به محض خروج ییبو از دستشویی خودش رو داخل دستشویی پرت کرد و به سمت ژانی که وسط دستشویی زانو زده بود رفت
با دیدن ژان توی اون وضعیت دندون هاش رو روی هم سایید
ییشینگ نگاه شوکه ای به وضعیت مقابلش زد و زمزمه کرد: وات د فاک؟
یائو با خشم به سمتش برگشت و فریاد زد: بیا کمک!
ییشینگ که با فریاد یائو به خودش اومده بود تکونی به خودش داد و به سمت ژان رفت
یائو کرواتی که دور دست های ژان گره خورده بود رو باز کرد و لبه های پیراهنش رو به هم نزدیک کرد و با صدای ارومی پرسید: خوبی؟
ژان بالاخره سرش رو بالا اورد و چشم های خیسش رو به یائو دوخت
انقدر توی همین چند دقیقه بهش شوک و استرس وارد شده بود که توان حرف زدن نداشت
سری به نشونه منفی تکون داد و چیزی نگفت
یائو با نگرانی زیر بازوهاش رو گرفت و گفت: کمکت میکنم بریم خونه
ژان وزنش رو به یائو تکیه کرد و اجازه داد یائو اون رو هدایت کنه
با خروج یائو و ژان ، ییشینگ نگاهی به وضعیت اشفته دستشویی انداخت
هنوز چیزی که دیده بود رو نتونسته بود هضم کنه
در تمام مدتی که ییبو رو میشناخت میدونست که خشنه اما این دیگه زیاده روی نبود؟
سرش رو به شدت تکون داد تا افکار ضد و نقیضش رو پس بزنه
لباس هایی که کف دستشویی افتاده بود رو برداشت و بعد از بستن در دستشویی به سمت پارکینگ دویید
گوشیش رو بیرون کشید و شماره یائو رو گرفت
وقتی جوابی از جانب یائو دریافت نکرد قدم هاش رو تندتر کرد و بالاخره وقتی به ماشینش رسید تونست نفس بکشه
پش رول نشست و لباس ها رو روی صندلی کمک راننده پرت کرد
استارت زد و بدون تلف کردن وقت دنده عقب گرفت و از پارک بیرون اومد
از پارکنیگ خارج شد و جلوی شرکت ایستاد
گوشیش رو بیرون کشید تا دوباره با یائو تماس بگیره که یائو و ژان رو دید که از شرکت خارج شدن
کت خاکستری رنگ یائو تن ژان بود و تقریبا خودش راه میرفت اما هنوز هم مشخص بود حالش خوب نیست
بوقی زد و به یائو اشاره کرد سوار شن
یائو بی حرف به سمت ماشین ییشینگ رفت و به ژان کمک کرد تا سوار بشه
خودش هم کنار ژان روی صندلی عقب جا گرفت و زمزمه کرد: ممنون
ییشینگ لب هاش رو بهم فشرد و به سمت خونه حرکت کرد
انقدر از دیدن ژان توی اون وضعیت شوکه شده بود که حتی یادش رفته بود باید نگران ییبو بشه
در تمام طول راه سکوت به فضای ماشین حاکم بود و فقط صدای نفس های عصبی ژان شنیده میشد
ییشینگ سریع تر از همیشه مسافت بین شرکت و خونه رو طی کرد و با بی دقتی مقابل خونه پارک کرد
بلافاصله از ماشین پیاده شد و به سمت در خونه رفت
در رو با کلیدش باز کرد و به سمت یائو و ژان که تقریبا از ماشین پیاده شده بودن رفت
سمت دیگه ژان قرار گرفت و بازوش رو دور گردن خودش انداخت و با صدای ارومی زمزمه کرد: بزار کمکت کنم
یائو سری تکون داد و به همراه ییشینگ ، ژان رو تا داخل خونه همراهی کردن
به محض قرار گرفتن ژان روی تخت ، ییشینگ از اتاق بیرون زد و شماره جیانگ رو گرفت
خوشبختانه زیاد طول نکشید تا صدای جیانگ توی گوشی پیچید
_: باز چیه؟
ییشینگ با لحن سرد و جدی ای گفت: یه مشکلی پیش اومده همین الان بیا اینجا
جیانگ با شنیدن صدای جدی ییشینگ با نگرانی گفت: چیشده؟
ییشینگ دندون هاش رو روی هم سایید و گفت: فقط بیا!
