تا وضعیت دختر رو چک کنه 
کاملیا با دیدن این حرکت راننده اش پوزخندی زد . میدونست منتظر فرصتیه تا به پدرش گذارش بده پس هدفونش رو دوباره روی گوش هاش گذاشت چشم هاش رو بست تا راننده راحت و بدن عذاب وجدان به جاسوسیش برسه
تنها خوش شانسی ای که اورده بود این بود که با وجود اون ضربه هنوز هم هدفونش کار میکرد
اهنگ مورد نظرش رو از داخل پلی لیستش انتخاب کرد و صداش رو تا حد زیادی بالا برد 
صدای بلند اهنگ باعث میشد گوش هاش کمی درد بگیره اما نمیتونست حتی ذره ای افکارش رو ازش دور کنه
خاطراتش ناخواسته و بی وقفه توی سرش مرور میشد
دوباره و دوباره...!!!
مثل زندانی که این تنها فیلمشه و تو با اینکه زجر میکشی چاره ای جز دیدنش نداری
صدای اهنگ رو کمی بلند تر کرد تا صدای خنده هایی که توی سرش میپیچید ، میون نت های بلند اهنگ گم بشه اما هیچ فایده ای نداشت
با ایستادن ماشین چشم هاش رو باز کرد
همونجایی بود که خواسته بود و شاید این تنها چیزی بودکه توی زندگی نفرین شده اش کمی مطابق میلش بود
ایینه کوچیکش رو از داخل کیفش در اورد و خودش رو چک کرد
چشم هاش به خاطر اشک هایی که نریخته بود کمی سرخ شده بود
خط چشمش رو کمی پررنگ تر کرد تا قرمزی چشم هاش کمتر به چشم بیاد و از ماشین پیاده شد
به محض ورود ، خدمتکار به سمتش اومد و کیفش رو از دستش گرفت و گفت: خوش اومدید خانوم 
بی توجه به لحن گرم خدمتکار ، با لحن سردی پرسید: یوان کجاست؟
خدمتکار که دیگه به این رفتار هاش عادت کرده بود اهی کشید و گفت: اتاقشون هستن
کاملیا سری تکون داد و دوباره پرسید: دیگه کی خونس؟
خدمتکار سریع پاسخ داد: جناب یوان تنها هستن 
سری تکون داد و با اخرین سرعت به سمت اتاق یوان رفت
پشت در ایستاد تا نفسش بالا بیاد
به وضوح میتونست صدای یوان رو که مشغول بازی با اسباب بازی هاش بود بشنوه
شکلاتی رو که همیشه مقداری ازش رو به خاطر اون پسر با خودش همراه داشت رو از جیبش بیرون اورد و لبخندی زد
عشق یوان به شکلات وصف ناپذیر بود و کاملیا این رو بهتر از هرکسی میدونست 
در رو باز کرد و وارد اتاق شد
به محض ورود یوان بغلش پرید 
شوکه به یوان که با یه لبخند بزرگ نگاش میکرد خیره شد
تصمیم داشت یوان رو سوپرایز کنه ولی کسی که سوپرایز شده بود ، خودش بود
با لحن مشکوکی گفت: از کجا فهمیدی اومدم زلزله؟
یوان به پنجره اشاره کرد و گفت: گوشای من خیلی قویه
کاملیا با دلخوری صورتش رو جمع کرد و گفت: اصلا چرا باید پنجره اتاق تو رو به حیاط باشه؟
یوان خندید و از بغلش پایین پرید
رو به روش ایستاد و گفت: شانس؟ حالا اینا مهم نیست شکلاتمو بده...
