pt. 26

71 16 1
                                    

با دیدن چشم های باز ییبو لبخند تلخی زد
ییبو با دیدن لبخندش ، لبخندی زد و به سختی دستش رو بالا اورد و به سمت گونه ژان برد
ژان با وحشت سرش رو عقب کشید
ییبو ازرده دستی که توی هوا مونده بود رو انداخت
ژان تشر زد: نه! بهم دست نزن . گوشیت کجاس؟ با توام میشنوی؟
و بشکنی جلوی چشماش زد
ییبو تکون خوردن لبهای ژان رو میدید اما گوش هاش سوت میکشید و هیچ چیز نمیشنید
لبخند دیگه ای زد
ژان نگاهش رو از لبخند زیبای ییبو گرفت و در حالی که تمام حواسش بود تا ییبو رو لمس نکنه جیب های کتش رو گشت
وقتی چیزی که میخواست رو پیدا کرد نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد و به سرعت ازش فاصله گرفت
هر لحظه که اون عطر لعنتی رو نفس میکشید حس میکرد داره سست تر میشه
عجیب بود که تا الان دووم اورده بود
وسط دستشویی ایستاد و صفحه گوشی رو روشن کرد
رمز رو به راحتی وارد کرد و وارد تماس هاش شد
با دیدن اخرین تماس ، لبخند غمگینی زد
پس چند لحظه پیش داشت با ییشینگ حرف میزد
شماره رو لمس کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
با استرس لبش رو گزید
میدونست داره ریسک بزرگی میکنه اما نمیتونست خودشو راضی کنه وقتی افراد سیلور اون بیرونن ییبو رو توی این حالت ِ خطرناک و بی دفاع ول کنه
اگه حتی یک درصد یکی از اون بادیگارد ها ییبو رو میدید و به سیلور تحویل میداد ژان بی شک میشکست
تنها دلیل اینکه این دو سال تونسته بود دووم بیاره این مرد و عشقی که بهش داشت بود
با پیچیدن صدای ییشینگ توی گوشی افکارش رو پس زد
ییشینگ: خوب شد زنگ زدی الان داشتم بهت زنگ میزدم بگیر با این توله ات حرف بزن کچلم کرد
چند ثانیه سکوت برقرار شد که با صدای یوان شکسته شد
_: بابا به خدا من کاری نکردم کاملیا اون گلدون عتیقه مورد علاقه ات رو شکست منم دعواش کردم بعد بهم گفت بچه منم موهاشو کشیدم
صدای غرغر های ییشینگ توی پس زمینه میومد اما تنها چیزی که ژان روش تمرکز کرده بود صدای بچه گونه پسرش بود
نگاهش مستقیم به ییبو بود و صدای یوان از پشت گوشی که هنوز مشغول غر زدن بود قلبش میفشرد
صداش رو کمی بم تر از حالت ممکن کرد و گفت: بیا دنبالش!
بدون حرف اضافه ای گوشی رو قطع کرد و توی بغل ییبو که هنوز بهش خیره بود انداخت
کلافه چند قدم توی دستشویی راه رفت
هنوز نمیتونست تنها بزارتش
موهاش رو چنگ زد و رو به ییبو نالید: چرا اینکارو باهام میکنی؟
میدونست چیزی نمیشنوه و پاسخی دریافت نخواهد کرد اما باید خودش رو خالی میکرد
با خشم به سمت ییبو رفت و یقه اش رو گرفت و گفت: چرا وسوسه ام میکنی؟ من به خاطر تو توی این گوه دونی ام برگرد برو زندگیتو بکن ... نزار همه تلاش هام به باد بره ... نزار فداکاریام پوچ بشه....
