تن خسته اش رو به دیوار تکیه داد و سعی کرد چشم هاش رو برای لحظه ای ببنده که صدای فریاد دوباره مرد بلند شد
چشم های سرخش رو باز کرد و به دو مردی که مقابلش به صندلی بسته شده بودن خیره شد
هر دو از درد ناله میکردن و دیگه هیچ شباهتی به اون مرد های اتو کشیده یک هفته پیش نداشتن
ییبو با چشم های تیره ای بالای سرشون ایستاده بود و از هیچ شکنجه ای دریغ نمیکرد
خوب میدونست این مرد تا چه حد میتونه پیش بره اما این بار...فقط همین یکبار قرار نبود جلوش رو بگیره . این دفعه میخواست گوشه ای بایسته و با لذت به درد اون نفر نگاه کنه . دو نفری که چیزی جز درد بهش نداده بودن . پس چه عیبی داشت اون هم از درد اونها لذت ببره؟
ییبو بالای سر ون روهان ایستاده بود و استین های پیراهن سفیدش رو تا مچ بالا زده بود . لکه های قرمز به راحتی روی جای جای پیراهنش قابل دیدن بود اما چیزی که جلب توجه میکرد صورت بی حس و زرد رنگش بود که خبر از مریضی سختش میداد
قطره های عرق روی پیشونیش خود نمایی میکرد و سینه اش به سرعت بالا و پایین میرفت اما صورتش اروم بود
تکیه اش رو از دیوار گرفت و به سمت ییبو رفت
دستش رو روی شونه اش گذاشت و گفت: برای امروز کافیه!
ییبو نگاه پر از نفرتی به اون دو مرد انداخت و سری تکون داد
بعد از یک هفته ای که به زور جیانگ توی بیمارستان بستری بود ، هنوز درد خفیفی توی سینه اش حس میکرد و جیانگ به طور جدی بهش هشدار داده بود که از فعالیت های سنگین و استرس دور باشه و این تنها شرط مرخص کردنش بود
ژان دستمالی از جیبش بیرون کشید و به طرف ییبو گرفت
ییبو دستمال رو گرفت و تشکر کوتاهی کرد
بی اختیار نگاهش به سمت مرد مقابلش کشیده شد
توی این یک هفته متوجه شده بود ژان از چه تغییری حرف میزد و امروز اوجش رو دیده بود
اون پلیسی که میشناخت هیچوقت بهش اجازه نمیداد کسی رو اینطور شکنجه کنه و اون با لذت بهش خیره بشه . اون مردی که میشناخت همیشه لبخند به لب داشت و چشم های درخشانش همه رو جذب خودش میکرد اما این مرد توی این یک هفته تنها وقتی یوان رو به اغوش کشیده بود لبخند زده بود و خبری از اون برق داخل چشم هاش نبود
دستمال رو روی زمین پرت کرد و دستش رو جلو برد تا دست ژان رو بگیره اما به محض برخورد انگشتهاش با انگشت های ژان ، ژان دستش رو به شدت عقب کشید و اخم غلیظی کرد
تنها چند صدم ثانیه طول کشید تا اخم هاش باز بشه و شرمندگی جاش رو بگیره
سرش رو پایین انداخت و گفت: م...من...متاسفم
ییبو نفس عمیقی کشید و سری تکون داد
هر دفعه همینطور بود
ژان تا حد امکان از هر نوع رابطه و لمس فیزیکی دوری میکرد و حتی به سختی میتونست دستهاش رو بگیره و وقتی هم میگرفت چند دقیقه کافی بود تا استرس بهش هجوم بیاره و نفس هاش تند بشه و کف دست هاش عرق کنه
_:بهتره بریم وگرنه جیانگ میاد دوباره جفتمونو میبره بیمارستان
شوخی کرد تا جو سنگین فضا رو عوض کنه اما فایده ای نداشت
ژان هنوز هم سرش رو پایین انداخته بود و دست هاش رو داخل هم قفل کرده بود و بدن سفتش نشون میداد هنوز حالت دفاعیش رو حفظ کرده
دندون هاش رو روی هم سایید و قبل از اینکه چیزی بگه که هر دوشون رو ناراحت کنه با قدم های بلند از سوله خارج شد
