pt. 25

91 18 2
                                    

ییبو با کنجکاوی به دنبال مرد ، به سمت دستشویی به راه افتاد
توی تمام کلاب هایی که زیر نظر یونیک بود _که این کلاب هم جزشون بود_ مواد وجود داشت و برای فروشش هم محدودیتی نبود و ازادانه میتونستی هر نوع مخدری که میخوای پیدا کنی پس این موش و گربه بازیا چی بود؟
مرد توی چند قدمی دستشویی ایستاد و دستهاش رو روی جیبش کشید
با اخم به سمت ییبو چرخید
_: فکر کنم تموم کردم تو برو توی دستشویی تا برم یکم برات بیارم
و بی توجه به ییبو از همون راهی که اومده بودن برگشت
ییبو هوف کلافه ای کشید و وارد دستشویی شد
به محض ورود ، در رو پشت سرش قفل کرد و نگاه گذرایی به اتاقک های دستشویی انداخت
گوشیش رو بیرون کشید و شماره ییشینگ رو گرفت
همونطور که منتظر بود تا تماس وصل شه کارت و ماسکی که به سختی تا الان تحملش کرده بود رو روی سنگ روشویی گذاشت و دستی داخل موهاش کشید
با شنیدن صدای تق کوچیکی که از یکی از اتاقک های دستشویی ، خواست گوشی رو قطع کنه و به دنبال صدا بره که صدای ییشینگ توی گوشی پیچید
_: چیشده؟
مشکوک به اتاقک نگاه کرد و گفت: اومدم کلاب...اینجا یه اتفاقایی داره میوفته
_: منظورت چیه؟
بیخیال صدایی که شنیده بود شد و حواسش رو به مکالمه ای که داشت داد
_: اینجا داره یه اتفاقایی میوفته که ما ازش بیخبر بودیم و فکر کنم هر چی هست زیر سر اون مینهوی کثافت باشه
_: میخوای بیام اونجا؟
_: نه لازم نیست بیای هنوز باید اطلاعات جمع کنم ولی از این به بعد باید به کلاب ها سرکشی کنیم ممکنه یه سریا مثل مینهو بخوان دور از چشم ما یه کارایی انجام بدن
_: باشه....ییبو من بعدا بهت زنگ میزنم
_: اتفاقی افتاده؟
_ تازه رسیدم خونه فکر کنم یوان و کاملیا دارن بحث میکنن میرم جداشون کنم
ییبو تک خنده کوتاهی کرد و گفت: مطمئنم یوان تا الان کچلش کرده
ییشینگ هم خندید و گفت: مطمئنم همینطوره هر چی باشه بچه تو و اون ژان تخس تر از خودته
سکوتی که بینشون برقرار شد باعث شد ییشینگ رو از حرفی که زده بود پشیمون کنه
ییشینگ لعنتی به خودش فرستاد و گفت: من متاسف...
