لبخندی به سه مردی که رو به روش به صندلی بسته شده بودن و اخم روی پیشونی هر سه خودنمایی میکرد ، زد و به سمت پسر کوچکتر چرخید و گفت: ممنون برای کمکت ... اینجا همه چیز مرتبه میتونی بری پیش "اون"
پسر لبخندی به روش پاشید و گفت: اگه بازم کمک خواستی بهم بگو
سری تکون داد و پسر رو تا دم در همراهی کرد
بعد از رفتن پسر به سمت اون سه نفر رفت و دوباره مقابلشون نشست و گفت: خیلی دیر کردن نه؟
و به ساعت مچیش نگاه کرد
باید تا 15 دقیقه پیش بهش خبر میدادن اما هنوز خبری نبود
اخم کمرنگی روی پیشونیش نقش بست و گوشیش رو بیرون کشید که همون موقع زنگ خورد
دکمه سبز رو فشرد و گوشی رو روی اسپیکر گذاشت
_: چیشده؟
مرد اون ور خط با استرس گفت: نتونستیم وارد خونه بشیم تعداد بادیگاردا زیاد بود و اون بچه ها فرار کردن
با خشم از روی مبل بلند شد و کتش رو دراورد و روی مبل انداخت
پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد: باید حدس میزدم بهترین بادیگارداشو برای محافظت از اون دو نفر میزاره!
دستی بین موهاش کشید و گفت: تعقیبشون نکردی؟
مرد بی درنگ جواب داد: تعقیبشون کردیم قربان به یه خونه ویلایی اطراف شهر رفتن ... طبق چیزایی که فهمیدم اونجا خونه مردی به اسم وانگ هاشوانه
با شنیدن اون اسم ابرویی بالا انداخت و به جیانگ که با تعجب بهش نگاه میکرد ، خیره شد
سری تکون داد و گفت: باشه دیگه نمیخواد دنبالشون برین خودت و افرادت یه مدت خودتون رو گم و گور کنین
مرد لحظه ای مکث کرد و گفت: قربان!
بی حوصله گفت: چیه؟
مرد نفسش رو داخل گوشی فوت کرد و گفت: اونا...یکی از افرادمو گرفتن
نفسش درون سینه اش حبس شد
با اینکه افراد اون مرد مستقیم اون رو ندیده بودن و چیزی درباره اش نمیدونستن باز هم این یه خطر بزرگ محسوب میشد
اهی کشید و گفت: خودم حلش میکنم فقط دیگه تو و افرادتو این دور و بر نبینم
و گوشی رو قطع کرد و بلافاصله شماره کسی رو که چند لحظه پیش از خونه اش رفته بود رو گرفت
صدای پسر داخل فضای ساکت خونه پیچید و اخم های یکی از اون سه مرد رو غلیظ تر کرد
_: مشکلی پیش اومده؟
مکثی کرد و گفت: احتمالا اره!
صدای پسر نگران شد
_: چیشده؟ برگردم؟
دندون هاش رو روی هم فشرد و گفت: نه درواقع باید بری یه جایی
پسر بدون مکث گفت: ادرسو برام بفرست
نفس راحتی کشید و توضیح داد: بادیگاردای ییبو یکی از اونایی که برای دزدیدن یوان و کاملیا فرستاده بودم رو گرفتن باید شرش رو کم کنی قبل از اینکه چیزی بگه
پسر خندید و گفت: واو پس بالاخره میتونم یونیکورن بزرگ رو ملاقات کنم؟
خندید و گفت: مراقب باش ادرسو برات میفرستم
و گوشی رو قطع کرد
به جیانگی که سعی کرد خودش رو همراه صندلی جلو بکشه و سر و صدای کوچیکی راه انداخته بود خیره شد و گفت: اوه اینجا رو ببین یه پدر نگران داریم
گوشیش رو روی مبل پرت کرد و به سمتش رفت
کمی روش خم شد و دستش رو روی گونه جیانگ گذاشت و گفت:نگران نباش اونا فرار کردن ... اونم به خونه معشوق قدیمیت!