و گوشی رو قطع کرد و اون رو روی مبل پرت کرد
سرش از شدت افکاری که بهش هجوم اورده بودن داشت منفجر میشد
با خارج شدن یائو از اتاق به سرعت به سمتش چرخید و گفت: حالش خوبه؟
یائو سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: اصلا خوب نیست شوکه شده و به شدت ترسیده
ییشینگ با سردرگمی به یائو خیره شد و با شرمندگی گفت: واقعا نمیدونم چرا ییبو اینکار....
یائو حرفش رو قطع کرد و گفت: چیزی نیست قبلا بدتر از ایناشم سر ژان اورده فقط الان...
حرفش رو ادامه نداد و سکوت کرد
ییشینگ چنگی به موهاش زد و گفت: نمیفهمم! میدونم ییبو همیشه خیلی خشن برخورد میکنه ولی واقعا لازم بود اینطوری برخورد کنه؟
یائو پوزخندی زد و باناباوری گفت: خدای من!تو خبر نداری؟
ییشینگ سوالی به یائو خیره شد و گفت: از چی؟
یائو لبهاش رو با زبون تر کرد و گفت: اینکه رابطه ژان و ییبو یه رابطه عادی نبوده؟
ییشینگ کلافه گفت: سعی داری چی بگی؟ واضح بگو!
یائو پوزخندش رو تمدید کرد و گفت: باورم نمیشه ییبو بهت نگفته باشه
ییشینگ خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد
نگاهی به یائو انداخت و گوشیش رو جواب داد
_: چیه؟
_: قربان زنگ زدم بپرسم با جنازه ها چیکار کنیم؟
ییشینگ با تعجب پرسید: کدوم جنازه ها؟
_: جنازه های داخل سوله
ییشینگ با وحشت به یائو خیره شد
دهنش خشک شده بود و نمیتونست چیزی بگه
یائو با تعجب قدمی جلو رفت و دستش رو روی شونه ییشینگ گذاشت و چند بار تکونش داد و گفت: خوبی؟ چیشدی؟
ییشینگ پلک هاش رو روی هم فشرد و با صدایی که به سختی به گوش میرسید گفت: صبر کنین و تا خودم نیومدم به چیزی دست نزنین
و گوشی رو قطع کرد
به چشم های نگران یائو خیره شد و گفت: از سوله زنگ زدن...پدرم و ون روهان مردن...
یائو لبخندی زد و گفت: چی؟ کی اینکارو کرده؟
ییشینگ سری تکون داد و گفت: کسی جز ییبو نمیتونه بوده باشه . حتما خیلی عصبی شده و رفته سر اونا خالی کرده
یائو لبخندش رو خورد و چیزی نگفت
اون عوضی...
ییشینگ مثل برق گرفته ها سرش رو بالا اورد و زمزمه کرد: خدای من! ییبو! قلبش...
قدمی به عقب گذاشت در خونه با شدت باز شد و ییبو تلو تلو خوران وارد خونه شد
ییشینگ با نگرانی جلو رفت و دستش رو روی شونه ییبو گذاشت و گفت: ییبو؟ خوبی؟ صدامو میشنوی؟
ییبو به سختی سرش رو بالا اورد و به چهره نگران ییشینگ خیره شد
بدون اینکه پاسخی به سوالش بده دست ییشینگ رو پس زد و گفت: ژان....