به سمت ماشینش رفت و با باز کردن در راننده ، با سر به راننده اشاره کرد تا از ماشین پیاده بشه
راننده بی حرف پیاده شد و اجازه داد ییبو جاش رو پر کنه
پشت رول نشست و در رو به شدت بست
سرش رو روی فرمون گذاشت و چند تا نفس عمیق کشید اما به جای اینکه عصبانیتش کمتر بشه بیشتر هم میشد
سرش رو از روی فرمون برداشت و مشتی به فرمون زد
با دیدن ژان که از سوله خارج شد و به سمتش می اومد لبش رو گزید و وقتی بالاخره مزه خون رو حس کرد کمی اروم شد و لبش رو رها کرد
کتش روی ساق دست ژان بود و این صحنه براش بیش از حد دوست داشتنی بود
ژان کنارش روی صندلی کمک راننده جا گرفت
بی حرف ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه ویلایی جیانگ حرکت کرد
جیانگ فقط با این شرط اجازه داده بود مرخص بشه که توی خونه اون بمونن تا حواسش بهش باشه و خودش هم مرخصی گرفته بود و تمام وقت مثل ادمای علاف توی خونه بود و همش جلوی تلوزیون نشسته بود یا به یه نقطه خیره میشد
و ییشینگ....سخت ترین روز ها برای ییشینگ بود چون بدون هیچ استراحتی به کار برگشته بود و مشغول درست کردن خرابکاری ها و جمع کردن اون مخدرها از توی بارهاشون بود
نیم نگاه زیر چشمی ای به ژان انداخت و بالاخره سکوت رو شکست: حرفتو بزن
ژان نفس عمیقی کشید و در حالی که از پنجره به بیرون خیره شده بود گفت:میخوام به یائو زنگ بزنم...
مکثی کرد و گفت: درواقع میخوام ببینمش
دست هاش دور فرمون مشت شد اما چیزی نگفت
نمیدونست چرا شر این ادم از زندگیش کم نمیشه اما بعد از کارهایی که برای نجات ژان کرده بود نمیتونست چیزی بگه
زبونش رو روی لبهای خشکش کشید و گفت: گوشی قدیمیت توی شرکته میتونم به ییشینگ بگم برات بیاره و اگه اون رو نمیخوای میتونی بری هر مارکی که میخوای برای خودت بخری
ژان لبخند کمرنگی زد و گفت: نه حوصله بیرون رفتن ندارم بگو همون قدیمیه رو برام بیاره
ییبو سری تکون داد و بالاخره تردید رو کنار گذاشت و پرسید: چرا یائو بعد از کاری که باهاش کردم بهت کمک کرد؟
ژان بالاخره نگاهش رو از بیرون گرفت و به ییبو دوخت
_:اونم مثل من میخواست انتقام خانواده اش رو از روهان و هیونسو بگیره
ییبو ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت
اولین دفعه ای بود که راجع به خانواده یائو میشنید
حس میکرد یه چیزی درست نیست و حدس میزد اون یه چیز یائو بود اما چیزی نگفت و تا رسیدن به خونه سکوت کرد
همینکه به خونه رسیدن مثل تمام این یک هفته یوان خودش رو به ژان رسوند و محکم اون رو در اغوش کشید
میدونست قرار نیست به این راحتی ها ژان رو رها کنه پس بی حرف از پله ها بالا رفت و وارد اتاق مشترکش با ژان شد
اتاقی که فقط اسم مشترک بودن رو یدک میکشید وگرنه هیچ شباهتی به یه اتاق مشترک نداشت
نه وقتی ژان حتی لباس هاش رو از داخل چمدونش بیرون نیاورده بود و صبر میکرد تا ییبو بخوابه و بعد میرفت روی کاناپه میخوابید و صبح ها هم زودتر بیدار میشد و از اتاق بیرون میرفت
لباس هاش رو روی زمین رها کرد و وارد حموم شد
دوش اب سرد رو باز کرد و زیر دوش ایستاد
دستهاش رو به دیوار تکیه داد و وزنش رو روی دست هاش انداخت
این یک هفته رو طوری گذرونده بود انگار خواب بود
گاهی شبیه یک رویا بود و گاهی بدترین کابوس!