کاملیا لبخندی زد و شکلات رو به یوان داد
یوان تنها کسی بود که میتونست لبخند واقعی رو روی لبهاش بیاره
نگاهی به ساعت کرد و گفت: ناهار خوردی؟
یوان سری تکون داد و گفت: نه هنوز ... منتظرم ددی از سر کار برگرده
کاملیا ابرویی بالا انداخت و گفت: سرکار یعنی کجا دقیقا؟ شرکت یا بیمارستان؟
یوان شونه ای بالا انداخت گفت: نه اینکه هر روز بهم گزارش میدن کجا میرن ، از همه چی خبر دارم 
کاملیا چشمکی زد و گفت: توام که اصلا فضولی نمیکنی
یوان لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:بیخیال ... عمو کجاس؟
کاملیا با شنیدن لفظ عمو اخمهاش رو توی هم کشید
پدرش؟
پوزخندی زد و گفت: شاید توی یکی از کنفرانسای مهمش؟؟
قبل از اینکه یوان چیزی بگه ضربه ارومی توی سرش زد و گفت: اصلا یه بچه 6 ساله چرا باید انقدر باهوش باشه
یوان لبخند شیطنت امیز دیگه ای زد و گفت: شاید تو زیادی خنگی؟
با دیدن چشم های گرد شده کاملیا از ته دل خندید
هیچ بازی ای به اندازه اذیت کردن کاملیا لذت بخش نبود
با دیدن دست های کاملیا که برای قلقلک دادن به سمتش می اومد به سرعت به سمت در رفت
کاملیا در حالی که براش خط و نشون میکشید دنبالش دویید
برای اون که قهرمان دو میدانی مدرسه بود براش گرفتن یوان سخت نبود ولی ترجیح میداد بزاره اون ببره
پله ها رو به سرعت پایین اومد اما با دیدن مردی که وارد خونه شد سرجاش خشکش زد
قرار نبود اینجا باشه ...گفته بود برای کنفرانس قراره به ووهان بره
همه حسای خوبش توی یه لحظه پر کشید
لبخند ماسیده روی لبش رو جمع کرد و موهاش رو که در اثر دوییدن بهم ریخته بود مرتب کرد
با صدایی که از پشت سرش اومد بالاخره نگاهش رو از مردی که فقط اسم پدر رو براش یدک میکشید گرفت و به عقب چرخید
_: کاملیا
با جیغ ارومی گفت: عمو ژان
یوان کمی خودش رو از پشت پدرش بیرون کشید و زبونش رو در اورد
کاملیا بی توجه به یوان، ژان رو در اغوش کشید
ژان با مهربونی پشتش رو نوازش کرد و اروم کنار گوشش زمزمه کرد: تازه رسیدیم باهاش بد رفتاری نکن باشه؟
کاملیا عقب کشید و با بیخیالی شونه ای بالا انداخت
کاملیا: اگه کاری به کارم نداشته باشه منم کاری باهاش ندارم
ژان سری تکون داد و برای عوض کردن جو سنگین گفت: بیاین بشینیم دارم از خستگی میمیرم
کاملیا بی حرف روی مبل رو به روی ژان جا گرفت و مشغول ور رفتن با گوشیش شد
دوست نداشت نگاهش به پدرش که دقیقا کنار ژان نشسته بود بیوفته
ژان در حالی که به ساعت نگاه میکرد رو به یوان گفت: تو مگه الان کلاس پیانو نداری؟
یوان لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت
این بار تنبیه شدنش حتمی بود
کاملیا مداخله کرد و گفت: فکر کنم به یه معلم جدید نیاز داره
ژان با لحن تهدید امیزی گفت: شیائو یوان به نفعته همین الان همه چیو بدون دروغ برام تعریف کنی
یوان که لحن جدی پدرش رو دید دستاشو توی هم قلاب کرد
کم پیش میومد پدرش جدی بشه و این یعنی این بار واقعا گند زده بود
با اعتراض گفت: خب اون قطعه ای که میخواست بهم یاد بده رو بلد بودم ولی به حرفم گوش نکرد منم فقط یکم از قرصای کاملیا توی قهوه اش ریختم
ژان نگاه گذرایی به کاملیا که سرش رو پایین انداخته بود کرد و گفت: تنبیهت باشه برای بعد 
جیانگ بالاخره به حرف اومد و گفت: قرص؟
ژان نگاه زیر چشمی به جیانگ انداخت
کاملیا پوزخندی زد و گفت: نترس معتاد نشدم فقط قرص خوابه
جیانگ با اخم گفت: از کی مصرف میکنی؟
کاملیا تکیشو به مبل داد و گفت: از وقتی نتونستم بخوابم
جیانگ رو به ژان گفت: تو میدونستی؟
ژان نگاهش رو به یوان که سعی داشت یواشکی از پله ها بالا بره ، دوخت و سعی کرد خودشو از این بحث نجات بده
_: اره میدونستم
جیانگ کمی صداش رو بلند کرد و گفت: چرا من خبر نداشتم؟
کاملیا خونسرد تر از قبل گفت: انقدر درگیر کنفرانسای مهم پزشکیت بودی که متوجه چیز بی ارزشی مثل این نشی
جیانگ: بی ارزش؟ همچین موضوع مهمی به نظرت بی ارزشه؟
کاملیا: من و مامان کی ارزش داشتیم که بار دوم باشه؟ درضمن اگه ارزش داشت خودت متوجهش میشدی
جیانگ دهنش رو برای زدن حرفی باز کرد اما با صدای خدمتکار سکوت کرد
خدمتکار: جناب شیائو میشه یه لحظه بیاین؟
ژان فرصت رو غنیمت شمرد و بلند شد
شاید باید یکم بهشون فضا میداد تا خودشون مشکلاتشون رو حل کنن
ژان با گفتن " زود برمیگردم " ازشون جدا شد و به سمت خدمتکار رفت
از پذیرایی خارج شد و گفت: چیشده؟
خدمتکار به اتاق مهمان طبقه پایین اشاره کرد
ژان لبخندی زد و به سمت اتاق رفت
در رو باز کرد و وارد شد
با تعجب فضای خالی اتاق رو از نظر گذروند 
سری تکون داد و عقب گرد کرد اما با دیدن ییبو که به درِ بسته تکیه داده بود لبخند کمرنگ شدش رو تمدید کرد
ژان: کجا بودی؟
ییبو در حالی که قدمی بهش نزدیک میشد گفت: پشت در!
