نفس عمیقی کشید و خودش رو روی مبل پرت کرد
بالاخره بعد از نیم ساعت تونسته بودن ییبو رو کمی اروم کنن
ییشینگ نگاهی به جیانگ که هنوز ایستاده بود انداخت و گفت: چیشده؟ چرا نمیشینی؟
جیانگ سرش رو بالا اورد و گفت: دارم برنامه ریزی میکنم
ییشینگ ابرویی بالا انداخت و گفت: برای چی؟
جیانگ مکثی کرد و گفت: برای امروز عصر یه عمل داشتم باید اونو بندازم عقب و یه سر به بیمارستان بزنم قبل پرواز
ییشینگ سری تکون داد و گفت: خب پس چرا هنوز اینجایی
جیانگ نیم نگاهی به کاملیا که روی کاناپه خوابیده بود انداخت و گفت: اخه...
ییشینگ لبخندی زد و گفت: نمیخواد نگران باشی حواسم بهش هست برو کاراتو انجام بده
ییشینگ لبخندی زد و نگاه قدردانی به ییشینگ انداخت
جیانگ زمزمه کرد: ممنون
ییشینگ نمایشی به خودش لرزید و گفت: وای چندشم شد ... برو دیگه....
جیانگ در حالی که سعی میکرد خنده اش رو بخوره به سمت در رفت و گفت: پس فردا ، میبینمت !
چرخید و با لحن شیطونی گفت: تا وقتی میام زیاد با ییبو شیطونی نکنین
و بلافاصله چرخید و از اتاق بیرون اومد و در رو پشت سرش بست
صدای چیزی که به در خورد باعث شد بی اختیار بخنده
نفس عمیقی کشید و با خودش فکر کرد بالاخره کم کم همه چیز داره به روال عادیش برمیگردهبه محض بسته شدن در از جا پرید و با چشم های گرد شده از تعجب به ییشینگ خیره شد
ییشینگ پوزخندی زد و گفت: مگه خواب نبودی؟
کاملیا بی توجه به سوال ییشینگ از جا بلند شد و گفت: تو ، و ، عمو....
ییشینگ وسط حرفش پرید و گفت: نخیر! اینا همش زاییده ذهن مریض باباته!
کاملیا خندید و گفت: اوه باشه حالا نمیخواد عصبانی بشی!
ییشینگ در حالی که برگه های روی میزش رو این ور اون ور میکرد گفت: خب حالا چی میخوای؟
کاملیا از روی کاناپه بلند شد و گفت: خیلی تیزی!
ییشینگ نیشخندی زد و گفت: خب من سالها ....
ادامه حرفش رو خورد و به جاش گفت: بیخیال! نگفتی چی میخوای؟
کاملیا روی میز ییشینگ نشست و گفت: میخوام یه نفرو برام پیدا کنی
ییشینگ بدون اینکه سرش رو از توی برگه هاش بالا بیاره گفت: من وارد این بچه بازیا نمیشم
کاملیا اعتراض کرد: من بچه نیستم ... مطمئن باش اگه میتونستم خودم پیداش میکردم ولی من به منابع شما دسترسی ندارم
ییشینگ بالاخره سرش رو از توی برگه ها بالا اورد و گفت: چجور منابعی؟
کاملیا به عکس های یائو اشاره کرد و گفت: همون منابعی که ادم های مرده رو براتون پیدا میکنن...
ییشینگ کلافه گفت: باشه اسمشو بگو!
کاملیا با شوق کمی خودش رو جلو کشید و گفت: وانگ چینگ
ییشینگ کمی فکر کرد و گفت: این همون دوستت نیست که دو سال پیش کلی گشتم ولی نتونستم پیداش کنم؟
کاملیا سری تکون داد و گفت: خودشه!
ییشینگ شونه ای بالا انداخت و گفت: وقتی یه بار نتونستم پیداش کنم چرا باید دوباره وقتمو براش تلف کنم؟
کاملیا نگاهش رو به چشم های ییشینگ دوخت و گفت: اون موقع نمیدونستیم کجاس ولی الان مطمئنم داخل چینه...از اونجایی که پروازا رو اون موقع چک کردیم و با اسم خودش خودش خارج نشده بوده پس ممکن هست که با اسم خودش هم وارد کشور نشده باشه اما من ازش یه عکس دارم
ییشینگ سری تکون داد و گفت: این ممکنه خیلی طول بکشه...