با هر کلمه ای که میگفت خاطرات این دو سال جلوی چشمهاش میومد و فشار دست هاش بیشتر میشد
صورت ییبو به خاطر کمبود اکسیژن قرمز تر میشد اما هنوز هم اون لبخند لعنتی روی صورتش بود
هیستریک خندید و فشار دست هاش رو بیشتر کرد
با شنیدن خس خسی که از گلوی ییبو بیرون اومد وحشت زده فشار دست هاش رو کم کرد اما ولش نکرد
کروات ییبو رو گرفت و اون رو به سمت خودش کشید
پشت ییبو از سنگ روشویی فاصله گرفت و توی چند سانتی متری صورت ژان متوقف شد
ژان با دلتنگی تک تک اجزای صورتش رو نگاه کرد
بو کشید و گذاشت قلبش باور کنه کسی که توی چند سانتی متریشه واقعا همونیه که سالها براش تپیده
روی زانو هاش ایستاد و بدون هیچ تماسی روی صورت ییبو خم شد
قطره اشکی که از چشمش چکید روی گونه ییبو افتاد و راهش رو تا لبهاش باز کرد
ژان قطره اشک رو دنبال کرد و روی لبهای ییبو قفل کرد
قلبش با سرکشی میخواست حالا که انقدر نزدیکن لمسش کنه و مغزش میدونست یه لمس کافیه تا همه چیز رو ول کنه و تا خود صبح پیش ییبو بمونه
قطره اشک دیگه ای همراه ناله اش روی گونه اش چکید
_: متاسفم
همین که کروات ییبو رو ول کرد بدن بدون تعادلش روی زمین افتاد
با افتادن ییبو چشمهاش رو با درد بست تا اون رو توی این موقعیت رقت انگیز نبینه
صاف ایستاد و بدون فوت وقت دستمالی از جیبش بیرون کشید و مشغول تا زدنش شد
با عجله تا میزد اما هنوز هم دقیق و بدون خطا بود
صدای نفس های بلند ییبو تنها صدایی بود که سکوت بینشون رو میشکست و ژان رو ترغیب میکرد تا سکوت رو نشکنه و از ریتم نفس هایی که دلیل زندگیش بود لذت ببره 
همون طور که خم میشد تا قو رو کنار ییبو بزاره زمزمه کرد: خواهش میکنم! این اخرین نشونه ایه که برات میزارم خواهش میکنم پیدام کن!
با تموم شدن حرفش نگاهش با چشم هاش براق ییبو برخورد کرد
التماس میکرد اون برق برای چیزی که توی ذهنشه نباشه اما با اشکی که از چشمش پایین افتاد بدن ژان شل شد
سریع با خودش زمزمه کرد: اروم باش! اون فقط نئشه اس و کنترلی روی بدنش نداره... اون تو رو تشخیص نمیده...برو...همین الان از اینجا برو...خواهش میکنم
به خودش دستور میداد اما با شنیدن صدای ضعیف ییبو پاهاش شل شد و با زانو زمین خورد
_: ژان؟؟
صداش میلرزید ، درست مثل بدن ژان...
با شنیدن صدای دستگیره و بلافاصله باز شدن در، ژان از جا پرید
نه الان نمیتونست همه چیز رو به باد بده
با سرعت بلند شد و ماسک و کارت وی ای پی ییبو رو که روی سنگ دستشویی بود چنگ زد
به سمت در چرخید و بدون توجه به مردی که با تعجب نگاهشون میکرد از دستشویی بیرون زد و ماسک رو روی صورتش گذاشت
به سمت راه پله دویید و با نشون دادن کارت ییبو بالاخره تونست وارد بخش وی ای پی بشه
"پایان فلش بک"
بارمن اطراف رو نگاه کرد و از توی جیبش مواد قهوه ای رنگ گردی که ژان به خوبی میشناخت بیرون کشید
دونه دوم رو که داخل نوشیدنیش ریخت ژان مچش رو گرفت
نمیخواست در حد ییبو مصرف کنه
فقط اونقدری که چند ساعت اینده رو به خاطر نیاره وگرنه نمیدونست حالا که تونسته بادیگاردای سیلور رو بپیچونه و جایی بود که میدونست دستشون بهش نمیرسه چه کارهایی ممکنه بکنه
