دسته صندلی رو گرفت و روی صورت مرد خم شد و گفت: از دیدنم خوشحال نشدی مینهو؟
مینهو به سختی از بین چشم باد کرده اش به ییبو خیره شد
بالاخره چیزی که ازش وحشت داشت به حقیقت پیوسته بود و گیر ییبو افتاده بود
ییبو قدمی از مینهو فاصله گرفت و نگاه بی حسی به مینهو انداخت
مینهو لب های ترک خورده اش رو باز کرد اما قبل از اینکه چیزی بگه دست ییبو روی گونه چپش نشست
سرش از شدت سیلی ای که خورده بود خم شد و روی شونه راستش افتاد
مینهو چشم هاش رو با درد بست
انقدر از افراد ییبو لگد خورده بود که جای سالمی توی بدنش نمونده بود و نقطه نقطه بدنش کبود بود
ییبو دست برد و موهای مینهو رو میون مشت گرفت
سر مینهو رو صاف کرد و با لحن ارومی گفت: سیلور بهت چی داد که من ندادم؟ پول؟ کم بهت دادم؟ قدرت؟ غیر این بود که توی کل چین تو رو تاپ کردم؟ بگو....اون چی داشت که من نداشتم
مینهو با لحن لرزونی گفت: یی...ییبو...م...من ...متاسفم...من ...ط...طمع ...کردم...م...منو....ب...ببخش
ییبو پوزخندی زد و موهای مینهو رو با شدت رها کرد
دستهاش رو پشتش قفل کرد و یک دور ، دور مینهو چرخید و گفت: بخشش؟ چرا فکر کردی من کمتر از سیلور دیوونه و وحشی ام؟
پشت سرش ایستاد و خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد: باور کن من حتی بدتر از اونم تو که دیگه باید بدونی!
صاف ایستاد و به سمت سطلی که کنار ستون بود رفت
سطل رو برداشت و نزدیک اورد
نیشخند ترسناکی زد و گفت: خب دوست عزیزِ خیانتکارم دوست داری چجوری بمیری؟
و با لذت به مینهو که از شدت ترس میلرزید و نمیتونست حرف بزنه خیره شد
ییبو قلنجش رو شکوند و گفت: اوه مینهوی بیچاره .... توی این دو سال تو تنها کسی بودی که پا به پای من ادم کشتی و شاهد بودی چطور با خیانتکار ها برخورد میکنم چطور نترسیدی بهم خیانت کنی؟ فکر کردی متفاوتی یا فکر کردی که میتونی از دستم فرار کنی؟
قهقهه ای زد و با لحنی که نفرت ازش میبارید گفت: شایدم فکر کردی سیلور از من قوی تره و میتونه ازت محافظت کنه؟
چاقوی ضامن دارش رو از توی جیبش بیرون کشید و در حالی که به تیغه اش خیره شده بود به مینهو نزدیک شد
مینهو با دیدن این صحنه چشم هاش رو بست و پلکهاش رو محکم روی هم فشرد
هیچکس به اندازه اون شاهد ادم کشتن های ییبو نبود و به خوبی میدونست هیچکس از این سوله زنده بیرون نرفته و اون هم از این قائده مستثنا نیست
ییبو چاقو رو روی گونه ییبو گذاشت و محکم فشار داد تا زمانی که خون روی گونه اش جاری شد
ییبو با لحن خشنی گفت: خودت که قوانین رو میدونی . اگه سر و صدا نکنی ممکنه زودتر تمومش کنم ... میدونی که از شنیدن جیغ و ناله متنفرم
مینهو لبهاش رو بهم فشرد تا مبادا ناله کنه و به عصبانیت ییبو دامن بزنه
ییبو بدون اینکه فشار چاقو رو روی گونه اش کم کنه چاقو رو تا فکش پایین کشید
مینهو لبش رو از درد گزید و باز هم سکوت کرد
ییبو چاقو رو از روی صورتش برداشت و پایین ترین نقطه گردنش گذاشت
فشار چاقو رو بیشتر کرد و اینبار عمیق تر برید
چاقو رو تا نزدیک نافش کشید و خط بزرگ و عمیقی روی سینه اش انداخت
مینهو بالاخره طاقتش رو از دست و ناله ارومی سر داد
ییبو اخم غلیظی کرد و غرید: اشتباه بزرگی کردی دوست من
و چاقو رو دوباره و دوباره روی پوستش کشید
انقدر به کارش ادامه داد که دیگه نقطه سالمی روی سینه و شکش باقی نموند و سراسر پر از زخم های عمیقی بود که به وسیله چاقو ایجاد شده بود