ییشینگ جلوش قرار گرقت و گفت: حالش خوب نیست توی اتاق من و یائو خوابیده
ییبو سری تکون داد و از کنار ییشینگ گذشت و به سمت اتاق یائو و ییشینگ رفت که اینبار یائو راهش رو سد کرد
با خشم به یائو خیره شد و غرید: گمشو اونور
یائو با لجبازی سر جاش ایستاد و گفت: نمیزارم ببینیش حالش خوب نیست
ییبو پوزخندی زد و گفت: اینش دیگه به تو مربوط نیست فقط از سر راهم برو کنار
یائو با لجبازی سر جاش ایستاد و گفت: مگه اینکه از روی جنازه ام رد بشی
ییشینگ خواست جلو بره و پا درمیونی کنه که صدای زنگ خونه بلند شد
نگاه مرددی به اون دو نفر که هنوز در حال دعوا بودن انداخت
با بلند شدن صدای دوباره ایفون ، هوف کلافه ای کشید و به سمت طبقه پایین حرکت کرد
با اخرین سرعت از پله ها پایین رفت و دکمه ایفون رو فشرد و در رو برای جیانگ و هاشوان باز کرد
تنها چند ثانیه طول کشید تا صدای نگران جیانگ داخل فضا بپیچه _:چیشده؟ ییبو کجاست؟ ژان...
با پیچیدن صدای شلیک گلوله توی خونه ، حرفش نصفه موند
نگاه نگرانی با ییشینگ رد و بدل کردن و بلافاصله به سمت طبقه بالا دوییدن
ییشینگ اخرین پله رو هم طی کرد و به یائویی که گوشه دیوار نشسته بود و دست هاش رو روی گوش هاش گذاشته بود خیره شد
جلو رفت و جلوی یائو زانو زد
دست هاش رو روی دست های یائو گذاشت
یائو چشم هاش رو باز کرد و به ییشینگ خیره شد
ییشینگ با نگرانی پرسید: خوبی؟ صدای چی بود؟
یائو سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: ییبو به سمتم شلیک کرد
ییشینگ نگاهی به رد گلوله ای کمی اونطرف تو روی دیوار افتاده بود نگاه کرد و گفت: چیزیت نشد؟
یائو سری به نشونه منفی تکون داد و به کمک ییشینگ ایستاد و گفت: ژان....
هنوز قدمی برنداشته بود که با صدای جیانگ متوقف شد: یکی میخواد بگه اینجا چخبره؟
ییشینگ سریع توضیح داد: توی شرکت بودیم که ژان رفت دستشویی پشت سرش هم ییبو رفت دستشویی که یهو دیدم یائو اومد گفت ییبو در دستشویی رو قفل کرده و داره ژان رو اذیت میکنه وقتی ییبو درو باز کرد ژان حالش خیلی بد بود پس اوردیمش اینجا و بهت زنگ زدیم اما یهو سر و کله ییبو پیدا شد و میخواست ژان رو ببینه که ما نزاشتیم اومدم درو براتون باز کنم ک اینجوری شد...
جبانگ بهت زده گفت: چرا ییبو باید یهویی همچین کاری بکنه؟
یائو با دیدن نگاه های سوالی اون ۳ نفر سرش رو پایین انداخت و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: ژان معتاده . هروئین مصرف میکنه . توی شرکت رفتیم که تزریق کنه که من یه تماس برام پیش اومد و اومدم بیرون و دیادم رفت در رو قفل کنم احتمالا ییبو رفته داخل و ژان رو در حال مصرف دیده و عصبی شده
جیانگ بهت زده لب زد: خدای من!