ییبو حرفش رو برید و گفت: مهم نیست برو تا اون دوتا همو نکشتن
ییشینگ اروم باشه ای گفت و گوشی رو قطع کرد
ییبو بی حوصله دستی به صورتش کشید و شیر اب رو باز کرد تا ابی به صورتش بزنه
حس میکرد بار سنگینی ای که این روز ها به خاطر حضور یوان کمتر شده بود دوباره برگشته و این بار عذاب وجدان فراموشی هم همراهش بود
چطور تونسته بود ژان رو فراموش کنه؟
زیر لب فحشی به خودش داد و دستش رو پر از اب کرد و به صورتش زد
خسته بود...و این حجم از خستگی رو فقط کسی میتونست از بدنش بیرون بکشه که دیگه وجود خارجی نداشت
با بالا پایین شدن دستگیره در و پشت بندش صدای تق های پشت سرهمی که به در میخورد ، افکارش رو پس زد و بعد از زدن ماسک به صورتش به سمت در رفت
در رو باز کرد و اجازه داد مردی که بارمن بهش معرفی کرده بود وارد دستشویی بشه
مرد به سرعت وارد شد و در رو پشت سرش قفل کرد
پلاستیک کوچیکی از جیبش بیرون کشید و به سمت ییبو گرفت
ییبو با دقت به موادی که توی دست مرد بود خیره شد
مواد توی دست مرد ، مشکی و گرد بود
با تعجب به مرد خیره شد
تا حالا چنین موادی رو ندیده بود
مرد کمی از اونها رو به سمت ییبو گرفت و گفت: بزاری توی دهن اب میشه اگه بدت میاد هم میتونی توی نوشیدنیت بریزی فقط کافیه به بارمن بگی ولی برای دفعه اول پیشنهاد میکنم بدون مشروب بخوریش و یه جای خلوت امتحانش کنی
ییبو با تردید دست بلند که مرد پوزخندی زد و گفت: نگران نباش ردی ازش توی بدنت نمیمونه
ییبو با دقت به مواد نگاه کرد و گفت: به بارمن بگم چی میخوام؟
مرد با دقت بقیه مواد رو جمع کرد و توی جیبش گذاشت و گفت: فقط بهش بگو یه چیزی میخوای که همه چیو فراموش کنی اون خودش میدونه چی بهت بده
و بی فوت وقت به سمت خروجی رفت
قبل بیرون رفتن به سمت ییبو چرخید و گفت:درضمن بهت توصیه میکنم با این چیز دیگه ای نزنی خیلی خطرناکه...بار اولته دیگه؟
بدون اینکه به ییبو فرصتی برای رد یا تایید حرفش بده ادامه داد:اگه بار اولته ممکنه چند دقیقه بیهوش بشی
و خواست بره که با حرف ییبو سرجاش خشک شد
_: اسمت چیه؟ اینا رو مینهو بهت داده؟
_ داری زیادی فضولی میکنی...
ییبو پوزخندی زد و گفت: اوکی برو بزار کارمو بکنم
با خروج مرد ماسکش رو دراورد و بی تردید اون مواد رو داخل دهنش گذاشت تا به گفته مرد همه چیز رو فراموش کنه...
*
گوشه ترین صندلی رو انتخاب کرد و نشست
بارمن به سمتش اومد و خواست چیزی بگه که ژان پیش دستی کرد
_: یه چیز قوی میخوام...یه چیزی که باعث بشه همه چی رو فراموش کنم 
بعد از چیزهایی که توی دستشویی شنیده بود واقعا نیاز داشت تا همه چیز رو فراموش کنه
شاید از اول اومدنش به اینجا اشتباه بود
ذهنش بی اختیار به یک ساعت پیش فلش بک زد
"فلش بک_یک ساعت قبل"
روی توالت نشست و دستش رو لای موهاش فرو کرد
باید امشب هر طور شده دست پر برمیگشت
با حس پیچ خوردن دلش کمی خم شد و شکمش رو محکم فشار داد
فضای خفقان اور کلاب داشت به شدت بهش فشار میاورد و هر لحظه خاطرات اون یک سال شکنجه رو جلوی چشم هاش میاورد
نفس هاش تند شده بود و عرق سردی روی کمرش نشسته بود
دستهاش رو مشت کرد و محکم روی رونش فرود اورد
میتونست دستهای چندش اوری که بدنش رو لمس میکردن رو حس کنه