اب روی پوستش میلغزید اما فکر ییبو جای دیگه ای بود
به تمام رفتار های ژان توی این یک هفته فکر میکرد
چند ماه پیش فکر میکرد اگه ژان زنده بود متفاوت رفتار میکرد اما کسی که الان داشت متفاوت با قبل رفتار میکرد ژان بود
جیانگ بهش گفته بود باید بهش وقت بده تا با همه چیز کنار بیاد اما نمیتونست جلوی احساساتش رو بگیره . دلش همون ژان قبلی رو میخواست نه این ادمی که هیچ شباهتی به همسرش نداشت و به خوبی میدونست این غیر ممکنه
اهی کشید و مشغول شستن خون از روی بدنش شد
بعد از اینکه کارش تموم شد حوله ای دور پایین تنه اش پیچید و از حموم خارج شد
جلوی ایینه ایستاد و مشغول خشک کردن موهاش بود که در باز شد و ژان وارد شد اما به محض دیدن ییبو داخل اون وضعیت رنگش پرید
لبهاش باز و بسته میشد اما حرفی ازش خارج نمیشد
با چشم هایی که از تعجب گرد شده بودن به ژان و حالت هاش که شبیه یه حمله عصبی بود خیره شد
با قدم های بلند خودش رو به ژان رسوند و بازو هاش رو گرفت
با شدت تکونش داد و گفت: چته؟ ژان منو ببین .... ژاااان
بالاخره نگاهش به سمت ییبو برگشت اما بدنش همچنان سفت بود
با ترس رهاش کرد و دستهاش رو بالا برد و گفت: ژان منو ببین! ژان من بهت دست نمیزنم ... ببین تا وقتی خودت نخوای لمست نمیکنم پس اروم باش ... نفس عمیق بکش ... ژان....
ژان قدمی به عقب برداشت که پشتش با دیوار برخورد کرد
سر خورد و روی زمین نشست
چشم هاش رو بست و حرفهایی که ییبو بهش زده بود رو با خودش تکرار کرد تا کم کم نفس هاش طبیعی شد
نمیدونست چقدر توی اون حالت مونده اما وقتی چشم هاش رو باز کرد خبری از ییبو نبود
فحشی به خودش داد و صاف ایستاد
باید زودتر یائو رو میدید و اون مواد لعنتی رو ازش میگرفت
به سرعت از اتاق خارج شد و به دنبال ییبو گشت اما پیداش نکرد
توی حیاط ایستاده بود و داشت خودش رو سرزنش میکرد که صدای جیانگ باعث شد از جا بپره
_:ییبو نیست! رفت بیرون
اهی کشید و چشم هاش رو با درد بست
جیانگ پرسید: باهم دعواتون شده؟
سری به نشونه مثبت تکون داد و گفت: یه همچین چیزی
جیانگ لبخندی زد و گفت: اگه خیلی بد اخلاقی میکنه به دل نگیر فقط به خاطر اینه که خیلی دلش برات تنگ شده
ژان سری به نشونه تایید تکون داد
اون هم دلش تنگ شده بود اما چیکار میتونست بکنه
چرخید و با صدای ارومی زمزمه کرد: کاش اون روز واقعا مرده بودم
و در مقابل چشم های متعجب جیانگ وارد خونه شد
جیانگ با دهن باز به واکنش های ژان خیره شد
چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
_:چرا ماتت برده؟
دهن باز مونده اش رو جمع کرد و لبخند مصنوعی ای تحویل جونگین داد
جونگین خندید و گفت: چیشده که قیافت وا رفته باز؟
نفس اه مانندی کشید و گفت: فکر میکردم وقتی ییبو بفهمه ژان زنده اس همه چیز مثل سابق میشه اما الان حالشون از وقتی که فکر میکردیم ژان مرده هم بدتره
جونگین دستش رو روی کمر جیانگ گذاشت و در حالی که اون رو به سمت آلاچیق گوشه حیاط راهنمایی میکرد گفت: بهشون وقت بده تا باهاش کنار بیان!