صداش اروم و خونسرد بود
ییبو ادامه داد: نگفتی امروز برمیگردی...
ژان قدمی به عقب گذاشت و گفت: گفته بودم که به زودی میام
ییبو با قدم بلندی خودش رو به ژان رسوند و سینه به سینه اش ایستاد
نگاهش رو به لبهای خندون ژان دوخت و گفت: اره ولی نگفته بودی امروز میای
ژان سعی کرد قبل از اینکه با لبخنداش کار دست خودش بده خودش رو جمع کنه اما چندان موفق نبود
ژان: میخوای برم . خبر بدم . دوباره بیام؟
ییبو لبهاشو محکم روی لبهای ژان گذاشت و بوسید
خشن و محکم ... مثل همیشه
ییبو گاز محکمی از لب ژان گرفت و برای نفس کشیدن عقب کشید
ژان نگاه خمارش رو به ییبو دوخت
خواست دوباره بوسه رو شروع کنه که ییبو عقب کشید
نگاه اعتراض امیزش رو به ییبو دوخت
ییبو ابرویی بالا انداخت و گفت: امروز برای راه رفتن به پاهات نیاز داری
و بی توجه به ژان از اتاق بیرون زد
ژان لبخند شیطنت امیزش رو خورد و زمزمه کرد: تا شب دیوونت میکنم وانگ ییبو
دستی توی موهاش کشید و از اتاق بیرون اومد
وارد پذیرایی شد با دیدن یوان که مثل میمون از ییبو اویزون شده بود اخم کرد وجلو رفت
با اعتراض گفت: اونی که یه هفته مسافرت بود منم ولی حتی منو بغل نکردی
ییبو پوزخندی زد و گفت: شک داشتی منو بیشتر دوس داره؟
یوان با سر تایید کرد و به حرص خوردن پدرش خیره شد
ژان تهدید امیز گفت: نزار خرابکاریتو به ددی بگم
لبخند یوان در انی پر کشید
به سرعت از بغل ییبو پایین پرید و مودب یه گوشه ایستاد
از تنبیه شدن توسط ییبو بیشتر از ژان وحشت داشت
ییبو مشکوک گفت: قضیه چیه؟
یوان نگاه ملتمسش رو به ژان دوخت و گفت: قول میدم
ژان کمی فکر کرد و گفت: قبوله
رو به ییبو گفت: چیز خاصی نیست یکم شیطونی کرده بود که قول داد دیگه نکنه
ییبو نگاهی به معنای " خر خودتی " به ژان انداخت و کنار جیانگ نشست
ییبو: سفر چطور بود؟
ژان کنار کاملیا نشست و گفت: خوب بود . سریع همه چیز رو جمع و جور کردیم و مشکلی پیش نیومد
ییبو سری تکون داد و به کاملیا خیره شد
کاملا مشخص بود دوباره با جیانگ بحث کرده
ژان برای از بین بردن جو رو به جیانگ گفت: راستی یه بچه پیدا کردم نیاز به عمل جراحی داره ببین میتونی توی بیمارستان براش یه نوبت رزرو کنی پولش با خودم
جیانگ سری تکون داد و کوتاه گفت: سعیمو میکنم
ییبو با اخم گفت: من نمیدونم تو این همه بچه از کجا پیدا میکنی
ژان جوابی نداد
میدونست ییبو از بچه ها خوشش نمیاد و یوان یه استثنا بزرگ بود
جیانگ اهی کشید و رو به ییبو گفت: دستگاه هایی که میخواستی برای بیمارستان وارد کنی چیشد؟
ییبو نگاه نامطمئنی به کاملیا انداخت و گفت: یه شرکت تایلندی پیدا کردم ولی برای قرارداد و تحویلش باید حضوری برم
کاملیا با شنیدن اسم "تایلند" باز هم اشک توی چشم هاش حلقه زد
با تردید پرسید: عمو منم میتونم باهاتون بیام؟
ییبو نگاهش رو به ژان دوخت