چشم هاش رو محکمتر روی هم فشرد و زمزمه کرد:چیزی نیس...اروم باش...اینا واقعی نیست...واقعی نیست...واقعی نیست
با شدت به گلوش چنگ زد و کرواتش رو شل کرد
هر لحظه نفس کشیدن براش سخت تر میشد
با صدای باز شدن در و بلافاصله چرخش کلید توی در از جا پرید
مطمئن بود کسی وارد دستشویی شده و در رو قفل کرده
میتونست سایه کمرنگ مرد رو ببینه
با فکر به اینکه ممکنه یکی از بادیگارد هایی باشه که دنبالشن از جا پرید که صدای تق کوچیکی به خاطر بلند شدنش ایجاد شد
چشم هاش رو محکم روی هم فشرد و بدون اتلاف وقت در رو قفل کرد
حس میکرد اون مرد هر لحظه به اتاقکی که توش بود نزدیک تر میشه
فحشی به خودش داد و نفسش رو حبس کرد
چطور فراموش کرده بود ردیابش رو نابود کنه؟
به سر استین لباسش چنگ زد و دکمه سراستینی که میدونست ردیاب توش جاسازی شده رو کند و داخل دستشویی انداخت
اگه بادیگارد ها الان پیداش میکردن و برش میگردوندن کارش تموم بود
اما با صدایی که توی فضای خالی و کوچیک دستشویی پیچید حرفش رو پس گرفت
_: اومدم کلاب...اینجا یه اتفاقایی داره میوفته
کاش بادیگارد ها همین الان پیداش میکردن
چشم هاش بی اختیار پر از اشک شد و بغض سنگینی به گلوش حجوم اورد
این صدا رو میشناخت
سالها با این صدا خوابیده بود و با همین صدا از خواب بیدار شده بود
با اینکه بم تر از همیشه به نظر میرسید اما بدون شک اون خودش بود
صدا دوباره بلند شد
_: اینجا داره یه اتفاقایی میوفته که ما ازش بیخبر بودیم ، فکر کنم هر چی هست زیر سر اون مینهوی کثافت باشه
صدا اینبار ازش دورتر شده بود و این کمی خیال ژان رو راحت میکرد اما هنوز اون بغض مزاحم توی گلوش بود
_: نه لازم نیست بیای هنوز باید اطلاعات جمع کنم ولی از این به بعد باید به کلاب ها سرکشی کنیم ممکنه یه سریا مثل مینهو بخوان دور از چشم ما یه کارایی انجام بدن
نفهمید کی اشکش روی گونه اش ریخت اما با هر کلمه که از لبهای صاحب اون صدا بیرون می اومد اشک هاش شدت میگرفت
نمیفهمید چی داره میگه تنها چیزی که روش تمرکز کرده بود صدایی بود که دو سال تمام در حسرت شنیدنش بود
صدایی که امنیت خالص بهش میداد اما حالا...توی این زمان ، هنوز وقتش نبود که صاحب این صدا رو پس بگیره
قلبش با اصرار ازش میخواست دستش رو به سمت اون دستگیره لعنتی ببره و این فاصله چند قدمی رو تموم کنه
_: اتفاقی افتاده؟
با شنیدن این حرف قلبش ضربانی رو جا انداخت و ارزو کرد کاش میتونست صحبت های شخص پشت گوشی رو میتونست بشنوه
دستش روی دستگیره نشست و اماده بود تا اگه اتفاق مهمی افتاده بیخیال همه چیز بشه و خودشو نشون بده اما صدای خنده کوتاهی که توی فضای دستشویی پیچید قلب ژان بیشتر از قبل مچاله شد
دستش رو عقب کشید و مشت کرد
نباید مقاومتش رو از دست میداد
_: مطمئنم یوان تا الان کچلش کرده
با شنیدن اسم یوان زانو هاش لرزید
دیگه بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه
روی زمین نشست و زانو هاش رو توی شکمش جمع کرد
دیگه اختیاری روی اشک هاش نداشت
برای جلوگیری از بیرون رفتن صدای هق هقش دستش رو روی دهنش گذاشت و بی صدا لب زد: دلم براتون تنگ شده
با اینکه میدونست اونا نمیشنون اما دیگه نمیتونست سکوت کنه دلش میخواست فریاد بزنه و بگه من اینجام...من نمردم...