جیانگ سری تکون داد و گفت: با این وضعیتی که من میبینم باید تا ابد صبر کنیم
جونگین خندید و گفت: تو خیلی شبیه ییشینگی میدونستی؟
جیانگ قیافه چندشی به خودش گرفت و گفت: ترجیح میدم بمیرم تا شبیه برادرت باشم
جونگین قهقهه ای زد و گفت: اما شبیهشی! بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی....
_:سونگ جیانگ بهتره قبل از اینکه کمرتو از وسط نصف کنم از دوست پسرم دور بشی!
جیانگ خودش رو بیشتر روی جونگین انداخت و در حالی که سینه اش رو لمس میکرد گفت: منتظرم نصفم کنی
بم بم اخم غلیظی کرد و در حالی که به سمتشون میرفت زیر لب زمزمه کرد: اگه هاشوان دوستت نداشت قطعا اینکارو میکردم
جونگین خندید و قبل از اینکه بم بم دست به عمل خشونت امیزی بزنه از جیانگ فاصله گرفت
بم بم به سمت جونگین رفت و بوسه ای روی لبهاش کاشت
جیانگ لبخندی زد و گفت: بهتره حسابی حواست رو جمع کنی بم بم وگرنه ممکنه دوست پسرت رو بدزدم
بم بم قیافه مغروری به خودش گرفت و گفت: چشم های جونگین فقط منو میبینه پس میتونی هرکاری میخوای بکنی
جیانگ پوزخندی زد و گفت: اون پسر بچه ای هم که چند لحظه پیش داشت از حسودی میمرد یوان بود
بم بم خواست به سمت جیانگ حمله کنه که دست جونگین دور کمرش مانعش شد
جونگین چیزی زیر گوش بم بم زمزمه کرد که چشم هاش قلبی شد و چرخید و بدون مکث لبهاش رو روی لبهای جونگین گذاشت
جیانگ چند لحظه صبر کرد و وقتی دید که اون دو نفر قصد ندارن از هم جدا بشن سرفه ای کرد و گفت: بسه بسه من سینگلم و اگه بزنم بالا کسیو ندارم برام حلش کنه
بم بم از جونگین جدا شد و در حالی که میخندید گفت: البته که هاشوان با کمال میل انجامش میده
سکوتی که بعد از حرفش ایجاد شد ، بم بم رو پشیمون کرد
نگاه جیانگ برعکس چند دقیقه پیش ناخوانا بود
بم بم نگاه شرمنده ای به جیانگ انداخت و خواست چیزی بگه که جونگین مانعش شد و گفت: میشه چند لحظه تنهامون بزاری؟
بم بم بوسه کوتاه دیگه ای روی لبهاش کاشت و ازشون جدا شد
جونگین به صندلی های آلاچیق اشاره کرد و گفت: بشینیم؟
جیانگ سری تکون داد و هر دو روی صندلی ها جا گرفتن
جونگین گفت: میخوای راجبش حرف بزنیم؟
جیانگ لبخند تلخی زد و گفت: نمیدونم چی بگم
جونگین نگاه نافذش رو به جیانگ دوخت گفت: از هاشوان بگو! کیه و چرا وقتی اسمش اومد انقدر حالت گرفته شد؟
جیانگ نگاهش رو به سقف آلاچیق دوخت و گفت: هاشوان اولین و اخرین رابطه من با یه مرد بود که با اینکه مدت زیادی طول نکشید اما سالها منو درگیر خودش کرد . تنها چیزی که از اون رابطه برام مونده حسرت ، حسرت و حسرته! حسرت کارهای اشتباهی که کردم و نابود کردن عشقی که دیگه نتونستم مثلش رو پیدا کنم
جونگین به نیم رخ جیانگ نگاه کرد و گفت: شاید فقط میخوایش چون نتونستی داشته باشیش