کاملیا کمی فکر کرد و گفت: حتی اگه یه بازه زمانی از ورودش و یه عکس ازش بهتون بدم؟
ییشینگ به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت: قطعا اینجوری سریعتر انجام میشه
کاملیا لبخندی زد و گفت: احتمالا از یه هفته قبل تا امروز وارد کشور شده
ییشینگ نیشخندی زد و گفت: باشه عکسشو برام بفرست اما چرا باید مجانی اینکارو بکنم؟
کاملیا چشم هاشو کمی ریز کرد و گفت: چی میخوای؟
ییشینگ خنده اش رو خورد و گفت: 500 تا
کاملیا اخم کمرنگی کرد و پولی رو کمتر از یه ساعت پیش از ییشینگ گرفته بود رو از جیبش بیرون کشید و روی میز پرت کرد و گفت: خسیس!
ییشینگ در حالی که پول رو برمیداشت گفت: بحث خساست نیس اصلا! بحث اینه که باید یادبگیری رازدار خوبی باشی و برای اینکه راز مردم رو نگهداشتی ازشون اخاذی نکنی!
کاملیا با بی میلی به سمت در رفت و گفت: حالا همه میخوان بهم درس اخلاق بدن!
و از اتاق بیرون رفت
*
لبخندی زد و دست از نقاشی روی خاک کشید
دو ساعتی میشد همینجا نشسته بود و به قبری که متعلق به خودش بود زل زده بود و هر ازگاهی لبخند میزد
قطعا بادیگارد هایی که چند قدم عقبت تر ایستاده بودن با خودشون فکر میکردن دیوونه شده که به قبر خودش نگاه میکنه و میخنده ولی برای ژان اون مکان تنها نقطه اتصالش به زندگی گذشته اش بود
زندگی ای که قبل از اینکه اسیر سیلور بشه ، داشت
اینبار بلند خندید و با صدای بلندی گفت: توام مثل من اسیر بودی! اما اسارت تو کجا و اسارت من کجا...
توی دلش اضافه کرد: تو توی چنگال کسی اسیر بودی که عاشقش بودی و عاشقت بود ولی من تو دستای کسی اسیرم که ازم متنفره اون هم برای چیزی که هیچ نقشی توش نداشتم
با صدای اس ام اسی که برای بادیگاردش اومد دست از حرف زدن با خودش کشید و به بادیگارد خیره شد
مرد با ارامش گوشی رو بیرون کشید و تنها چند ثانیه طول کشید تا اون ارامش پر بکشه و جاش رو به وحشت بده
با صدایی که میلرزید گفت: راننده اس...میگه اون اینجاس...همین الان باید بریم !!
قلب ژان برای لحظه ای توی سینه اش نتپید
اینجاس؟ با چند متر فاصله ازش؟
یعنی اومده بود اینجا برای دیدنش؟
دستی از پشت بازوش رو گرفت و اون رو با قدرت به سمت خودش کشید و ژان بی اختیار به عقب کشیده شد
اونقدر شوکه و مبهوت شده بود که هیچ کنترلی روی اعضای بدنش نداشت و بادیگارد ها به راحتی اون رو همراه خودشون میکشیدن
قلبش با التماس ازش میخواست همونجا بمونه و فقط یک بار دیگه بتونه کسی رو که تمام این مدت بهش نیرو و انگیزه داده بود که تا اینجا پیش بیاد رو ببینه . کسی که باعث شده بود توی این دو سال توی اون سگدونی دیوونه نشه...
ضربان قلبش هر لحظه بیشتر میشد و حس میکرد هر ان ممکنه از سینه اش بیرون بزنه
اخرین باری که اینجوری قلبش توی سینه اش بیقراری میکرد رو به خاطر نمیاورد توی این دو سال همیشه با یه ریتم معمولی کارش رو انجام میداد و هیچ چیز نمیتونست باعث بشه ضربانش از ریتم معمولیش خارج بشه
قلبش ازش میخواست دستهاش رو ازاد کنه و همینجا بمونه تا یکبار دیگه ببینتش
قلبش ازش میخواست فریاد بزنه و اون شخص رو متوجه خودش کنه اما...