سکوتی که به فضا حاکم شده بود ژان رو عذاب میداد
دوست داشت بیشتر صداش رو بشنوه
مهم نبود چقدر عذاب بکشه
مهم نبود حسرت بخوره و حسودی کنه فقط دلش میخواست بازم اون صدای زندگی بخش رو بشنوه
باید میشنید تا برای روز های اینده اون رو یاداوری میکرد و ازش برای ادامه دادن نقشه هاش کمک میگرفت
_: مهم نیست برو تا اون دوتا همو نکشتن
صدای باز شدن شیر اب اومد و بعد صدای پر و خالی شدن دستها و سیلی زدن قطره های اب به صورتی که ژان ارزوش بود یه بار دیگه اون رو لمس کنه
حدس میزد تماس قطع شده باشه
با اینکه دیگه صدایی نمیومد اما ژان توی دلش بهش التماس میکرد یه بار دیگه حرف بزنه
"حرف بزن...خواهش میکنم...فقط یه بار دیگه...مهم نیس حرفی که میزنی چقدر منو بشکنه فقط یه چیزی بگو...بزار برای روزایی که باید ازت دور باشم یه چیزی برای یاداوری و قدرت گرفتن ازت داشته باشم"
جملاتش رو بی صدا لب میزد و بدون اینکه تلاشی برای کنترل اشک هاش بکنه التماس هاش رو ادامه میداد
صدای تق های پی در پی ای بلند شد که ژان نمیتونست تشخیص بده صدای چیه و بعد صدای زخمت شخصی که حدس میزد مخاطبش ییبو باشه اومد
_: بزاری توی دهنش اب میشه اگه بدت میاد هم میتونی توی نوشیدنیت بریزی فقط کافیه به بارمن بگی ولی برای دفعه اول پیشنهاد میکنم بدون مشروب بخوریش و یه جای خلوت امتحانش کنی
ابروهاش بی اختیار بالا پرید
ییبو میخواست مواد بکشه؟
چه بلایی سر مردی که میشناخت اومده بود؟
میدونست ییبو به شدت از مواد متنفره و حتی حاضر به بو کردنش هم نمیشه چه برسه به کشدنش
قلبش باز هم فشرده شد
مگه توی این دو سال نبودش چه اتفاقاتی افتاده بود؟
_: نگران نباش ردی ازش توی بدنت نمیمونه
دستش رو به دیوار گرفت و به سختی بلند شد
باید جلوش رو میگرفت...نباید میذاشت ییبو توی این کثافت غرق بشه
اما با یاداوری چیز هایی که به خاطرش این دوسال رو تحمل کرده بود وسط راه متوقف شد
درسته اون یه هدف داشت که به خاطر خانواده اش باید بهش میرسید
به خاطر همین مردی که با چند متر فاصله پشت این در ایستاده بود باید تحمل میکرد و خودش رو نمیباخت
صدای ییبو بار دیگه بلند شد
_: به بارمن بگم چی میخوام؟
نفسش توی سینه حبس شد
باور اینکه ییبو مواد میکشید به اندازه کافی سخت بود و باور اینکه اون چنین جایی دنبال مواده سخت تر بود
اون رییس یه باند مواد مخدر بود میتونست از هرکسی بخواد اون مواد رو براش بیاره چرا باید به خاطر یه ذره مواد خودش تا اینجا بیاد؟
و چیزی که عجیب ترش میکرد مردی بود که انگار هیچ احترامی برای ییبو قائل نبود
شنیده بود توی این دو سال یونیک و یونیکورن توی چین شبیه یه برند توی بازار مواد مخدر شده پس چرا اون مرد اینطور برخورد میکرد؟
_: فقط بهش بگو یه چیزی میخوای که همه چیو فراموش کنی اون خودش میدونه چی بهت بده
سکوت کوتاهی شد و بعد دوباره صدای مرد غریبه سکوت رو شکست:درضمن بهت توصیه میکنم با این چیز دیگه ای نزنی خیلی خطرناکه...بار اولته دیگه؟ اگه بار اولته ممکنه چند دقیقه بیهوش بشی
ژان با وحشت به در خیره شد
این امکان نداشت
این همون چیزی بود که سیلور به تازگی وارد بازار کرده بود
همون چیزی که ژان و یائو به خاطرش به چین اومده بودن
ولی اون مواد تقریبا مثل طلا کمیاب بود و به این زودی قرار نبود به بازار بیاد
_: اسمت چیه؟ اینا رو مینهو بهت داده؟
با اومدن اسم مینهو همه چی براش روشن شد
ارتباط مستقیمی که سیلور با مینهو خواسته بود قطعا یه ربطی به بودن این مواد اینجا داشت
اما اینکه ییبو هم اینجا دنبال مینهو میگشت عجیب بود
ژان یه جورایی اومده بود تا مطمئن بشه ییبو کار مینهو رو ساخته و حالا که فهمیده بود خود ییبو هم دنبال مینهوعه تمام معادلاتش بهم ریخته بود
_ داری زیادی فضولی میکنی...