نیشخندی زد و گفت: اوه بیصبرانه منتظرم بفهمم چرا کاملیا اینکارو کرده ... اصلا از کجا هاشوان رو میشناسه؟ وایستا ببینم توام نمیدونی نه؟
و به چشم های متعجب جیانگ خیره شد
خنده تمسخر امیزی کرد و با دستش صورت جیانگ رو به سمت مخالف هل داد
صورت جیانگ روی شونه چپش افتاد
سعی کرد با دهنش صدایی در بیاره تا بلکه اون موجود ناشناخته چسب رو از روی دهنش برداره اما فایده ای نداشت
ژان به سمت ییشینگ رفت و جلوش ایستاد
نگاه خریدارانه ای بهش انداخت و گفت: هنوزم از اون انبار قدیمی استفاده میکنین نه؟
انگشت اشاره اش رو روی پیشونی ییشینگ گذاشت و سرش رو به عقب هل داد و گفت: فکر نکنم اونقدر ابتکار عمل داشته باشین که عوضش کرده باشین
با دیدن چشم های به خون نشسته ییشینگ لبخندی زد
مطمئن شده بود اون بادیگارد توی همون انبار قدیمی در حال شکنجه شدنه
به سمت گوشیش رفت و ادرس رو برای پسر کوچکتر ارسال کرد
که گوشیش اینبار با صدای متفاوتی زنگ خورد
این اهنگ سیمکارت دومش بود و کی میتونست باشه جز کسی که شماره اش رو براش روی اون ماشین چسبونده بود؟
نگاهی به شماره اشنا انداخت و اب دهنش رو قورت داد
پس اون به این زودی پیداش کرده بود؟
به سمت جونگین رفت و مقابلش ایستاد اسلحه اش رو بیرون کشید و به سمت ییشینگ نشونه رفت و گفت: الان این تلفن رو جواب میدم و تو به جای من صحبت میکنی و فقط چیزایی که من میگم رو میگی وگرنه باید با برادرت خداحافظی کنی!
سعی میکرد لحنش جدی و سرد به نظر برسه و استرسی که به خاطر شخص پشت خط داشت رو نشون نده
تنها گزینه اش برای پاسخ به اون تماس جونگین بود چون تنها کسی توی این اتاق بود که درباره گذشته و هویتش نمیدونست
جیانگ و ییشینگ میشناختنش و تهدید به مرگ دیگری کردنشون فایده ای نداشت چون میدونستن امکان نداره به اونها اسیب برسونه
جونگین دندون هاش رو روی هم سایید و سری به نشونه مثبت تکون داد
با دستی که اسلحه رو نگهداشته بود چسب روی دهنش رو کند و همزمان با دست دیگه اش تماس رو برقرار کرد و گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و اسلحه رو دوباره به سمت ییشینگ نشونه رفت
تا چند لحظه چیزی جز صدای نفس های عصبی شخصی که پشت خط بود شنیده نمیشد و بعد صدای خشمگین ییبو سکوت فضای خونه رو شکست
_: اگه دستم بهت برسه تک تک استخونات رو با دستهای خودم میکشنم و ذره ذره پوستت رو وقتی هنوز داری نفس میکشی میکنم و بعد روی گوشت تنت اسید میریزم
بدن ژان از اون لحن جدی لحظه ای به خود لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد
سری برای جونگین که منتظر بهش خیره بود تکون داد و جونگین با صدای ارومی صداش زد: ییبو!