جیانگ جلو رفت و چند تقه به در زد و منتظر شد
وقتی جوابی نگرفت دوباره تقه ای به در زد و دستگیره رو پایین کشید که در باز نشد
جیانگ دوباره در زد و گفت: ییبو در رو باز کن میخوان ژان رو معاینه کنم بعدش میتونی پیشش بمونی
صدای چرخش کلید توی قفل در اومد و در باز شد
ییبو توی قاب در قرار گرفت و گفت: یه جعبه کمک های اولیه برام بیار خودم انجامش میدم
جیانگ سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: بیا این کیف پزشکیمه هر چی بخوای توش هست
و کیف چرم مشکی رنگ توی دستش رو به سمت ییبو گرفت
ییبو کیف رو گرفت و دوباره داخل اتاق برگشت و در رو قفل کرد
یائو خواست اعتراض کنه که ییشینگ دستش رو کشید و گفت: چند لحظه ما رو ببخشین
و یائو رو همراه خودش توی اتاق کناری که متعلق به یوان بود کشید
قبل از اینکه یائو به خودش بیاد توسط ییشینگ به دیوار کوبیده شد و به دیوار قفل شد
ییشینگ بدنش رو به بدن یائو چسبوند و زمزمه کرد: دیگه اینکارو نکن
و لب هاش رو روی لب های یائو گذاشت و نرم بوسید
با حس حرکت لبهای یائو روی لبهاش محکم تر بوسید و دست هاش رو که روی دیوار بود برداشت و روی بازو های یائو گذاشت
یائو یکی از دست هاش رو بالا اورد و بین موهای ییشینگ فرو کرد
حقیقتا خودش هم ترسیده بود
وقتی ییبو اسلحه اش رو بیرون کشید و به سمتش نشونه رفت باورش نمیشد که اون اسلحه پر باشه و به سمتش شلیک کنه
با اینکه هدف گلوله اون نبود اما به اندازه ای ترسونده بودش که اجازه بده ییبو وارد اتاق بشه و دیگه مخالفت نکنه
با فکر به اینکه ممکن بود هدف اون گلوله باشه با حرص گازی از لب ییشینگ گرفت
ییشینگ نفس عمیقی کشید و ازش جدا شد
توی فاصله کمی از صورتش ایستاد و گفت: ترسیدی؟
یائو مکثی کرد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و گفت:بار اول نبود یکی میخواست منو بکشه ولی اره ترسیدم چون توی چشم هاش هیچی جز مرگ نبود ... میتونستم توی چشم هاش ببینم که اگه کنار نرم واقعا اون گلوله رو توی صورتم شلیک میکنه
ییشینگ لبخند کمرنگی زد و گفت: دیگه باهاش در نیوفت میبینی که وضعیت چقد فاکیه
یائو نفس عمیقی کشید و گفت: متاسفم
ییشینگ سوالی بهش خیره شد
یائو چشم هاش رو بست و گفت: وقتی فهمیدم ژان معتاد شده فقط چند ماه ازش گذشته بود اما جلوش رو نگرفتم...
ییشینگ اهی کشید و گفت: بیا اینو دیگه به خودشون بسپاریم
یائو سری تکون داد و جلو رفت و بوسه کوتاهی روی لب های ییشینگ کاشت
ییشینگ لبخندی زد و گفت: خب حالا ما چی هستیم؟
یائو با تعجب پرسید: چی؟
ییشینگ با شیطنت گفت: ما سکس کردیم و همو بوسیدیم ... میخوام بدونم الان اسم رابطه امون چیه؟
یائو ابرویی بالا انداخت و گفت: واقعا الان وقت این حرفاست؟
ییشینگ شونه ای بالا انداخت و گفت: از وقتی یادم میاد بلا پشت بلا سرمون نازل شده پس حالا که دو دیقه ارامش داریم فقط میخوام بدونم
یائو خندید و گفت: خیلی دلت میخواد بشنوی "دوست پسر" نه؟
ییشینگ چشم غره ای بهش رفت و گفت: معلوم نیست؟
یائو اهی کشید و گفت: نمیتونم بگم دوست پسر و نمیتونم بگم همهیچی بینمون نبوده ... فکر میکنم باید بیشتر به احساس بینمون فرصت بدیم و ازش مطمئن بشیم اما مطمئنن....