مرد گفت اما ژان مطمئن بود این مرد بهتر از هرکسی مینهو رو میشناسه و باهاش ارتباط داره یا حداقل داشته
_: هیچکس! برو بزار کارمو بکنم
صدای در اومد و بعد سکوت....
میخواست از اون اتاقک لعنتی بیاد بیرون اما میترسید یکی از اون دو نفر هنوز داخل دستشویی باشه و ببینتش!
با شنیدن صدای نفس های تند و یکی در میون شخصی نفسش رو دوباره توی سینه اش حبس کرد
صدای زمزمه های ریزی به گوش میرسید اما زمزمه ها انقدر اروم بود که نمیتونست تشخیص بده اون فرد چی میگه
نیم نگاهی به ساعتش انداخت
پنج دقیقه از رفتن اون مرد میگذشت و اگه ییبو بلافاصله بعد از رفتن اون مرد اون مواد رو مصرف کرده بود تا الان باید اثر میکرد
دست لرزونش رو بالا اورد و روی دستگیره گذاشت
قلبش با چنان سرعتی میزد که توی کل عمرش بی سابقه بود
حتی وقتی به عنوان یه افسر پلیس وارد سیلور شده بود هم انقدر استرس نداشت که حالا به خاطر دیدن یه فرد اینجوری بدن و قلبش به لرزش افتاده بود
با استرس قفل در رو باز کرد و در رو کمی باز کرد
از لای در نگاهی به فضای دستشویی کرد
با دیدن ییبو که روی زمین نشسته بود و به سنگ روشویی تکیه داده بود قلبش از حرکت ایستاد
دیگه خبری از اون همه استرس نبود
تنها چیزی که حس میکرد دلتنگی بی حد و اندازه ای بود که با دیدن ییبو انگار تازه عمقش رو درک میکرد
اشک هاش رو به سختی پس زد وبغضش رو عقب فرستاد
بس بود هر چقدر گریه کرده بود
با دیدن چشم های بسته ییبو خیالش راحت شد
مواد اثر کرده بود و دیگه نیازی نبود نگران چیزی باشه
نگران نبود چون بهتر از هر کسی اثرات اون مواد رو میدونست هر چی نبود اون سازنده این مواد بود
و این دقیقا چیزی بود که باعث شده بود سیلور دست از مثل سگ رفتار کردن باهاش برداره چون اون تنها کسی بود که تونسته بود موادی به این تمیزی بسازه 
لبخند کمرنگی زد و در رو باز کرد و از اون اتاقک منحوس بیرون اومد
هنوزم باورش نمیشد چیزهایی که چند شب پیش با گریه از یائو طلب کرده بود ، بدون دخالت اون جلوش بود
معجزه بود یا خدا دلش به حالش سوخته بود؟ چیکار کرده بود که بالاخره کائنات دست از لج کرده باهاش برداشته بودن؟
دلبخندش با هر قدمی که به سمت جسم اون مرد برمیداشت بزرگتر میشد و ژان دیگه کنترلی روش نداشت
جلوی مرد ایستاد و بهش خیره شد
سرش پایین افتاده بود و زاویه خوبی به ژان نمیداد
جلوی مرد زانو زد و دستش رو به سمت صورتش مرد برد
تنها چند سانتی متر مونده بود که مرد سرش رو بالا اورد و چشمهای بازش رو به چشم های ژان دوخت

𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang