برای بار اخر دختر قد بلند رو در اغوش کشید و با لبخند عمیقی گفت: خیلی بهم خوش گذشت از طرف من از پدرت تشکر کن
چینگ به در تکیه داد و دست هاش رو روی سینه اش قلاب کرد
لبخند کجی زد و گفت: حتما...ولی کاش بیشتر میموندی
کاملیا با صدای بلند خندید و گفت: وقتی من اومدم ظهر بود و الان افتاب غروب کرده باید برگردم قبل از اینکه پدرم نگران بشه
چینگ سری تکون داد و گفت: حالا که حرفش شد خیلی مشتاقم پدرت رو دوباره ببینم
کاملیا شونه ای بالا انداخت و گفت: شاید یه روز!
چینگ به خاطر نقشه ای که توی سرش بود لبخند شیطنت امیزی زد و زیر لب زمزمه کرد: که البته خیلی هم دور نیست
کاملیا در حالی که به سمت ماشینی که منتظرش بود میرفت برای چینگ دست تکون داد
وقت گذروندن با چینگ حسابی سر حال اورده بودش و حس میکرد حسابی شارژ شده و خبری از بی حالی و کسلی روز های گذشته نیست
تمام طول راه ، اتفاقات امروز رو مرور میکرد و لبخند لحظه ای از لبهاش دور نشده بود
کلید انداخت و در رو باز کرد
با دیدن فضای تاریک خونه ابرویی بالا انداخت
یعنی هیچکس خونه نبود؟
با خستگی به سمت اتاقش حرکت کرد که نور ضعیفی ته راهرو توجهش رو جلب کرد
وسایلش رو همونجا جلوی در اتاقش رها کرد و به سمت نور رفت
نگاهی به اتاق یوان که نور ازش بیرون می اومد انداخت
تقه ای به در زد و دستگیره رو پایین کشید و وارد اتاق شد
با دیدن یوان که پشت میزش خوابش برده بود اهی کشید
اصلا یادش نبود به یوان گفته بود زود برمیگرده و اون رو ساعتها رها کرده بود
با عذاب وجدان به سمت یوان رفت و دستش رو روی شونه اش گذاشت که چیزی که زیر دستش بود توجهش رو جلب کرد
دفتر سیاه رنگی که قبلا اون رو دیده بود ولی درباره اش کنجکاوی نکرده بود
به ارومی دفتر رو از زیر دستش بیرون کشید و مشغول خوندن اون شد
*
ییبو به نگهبان چشم غره ای رفت و گفت: و فکر نکردی این قضیه خیلی مشکوکه؟
نگهبان سرش رو پایین انداخت
حرفی برای زدن نداشت
ییبو دستی داخل موهاش کشید و نفسش رو کلافه فوت کرد
نگاهش رو به مانیتور و فیلم لحظه دزدیده شدن ییشینگ دوخت
مرد سیاهپوش کاملا حرفه ای به نظر میرسید
جیانگ لبش رو گزید و رو به ییبو گفت: برای توام اشنا به نظر میرسه؟
ییبو با دردی که توی قفسه سینه اش پیچید اه خفه اش کشید و با دست کمی سینه اش رو ماساژ داد و گفت: اره و مشخصه کاملا به اینجا اشناس ... امکانش هست یکی از کارمندا باشه این ماه باید غربالگری رو سخت تر انجام بدیم
جیانگ سری تکون داد و گفت: باشه تو نگرانش نباش
کمی به ییبو نزدیک شد و گفت: هنوز درد داری؟
ییبو سری تکون داد و گفت: قفسه سینم یکم تیر میکشه
جیانگ لیوان اب رو به سمتش گرفت
_: قرصت رو خوردی؟
ییبو لیوان اب رو از دستش گرفت و تشکری کرد
_: مرسی! اره توی اسانسور که دردم شدید شد خوردم اما هنوزم درد دارم
جیانگ با نگرانی گفت: باز داری به خودت فشار میاری! این همه استرس و نگرانی برات خوب نیست!
