pt.8

97 18 1
                                    

با شنیدن نامش از زبون غربیه رو به روش شوکه شد
افراد انگشت شماری بودن که اونو به اسم اصلیش بشناسن پس این غریبه کی بود که اسمشو میدونست؟
مرد برنزه لبخندی زد و گفت: اوه عصبانی نشو من و جکسون دوستای خیلی خوبی بودیم
با یاد اوری اون روز ها خندید و گفت: خب شایدم بیشتر رقیب بودیم نمیدونم چیزی راجب "بند"ی که توی مدرسه داشتیم بهت گفته یا نه
مکثی کرد و گفت: اگه اشتباه نکنم یه بار وقتی 13 سالت بود دیدمت ولی هیچی از چهرت یادم نمیاد
ضربه ای به سرش زد و گفت: آه پیری همچین مشکلاتی رو هم داره دیگه
با دیدن چشم های سرخ شده پسر مقابل بالاخره ساکت شد و گفت:خب چی باعث شده لیاقت دیدن یونیکورن بزرگ رو پیدا کنم؟
ییبو با چشم هایی که رگه های خشم در اون مشهود بود به مرد رو به روش نگاه کرد و گفت: هیچی
از جا بلند شد و عقب گرد کرد
ییشینگ جلو اومد و بازوشو گرفت
ییشینگ: داری چیکار میکنی ما بهش نیاز داریم
ییبو از لای دندون هاش غرید: نمیخوام با این مردک کار کنم
ییشینگ با ارامش گفت: اروم باش قلبت دوباره درد میگیره
مکثی کرد و گفت: برای اینکه سیلورو نابود کنیم بهش نیاز داریم بعدا هم میتونی حسابشو برسی
ییبو چشم غره ای به ییشینگ رفت و نفس عمیقی کشید
حق با اون بود
نگاهش روی جیانگی که کمی اون طرف تر نشسته بود و با چشمهاش التماس میکرد تا حرکت بیجایی نکنه قفل شد
نفس عمیق دیگه ای کشید و دوباره روی صندلی نشست
جونگ لبخند زیبای دیگه ای زد و گفت: مشکلی پیش اومده؟
ییبو نگاه سردی به مرد انداخت و گفت: مارک هیونگ* رو هم میشناختی؟
جونگ کمی فکر کرد
سری تکان داد و گفت: البته که میشناختم اونم دوستم بود
ییبو سری تکان داد و گفت: میرم سر اصل مطلب .... 60 تا هروئین میخوام
جونگ سری تکان داد و گفت: تا کی؟
ییبو کمی فکر کرد و گفت: تا سه روز دیگه
جونگ کمی فکر کرد
جونگ: مشکلی نیست به یه شرط
ییبو سوالی به جونگ خیره شد
جونگ ادامه داد: مینهو رو برام نابود کن
ییبو نیشخندی زد و گفت: با کمال میل
جونگ قهقهه ای زد و گفت: بدون شک تو برادر جکسونی
از جا بلند شد و گفت: محل تحویل رو بهت اطلاع میدم ...
با رفتن مرد ییبو نفس عمیقی کشید و به ساعتش خیره شد
جیانگ با رفتن مرد به سرعت از جاش بلند شد و به سمتشون اومد
جیانگ: چیشد؟
ییبو سری تکون داد و گفت: همه چی خوبه 
تنها چند ساعت دیگه مونده بود
از جا بلند شد و در حالی که به سمت خروجی میرفت دستورات لازم رو به ییشینگ و جیانگ داد
ییبو: تمام کسایی که مینهو تامین کنندشونه رو برام پیدا کن به علاوه ازمایشگاهش تا دو روز دیگه وقت داری اطلاعاتش روی میزم باشه
ییشینگ سری تکان داد و چشمی گفت
ییبو به سمت جیانگ چرخید و گفت: یه کاری برات دارم
جیانگ سوالی به ییبو خیره شد و گفت: چه کاری؟
ییبو نفس عمیقی کشید و گفت: باید بری امریکا
جیانگ با چشم های گرد شده گفت: چی؟ نه! من توی این موقعیت تنهات نمیزارم
ییبو با لحن دستوری گفت: با این وضعیتی که نه به جونگ اعتماد دارم و نه به هیچکس دیگه تنها گذاشتن کلارا و یوان اونجا درست نیست باید یه نفر اونجا باشه! من که نمیتونم برم و ییشینگ هم باید بمونه کمکم کنه تنها گزینه مناسب تویی
جیانگ اعتراض کرد: میتونیم بادیگارد بیشتری بفرستیم
نه اینکه نخواد یا دوست نداشته باشه بره اما نمیتونست توی این موقیت خطرناک هم ییبو رو تنها بزاره
ییبو چشم غره ای بهش رفت و گفت: تو همیشه میخواستی یه بیمارستان تو کالیفرنیا بزنی خب الان برو بزن
جیانگ با چشم های گرد شده گفت: اما ...
با دیدن نگاه به خون نشسته ییبو ساکت شد و سری تکون داد
ییشینگ دستی به صورتش کشید و گفت: بهتره بریم خونه امروز به اندازه کافی درگیری داشتیم
ییبو نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: شما برین من باید برم جایی
و بدون اینکه بهشون فرصت عکس العمل بده به سمت در خروجی رفت
*
نفس عمیقی کشید و هوای سرد و الوده شانگهای رو به ریه کشید
رود هوانگ پو به ارامی مثل تپش های منظم قلبش که سالها بود از ریتم خارج نشده بود در جریان بود
اهی کشید و چرخید
به فضای تاریک رستوران که تنها با چند اباژور روشن شده بود خیره شد
همه چیز حتی دکوراسیون فضا درست مثل هفت سال پیش بود
گارسون به سمتش  اومد که یکی از بادیگارد ها در چند قدمی میز جلوش رو گرفت
گارسون لبخند مصنوعی زد و بادیگارد گنده ای که راهشو سد کرده بود خیره شد
قدمی به عقب برداشت و سرشو کمی بی سمت چپ کشید تا به مرد لاغر اندامی که پشت میز نشسته بود دید بهتری داشته باشه
گارسون: چیزی میل دارین قربان؟
سری به نشانه منفی تکون داد داد و گفت: نه دیگه دارم میرم
گارسون تعظیم کوتاهی کرد و به سرعت از اون میز دور شد
ژان لبخند تلخی زد و چشم هاشو به کفش هاش دوخت
چهار بادیگاردی که یائو همه جا حتی داخل ماشین باهاش میفرستاد دیگه براش طبیعی شده بود
دستمال فانتزیی رو که روی میز بود برداشت و طبق عادت مشغول درست کردن قوی کاغذی شد
با اینکه خودش رو با درست کردن اون قو مشغول نشون میداد اما تمام حواسش به صندلی خالی مقابلش بود
صدای نرمی توی سرش پیچید : " سالگردمون مبارک"
پوزخندی به توهمش زد و از جا بلند شد تا همینجا هم ریسک کرده بود و به اینجا اومده بود
به محض بلند شدن از روی صندلی چهار بادیگارد دور تا دورش قرار گرفتن و اونو برای رفتن به بیرون همراهی کردن
جلوی میز پذیرش ایستاد و به مرد میانسالی که پشت میز ایستاده بود نگاهی کرد
قویی که با دستمال کاغذی درست کرده بود رو روی میزش گذاشت و گفت: حساب میزم چقدر شد؟
مرد نگاهی به میز خالی از سفارش انداخت و گفت: چیزی باب میلتون نبود؟
ژان سری  تکون داد و گفت: نه غذاهای اینجا عالین منتها من سیر بودم
دعا میکرد معدش ضایعش نکنه و باهاش راه بیاد تا به خونه برسه
اون مردک عوضی حتی از اینکه بیرون غذا بخوره هم منعش کرده بود
صدای مرد افکارشو برید
مرد: پس چرا چیزی میل نکردین؟
با پخش شدن اهنگی که براش سراسر خاطره بود بی توجه به سوالی که مرد کرده بود و گفت: واو این اهنگ....
مکثی کرد و از توی کیف پولش چندتا اسکناس درشت دراورد
اسکناس ها رو روی پیشخوان گذاشت و گفت: پول چند ساعتی که میز رو اشغال کرده بودم و لطفا اگه میشه امشب این اهنگ رو تا وقتی رستوران رو میبندین پخش کنین
مرد با دیدن اسکناس ها چشم غلیظی گفت و بیخیال سوالی که پرسیده بود شد
برای اون مهم پولی بود که میگرفت چه اهمیتی داشت به خاطر یه پولدار بی درد یه اهنگ رو امشب تا صبح پخش کنه؟
با صدای زخمت بادیگارد که اخطار میداد هر دو از جا پریدن
بادیگارد: باید بریم
لبخند دیگه ای به مرد زد و از رستوران خارج شد
توی اینه اسانسور به خودش و بادیگارد های پشت سرش نگاه کرد
قبلا هم شخصی اونو به اسارت برده بود ولی اون کجا و این کجا؟
نگاه دیگه ای به ساعتش کرد
یه ساعت مونده بود
لبخندی زد که دست بادیگارد روی شونش نشست
سرشو چرخوند و به بادیگارد نگاه کرد
بادیگارد بدون حرف گوشی رو به سمتش گرفت
نفس عمیقی کشید و گوشی رو از دستش گرفت
همین که گوشی رو کنار گوشش گذاشت صدای یائو توی گوشی پیچید
یائو: کجایی؟ دیر کردی نگرانت شدم
با لحن ارومی گفت: اومده بودم برج مروارید شرقی الان توی راهم دارم برمیگردم
صدای خنده ریز یائو رو شنید
یائو: باشه منتظرتم
هنوز خداحافظی نکرده بود که گوشی از دستش کشیده شد
نگاه ازرده اش رو به کفشاش دوخت
دو سال بود که این چهار تا سنگ رو تحمل میکرد اما هنوزم نمیتونست به رفتار های خشنشون عادت کنه
دستاشو توی جیبش چپوند و سوار ماشین شد
*
با حرص پاشو بیشتر روی گاز فشرد و به ساعت نگاه کرد
همش یه ربع مونده بود و تا همینجا هم دیر کرده بود
راه بیست دقیقه ای رو توی ده دقیقه طی کرد
صدای وحشتناک ترمزش توی فضای ساکت پارکینگ برج اکو شد
بی توجه به اینکه ماشینشو بد پارک کرده در ماشینو بهم کوبید و به سمت اسانسور پرواز کرد
میدونست جیانگ انقدر به ییشینگ غر میزنه که اخرش یکیشون دنبالش میاد تا گند کاریاشو جمع کنه
به محض ورود به فضای نیمه روشن رستوران نگاهش روی میزی که کنار پنجره قدی بود زوم شد
لبخند کمرنگی روی لبش اومد
به سمت پیشخوان رفت
بدون اینکه نگاهشو از میز مورد نظر بگیره گفت: اون میزو میخوام
مرد پرسید: از قبل رزرو کردین؟
اسکناس درشتی روی میز گذاشت و گفت: چه اهمیتی داره؟
مرد با دیدن اسکناس چشم هاش برق زد
امشب بدجور روی دور شانس بود
مرد: البته ... مشکلی نیست .. بفرمایید
پوزخندی زد و به سمت میز مورد نظرش رفت
روی صندلی نشست و به صندلی خالی مقابلش زل زد
هنوزم نمیتونست باور کنه کسی که یه روز همینجا رو به روش نشسته بود و باهم سالگرد باهم بودنشون رو جشن میگرفتن الان دوساله که زیر خاکه
با اومدن گارسون قبل از اینکه زر زر کردناشو شروع کنه پیش دستی کرد و گفت: یه بطری کامل از بهترین مشروبتون برام بیار فقط همین
گارسون سری تکون داد و گفت: چشم قربان
با رفتن گارسون دوباره توی دنیای خودش غرق شد
دنیایی که توش هنوز هم ژان رو داشت
هنوزم هم باهاش زندگی میکرد ... باهاش غذا میخورد ... باهاش میخوابید ...
با قرار گرفتن بطری مشروب روی میز از افکارش بیرون اومد
جام رو پر کرد و بی توجه به اینکه وسط رستوران نشسته نه یه بار ، نوشید
هنوز جام سوم رو به نصفه نرسونده بود که سر و کله ییشینگ به همراه دوتا بادیگارد پیدا شد
پوزخندی زد و با خودش فکر کرد چرا این ادم سمج یه لحظه هم رهاش نمیکنه؟
ییشینگ با اخم های درهم به سمتش رفت و جام رو از دستش کشید که باعث شد مقداری از محتویات قرمز رنگ جام روی پیراهنش بریزه
خوش شانس بود که پیراهنش مشکی بود و چیز زیادی دیده نمیشد اما هنوزم خیسی و چسبندگی پیراهنش اذیتش میکرد
بی اختیار خندید و گفت: میدونی حالم ازت بهم میخوره؟
ییشینگ در حالی که بازوش رو گرفته بود و سعی میکرد از روی صندلی بلندش کنه گفت: چه جالب منم همین حسو دارم بهت پیدا میکنم
با لحنی ارامتر ادامه داد: اگه کسی تو رو اینجوری ببینه باور نمیکنه یونیکورن باشی
با اومدن لقبی که ازش متنفر بود بازوش رو از دست ییشینگ بیرون کشید و فحشی بهش داد
ییشینگ کلافه قدمی به سمتش برداشت که ییبو صاف ایستاد و گفت: مست نیستم خودم میتونم راه برم
ییشینگ سری تکون داد و با چند قدم فاصله از ییبو به راه افتاد
ییبو جلوی پیشخوان ایستاد و به مرد میانسال گفت: حساب میزم چقدر میشه؟
مرد نگاهی به میز کرد و گفت: (...) یوان
ییبو سری تکان داد و به ییشینگ اشاره کرد تا پولی که مرد خواسته بود رو پرداخت کنه
ییبو طبق عادت با پا روی زمین ضرب گرفت و مشغول دید زدن اطراف شد
بی اختیار نگاهش روی دستای کشیده مرد که تند تند در حال تایپ چیزی داخل کامپیوترش بود زوم شد
نگاهشو روی میز کشید تا به قویی که با دستمال کاغذی درست شده بود رسید
با دیدن قو لبخند تلخی زد و قو رو از روی میز برداشت
ژان هم عادت داشت هر شب قبل از خواب یه دونه از این قو ها برای یوان درست کنه و بهش بگه "این قو فرشته محافظته تا صبح نمیزاره موجودات بد بهت نزدیک بشن .... اگه کسی خواست بهت اسیب برسونه این قو به من خبر میده تا بیام و مراقبت باشم"
قوی کاغذی رو به سمت مرد پشت پیشخوان گرفت و گفت: اشکالی نداره من اینو ببرم؟
مرد سری تکون داد و گفت: نه اینو یکی از مشتری ها اینجا گذاشتن میخواستم بندازمش اشغالی
ییبو با صدای ییشینگ که با استرس صداش میزد قو رو داخل جیبش چپوند و به سمتش چرخید
ییشینگ: ییبو!
ییبو: چیه؟
ییشینگ: افرادمون طبقه پایین گذارش دادن یه سری افراد مشکوک پایینن باید زودتر بریم
ییبو با شنیدن این حرف هوشیار شد و تازه انگار تونست اطرافشو درک کنه
صدای اهنگی که توی فضا در حال پخش بود داشت دیوونش میکرد تا مرد پشت پیشخوان رو به باد سوال بگیره ولی اگه اونطور که ییشینگ میگفت کسی دنبالشون اومده باشه نه تنها جوابی نمیگیره بلکه جونش رو هم از دست میده
اخمی کرد و در ثانیه از ییبو تبدیل به یونیکورن شد
قدمهای بلند و محکمش رو به سمت پله های اضطراری برداشت
ییبو: چند نفرن؟
ییشینگ اهی کشید و گفت:دوتا استیشن سیاهن شیشه هاشون دودیه افرادمون نمیتونن تعدادشونو تشخیص بدن
ییبو پوزخندی زد و گفت: عالیه
ییشینگ سری از روی تاسف تکان داد و دلش به حال اون بخت برگشته هایی که امشب سراغشون اومده بودن سوخت
ییبو در حالی که پله ها رو به سرعت پایین میرفت کتش رو در اورد و به سمت ییشینگ پرت کرد
ییشینگ کت ییبو رو به دست بادیگارد داد و گفت: باهاشون درگیر میشیم؟
ییبو سری تکان داد و گفت: اره نمیتونیم ریسک کنیم و بزاریم هویتمون رو بفهمن
ییشینگ رو به بادیگارد پشت سرش گفت: زنگ بزن خبر بده کمک بفرستن خودتونم اماده باشین
با این حرفش هر دوتا بادیگارد اسلحه هاشونو بیرون کشیدن و اماده شدن
ییبو ماسکش رو از داخل جیب کتش بیرون کشید و به صورتش زد
شاید شانس باهاش یار بود که بعد از اون قرار کذایی با جونگ مستقیم به اینجا اومده بود و وقت نکرده بود برای تعویض لباس هاش و گذاشتن ماسکش به خونه بره
اسلحه طلاییشو که همیشه به ساق پاش میبست بیرون کشید و گفت: حداقل یکیشونو زنده میخوام ... باید بفهمیم کی فرستادتشون
ییشینگ سری تکان داد و گفت: فهمیدم
در پارکینگ رو باز کرد و با احتیاط وارد فضای سرد و ساکت پارکینگ شد
ییشینگ بازوش رو به بازوی ییبو چسبوند و گفت: این سکوت یکم عجیب نیست؟
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای تیراندازی داخل فضا اکو شد
ییبو خودش رو سریع کنار کشید و گفت: بهم دست نزن
ییشینگ کلافه چشم هاشو توی حدقه چرخوند و گفت: محض رضای خدا توی این وضعیت ول کن
ییبو هوف عصبانی کشید و از پشت دیوار سرکی کشید
با دیدن راننده و بادیگاردی که غرق خون روی زمین افتاده بودن چشم هاش برق زد
زیر لب زمزمه کرد: گور خودتون رو کندین
صداش رو تا حد ممکن پایین اورد و گفت: تو با یکی از بادیگاردا برین ماشینو بیارین من و این یکیم حواسشونو پرت میکنیم
ییشینگ خواست مخالفت کنه اما با دیدن چشم های عصبی و براق ییبو بیخیال شد
سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: فقط زنده بمون وگرنع جیانگ جفتمونو اتیش میزنه
*
جیانگ در حالی که با حرص مشغول بخیه زدن بود غر زد
جیانگ: شما دو نفر عقل تو کلتون نیست؟ چهار نفری رفتین سراغ ده نفر؟ تازه از اون دوتا بادیگارد بی عرضه هم که ابی گرم نمیشد
به چشم های ییبو که با خونسردی به رو به روش دوخته شده بود گفت: میمردی فقط پنج دیقه صبر میکردی؟ نگفته بودم هیجان برای قلبت خوب نیست؟
ییشینگ هیسی از درد کشید و گفت: لعنت بهت چرا حرصتو سر دست من خالی میکنی؟ اگه اون گلوله باعث نشه دستمو از دست بدم این طرز بخیه زدن تو حتما باعث میشه ....
با صدای ییبو حرفش نصفه موند: بس کنین
دستهاشو توی جیبش فرو برد و تکیه اشو از دیوار گرفت
اخم کمرنگی که روی پیشونیش بود بیشتر از قبل ترسناکش کرده بود
رو به ییشینگ که از درد به خودش میپیچید گفت: نفهمیدی کار کی بود؟
ییشینگ سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: تتو یا علامت خاصی نداشتن که نشون بده از کدوم گروهن ولی در کل یه شایعاتی پیچیده که سیلور باز برگشته و داخل چینن
ییبو منتظر به ییشینگ خیره شد
میتونست حدس بزنه حرفش هنوز ادامه داره
ییشینگ مکثی کرد و ادامه داد: حضور جونگ و سیلور اون هم همزمان خیلی مشکوکه یه سری اطلاعات هم هست که چندتا فروشنده تایلندی که بعد از کلارا بازار تایلندو به دست گرفتن به چین اومدن
جیانگ با اومدن اسم کلارا لحظه ای دست از کار کشید و دوباره مشغول شد
با اینکه عاشقش نبود اما دوستش داشت
هر چی نبود 12 سال باهم زندگی کرده بودن و یه بچه داشتن
ییبو سری تکون داد و گفت: زیاد وقت نداریم جیانگ هر چه زوتر کاراتو ردیف کن تا بری تنها گذاشتن بچه ها خیلی خطرناکه
جیانگ با سر تایید کرد و اخرین بخیه رو به دست ییشینگ زد
جیانگ: باشه فردا باید برم بیمارستان تا کارا رو ردیف کنم بعدش میتونم برم
رو به ییشینگ ادامه داد: تموم شد ولی مواظب باش بخیه هات باز نشه چیزای سنگین بلند نکن
به سمت ییبو چرخید و گفت: توام برو استراحت کن میدونم الان به خاطر صدای تیر اندازی سرت درد میکنه
ییبو بی حرف به سمت در اتاق رفت و اتاق رو ترک کرد
نمیزاشت سیلوری که به سخته ریشه و شاخه هاشو نابود کرده بود برگرده و همه چیزش رو ازش بگیره

𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2Onde histórias criam vida. Descubra agora