جیانگ سری تکون داد و گفت: نه! نمیدونم تا حالا چیزی رو انقدر خواستی یا نه اما تک تک سلول های من اون مرد رو میخوان
جونگین در حالی که ریز ترین حرکات جیانگ رو هم زیر نظر داشت گفت: چرا برای برگردوندنش تلاش نکردی؟
جیانگ با صدای شکسته ای گفت: ازدواج کرد! خودم توی ازدواجش شرکت کردم و خودم دخترش رو دیدم! دختری که همسن دخترم و حتی دوست دخترشه
جونگین بی حواس گفت: اما الان که میدونی طلاق گرفته چرا تلاشی نمیکنی؟
جیانگ صاف نشست و گفت: تو از کجا میدونی؟
جونگین لبش رو گزید و گفت: بم بم یه چیزایی برام تعریف کرده
جیانگ اهانی گفت و سکوت کرد
جونگین دوباره پرسید: پرسیدم چرا الان که میدونی طلاق گرفته تلاش نمیکنی؟
جیانگ لبش رو گزید و گفت: برای چی تلاش کنم؟ اون منو نمیخواد
جونگین با سرسختی گفت: شاید اون فقط یه معذرت خواهی میخواد
جیانگ گنگ به جونگین خیره شد
جونگین توضیح داد: تو گفتی خرابش کردی اما نشنیدم بگی معذرت خواهی کردی و اون ردت کرده پس شاید اونم منتظر بوده ازش معذرت خواهی کنی
جیانگ با گیجی گفت: نمیدونم
جونگین با لحن وسوسه انگیزی گفت: ارزش امتحان کردن داره
جیانگ خندید و گفت: حرفات شبیه روانشناس هاست
قبل از جونگین ، بم بم گفت: خب چون هست
جیانگ با چشم های گرد شده از تعجب به جونگین خیره شد
جونگین سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: اره توی دانشکده ملی سئول روانشناسی خوندم
جیانگ خواست چیزی بگه که بم بم پیش دستی کرد: اینا رو ول کنین بیاین که مهمون داریم
جیانگ سری تکون داد و همراه اون دو نفر به سمت خونه رفتن
با دیدن لی سو و چینگ و هاشوان که روی مبل های پذیرایی نشسته بودن به سرعت نگاهی به سر و وضعش انداخت
یه شلوار پارچه ای ساده مشکی با یه پیراهن مشکی پوشیده بود
اب دهنش رو به سختی قورت داد و جلو رفت
_:خوش اومدین
لی سو لبخندی زد و گفت: متاسفم که یهویی اومدیم اما کار واجبی داشتم و چینگ هم میخواست کاملیا رو ببینه پس باهم اومدیم
جیانگ لبخند گرمی به چینگ زد و گفت: توی زیر زمین مشغول تمرین با مربی رزمیشه میتونی بری پیشش
چینگ سری تکون داد و بی توجه به بقیه بزرگتر ها راهی زیر زمین شد
لی سو لبخندی به هل بودن دخترش زد و با دیدن بم بم و جونگین پشت سر جیانگ غر زد: بم چند بار بهت گفتم میتونی با خونه من بمونی و لازم نیست اینجا مزاحم جیانگ بشی؟
بم بم لبخندی به خواهر بزرگترش زد و گفت: من جایی میمونم که جونگین باشه
لی سو سری از روی تاسف برای برادر کوچک و تخسش تکون داد و گفت: ژان کجاست؟
بم بم در حالی که دست جونگین رو میکشید گفت: بیا من و جونگین اتاقش رو بهت نشون میدیم
و هر سه از پله ها بالا رفتن
جیانگ چند بار پلک زد و به سالن خالی خیره شد
اون عوضیا....