اما اگه الان اینکار رو میکرد تمام تلاش هاش و سختی هایی که توی این دو سال تحمل کرده بود بی معنی میشد پس فقط سرش رو پایین انداخت و اجازه داد تا بادیگارد ، اون رو همراه خودش بکشه
*
راننده ماشین رو کنار کنار ون مشکی رنگی پارک کرد و خواست پیاده شه تا در رو برای ییبو باز کنه که با صدای ییبو متوقف شد
ییبو: گرفتیش؟
راننده سری تکون داد و گفت: بله قربان
و از توی داشبرد جعبه مشکی رنگ رو بیرون کشید
جعبه رو به سمت ییبو گرفت و گفت: بفرمایید
ییبو جعبه رو گرفت و گفت: همینجا بمون
به سمت یوان چرخید و گفت: بریم؟
یوان لبخندی زد و سرش رو تکون داد
اخرین باری که اینجا اومده بود روز خاکسپاری پدرش بود و بعد از اون ییبو بهش اجازه نمیداد به اینجا بیاد
پشت سر ییبو از ماشین پیاده کرد و با قدم بلندی خودش رو به ییبو رسوند
با تردید دست برد و دست ییبو رو گرفت
با فشار نرمی که ییبو به دستش وارد کرد لبخندش عمیق تر شد
با صدای زنگ گوشیش بدون اینکه دست یوان رو رها کنه گوشیش رو جواب داد
ییبو: چیه؟
جیانگ غرید: ادم با دوستش اینجوری حرف میزنه؟
ییبو چیزی نگفت و سکوت کرد
جیانگ با لحنی که تاسف توش موج میزد گفت: خوبی؟ قلبت درد نمیکنه؟ اونجا همه چیز ردیفه؟ کاش حداقل چندتا بادیگارد با خودت میبردی.....
ییبو وسط حرفش پرید و گفت: یکم ارومتر من نگرانم انقدر غر میزنی به سرطان غر مبتلا شی
جیانگ خشک گفت: حداقل یه بیماری بگو که وجود داشته باشه
ییبو خندید و چیزی نگفت
جیانگ دوباره پرسید: نگفتی اونجا همه چی خوبه؟
ییبو برای اینکه خیالش راحت بشه گفت: همه چی غیر اون ونِ مشکیِ مشکوک ، خوبه
برعکس انتظارش جیانگ نگران گفت: الان چندتا بادیگارد میفرستم از ماشین خارج نشین خطرناکه حالا که میدونیم یائو توی چینه خیلی خطرناکه که....
ییبو وسط حرفش پرید و گفت: نه این بار داره غیر مستقیم بهمون ضربه میزنه ... اینکارو نمیکنه ... درضمن بادیگارد همراهمون هست ولی از دور مواظبمونن ... به هر حال من دیگه رسیدم بعدا باهات تماس میگریم
و بدون اینکه به جیانگ فرصتی برای حرف زدن بده گوشی رو قطع کرد
با نزدیک شدن به قبر ژان یوان دست ییبو رو رها کرد و به سمتش دویید
ییبو با غم به یوان خیره شد
طوری رفتار میکرد انگار واقعا به دیدن ژان اومده
با ایستادن ناگهانی یوان قدم هاش رو تند تر کرد و به سمتش رفت
کنار یوان ایستاد و مات به قبر ژان خیره شد
یه گل افتابگردون روی قبر بود و روی خاک دقیقا کنار قبر طرح یه قو کشیده شده بود
روی زمین زانو زد تا هم قد یوان بشه
شونه هاش رو گرفت و اون رو به سمت خودش چرخوند
چشم های یوان پر از اشک بود
یوان به قوی روی زمین اشاره کرد و گفت: کار اونه؟
ییبو در حالی که سعی میکرد بغضش رو بخوره گفت: نه اون نیس...