ییبو لیوان خالی اب رو روی میز گذاشت و گفت: چیزی نیست
جیانگ اخمی کرد و گفت: ییبو این یه سرماخوردگی ساده نیست که بگی خودش خوب میشه این قلبته! با اینکه قرص خوردی هنوز درد داری باید فردا برای چکاپ بیای بیمارستان و احتمال زیاد باید قرصای قوی تری مصرف کنی
ییبو دستش رو روی شونه جیانگ که بی وقفه در حال حرف زدن بود گذاشت و گفت: فعلا چیزای مهمتری داریم که نگرانش باشیم
و به مانیتور بزرگ اشاره کرد
جیانگ اهی کشید و غر زد: چرا تا یکی از مشکلاتمون رو برطرف میکنیم یه بزرگترش سرمون میاد؟
ییبو نیم نگاهی به جونگین که در سکوت به مانیتور خیره شده بود ، انداخت و گفت: نگران نباش ما برای همچین مواقعی همیشه ردیاب همراهمون داریم که کدش رو فقط خودمون داریم الان میگم ردیابیش کنن
جونگین اب دهنش قورت داد و گفت: به نظرت کار سیلوره؟
ییبو سری تکون داد
_: بخوام صادق باشم نمیتونم بگم قطعا کار سیلوره میدونی که ممکنه کار پدرتون یا بقیه باند هایی که باهامون مشکل دارن و حالا که دیدن توی وضع خوبی نیستیم هم باشه و ییشینگ...اون دشمن کم نداره چون همیشه توی این بیزینس بوده و دیگه همه میشناسنش
جونگین لبش رو گزید
نگران بود
میدونست ییشینگ از پس خودش برمیاد اما این رو هم میدونست که به تنهایی در مقابل اون همه ادم احتمالا کاری از دستش برنمیاد
دستش رو مشت کرد
نه اینبار قرار نبود دیگه یکی از افرادی که بهش اهمیت میده رو به سیلور ببازه
*
_: منو از کسی که سالها پیشش زندگی کردم میترسونی ییشینگ؟
ییشینگ با شنیدن صدایی که اصلا انتظارش رو نداشت دست از تلاش کردن کشید و تمام وجودش چشم شد تا صاحب اون صدا رو ببینه
با قدمهای اهسته از توی تاریکی بیرون اومد و اونقدر جلو اومد تا توی نور قرار بگیره
چهره شوک زده ییشینگ باحال تر از چیزی بود که انتظارش رو داشت
لبخندی زد و گفت: مشتاق دیدار جناب لی!
ییشینگ با لکنت گفت: ت...تو...و.وا..واقعا..خو..دتی!
(تو واقعا خودتی!)
ژان با هیجانی که قابل کنترل نبود گفت: اره خودمم
ییشینگ با ناباوری زمزمه کرد: خدای من!
ژان قهقهه ای زد
انقدر خوشحال بود که واکنش هاش عصبی شده بود و کنترلی روش نداشت
ییشینگ دوباره پرسید: اما...چطوری؟
ژان سری تکون داد و گفت: عجله نکن همه چیز رو کم کم متوجه میشی!
ییشینگ که کمی خیالش راحت شده بود گفت: باشه حالا میتونی بازم کنی
ژان قدمی به عقب برداشت و گفت: متاسفم
ییشینگ با تعجب به ژان خیره شد
هنوز زنده بودنش رو نتونسته بود درک کنه و حالا رفتار های ژان بیشتر گیجش میکرد
ذهنش هنوز شوکه بود و نمیتونست قطعات پازل رو کنار هم بچینه
ژان قدم دیگه ای عقب رفت و گفت: زیاد برای فهمیدنش تلاش نکن کم کم همه چیز رو متوجه میشی ولی برای الان باید همینطوری بمونی
*
زنگ در رو فشرد و منتظر شد
برگشتن به اینجا براش عجیب بود
روزی که از دست پدرش فرار میکرد حتی فکرش رو هم نمیکرد با پشتیبانی "اون" بالاخره روزی بتونه بدون ترس از پدرش به این خونه برگرده
لبخندش با صدای خدمتکاری که توی ایفون پیچید عمیق تر هم شد
_: بله؟
_:مهمون جناب وانگ هستم قبلا هماهنگ شده
در با صدای تیکی باز شد و بالاخره تونست حیاط خونه اش رو ببینه
روزی که فقط با یه کوله پشتی و از ترس پدرش ، به کمک خواهرش فرار میکرد و روی این سنگ فرش ها بارها زمین خورده بود رو به وضوح یادش بود
اون روز سرتاپای بدنش به خاطر کتک هایی که خورده بود خونی بود اما قلبش بیشتر از همه اعضای بدنش درد میکرد
با یاداوری اون خاطرات اخم کمرنگی روی پیشونیش نقش بست اما با صدایی که توی محوطه پیچید اخمش پر کشید و لبخند روی لبهاش نقش بست
_: دایی بم بم!
*
زن اشاره ای به بادیگارد کرد و گفت: توی فرودگاه مراقب باشین زیاد نزدیک نشین که جلب توجه نکنین نمیخوام کسی متوجه بشه
بادیگارد سری تکون داد و گفت: بله خانوم نگران نباشین فاصله امون رو حفظ میکنیم
زن پوزخندش رو خورد و چیزی نگفت
دزدیده شدن سیلور بزرگ درست جلوی چشم بادیگارد هاش توی فرودگاه خبر خوبی میشد اما حیف که هنوز وقتش نبود
ژان گفته بود به وقت بیشتری نیاز داره تا همه رو جمع کنه
با صدای مرد به خودش اومد
_: میریم خونه قبلیمون؟
سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: نه اونجا امن نیست یائو یه خونه دیگه توی یکی از برج های معروف برامون اجاره کرده
مرد مکثی کرد و گفت: باشه! به یائو بگو سریع برای گزارش کار بیاد پیشم تا ببینم اون احمق بعد از این همه پول و وقتی که بهش دادم چطور موفق نشده
بدون لحظه ای مکث گفت: فکر نمیکنم اومدن یائو پیشتون به صلاح باشه ... با توجه به شکستی که خوردن معلوم نیست شناسایی شده باشن یا نه اگه یک درصد لو رفته باشن و کسی مراقبشون باشه با اینکار رسما جای خودمون رو بهشون لو میدیم...بزارین من موقعیتشون رو اول بررسی کنم و بعد خودم اون رو پیش شما میارم
مرد با نفرتی که به وضوح توی صداش موج میزد گفت: باشه اما هرچه سریعتر اون پلیس احمق رو پیدا پیش من بیار
_: چشم قربان!
با صدای پیامکی که براش اومد کمی از مرد فاصله گرفت و پیام رو خوند
پوزخند اینبار به راحتی روی لبهاش نقش بست و تایپ کرد:
" سیلور مشتاقه از نزدیک ببینتت جناب وانگ"
*
یائو سری تکون داد و بادیگارد رو مرخص کرد
از اینکه بالاخره داشتن به تحقق نقشه اشون که یکسال تموم روش کار کرده بودن ، نزدیک میشدن
یکبار دیگه پیامش رو خوند: "3 روز"
نیاز به حرف دیگه ای نبود
3 روز دیگه وقت اجرای کامل نقشه اشون بود
لبخند ارومی روی لبش نقش بست
دیگه زمان زیادی تا ازادی نمونده بود
پیام رو کپی کرد و بلافاصله برای ژان ارسال کرد
میدونست اون بیشتر از همه اشون منتظر و امیدوار بود تا بالاخره بتونه شادی ای رو که حقشه رو به دست بیاره
با لرزش گوشیش ابرویی بالا انداخت و پیامک هاش رو باز کرد
قرار نبود با این خط پیامک بازی کنن و فقط برای مواقع ضروری و هماهنگ سازی نقشه اشون بود
با دیدن شماره ناشناس اخمی کرد اما به محض دیدن پیام اخم هاش باز شد و قهقهه ای زد
پیام فقط یه ایموجی مار بود و همون برای فهمیدن معنای کامل پیام براش کافی بود
نگاهش رو از پنجره به بیرون دوخت و بین خنده هاش زمزمه کرد: پس بالاخره توام برگشتی تا انتقام خودت رو بگیری!
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfic• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...