مینهو با بی حالی ناله میکرد و سعی میکرد تا صداش رو کنترل کنه اما زخم هاش اونقدر عمیق بود که کنترلی روی خودش نداشت
ییبو در حالی که نفس نفس میزد عقب کشید
دست هاش تا ارنج پر از خون شده بود و چند قطره خون روی صورتش ریخته بود
چاقو رو به طرفی پرت کرد و سطل رو برداشت
نگاهی به محتوای سفید رنگ سطل کرد
لبخندی زد و انگشتش رو داخل سطل فرو کرد و بعد داخل دهانش گذاشت
همونطور که انتظار داشت شور بود
خیلی ناگهانی سطل رو کمی خم کرد و محتوای سطل رو به سمت مینهو ریخت
با نشستن ذرات سفید رنگ نمک روی زخم هاش ، مینهو فریاد بلندی کشید
فریادش اونقدر بلند و دردناک بود که حتی بیرون از سوله هم شنیده میشد
ییبو به لرزش های بدن مینهو خیره شد
تمام بدنش میلرزید و اگه به صندلی بسته نشده بود قطعا نمیشد کنترلش کرد
رگ های گلو و پیشونیش از شدت فریاد هایی که میکشید برجسته شده بود و حس میکرد اگه یکم دیگه به فریاد زدن ادامه بده قطعا صداش رو از دست خواهد داد
فریاد های مینهو کم کم به ناله تبدیل شد و بعد سکوت
تنها صدایی که به گوش میرسید صدای نفس های بلند بادیگاردی بود که داشت ازشون فیلم میگرفت
ییبو به مینهو خیره شد
میدونست هنوز بهوشه اما از شدت درد نای باز کردن چشمهاش رو نداره
اسلحه اش رو بیرون کشید و گفت: از اونجایی که دوستمی بیا زیاد کشش ندیم ... مخصوصا که قول دادم زیاد طولش ندم
نوک اسلحه رو روی پیشونی مینهو گذاشت و گفت: به هیچ وجه دوس ندارم بد قول بشم
مینهو با حس سردی اسلحه سرش رو به شدت بالا اورد و چشم های ملتمسش رو به چشم های سرد و بی روح ییبو دوخت
ییبو با دیدن چشم های ملتمسش مکثی کرد و گفت: توی جهنم میبینمت
و بدون تردید شلیک کرد
لبخندی به چشم های باز مینهو زد و گفت: حالا بهم بگو کی بدتره...من یا سیلور؟
خنده صداداری کرد و تنها فرد زنده سوله رو خطاب قرار داد: فیلمو قطع کن و برو بیرون بگو ماشینو برام اماده کنن میرم شرکت...
مرد فیلم رو قطع کرد و گوشی رو به سمت ییبو گرفت
ییبو بدون اینکه نگاهش رو از جسد مینهو بگیره دست دراز کرد و گوشی رو از بادیگارد گرفت
بادیگارد به سرعت به سمت خروجی سوله رفت
چند قدم به در مونده بود که با صدای ییبو سرجاش میخکوب شد
ییبو: راستی جسد این اشغالو یه جایی ول کنین که توی دید باشه و یکیتون به صورت ناشناس به خبرگذاریا خبر بده میخوام اخبارش تا فردا صبح روی صفحه اول همه رسانه ها باشه
بادیگارد چشمی گفت و از سوله خارج شد
ییبو پوزخندی زد و رو به جسد مینهو زمزمه کرد: توی زندگی بعدیت اگه خواستی به کسی خیانت کنی مطمئن شو طرف عرضه انتقام گرفتن ازت رو نداشته باشه و خوب به عواقب کارات فکر کن دوست من!
*
عصبی خودش رو روی صندلی پرت کرد و گفت: لعنت بهش
یائو اخم کمرنگی کرد و گفت: درست تعریف کن ببینم چیشده
ژان بدون مکث مقداری از مشروبش خورد
وقتی گلوش سوخت دست از نوشیدن کشید
بطری رو روی میز گذاشت و با حال زار به یائو خیره شد و گفت: اون توی قبرستون بود
چشم های یائو با هر کلمه ای که از دهن ژان بیرون میومد گردتر میشد و وقتی جمله اش تموم شد به اخرین حد خودشون رسیده بودن
دهنش از شدت استرس خشک شده بود و میترسید سوالی که داشت میمرد تا جوابش رو بدونه ، بپرسه
ژان دوباره بطری رو چنگ زد و دوباره مشغول نوشیدن شد
یائو بالاخره تردید رو کنار گذاشت و پرسید: اون ... که ...