نگاهش به سمت هاشوان که تنها فرد باقی مونده داخل سالن بود کشیده شد
نمیدونست باید چی بگه یا چیکار کنه پس در سکوت روی مبل رو به روش نشست
دهنش از استرس خشک شده بود و نمیتونست نگاهش رو از هاشوان بگیره
تمام وجودش بهش التماس میکرد نگاه ضایع اش رو از هاشوان بگیره اما قلبش با لجبازی این اجازه رو صادر نمیکرد
هاشوان معذب توی جاش جا به جا شد و اولین حرفی که به ذهنش اومد رو زد
_:خونه قشنگی داری
جیانگ توی جاش پرید و گفت: اوه درواقع اینجا بیشتر برای تفریحه و به خاطر دور بودن ییبو از استرس اومدیم اینجا اما اصلا خونه نیست
هاشوان سری تکون داد و گفت: پس خونه اصلیت داخل شهره
جیانگ تایید کرد: اره ادرسش رو چینگ داره فکر کنم ولی فعلا اینجا میمونیم تا یکم اوضاع بهتر بشه
هاشوان نگاهی به دور تا دور خونه انداخت و گفت: رنگاش خیلی روشنه به سلیقت نمیخوره
جیانگ خندید و گفت: کار کلارا و کاملیاس میگفتن برای تفریح اومدیم که روحیه امون عوض شه نه اینکه با رنگ های تیره بیشتر حالمون گرفته بشه
هاشوان سرش رو پایین انداخت و گفت: به خاطر کلارا متاسفم
جیانگ لبخندی زد و سری تکون داد و گفت: ممنون
مکثی کرد و بحث رو عوض کرد: میخوایم برای دو هفته بریم مسافرت تا یکم از این وضعیت و استرس دور باشیم و کاملیا میخواست چینگ رو هم دعوت کنه خوشحال میشم اجازه بدی باهامون بیاد
هاشوان ابرویی بالا انداخت
لی سو و بم بم گفته بودن قراره مسافرت برن اما فکر نمیکرد که این یه مسافرت دسته جمعی باشه
جیانگ که تردید هاشوان رو دید گفت: اگه میترسی دخترت رو دست این ادم بی مسئولیت بفرستی پس خودت هم بیا
هاشوان شوکه به جیانگ خیره شد
فکرش رو هم نمیکرد جیانگ چنین پیشنهادی بده
البته که قرار بود پیشنهادش رو قبول کنه اما کمی حرص دادنش که ایرادی نداشت
به سختی جلوی لبخندش رو گرفت و گفت: نمیدونم باید ببینم برنامه ام جور میشه یا نه
و با لذت حرص خوردن جیانگ رو تماشا کرد
با باز شدن در سر هر دو به سمت در چرخید
با دیدن ییبو با اون سر و وضع بهم ریخته جیانگ سراسیمه بلند شد و گفت: حالت خوبه؟ درد داری؟ چیشده؟
ییبو دست رو بالا اورد و گفت: چیزی نیست خوبم فقط خسته ام
جیانگ نفس راحتی کشید و به ژان که با شنیدن صدای ییبو به سرعت خودش رو بهشون رسونده بود خیره شد
ژان جلو رفت و دست ییبو رو گرفت و با صدای ارومی پرسید: خوبی؟
ییبو لبخند کمرنگی بهش زد و گفت: میشه برام اب بیاری؟
ژان سری تکون داد و به سمت اشپرخونه دویید
ییبو به سمت جیانگ رفت و گفت: خیلی وقته ندیده بودمت
خطاب به هاشوان گفت و کوتاه باهاش دست داد
جونگین سریع گفت: نمیخواستیم زیاد اینجا رو شلوغ کنیم
ییبو سری تکون داد و گفت: عیبی نداره خونه من که نیست...
و بقیه حرفش با ابی که از اسمون روی سر هاشوان که رو به روش بود ، خالی شد نصفه موند
اولین نفری که از شوک بیرون اومد و به ژانی که پاش به فرش گیر کرده بود و روی زمین نشسته بود خیره شد جونگین بود
دوتا لیوان توی دستش بود و یکی از لیوان ها خالی بود و صدایی از برخوردش با زمین ایجاد نشده بود و از همه مهمتر برق چشمهاش نشون میداد هیچ چیز اتفاقی نبوده
ژان به سرعت خودش رو جمع جور کرد و در حالی که می ایستاد گفت: خدای من متاسفم! پام به فرش گیر کرد
لیوان خالی رو روی میز گذاشت و لیوان پر رو به دست ییبو داد و خطاب به هاشوان گفت: جیانگ میتونه یکی از لباس هاش رو بهت بده
همه سر ها به سمت جیانگ که هنوز اتفاقات پیش اومده رو هضم نکرده بود چرخید
جیانگ لبخند معذبی زد و گفت: البته! از این طرف...
و دستش رو به سمت راه پله دراز کرد
هاشوان چشم غره ای به بم بم که براش چشم و ابرو میومد رفت و به سمت راهپله رفت
جیانگ با بیچارگی پشت سرش از پله ها بالا رفت
ییبو خندید و با صدای ارومی گفت: جیانگ میکشتت
ژان به ییبو نزدیک شد و تقریبا بهش چسبید و گفت: جراتش رو نداره
قبل از اینکه ییبو چیزی بگه در باز شد و ییشینگ در حالی که بلند بلند به همشون فحش میداد وارد شد
همینکه سرش رو بالا اورد و جمعشون رو دید بلندتر و رکیک تر فحش داد و پلاستیک های خرید رو کنار در رها کرد
_:صد دفعه به اون جیانگ تخمی گفتم چارتا خدمتکار بگیره . مردک خسیس با شونصدتا بیمارستان از دلش نمیاد یکم پول خرج کنه و مارو به این فلاکت انداخته و میگه "نمیخوام ارامشون بهم بخوره" خو عنم توی این ارامشی که مثل کوزت داریم کار میکنیم
پاکتی رو از جبیش بیرون کشید و روی میز پرت کرد و غرغر هاش رو ادامه داد: البته که تنها بدبختی که داره مثل گاو کار میکنه منه بدبخت سینگل بیچاره ام که....
میخواست روی مبل بشینه که با دیدن جیانگ و هاشوان که از پله ها پایین میومدن توی همون حالت نیمخیز خشک شد و گفت: عههه اینام رفتن تو کارش؟ کی اشتی کردین لعنتیا من هنوز برنامه داشتم براتون....
اما با دیدن چهره سرخ شده از حرص جیانگ ساکت شد و گفت: چیه؟ نرفتین تو کار هم؟ پس دیر نشده اخیش!
و با خیال راحت خودش رو روی مبل پرت کرد
جیانگ حتی جرات نداشت سرش رو بالا بیاره به هاشوان نگاه کنه پس به سرعت بقیه پله ها رو طی کرد و کنار ییبو ایستاد
با دیدن پاکتی که روی میز بود گفت: راستی بلیطا چیشد دهن گشاد؟ این چیه؟
ییشینگ بی توجه به لقبی که جیانگ بهش داده بود گفت: نمدونستم چند نفریم پس یه جت شخصی اجاره کردم و اینم یه سری مدارک شرکته چیز خاصی نیست
قبل از اینکه جیانگ چیزی بگه ییبو با تعجب پرسید: بلیط هواپیما برای چی؟
جیانگ و ییشینگ نگاه شیطانی ای رد و بدل کردن و شونه ای بالا انداختن و این بم بم بود که به راحتی نقشه اشون رو لو داد
_:این دوتا میخوان ببرنتون ژاپن تا از این حالت یبس در بیاین و باهم اوکی بشین
ییشینگ نگاه پوکری به بم بم انداخت و گفت: جونگ نگفته بودی دهن دوست پسرت چفت و بست نداره
جیانگ پوزخندی زد و گفت: چقدر شبیه توعه
با صدای خنده لی سو جنگ لفظیشون تموم شد و این نگاه سرد و یخ زده جیانگ بود که روی دست لی سو که دور بازوی هاشوان قفل شده بود و سرش که روی شونه اش بود ، خشک شد
سریع نگاهش رو گرفت و به ییشینگ دوخت
ییشینگ خواست چیزی بگه که جیانگ سریع پرسید: کی میریم؟
ییشینگ با لبخند گنده ای که دوباره روی لبهاش ظاهر شده بود گفت: از اونجایی که از جون کندن توی اون شرکت کوفتی خسته شده بودم برنامه ها رو برای فردا اوکی کردم
و قبل از اینکه مورد حمله قرار بگیره پذیرایی رو به مقصد اشپزخونه ترک کرد تا به داد معده اش برسه
YOU ARE READING
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfiction• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...