ژان سرشو به معنی نفی تکون داد
ییبو نفس عمیقی کشید و گفت: متاسفم ولی نمیشه
کاملیا بی طاقت بلند شد
دیگه نمیتونست این وضعیت رو تحمل کنه 
نمیتونست تظاهر کنه هیچ اتفاقی نیوفتاده
با لحن بغض الودی زمزمه کرد: خیلی بی رحمین . همتون
و به سرعت به سمت باغ پشت خونه دویید
ژان نگاه نگرانش رو به کاملیا دوخت
بلند شد تا دنبالش بره که دستش توسط ییبو اسیر شد
رو به جیانگ گفت: برو باهاش حرف بزن
جیانگ نگاه غمگینش رو به پاهاش دوخت
_: فک نکنم جواب بده
ییبو با لحن دستوری گفت: برو
جیانگ هوفی کشید و بلند شد
خودش هم میخواست یک بار برای همیشه این قضیه رو تموم کنه ولی با هر بار دیدن اشک های کاملیا تسلیم میشد
اخرش که چی؟
یک سال از مرگ کلارا میگذشت و کاملیا هنوز باهاش کنار نیومده بود
با قدم های نامطمئن به سمت باغ رفت
به خوبی میدونست کجا پیداش کنه
ته باغ یه باغچه از گل های رزی بود که کلارا عاشقشون بود و کاملیا همیشه اونجا بود
صدای گریه های تنها دخترش قلبش رو به لرزه مینداخت
از دست دادن کلارا برای خودش هم سخت بود ولی بیشتر از همه ، کاملیا صدمه دیده بود
بی اهمیت به لباس های سفیدش روی زمین کنارش نشست و سرش رو به شونش تکیه داد
کاملیا بی اراده گفت: چرا بابا؟ چرا هیچ وقت نبودی؟ چرا هیچ وقت نذاشتی حمایتت رو حس کنم؟
سرش رو بلند کرد و با چشم اشکی به جیانگ خیره شد
چشم های سبزش مثل چشم های کلارا بود
در حالی که سعی میکرد اشک هاش رو کنترل کنه گفت: من میدونم بابا ..... میدونم عاشق مامان نبودی ولی من چی؟ من تنها دخترت بودم . تقصیر اونه نه؟ همونی که توی دفتر خاطراتت راجبش نوشتی همون مردی که قبل مامان عاشقش بودی...!!
خشم درونش به طغیان در اومد
کاملیا اما بی توجه به چهره عصبی پدرش ادامه داد:ازش متنفرم از توام متنفرم وقتی مامانو دوس نداشتی چرا گذاشتی من به دنیا بیام؟
صداشو بالا تر برد و گفت: تو یه عوضی به تمام معنایی.....
و بی توجه به جیانگ ، که شوکه روی زمین نشسته بود ، ازش دور شد
جیانگ اهی کشید و به رز های سفید خیره شد . سنگینی که توی قلبش حس میکرد بیشتر از همیشه بود خودش هم میدونست گند زده اما نمیدونست چجوری باید این گندکاریش رو جمع کنه
*
با نشستن همون دختر دیروزی کنارش ناخواسته خودش رو کمی جمع کرد
علاقه ای به هم کلام شدن با هیچکس نداشت
حتی اسمش رو به یاد نمی اورد
دختر شیر توت فرنگی به سمتش گرفت و گفت: فک کردم دیروز برخورد خوبی نداشتیم
لبخندی چاشنی صورتش کرد و گفت: من وانگ چینگم اسم تو چیه؟
کاملیا نفس عمیقی کشید و به چشم های مهربون دختر خیره شد
حسی وادارش میکرد به این دختر ری اکشن نشون بده
به خاطر زیباییش بود یا مهربونیش نمیدونست
دست دراز کرد و شیر توت فرنگی رو گرفت
کوتاه و مختصر جواب داد : کاملیا سونگ
دختر با ذوق گفت: دورگه ای نه؟ حدس زده بودم از رنگ چشمات....