به قبر اشاره کرد و گفت: اون توی این قبر خوابیده
انگشتش رو به سمت قو کشید و گفت: و کسی که اینو کشیده میدونه این برای من و تو خاصه و میخواد باهاش اذیتمون کنه
یوان با دست اشکش رو پاک کرد و گفت: این کار همون مردیه که منو دزدیده بود؟
ییبو سری به نشونه ندونستن تکون داد و گفت: نمیدونم...نمیدونم کار کیه ولی وقتی بفهمم کاری میکنم که تاوان این کاراشو پس بده
یوان قدمی جلو گذاشت و دستهاشو دور گردن ییبو حلقه کرد و گفت: بابا لطفا هیچوقت ترکم نکن
ییبو دستش رو لای موهای یوان فرو کرد و گفت: اینکارو نمیکنم
یوان بینی اش رو بالا کشید و کمی عقب کشید
از ییبو فاصله گرفت و به سمت قبر ژان رفت
نیم نگاهی به قو انداخت و با لحنی که دوباره بغض توش موج میزد گفت: سلام پاپا...ببخشید که دیر اومدم دیدنت ... تو که از دستم ناراحت نیستی نه؟؟
دستش رو روی دهنش گذاشت و هقی زد و گفت: پاپا مگه قرار نبود برگردی گردنبندتو پس بگیری پس چرا الان اونجایی؟ کاملیا میگفت رفتی بهشت و اونجا در ارامشی ولی مگه تو نمیگفتی فقط کنار من و ددی ارامش داری؟
ییبو قطره اشکی که از چشمش چکید رو به سرعت پاک کرد
بیشتر از چیزی که فکر میکرد یوان رو تحت فشار گذاشته بود که حالا و اینجا داشت خودش رو خالی میکرد
یوان اما بی خبر از دل اشوب پدرش ادامه داد: پاپا دلم برات تنگ شده...دیگه صداتو به سختی یادم میاد...یادم نمیاد چطوری صدام میکردی...پاپا من متاسفم....
ییبو دستش رو روی شونه یوان گذاشت و اجازه نداد یوان حرفش رو ادامه بده
یوان رو به سمت خودش چرخوند و گفت: یوان ، پاپا اینجوری ناراحت میشه
دست هاش رو روی گونه یوان گذاشت و اشک هاش رو با انگشت شصتش پاک کرد و گفت: اون از بهشت داره مارو نگاه میکنه و قطعا ناراحت میشه اگه ببینه روز تولدش داری اینجوری گریه میکنی
یوان سرش رو به معنای تاکید تکون داد و سعی کرد تا جلوی اشک هاش رو بگیره
ییبو دستش رو سر داد و دور شونه یوان حلقه کرد و گفت: سلام...ببین کیو اوردم...
لبخند تلخی زد و گفت: یوان حسابی دلش برات تنگ شده بود
سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد تا یوان متوجه بغضش نشه
انگار امروز قرار نبود بغض دست از سرش برداره
جعبه سیاه رنگی که راننده بهش داده بود رو از جیبش بیرون کشید و رو به یوان گفت: میخوام بهت یه چیزی بدم
یوان که تقریبا گریه اش بند اومده بود با کنجکاوی به سمت ییبو چرخید و گفت: چی؟؟؟؟
ییبو جعبه رو باز کرد و به سمت یوان گرفت
یوان با وحشت قدمی به عقب گذاشت
یه گردنبند دیگه؟
اخرین باری که یه گردنبند گرفته بود یکی از پدر هاشو از دست داده بود
ییبو با لحن مطمئنی گفت: چیزی نیس یوان
یوان وحشت زده گفت: اما تو قول دادی جایی نمیری ... تو قول دادی رهام نمیکنی
ییبو دست یوان رو گرفت و گفت: همینطوره ...
مکثی کرد و گفت: گردنبندی که ژان بهت داده رو داری؟
یوان سرش رو تکون داد و دستش رو داخل یقه اش برد و گردنبد ژان رو بیرون کشید
ییبو با دیدن قفل لبخندی زد و به گردنبندی که داخل جعبه بود اشاره کرد و گفت: این ست اون گردنبنده
یوان یا کنجکاوی به پلاک گردنبند که یه کلید بود خیره شد و گفت: این مال توعه؟
ییبو تایید کرد: درسته! ما این گردنبندا رو روزی که ازدواج کردیم خریدیم
با یاداوری اون روز نفس عمیقی کشید و خاطرات رو پس زد و ادامه داد: میخوام تو داشته باشیش
یوان با لبهای جمع شده گفت: چرا؟
ییبو تلخ خندید و گفت: ژان خواسته تو گردنبندشو داشته باشی منم میخوام اینو داشته باشی ... میتونی روزی که ازدواج کردی یکیشو به همسرت بدی و یه روز مثل ما اینو به بچه ات بدی
یوان با ناراحتی به ییبو خیره شد و گفت: اما من نمیخوام از پیشت برم
ییبو تک خنده ای کرد و گفت: حالا نگفتم که همین فردا ازدواج کن و برو ...
گردنبند رو از داخل جعبه در اورد و در حالی که قفلش رو باز میکرد گفت: ولی یه چیزی هست که باید خیلی بهش توجه داشته باشی پس خوب دقت کن
به چشم های یوان زل زد تا از تفهیم حرفش مطمئن بشه
با تاکید گفت: مهم نیست کدوم یکی از این گردنبندا رو بندازی...میتونی دوتاش رو باهم بندازی اما یادت باشه همیشه حداقل یکی از اینا رو باید بندازی باشه؟
یوان چشم هاش رو باز و بسته کرد و گفت: فهمیدم ولی چرا؟
ییبو لبش رو گزید و گفت: توی این گردنبندا ردیابه که فقط من و پاپا میدونیم کدشون برای ردیابی چیه ... از اونجایی که اون مرد توی کشوره همیشه یکی از اینا رو همراهت داشته باش تا اگه اتفاقی افتاد سریع بتونم پیدات کنم باشه؟
یوان با ترس گفت: یعنی ممکنه دوباره بخواد منو بدزده؟
ییبو سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: ممکنه ... البته من برای امنیت تو و کاملیا کلی بادیگارد گذاشتم که امکان نداره بتونن از اونا رد شن ولی میخوام برای احتیاط این حتما همراهت باشه ... باشه؟
یوان چشمی گفت و سکوت کرد
ییبو در حالی که سیگاری از توی جیبش بیرون می اورد گفت: میتونی توی ماشین منتظرم بمونی تا با پاپا خداحافظی کنم؟
یوان قدمی از ییبو دور شد و به سمت ماشین رفت
ییبو به یوان که با قدم های کوچیکش داشت ازش دور میشد خیره شد
خیالش راحت بود که بادیگارد ها دورادور هواشو دارن و مواظبشن
سیگار رو با فندک طلایی رنگش روشن کرد و به سمت قبر ژان چرخید و با خشم پاش رو روی قویی که روی زمین کشیده شده بود کشید تا طرحش از بین بره
با خشم غرید: یائو بازی بدی رو باهام شروع کرد اول تو رو ازم گرفت و حالا این جنگ روانی رو باهام شروع کرده ... میدونم قولم رو شکستم و ادم کشتم اما فقط یکم دیگه تحمل کن بالاخره یه بار برای همیشه از شر سیلور خلاص میشم و سایه نحسشو از روی زندگیم پاک میکنم
گل روی قبر رو برداشت و روی زمین پرت کرد و محکم لگدش کرد
حالا که میدونست اینا زیر سر کی میتونه باشه دیگه کمتر با دیدن این چیزا شوکه میشد
زیر لب زمزمه کرد: مردک پست...قسم میخورم وقتی پیداش کنم کاری کنم برای مردن بهم التماس کنه
بار دیگه گل افتابگردون رو لگد کرد که جسم سختی رو زیر کفشش حس کرد
با کنجکاوی خم شد و به گل نگاه کرد
با دیدن فلش مشکی رنگی که به خاطر له شدن گل معلوم شده بود جا خورد
هیچ ایده ای نداشت که اون فلش کجای گل مخفی شده بود
فلش رو برداشت و با دقت بررسیش کرد
به نظر معمولی میومد
فلش رو توی جیبش گذاشت و به سمت ماشین رفت
تا همین الان هم یوان رو بیش از حد تنها گذاشته بود
در حالی که از قبر دور میشد زیر لب زمزمه کرد: تولدت مبارک عشق من
قدم های خسته خودش رو به سمت ماشین کشید
انگار ، روز ، قرار نبود هیچوقت تموم بشه تا مثل هر شب به اتاق خودش پناه ببره و عین تمام شب هایی که توی این دو سال گذرونده بود بعد از مرور خاطراتش با ژان به خواب بره
با حالی گوشیش رو که برای بار پنجم توی جیبش میلرزید بیرون کشید و جواب داد: بله؟
_: قربان گرفتیمش
ییبو نفس عمیقی کشید
بالاخره اولین قدم رو برداشته بود
لبخند کمرنگی زد و گفت: کجایین؟
_: اوردیمش انبار قربان
قدمهاش رو تند تر کرد و گفت: خوبه! ده دقیقه دیگه اونجام
گوشی رو قطع کرد و خودش رو به ماشین رسوند و بی معطلی در سمت راننده رو باز کرد و گفت: پیاده شو
راننده بی حرف از ماشین پیاده شد و سوییچ رو به سمت ییبو گرفت
ییبو سوییچ رو گرفت و گفت: برای امروز مرخصی میتونی بری
راننده سری تکون داد و گفت: ممنون قربان
ییبو بی توجه به راننده ماشین رو روشن کرد و رو به یوان که عقب نشسته بود گفت: دوس داری بیای جلو؟
یوان لبخند بزرگی زد و گفت: میتونم؟
ییبو سرش رو به نشونه تایید تکون داد
یوان با خوشحالی خودش رو از بین دو صندلی عبور و روی صندلی کمک راننده نشست
با نشستن یوان ، ییبو به سرعت ماشین رو از پارک در اورد و به سمت انبار روند
خوشبختانه زیاد از انبار دور نبودن و سریعتر میتونست خودش رو به اون خائن برسونه
با حرص پاش رو روی گاز فشرد و گفت: کمربندتو ببند
یوان مطیعانه کمربندش رو بست و گفت: میریم خونه؟
ییبو دنده رو جا زد و گفت: نه...یه کاری برام پیش اومده...باید انبارو چک کنم میریم اونجا...از اونجا تو رو با بادیگاردا میفرستم خونه
یوان باشه ای گفت و ساکت نشست
ییبو ماشین رو پارک کرد و گفت: رسیدیم ... همینجا توی ماشین بمون
یوان با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد
محوطه اطرافش پر از سوله بود و فقط در یکی از سوله ها باز بود و اطرافش پر از ادم های کت و شلواری که به نظر بادیگارد میومدن ، بود
ییبو از ماشین پیاده شد و به سمت سوله مخصوص رفت که ییشوان خودش رو به ییبو رسوند
در حالی که استین هاش رو تا میزد پرسید: داخله؟
ییشوان سری تکون داد و گفت: بله قربان بچه ها قبل از اینکه شما برسین ازش اعتراف گرفتن ... گفت با سیلور کار میکنه
ییبو پوزخندی زد و گفت: روز بدی رو برای اعتراف انتخاب کرده
مکثی کرد و قبل از اینکه وارد سوله بشه گفت: راستی یوان داخل ماشینه خودت به همراه دو تا از بهترین افرادت ببرینش خونه ییشینگ و برگرد اینجا...اینم سوییچ
و سوییچ رو به سمت ییشوان گرفت
ییشوان سوییچ رو گرفت و گفت: چشم
وقتی خیالش از بابت یوان راحت شد وارد سوله شد و در رو پشت سرش بست
فقط دوتا از افرادش داخل سوله بودن
قلنجش رو شکوند و رو به افرادش گفت: یکیتون بره بیرون و به افراد بگه حتی اگه صدای داد و فریاد این مرد کل شانگهای رو پر کرد هیچکس حق نداره وارد اینجا بشه و یکیتون با من بمونه
پسری که بهش میخورد سنش کمتر باشه بی معطلی به سمت در رفت
ییبو پوزخندی زد و گوشیش رو به سمت تنها فردی که توی سوله مونده بود گرفت و گفت: ازمون فیلم بگیر
مرد بی حرف گوشی رو گرفت و کاری رو که ییبو خواسته بود انجام داد
ییبو بی توجه به حضور اون مرد به سمت سطل ابی که کنار ستون بود رفت و اون رو به یکباره روی مردی که وسط سوله به صندلی بسته شده بود و بیهوش بود خالی کرد
مرد با " هین " بلندی چشم هاش رو باز کرد و در حالی که نفس نفس میزد به ییبو خیره شد
ییبو لبخند ترسناکی زد و به سمتش رفت
دسته صندلی رو گرفت و روی صورت مرد خم شد و گفت: از دیدنم خوشحال نشدی مینهو؟
YOU ARE READING
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfiction• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...