ییبو از شنیدن اون صدا لحظه ای مکث کرد
این چه معنی ای میتونست داشته باشه؟
همه اینا زیر سر جونگین بود؟
جونگین ادامه داد: اون ما رو دزدیده
ژان چشم غره ای بهش رفت و تیری درست جلوی پای ییشینگ شلیک کرد
جونگین ترسیده گفت: باشه باشه
ییبو تقریبا فریاد زد: اونجا چه فاکی داره اتفاق میوفته جونگین؟
جونگین اما در سکوت فقط بهش خیره شده بود
نمیخواست دوباره حرف بزنه و جون برادرش رو توی خطر بندازه
ژان بی صدا لب زد: بعد از من هرچی میگم تکرار کن
جونگین سری تکون داد و ژان دوباره لب زد: امشب ساعت 11 بار سیلور . با ماسک اصلی یونیکورن میبینمت
جونگین دقیقا حرفهای ژان رو تکرار کرد و همون موقع تماس قطع شد
ژان تماس رو قطع کرد و بلافاصله اسلحه رو روی میز گذاشت و سیمکارت رو از گوشیش بیرون کشید و اون رو داخل لیوان اب روی میز انداخت
دستهاش میلرزید اما لبخندی روی لبهاش بود
نگاهی به ساعت انداخت
کمتر از 12 ساعت تا رسیدن به هدفش وقت داشت
برای پسری که کمکش کرده بود مکان و ساعت رو فرستاد تا مطمئن بشه بقیه مهمون ها هم دعوت بشن و سر وقت اونجا باشن
هنوز مشغول تایپ پیام بود که صدای جونگین رو افکارش خط انداخت
_: به محض اینکه ازاد بشم بلایی بدتر از چیزی که ییبو گفت سرت میارم
ژان هیستریک خندید و گفت: البته که میاری هر چی نباشه تو یه وانگی!
جونگین از لای دندون های کلید شده اش غرید: مادرفاکر
ژان به سمتش رفت و در حالی که دوباره چسب رو روی دهنش برمیگردوند گفت:اما ییبو نمیتونه بلایی سر همسرش بیاره و بعید میدونم بزاره توهم اسیبی به من بزنی . درست نمیگم؟
و نگاهش رو به جیانگ و ییشینگ ناامید دوخت
دوست داشت به چشم های متعجب جونگین بخنده اما حالا کار های مهمتری داشت
باید تدارکات مهمونی امشب رو اماده میکرد
اینبار شماره یائو رو گرفت و منتظر شد
صدای خواب الود یائو که داخل گوشی پیچید حتی بیشتر از قبل اون سه نفر رو شوکه کرد اما ژان وقتی برای توضیح به اونها نداشت
_: چه مرگته؟
لبخندی به لحن عصبی یائو زد و گفت: امشب ساعت 11 بار سیلور و یادت نره اماده سازی فضا با توعه
یائو غرید: اونجا امادس فقط باید بازیگرا رو بیاریم روی سن
ژان غر زد: صد دفعه گفتم این یه مهمونیه
یائو بی معطلی جواب داد: منم گفتم این یه صحنه نمایشه
ژان هوف کلافه ای کشید و گفت: فقط اماده شو و مواد منفجره رو هم یادت نره جاسازی کنی و بار رو هم خالی کنی
یائو دوباره غر زد: ژان صد دفعه اینو بهم گفتی حالا بزار بخوابم تا شب به همه چیز گند نزنم
ژان سری از روی تاسف تکون داد و گوشی رو قطع کرد
نگاهی به لباس هاش انداخت و در حالی که به سمت اتاق میرفت گفت: نظرتون چیه تا شب یه لباس خوب برای مهمونی انتخاب کنیم؟
*
گوشی رو به دیوار سوله کوبید و نگاه خشمگینی به بادیگارد هایی که با چند قدم فاصله ازش ایستاده بودن انداخت
همون نگاه کافی بود تا همشون از سوله خارج بشن و تنهاش بزارن
به سمت ماشینی که اون شماره لعنتی رو توش پیدا کرده بود رفت و مشتی به بدنه ماشین زد اما تاثیری نداشت
مشت بعدی درست جای قبلی نشست و همینطور مشت های بعدی!