غم توی جنگل چشم هاش سایه انداخت
چشم هاش تنها عضوی از صورتش بود که شبیه مادرش بود
سری تکون داد و سکوت کرد
چینگ سرش رو کمی کج کرد و گفت: حرف بدی زدم؟ متاسفم!
کاملیا مثل همیشه اشک هاش رو پس زد و به دختر نگاه کرد
خیلی ناگهانی گفت: من علاقه ای با دوست شدن با کسی ندارم
در انی چشم های چینگ به بزرگ ترین حد خودش رسید
انتظار همچین چیزی رو نداشت
کاملیا توی دلش دعا میکرد این حرف برای دور کردنش کافی باشه
چینگ لبخند دست پاچه ای زد و گفت: منم نمیخوام باهات دوست باشم
کاملیا نگاهی به محوطه سبز مدرسه انداخت
برای اولین بار جوابی نداشت که بده
کاملیا: پس برای چی اینجایی؟
چینگ شونه ای بالا انداخت و گفت: فقط میخواستم به خاطر دیروز معذرت خواهی کنم و مطمئن شم مشکلی برای هدفونت پیش نیومده
کاملیا اخمی کرد و دندون هاش رو بهم فشرد
از اینکه اینطور ضایع شده بود به شدت خجالت میکشید
چینگ سرش رو پایین انداخت و با پاش مشغول طرح کشیدن روی زمین شد
کاملیا: بپرس
به سرعت سرش رو بالا اورد و به کاملیا خیره شد
از کجا فهمیده بود سوال داره؟
ولی پرسیدنش درست بود؟
شونه ای بالا انداخت و پرسید: حس میکنم غمیگنی . نمیدونم شایدم من توهم زدم به هر حال مجبور نیستی چیزی بگی فقط اینکه من گوش های خوبی برای شنیدن دارم
کاملیا نگاهش رو به چینگ دوخت
دهنش رو برای زدن حرفی باز کرد که مردی با سرعت به سمتشون اومد
بهشون تعظیم کرد و رو به چینگ گفت: خانم وانگ پدرتون همین الان میخوان ببیننتون
چینگ برعکس مرد با خونسردی از جاش بلند شد و رو به کاملیا گفت: اگه مشکلی نداره حرفامونو فردا ادامه بدیم
کاملیا سری تکون داد و به دختر مرموزی که همراه اون مرد ازش دور میشد ، خیره شد
زیر لب اسمشو زمزمه کرد: وانگ چینگ
*
ژان با خستگی خودش رو روی تخت رها کرد
ییبو نگاه گذرایی به ژان کرد و گفت: یوان خوابید؟
ژان سری تکون داد و به سقف خیره شد
کمی بدنش رو کش و قوس داد و گفت: کی میری تایلند؟
ییبو در حالی که با لبتابش مشغول بود گفت: احتمالا دو هفته دیگه چطور؟
ژان به پهلو چرخید
سر انگشتاش رو به ارومی روی گردنش کشید و گفت:دلم برات تنگ شده
ییبو حتی نگاهش رو بالا نیاورد
ییبو :اگه اون بچه فضولت دیشب هوس نمیکرد پیشت بخوابه الان نمیتونستی انقدر شیطونی کنی
چشم های ژان برق زد 
خستگی دیگه براش اهمیت نداشت
میدونست ییبو همه حرکاتش رو به خوبی زیر نظر داره
خودش رو بیشتر به سمت ییبو کشید و دکمه اش رو باز کرد و گفت: تقصیر یوان نبود اگه تو انقدر یبس نبودی و به اون مرتیکه گند نمیزدی که لج کنه و محموله رو پیش خودش نگه داره من مجبور نمیشدم به این سفر برم فقط برای اینکه گند جنابالی رو جمع کنم
ییبو مچ ژان رو محکم گرفت و گفت: اها پس تقصیر منه؟
ژان لبخندش رو به سختی خورد و گفت: اره هم منو خسته کردی هم یوان رو!
با بیشتر شدن فشار چشم هاشو از لذت بست
همیشه به راحتی میتونست ییبو رو تحریک کنه و این برای لذت بخش تر از هرچیزی بود
ییبو بی طاقت لبتابش رو بست و از روی تخت بلند شد و با کشیدن ژان اون رو هم مجبور کرد بایسته
ژان مشتاق به دنبال ییبو راه افتاد
تشنه بود . تشنه دردی که ییبو بهش میداد
این راه رو حتی با چشم های بسته هم میتونست بره
تهش به جایی ختم میشد که دنیای پنهان اون و ییبو بود
جایی که هر دو کنار هم به ارامش میرسیدن
"اتاق بازی"

𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2Where stories live. Discover now