ژان نالید: نه منو ندید
یائو نفس راحتی کشید و عضلات منقبض شده اش رو شل کرد
به ژان تشر زد: پس این چه وضعیه؟
و به ژان که با سر و وضع بهم ریخته نشسته بود و بطری مشروب رو توی دستش گرفته بود خیره شد
ژان کروات شل شده اش رو کامل دراورد و گفت: گیر نده امشب نیاز دارم که مست بشم
یائو پوزخندی زد و گفت: خودتو جمع کن برات یه خبر بدتر از دیدن ییبو دارم
ژان با شنیدن این حرف صاف نشست و منتظر به یائو خیره شد
یائو با کلافگی دستی داخل موهاش کشید و گفت: مینهو ناپدید شده
ژان تیز به یائو نگاه کرد و گفت: یعنی چی که ناپدید شده؟
یائو نگاهش رو به کفش هاش دوخت و گفت: از دیشب پیداش نیست .... افرادش میگن دیشب رفته بار و هنوز برنگشته ... دیشب فکر کردن ممکنه با یه دختر باشه برای همین گزارش ندادن ولی وقتی امروز صبح هم پیداش نشده مشکوک شدن و خبر دادن
ژان با حرص مشتی به میز زد و گفت:لعنت بهش مگه قرار نبود افرادت مراقبش باشن؟
یائو اخم کمرنگی کرد و گفت: بودن! تا توی بار دنبالش کردن اما بعدش یهویی غیبش زده
ژان شصتش رو روی شقیقه و انگشت اشاره اش رو روی پیشونیش گذاشت و کمی ماساژ داد
با صدای ارومی گفت: لعنت بهش! خیلی سریع بود...محموله قراره دو هفته دیگه برسه و ما مهره اصلیمونو از دست دادیم
یائو هوفی کشید و گفت: من با رییس تماس میگیرم و ازش میخوام که محموله رو سریعتر بفرستن
ژان کمی فکر کرد و گفت: خیلی بخوان عجله کنن هفته دیگه به دستمون میرسه تا اون موقع باید یه کاری بکنیم
یائو سری تکون داد و گفت : نظری داری؟
ژان چشم هاش رو ریز کرد و گفت: من امشب میرم توی اون باری که مینهو اخرین بار رفته شاید بتونم ردی ازش پیدا کنیم مینهو باید رولشو کامل بازی کنه
یائو سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: باشه منم سعی میکنم راهی پیدا کنم تا این وضعیتو رد کنیم
ژان سری تکون داد و چیزی نگفت
هر دو توی افکارشون غرق شده بودن و جز صدای نفس های بلند ژان صدایی به گوش نمیرسید
یائو دوباره سکوت رو شکست و گفت: واقعا دیدیش؟
ژان پوزخندی زد و سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت:نه واقعا
یائو سوالی به ژان خیره شد
ژان دستش رو که روی میز بود مشت کرد و گفت:راننده توی پارکینگ دیده بودشون و زودتر بهمون خبر داد...قبل اینکه برسه ما از سمت مخالف از قبرستون خارج شدیم
یائو دستش رو روی دست ژان گذاشت و بهش نزدیک تر شد
اروم سر ژان رو در اغوش کشید و نوازش کرد
ژان با صدای ارومی گفت: فقط چند دقیقه با دیدنش فاصله داشتم...اون لحظه مثل جهنم بود
یائو بوسه ای روی موهاش کاشت و گفت: تو کار درستی کردی! دیدنش فقط همه چیزو بدتر میکنه
ژان بغضش رو به سختی قورت داد و گفت: پس کی قراره این بازی تموم شه و برگردیم به زندگیمون؟
یائو لبخندی زد و گفت: به زودی...به زودی همه چیز مثل قبل میشه
ژان خیلی ناگهانی خودش رو از اغوش یائو بیرون کشید و با چشم هایی که برق میزد کتش رو از روی صندلی کناریش چنگ زد
از کنار یائو بلند شد و بدون اینکه بهش نگاه کنه به سمت در رفت و گفت: من میرم باری که مینهو اخرین بار اونجا بوده رو بررسی کنم شاید چیزی دستگیرم شد
و بدون اینکه منتظر جواب یائو باشه از اتاق خارج شد
*
ییشینگ با اخم دنبال ییبو که بی توجه بهش به سمت دستشویی میرفت ، رفت و گفت: کجا سرتو انداختی میری داخل؟ ازت پرسیدم این خون کیه؟
ییبو خیلی ناگهانی ایستاد و به سمت ییشینگ چرخید
لبخند ارومی زد و گفت:نگران نباش!یکی از موانعمون رو از بین بردم
ییشینگ با وحشت شونه های ییبو رو گرفت و تکونش داد و گفت: ییبو ، لطفا بگو این خون کیه!
ییبو لبخندش رو عریض تر کرد و گفت: خون یه خائنه که میخواست بهمون خیانت کنه
ییشینگ سوالی به ییبو خیره شد
خائن؟
ییبو که چهره متعجب ییشینگ رو دید گوشیش رو بیرون کشید و فیلمی رو که بادیگاردش ازش گرفته بود رو پلی کرد و گوشی رو به سمت ییشینگ گرفت
ییشینگ با تعجب گوشی رو گرفت و مشغول تماشای فیلم شد
ییبو بی توجه به ییشینگ به سمت دستشویی اتاقش رفت و با خونسردی مشغول شستن خونی که روی دست و ساعدش ریخته بود ، شد
با ارامش دستش رو میشست و حس میکرد بعد از مدتها داره طعم ارامش رو میچشه
هر بار که یکی از اون خائنین رو میکشت حس سبکی میکرد
در دستشویی باز بود و از داخل ایینه میتونست چهره جمع شده و وحشت زده ییشینگ رو ببینه
ییشینگ هیچوقت این وحشی بازی هاش رو ندیده بود و کسی که موقع شکنجه و کشتن خائنین همراهش بود ، همیشه مینهو بود
ییشینگ گوشی رو روی مبل پرت کرد و ییبو رو که مشغول شستن دستهاش بود رو کنار زد
کنار توالت روی زمین نشست و ناهاری رو که تایم زیادی از خوردنش نمیگذشت رو بالا اورد
چند بار دیگه عق زد و وقتی دیگه چیزی توی معده اش باقی نموند صاف نشست
دستش رو روی شکمش گذاشته بود و بهت زده به ییبو خیره شده بود
نمیتونست باور کنه اون ادم وحشی ای که توی فیلم بود همین مردیه که رو به روش ایستاده و لبخند ژکوند تحویلش میده
به سختی لب باز کرد و گفت: چرا....
ییبو وسط حرفش پرید و گفت: چون جزای خیانت فقط و فقط مرگه
ییشینگ نالید: نیاز نبود انقدر وحشیانه بکشیش
ییبو ابرویی بالا انداخت و گفت: مینهو چون دوستم بود بهش تخفیف دادم و زود تمومش کردم اگه هر کس دیگه ای جاش بود هنوز داشت زجر میکشد
ییشینگ با درد چشمهاش رو بست اما با نقش بستن تصاویر شکنجه مینهو پشت پلکهاش ، به سرعت بازشون کرد
مطمئن بود قراره تا مدتها ، شبها کابوسش رو ببینه
به کمک دیوار ایستاد و گفت: مطمئن شو جیانگ این فیلمو نبینه
ییبو به ارومی خندید و گفت: باشه
ییشینگ از دستشویی بیرون اومد و گفت: حالا میخوای چیکار کنی؟
ییبو با خونسردی از دستشویی بیرون اومد و گفت: باید یائو رو پیدا کنم و بفهمم جکسون کجاست
ییشینگ صورتش رو جمع کرد و گفت: میخوای شکنجه اش کنی؟
ییبو شونه ای بالا انداخت و گفت: به خودش بستگی داره
ییبو دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت: اوه خدایا دارم از گشنگی میمرم ناهار برام سفارش میدی
ییشینگ به سختی اب دهنش رو قورت داد و با چهره ای که از انزجار جمع شده بود گفت: واقعا الان میتونی چیزی هم بخوری؟
ییبو خندید و گفت: چرا نتونم؟ امروز حالم خیلی خوبه...ژان رو دیدم* و با یوان تایم خوبی رو داشتیم و یه خائن رو کشتم
ییشینگ تمسخر امیز گفت: اوه پس این چیزیه که تو بهش میگی یه روز خوب؟
ییبو جمله ییشینگ رو نادیده گرفت و گفت: راستی امشب به اون باری میرم که افرادم مینهو رو اونجا پیدا کردن باید بفهمم مینهو داشته توی اون بار چیکار میکرده شاید ما رو به یائو نزدیک کنه
ییشینگ نفس عمیقی کشید و گفت: تو که به هر حال کار خودتو میکنی اصلا چرا اینا رو به من میگی؟
ییبو صداش رو کمی پایین اورد و گفت: میخوام اگه برام اتفاقی افتاد حداقل یکی بدونه قبلش داشتم چیکار میکردم
ییشینگ اخمی کرد و گفت: نذار فحشت بدم ... هر دوی ما میدونیم کسی جرات نزدیک شدن بهت رو هم نداره چه برسه به اینکه بلایی سرت بیاره
ییبو شونه ای بالا انداخت و گفت: هر چیزی ممکنه به هر حال...
ییشینگ از روی مبل بلند شد و گفت: اوه خدایا! خفه شو...
نگاهی به ساعتش کرد و گفت: راستی جیانگ حدودا یه ساعت دیگه پرواز داره میری فرودگاه؟
ییبو سری به نشونه نفی تکون داد و گفت: نه! یه سفر یه روزه اس دیگه ... فردا برمیگرده ....
ییشینگ هوفی کشید و گفت: باشه پس من میرم خونه
ییبو سری تکون داد و چیزی نگفت
ییشینگ در حالی که به سمت در میرفت گفت: توی بار مراقب باش و کسی رو نکش
ییبو خندید و گفت: قول نمیدم ولی سعیمو میکنم
ییشینگ سری از روی تاسف تکون داد و از اتاق بیرون زد
شانس اورده بودن تایم اداری تموم شده بود و کسی ییبو رو با اون سر و وضع خونی ندیده بود
هوف کلافه ای کشید و سوار اسانسور شد
سرش رو به دیواره اسانسور تکیه داد و چشم هاش رو بست که دوباره اون تصاویر جلوی چشمش نقش بست
مینهو رو زیاد نمیشناخت ولی بعد از مرگ ژان اون رو زیاد کنار ییبو دیده بود با اینحال هنوزم از دیدن مرگ کسی که اون رو میشناخت به دست صمیمی ترین دوستش ، حالش بد میشد و بیشتر از همه لبخندی که حین کشتن مینهو روی لبهای ییبو بود اذیتش میکرد
سرش رو به ارومی به دیواره اسانسور کوبید و گفت: اه ژان...کاش بودی! فقط تویی که از پس این هیولا برمیای
*
ساک دستی کوچیکش رو از جونگین گرفت و تشکر ارومی ازش کرد
جونگین نگاهش رو دور تا دور فرودگاه چرخوند و گفت: بیا با اون تاکسی هایی که اونجاست بریم
و با دست به تاکسی های زرد رنگی که بیرون فرودگاه ایستاده بودن اشاره کرد
جیانگ باشه ای گفت و همگام با جونگین به سمت خروجی فرودگاه قدم برداشت
جونگین مرد ارومی بود و در طول سفرشون غیر از چند جمله ضروری دیگه باهم حرف نزده بودن
به محض اینکه داخل تاکسی نشستن گوشیش زنگ خورد
گوشیش رو بیرون کشید و بی توجه به جونگین که به تایلندی مشغول ادرس دادن به راننده بود گوشیش رو جواب داد
_: بله؟
+: رسیدین؟
جیانگ پوکر گفت: هنوز نیم ساعت نمیشه پروازمون نشسته ییشینگ...چته تو؟
ییشینگ مضطرب خندید و گفت: حالا برگردی بهت میگم میترسم اینجوری بگم سکته کنی
جیانگ اهی کشید و گفت: هنوز 5 ساعت نمیشه چینو ترک کردم ... باز تو و ییبو چه گندی زدین؟
ییشینگ بی توجه به سوال جیانگ گفت: ولش کن چیز مهمی نیس... بگو ببینم مخ داداشمو که نزدی
جیانگ لبخند زوری ای زد و از لای دندون هاش غرید: خفه شو لطفا
ییشینگ خندید و گفت: من که فکر میکنم این سفر فقط بهونه بود که بپیچونین برین و منو با این دوتا هیولا تنها بزارین
جیانگ پرسید: هیولا؟
ییشینگ تایید کرد: اره هیولا بچه تو و ییبو ... انگار نه انگار پدر شدین هر وقت هر غلطی خواستین میکنین و من باید نقش پرستارو بازی کنم ... اصلا تو عمرتون یه روز کامل از بچه هاتون نگهداری کردین؟ توی زندگی قبلیم چه گهی خوردم که الان مجبورم با شما دوست باشم؟
جیانگ خندید و گفت: به ما چه تو نمیتونی از دوتا بچه نگهداری کنی؟ تازه خوبه بچه نیستن یکیشون 17 سالشه و یکیشون 8 سالشه اگه با دوتا بچه 2 ساله تنها میزاشتیم چی؟
ییشینگ نالید: اون موقع دیگه ایمان میاوردم که عذاب الهی بهم نازل شده
جیانگ خواست چیزی بگه که تاکسی ایستاد
جونگین بی صدا لب زد " همینجا پیاده میشیم "
جیانگ سری به نشونه تایید تکون داد و خطاب به ییشینگ که پشت خط بود گفت: ییشینگ من رسیدم بعدا باهات تماس میگیرم
تماس رو قطع کرد و از ماشین پیاده شد
با حسرت به ویلای بزرگ مقابلش خیره شد
خونه کلارا هم یه چیزی تو مایه های ویلای رو به روش بود
اهی کشید و گفت: اینجاس؟
جونگین لبش رو گزید و گفت: اره ... خونه دوست پسر سابقم...
جیانگ با کنجکاوی پرسید: زیاد اینجا اومدی؟ اخه راه و زبونشون رو خیلی خوب بلدی
جونگین لبخند کمرنگی از یاداوری روز های گذشته زد و گفت: اره ... همیشه یا من تایلند بودم یا اون میومد کره
جیانگ لبخندی زد و گفت: زنگ نمیزنی؟
جونگین با خجالت قدمی به جلو گذاشت و زنگ در رو فشرد
بند کوله اش رو توی دستش بیشتر فشرد و با استرس با پاش روی زمین ضرب گرفت
نمیدونست اون حاضر میشه بهشون کمک کنه یا نه
وقتی در با صدای تیک کوچیکی باز شد نفس راحتی کشید
در رو به داخل هل داد و بیشتر باز کرد
کمی کنار کشید و گفت: اول تو برو
جیانگ لبخندی زد و جلو تر از جونگین وارد شد
جیانگ به منظره خیره شد
جای جای حیاط گل های گوناگون کاشته شده بود و ترکیب رنگی شاد و بی نطری رو به وجود اورده بود
جونگین کنار جیانگ ایستاد و گفت: اینجا واقعا هیچ تغییری نکرده
جیانگ با شگفتی به باغ اشاره کرد و گفت: اینجا همیشه این شکلی بوده؟
جونگین با افتخار گفت: اره اون عاشق گیاهانه و همیشه اطرافش پر از گیاهه حتی تایمی که میومد کره کلی گل و اینجور چیزا توی خونه ام میذاشت ... معتقد بود روحیه ام رو شاد میکنه
جیانگ ابرویی بالا انداخت و گفت: چه دوست پسر با ملاحظه ای
جونگین خندید و اولین قدم رو روی سنگ فرشی که تا در ورودی ادامه داشت برداشت
انقدر اینجا اومده بود که تقریبا همه جا رو میشناخت و از اینکه اینجا تغییر زیادی نکرده بود خوشحال بود
هنوز چند قدم به در اصلی مونده بود که در باز شد و سگ مشکی رنگ بزرگی از در بیرون اومد
جونگین با شگفتی روی زمین زانو زد و سگ رو در اغوش کشید
جونگین بی اختیار خندید و گفت: خدای من...پیکو
سگ لیس گنده ای به صورت جونگین زد که باعث شد صورت جیانگ از انزجار جمع بشه
با صدای قدمهای محکم شخصی هر دو نگاهشون رو از سگ گرفتن و به کسی که به جمعشون پیوسته بود خیره شدن
جونگین با دیدنش صاف ایستاد و با دلتنگی به سر تا پاش خیره شد
خودش هم دقیقا مثل خونه اش فرق زیادی نکرده بود
مرد پوزخندی زد و گفت: جونگین! چقدر عجیب که دوباره اینجا توی حیاط خونه ام میبینمت
جونگین خواست چیزی بگه که جیانگ شوکه گفت: خدای من جونگین ... بم بم دوست پسرته؟*منظورش از اینکه ژان رو دیده اینه که رفته سر قبرش*

VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfic• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...