اونقدر به بدنه ماشین مشت زده بود که دستش بی حس و به رنگ سرخ در اومده بود
اون جونگین لعنتی! فقط ازش خواسته بود دزدیده نشه و چند ساعت بعد اون به جای اون دزد لعنتی جواب داده بود
دست خون الودش رو روی سمت چپ صورتش گذاشت و فریادی زد
خراش برداشتن گلوش رو حس میکرد اما از شدت عجز و ناتوانی کاری از دستش برنمیومد
اون دزد لعنتی هر کسی که بود خیلی ازش جلوتر بود و محال بود بتونه به گرد پاش برسه . تنها راهی که داشت این بود که طبق خواسته اون به اون مکان نفرین شده بره
بار سیلور! همون بار لعنتی ای که نوجوونیش رو اونجا گذرونده بود و یک بار ژان رو همراه خودش به اونجا برده بود
دستش رو از روی صورتش برداشت و به سمت خارج از سوله قدم برداشت
باید امشب با یه حمله همه چیز رو تموم میکرد اما همین که پاش رو از سوله بیرون گذاشت با منشی ییشینگ که به سمتش میومد مواجه شد
درواقع داشت به سمتش میدویید و صورت نگرانش از صد کیلومتری فریاد میزد قرار نیست خبر خوبی بشنوه
دیگه چی قرار بود بدتر از دزدیده شدن 3 تا از نزدیک ترین افرادش باشه؟ این اوج ضعف تیم امنیتی اش رو نشون میداد
لیانگ بو با رسیدن به ییبو روی زانو هاش خم شد و نفسی تازه کرد و گفت: قربان....
و با نگرانی به ییبو که صورت و دستهاش خونی بود خیره شد
ییبو تک دکمه کتش رو باز کرد و گفت: فقط زودتر بگو دوباره چه بدبختی ای سرم نازل شده؟
لیانگ بو اب دهنش رو به سختی فرو فرستاد و گفت: یه عده به پنت هاوس جناب جانگ رفتن و سعی داشتن وارد بشن
با شنیدن این خبر رنگش پرید
یوان و کاملیا اونجا بودن!
دهنش از ترس خشک شده بود و حتی نمیتونست بپرسه چه اتفاقی افتاده خوشبختانه لیانگ بو زیاد منتظرش نذاشت و توضیح داد: سعی داشتن وارد بشن اما بادیگارد ها جلوشون رو گرفتن اما پسرتون و دختر جناب سونگ فرار کردن و معلوم نیست کجان ولی میدونیم که حداقل دست اون ادما نیستن و بادیگارد ها تونستن یکی از اونا رو بگیرن
ییبو بی حرکت به لیانگ بو خیره شد
الان باید از اینکه یوان و کاملیا گیر اون افراد نیوفتادن خوشحال باشه یا به خاطر فرارشون باید میترسید؟
باید به خاطر گیر افتادن یکی از اون عوضیا خوشحال باشه یا به خاطر معلوم نبودن جای اون دوتا بچه نگران؟
پلکی زد و سعی کرد خونسرد باشه و مثل همیشه با مسائل برخورد کنه اما مگه وقتی پای تنها یادگار ژان و دختر بهترین دوستش در میون بود چطور میتونست خونسرد باشه؟
همه این اتفاقات تقصیر اون بود
دوست داشت همونجا روی زمین خاکی زیر افتاب مینشست و چشم هاش رو میبست و صبر میکرد تا همه اب بدنش تبخیر بشه و بمیره
مرگ دردناکی بود اما بهتر از این جهنمی بود که توش گیر افتاده بود
اما اگه اون میمرد چه بلایی سر ییشینگ و جونگین و جیانگ میومد؟ کی یوان و کاملیا رو پیدا میکرد؟ کی انتقام ژان رو میگرفت؟
دستش رو مشت کرد که استخونش تیر کشید
بالاخره فک قفل شده اش رو تکون داد و با صدایی که به خاطر فریاد چند دقیقه قبلش خش دار شده بود گفت: اون مرد رو به انبار ببرین و کد دوتا ردیاب بهت میدم بررسیشون میکنی و همه بادیگارد ها رو میفرستی تا دنبال یوان و کاملیا بگردن باید تا شب پیداشون کنی و این شماره رو هم ردیابی میکنی و همه اطلاعات و تاریخچه تماس صاحبشو برام در میاری! خودم سر وقت مکان این شماره میرم
و کاغذ خونی بین انگشت هاش رو به سمت مرد گرفت
مرد بدون معطلی چشمی گفت و ازش دور شد تا دستوراتش رو انجام بده
پشت رول ماشین نشست و به سمت انبار روند
شاید اگه این مرد رو نمیگرفتن همه اون بادیگارد های لعنتی ای که مثلا برای محافظت از یوان و کاملیا اونجا بودن رو سلاخی میکرد اما انگار هنوز وقت مردن اون عوضیا نرسیده بود
با اخرین سرعت به سمت انبار میروند . اگه میتونست از اون مرد اعتراف بگیره و اون دزد رو شناسایی کنه کارش خیلی جلو می افتاد
اون مرد در عین حال که مهمترین سرنخش بود تنها روزنه امیدش هم بود وگرنه باید امشب به اون بار میرفت و میدونست رفتن به اونجا فرقی با خودکشی نداره اما چاره ای هم نداشت
با صدای بدی جلوی انبار ترمز کرد و کتش رو در اورد و روی صندلی کمک راننده انداخت
از ماشین پیاده شد و در حالی که استین هاش رو بالا میداد وارد انبار شد
با دیدن دو بادیگاردی که داشتن اون مرد رو روی تک صندلی انبار مینشوندن لبخند ترسناکی زد و گفت: پس تو اون اشغالی هستی که جرات کردی به خونه من حمله کنی؟
مرد به وضوح از ترس میلرزید و ییبو به شدت از این موضوع لذت میبرد
به زنجیر اهنی ای که از سقف اویزون بود اشاره کرد و گفت: به اون ببندینش
دو بادیگارد بی حرف دستهای مرد رو به اون زنجیر بستن و از سوله خارج شدن
*هشدار _ این قسمت شامل شکنجه خشن میشه پس اگه دوس ندارین یا با روحیه اتون سازگار نیست نخونین*
چشم های بی روحش رو به بادیگارد دوخت و جلو رفت
چونه مرد رو گرفت و بالا اورد و با لحن ارومی زمزمه کرد: کی تو رو فرستاده؟
مرد با لکنت گفت: ن...نمی...دونم!
ییبو لبخندی زد و گفت: ممنون! واقعا به این نیاز داشتم
و چونه مرد رو رها کرد و به سمت ابزاری که روی دیوار وصل بود رفت
انبر بزرگی از روی دیوار برداشت و گفت: میدونی شکستن استخون چجوریه؟ البته که میدونی اما میدونی شکستن انگشت هات از هر بند چه دردی داره؟ میدونی خورد شدن زانو ها و ساق پات با اهن چه حسی داره؟ منم نمیدونم ولی یکیو میشناختم که دومی رو تجربه کرده بود بزار بهت بگم که توی جفت پاهاش پلاتین گذاشتن و ماه ها ویلچر نشین شد تا تونست دوباره راه بره ولی فکر کنم کار تو با این چیزا راه نیوفته!
به سمت مرد چرخید و با همون لبخند به سمتش رفت
میدونست خونی که روی دست هاش و صورتش ریخته اون رو ترسناک تر و حرفهاش رو ثابت میکرد و این دقیقا چیزی بود که ییبو میخواست
حالا که دستش به اون دزد لعنتی نمیرسید میتونست بار روانی روش رو اینجوری تخلیه کنه
روی زمین زانو زد و کفش ها و جوراب مرد رو از پاش دراورد
مرد بی وقفه تکون میخورد زنجیر های که ازشون اویزون بود رو به صدا درمیاورد
صدای اون زنجیر ها لذت بخش بود اما التماس های مرد نه!
صاف ایستاد و جوراب های مرد رو داخل دهنش فرو کرد تا اون صدای لعنتیش قطع بشه
انبر رو روی انگشت شست پای مرد کوبید و تقریبا اون رو خورد کرد
صدای فریاد خفه مرد که توی فضای خالی انبار پیچید اما عصبانی ترش کرد
ژان هم این شکنجه ها رو تحمل کرده بود اما فریاد نزده بود
انبر رو دوباره بالا برد و روی انگشت بعدی کوبید و چند دقیقه بعد همه انگشت های پای مرد خورد شده بود
با لذت به پاهای کبود و خونی مرد نگاه کرد
بعد از انگشت چهارم صداش دیگه درنیومده بود و تقریبا بیهوش شده بود
جوراب ها رو از داخل دهنش بیرون کشید و سیلی ای توی صورتش زد و گفت: هی اشغال بیدار شو این هنوز شروعشه
وقتی خیالش از هوشیار شدن مرد راحت شد انبر رو بالا برد و قسمت اهنیش رو روی ساق پا مرد کوبید و به وضوح صدای ترک برداشتن استخونش رو شنید
انقدر انبر رو روی ساق پاهای مرد فرود اورد که بالاخره بازوی خودش درد گرفت و خون تمام ساق پای مرد و پیراهن سفید اون رو پر کرده بود
تلو تلو خوران عقب کشید و قهقهه ای زد
چشم های براقش رو به مرد دوخت و گفت: به اون عوضی گفته بودم تک تک استخوناش رو خورد میکنم اما برای تو فکر کنم همینقدر کافی باشه که نتونی تا اخر عمرت راه بری و دیگه نزدیک جاهایی که نباید ، نشی!
جلو رفت و انبر رو روی لب های مرد گذاشت و گفت: از اونجایی که زبون کوفتیت رو باز نکردی باید با اونم به کاری بکنم؟
انبر رو روی بدنش پایین کشید و روی الت مرد نگهداشت و گفت: شایدم باید با این پایین یه کاری بکنم؟
به وضوح لرزیدن بدن مرد رو میدید اما قرار بود تاثیری روش داشته باشه؟ به هیچ وجه
انبر رو دوباره بالا اورد و اینبار روی شکم مرد مکث کرد
قدمی به عقب برداشت و با تمام قدرت انبر رو توی شکم مرد فرود اورد
صدای ناله بیجون مرد توی فضا پیچید اما فقط ییبو رو جری تر کرد
انبر رو بالا تر برد و این بار روی دنده های مرد فرود اورد
مرد اینبار هجوم خون رو داخل دهنش حس کرد و بی اختیار کمی از اون رو تف کرد که روی صورت ییبو ریخت
ییبو چشم هاش رو بست و با تمام وجود از داغی خون روی پوستش لذت برد
جلو رفت و چونه مرد رو گرفت و گفت: ازت پرسیدم کی بهت دستور داده همیچین گوهی بخوری؟
مرد با بی حالی سری از روی ندونستن تکون داد و ییبو لبخند زد
با فشار دهن مرد رو باز کرد و زبون مرد رو بیرون کشید و گفت: خب فکر کنم فهمیدم باید چیکار کنم
انبر رو روی زبون مرد قفل کرد و با رحمی اون رو فشار داد تا اون تکه گوشت قرمز روی زمین افتاد و مرد اینبار واقعا از هوش رفت
*پایان صحنه های خشونت امیز*
خودش رو روی صندلی انداخت و با لذت به مرد بیهوشی که مقابلش اویزون بود خیره شد
دستمالی از جبیش بیرون کشید و خون روی گردنش رو پاک کرد و کم کم داشت متوجه درد شدید انگشت هاش میشد
با صدای بلندی گفت: بیاین داخل
بلافاصله بعد این حرفش دو بادیگاردی که به وضوح رنگشون به خاطر صداهایی که از داخل اتاق شنیده بودن ، پریده بود ، وارد انبار شدن
یکی از اونا با دیدن صحنه مقابلش بی اختیار عقی زد و دیگری از روی ناباوری دستش رو روی دهنش گذاشت
ییبو بی حوصله نگاهش رو از اون دو نفر گرفت و گفت: سیگار دارین؟
بادیگاردی که حالش نسبت به دیگری بهتر بود جلو اومد و بسته سیگار و فندکش رو به سمت ییبو گرفتسیگار رو از بین دستهای بادیگارد چنگ زد و بین لبهاش گذاشت و پک عمیقی بهش زد و به اون دو نفر که مشغول تمیز کردن گند کاریاش بودن خیره شد و پرسید: ساعت چنده؟
همون بادیگارد قبلی جواب داد: 8 شب قربان
ییبو ابرویی بالا انداخت و به پنجره انبار خیره شد
چطور متوجه تاریک شدن هوا و روشن شدن چراغ ها انبار نشده بود؟
پک دیگه ای به سیگار زد و گفت: اون انبر رو تمیز کن و سرجاش بزار و از شر این مرد راحت شو . از اونجایی که زبون نداره دیگه به دردمون نمیخوره
بلافاصله بعد از این حرفش بود که صدای شلیک شدن گلوله ای از پشت سرش شنیده شد و کمتر از یک ثانیه سر مرد روی شونه اش افتاد
گلوله جایی درست بین دو ابروی مرد نشسته بود
از جا پرید و اسلحه اش رو از پشت کمرش بیرون کشید و به جایی که گلوله ازش شلیک شده بود خیره شد
اون قسمت کمی تاریک بود اما میتونست هیکل یه نفر رو اونجا تشخیص بده
شخص ناشناس دستهاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و از میون تاریکی بیرون اومد و ییبو تازه تونست موهای نقره ای و لبخند پسر رو ببینه
پسر با همون لبخند گفت: هی هی! اروم باش! من طرف توام
و با احتیاط خم شد و اسلحه اش رو روی زمین گذاشت و با پا به سمت ییبو هل داد
ییبو غرید: اینجا چه گوهی میخوری؟ چطور وارد شدی؟ پلیسی؟
پسر سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: تو خودت ازم خواستی بیام اینجا
دستهاش رو پایین انداخت تا از اون وضعیت مزخرف بیرون بیاد
ادامه داد: من دوست پسر سابق جونگینم . بم بم!
ییبو بدون اینکه اسلحه اش رو پایین بیاره گفت: چطوری وارد شدی؟
بم بم به پنجره باز انبار اشاره کرد و گفت: از اونجا! حالا چطوره اون اسلحه رو پایین بیاری و مثل دوتا ادم متشخص حرف بزنیم؟
ییبو با احتیاط اسلحه اش رو پایین اورد و به پسر خیره شد
عکسی که از پسر دیده بود موهاش مشکی بود و کمی جوونتر بود اما میتونست بگه این همون شخصه
بم بم دستهاش رو توی جیبش فرو کرد و گفت: حالا که کارمون با این انگل تموم شد میتونیم بریم؟ بوی خون اذیتم میکنه
ییبو چشم غره ای به پسر رفت و گوشیش رو از داخل جیبش بیرون کشید و چک کرد
باید تا الان یه خبری از اون منشی میشد
با دیدن میس کال هایی که روی صفحه افتاده بود ابرویی بالا انداخت شماره رو گرفت
هنوز بوق اول کامل نخورده بود که صدای مرد داخل گوشی پیچید
_:قربان پیداش کردیم
ییبو روی صندلی نیم خیز شد و با شادی گفت: کدومو؟
لیانگ بو با شادی گفت: اخرین موقعیت اون شماره ای که بهم دادین رو پیدا کردم
YOU ARE READING
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfiction• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...