بارمن به سرعت دستش رو پس کشید و بقیه مواد رو داخل جیبش برگردوند
ژان لیوان نوشیدنی رو برداشت و در حالی که اون رو کمی تکون میداد تا مواد به طور کامل توی نوشیدنیش حل بشه گفت: خب پس مینهو کجاست؟ اون همیشه خودش بهم میداد
بارمن نگاه مشکوکی به ژان انداخت و گفت: مینهو رو میشناسی؟
ژان بلند خندید و گفت: البته که میشناسمش ما باهم دوست بودیم
به ته لیوان اشاره کوچیکی به جیبش کرد و گفت: من کسیم که اونا رو بهش داده
بارمن وحشت زده گفت: پس اینجا چه غلطی میکنی؟ میدونی اگه دست افراد یونیکورن بهت برسه میکشنت؟
ژان با بیخیالی شونه ای بالا انداخت و گفت: میدونم ولی از اونجایی که مینهو چند روزی هست پیداش نیست گفتم شاید تو بدونی کجاست
کمی به جلو خم شد و گفت: یا نه گور بابای مینهو...من میتونم تامین کننده ات باشم با دو یا حتی سه برابر مقداری که مینهو بهت میداد به شرطی که بدونم چه اتفاقی براش افتاده
بارمن که انگار کمی ترسیده بود صداش رو پایین اورد و گفت: چند روز پیش افراد یونیک بردنش و از اون موقع پیداش نیست
ژان کمی از نوشیدنیش نوشید
پس حدسش درست بود اما چرا ییبو اون مواد رو مصرف کرده بود؟
چرا ییبو اینجا بود و از اون مرد راجب مینهو میپرسید؟ 
چرا هیچ چیز جور درنمیومد؟
حس میکرد اگه یه کم دیگه فکر کنه رگای مغزش ممکنه پاره بشه پس بدون تردید نوشیدنی رو یک نفس سر کشید
حالا که چیزی که میخواست رو فهمیده بود دیگه هوشیاری برای امشب کافی بود
دیگه جنگیدن با مغز و قلبش کافی بود
شکستن و فکر به گذشته کافی بود 
چند لحظه سرش رو روی میز گذاشت و صبر کرد تا مواد اثر خودش رو روی بدنش بزاره
دمای بدنش کم کم بالا رفت و لبخندی که روی لبهاش و زیر ماسک کش اومد
انگار وارد بعد دیگه ای شده بود بدنش خالی از هر احساسی بود و فقط هر کاری که دلش میخواست میکرد
لیوان رو به سمت بارمن هل داد و به سمت پیست رقص رفت
امشب فقط و فقط رهایی از جهنمی بود که خودش اون رو ساخته بود.....
*
ییشینگ ماشین رو دقیقا جلوی کلاب پارک و بعد از زدن ماسکش از ماشین پیاده شد با قدمهای سریع خودش رو به در کلاب رسوند و وارد شد
خودش رو از بین جمعیت رد کرد و مستقیم به سمت راه پله رفت
دو بادیگارد با دیدنش تا کمر خم شدن و بدون اینکه ازش کارت وی ای پی بخوان کنار کشیدن تا رد شه
هر چی نبود اون دست راست یونیکورن بود و نقابش براش شبیه یه شاه کلید بود
به دوتا بادیگارد اشاره کرد و گفت: شما دوتا با من بیاین
بادیگارد ها چشمی گفتن که توی صدای بلند موزیک صداشون به گوش ییشینگ نرسید و تنها چیزی که دید تکون خوردن لبهای اون دو نفر بود
پله ها رو یکی دوتا کرد و مقابل در ایستاد
این بالا یه دنیای جدا از اون پایین بود
در رو هل داد و وارد فضای خلوت شد
مشتری ها زیاد بودن اما نه به اندازه طبقه پایین!
ییشینگ با نگرانی نگاهش رو دور تا دور سالن چرخوند
به سمت بادیگارد چرخید و گفت: دنبال یه نفر میگردم که بیهوش شده باشه یا تو حالت طبیعی نباشه همه جا رو بگردین
دو بادیگارد نگاهی باهم رد و بدل کردن که ییشینگ به خوبی معنیش رو فهمید
حرفش رو اصلاح کرد: به جز اتاق مدیریت همه جا رو میگردین فهمیدن؟ همه جا...حتی اتاق های وی ای پی رو...
بادیگاردها چشمی گفتن و هر کدوم به سمتی رفتن
با رفتن بادیگارد ها نفس عمیقی کشید و به سمت بار گوشه سالن رفت
معمولا توی اینجور مکان ها بارمن همیشه بیشترین اطلاعات رو داشت
همین که پشت صندلی نشست بارمن به سمتش اومد و بدون هیچ سوال اضافه ای یه شات وودکا جلوش گذاشت
لیوان نوشیدنیش رو برداشت و گفت:امشب چیز عجیبی ندیدی؟ یا شخص مشکوکی رو؟
به وضوح دید رنگ بارمن پرید
بارمن سری تکون داد و با لحنی که سعی میکرد لرزش صداش رو بپوشونه گفت: نه قربان
ییشینگ پوزخندی زد
تابلو بود امشب یه اتفاقایی داره اینجا میوفته اما تا وقتی ییبو رو پیدا نمیکرد نمیتونست به چیز دیگه ای فکر کنه
حرف های ییبو و بعد اون تماس از مشکوک...همه و همه فرضیه های ییشینگ رو پررنگ تر میکرد
اهی کشید
کی قرار بود یه روز خوش توی زندگیشون ببینن؟
*
نگاهش رو از پنجره به دو مردی که توی حیاط زیر نور یکی از لامپ ها ایستاده بودن و با پیکو بازی میکردن دوخت
لبخند روی لبهاشون نشون میداد از دیدن همدیگه خوشحال بودن
دستی به صورتش کشید و گوشیش رو برداشت و شماره مورد نظرش رو گرفت
اهمیتی نمیداد اونجا نیمه شبه یا صبحه یا ظهر
صدای خواب الود زن توی گوشی پیچید
_: چیه؟
بم بم با صدایی که به خاطر نوشیدن گرفته بود گفت: درست حدس زدی اونا اینجان!
زن انگار هوشیار شده باشه ، با لحن شادی گفت: عالیه همه چیز داره طبق نقشه پیش میره
بم بم بی صدا لب زد: همه چیز جز احساسات من...
با صدای بلند ادامه داد: باید چیکار کنم؟
_: معلومه کمکشون میکنی! فقط جوری برخورد نکن که فکر کنن منتظرشون بودی
_: باشه
_: چیزی شده؟
_: نه مثلا چی؟
_: ساکتی و این برای تو عجیبه
_: هنوز به این بم بم جدید عادت نکردی؟
_: نکردم و نمیکنم تو میشی همون ادمی که قبلا بودی فقط سعی کن دوباره اون مرد رو به دست بیاری ... بهت که گفتم بعد تو با هیچکس نبوده مطمئنم فقط اگه یکم روش کار کنی میتونی برشگردونی
_: میتونم اما فایده ای نداره وقتی اون همه اینکارا رو داره برای یه نفر دیگه انجام میده ... فایده ای نداره وقتی قلبش متعلق به یه نفر دیگه اس
زن که بغض دار شدن لحنش رو حس کرد موضوع رو عوض کرد
_: اینا مهم نیست...مهم اینه که میتونی برگردی چین!
بم بم لبخند کمرنگی زد و گفت: مرسی!
زن اروم خندید و گفت: فقط برگرد و از بودن کنار خانواده ات لذت ببر
تماس رو قطع کرد و نگاهش رو از مردی که چند لحظه ای میشد بهش خیره شده بود گرفت
خیالش جمع بود از اون فاصله نمیتونه لبخونی کنه پس با خیال راحت حرفهاش رو با اون زن تموم کرده بود
خانواده! چه مزخرف ... تنها کسی که اون میخواست مردی بود که حتی از اون فاصله بهش زل زده بود و قلبش برای کس دیگه ای بود
از پشت پنجره کنار اومد و به سمت در اتاق رفت
دیگه وقتش بود
*
یائو با عصبانیت لگد دیگه ای به شکم بادیگارد زد و گفت: یعنی چی که گمش کردیم؟
بادیگارد صاف نشست و گفت: قربان تو پیست رقص داشت به یه پسری میرقصید و یه ثانیه بعد دیگه اونجا نبود
یائو کلافه دستی توی موهاش کشید
گند زده بود...گنده زده بودن...
نگاهی به ساعت کرد و گفت: حدودا چقدر میگذره از وقتی گمش کردین؟
بادیگارد به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت: 2 ساعت و نیم
نفس صدا داری کشید و گفت: یه مشت اشغال دور خودم جمع کردم
مکثی کرد و لیوان ابی که روی میز بود رو به سمت بادیگارد پرت کرد
لیوان درست با پیشونی بادیگارد برخورد کرد و با صدای بدی شکست
خون از پیشونی مرد راه افتاد اما هیچکس جرات جلو رفتن نداشت
درواقع اگه اون مرد همین الان اون بادیگارد رو میکشت هیچکس جرات دخالت کردن نداشت
یائو انگشت شستش رو بین دندون هاش گرفت
با همه اتفاق هایی که امروز افتاده بود دیگه نمیتونست صبر کنه
گوشیش رو برداشت و تایپ کرد: "اسیر فرار کرد"

𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2Onde histórias criam vida. Descubra agora