با نشستن لب های ییشینگ روی لب هاش سکوت کرد و به بوسه های اروم ییشینگ پاسخ داد
دست ییشینگ روی کمرش نشست و کم کم داشت پایین میرفت که تقه ای به در خورد
ییشینگ با اکراه ازش جدا شد و گفت: بله؟
جیانگ لبخند شیطانی ای به هاشوان زد و گفت:اگه تموم شد بیا بیرون کارت دارم
ییشینگ با بی میلی از یائو جدا شد و گفت: بریم پایین؟
یائو سری تکون داد و گفت: بریم
ییشینگ به سمت در رفت و در رو باز کرد
با دیدن جیانگ که طلبکارانه بهش خیره شده بود اخمی کرد و گفت: چیه؟
جیانگ پوزخندی زد و گفت: هیچی منتظرم تو بهم بگی اینجا چخبره
ییشینگ کنار کشید تا یائو از اتاق بیرون بیاد و همزمان گفت: چخبره؟ خبری نیست!
جیانگ پوزخند دیگه ای زد و گفت: پس بریم پایین
ییشینگ پشت سر جیانگ راه افتاد و جلوتر از یائو به سمت پذیدایی رفت
مقابل جیانگ روی کاناپه نشست و گفت: یه خبر دارم که نمیدونم خوبه یا بد
جیانگ با تمسخر خندید و گفت: باور کن هیچ خبری دیگه نمیتونه شوکه ام کنه پس فقط بگو! خوب و بدش مهم نیست
ییشینگ سری تکون داد و گفت: ییبو بعد از اینکه توی دستشویی اون بلا رو سر ژان اورده رفته سوله و پدرم و ون روهان رو کشته
جیانگ بی حس گفت: اتفاقی بود که دیر و زود میوفتاد ... حداقل زیر شکنجه هاش جون ندادن و سریع مردن
ییشینگ خم شد و ارنج هاش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت: درسته ولی چیزی که ذهنم رو مشغول کرده وضع ژانه
جیانگ ابرویی بالا انداخت و گفت: مگه چه وضعی داشت؟
ییشینگ نگاهش رو به زمین دوخت و گفت: کف دستشویی زانو زده بود و دست هاش از پشت بسته شده بود و پیراهنش پاره و پشتش خونی و سرو سینه اش خیس بود
جیانگ اهی کشید و گفت: خب اینکه زیاد بد نیست
ییشینگ با بهت گفت: چی داری میگی جیانگ؟ اون وضعیت اصلا عادی نبود یه جورایی شبیه...
حرفش رو خورد و ادامه نداد
جیانگ که سکوتش رو دید خودش ادامه داد: شبیه یه رابطه بی دی اس ام بود؟
ییشینگ لب هاش رو روی هم فشرد و سری به نشونه تایید تکون داد
جیانگ با لحن ارومی گفت: رابطه ژان و ییبو از اول همین بوده و من بدتر از ایناشم دیدم و خیلی مواقع خودم ژان رو درمان کردم برای همین میگم اینکه چیزی نبود
ییشینگ به سختی اب دهنش رو فرو فرستاد و گفت: ولی این یه بیماری روانی...
جیانگ حرفش رو قطع کرد و گفت: درسته این یه بیماری روانیه اما چیزی نیست که من و تو حق دخالت توش رو داشته باشیم وقتی هر دوی اونها این رو میخوان...
ییشینگ نگاهش رو به جیانگ دوخت و جیانگ ادامه داد: این رفتارهای ییبو ریشه در بچگی سختش داخل اون باند لعنتی داره و چیزی نیست که من و تو بتونیم درستش کنیم ولی میبینی که خیلی تغییر کرده ... ییبویی که من چند سال پیش میشناختم اگه میفهمید ژان معتاده قطعا میکشتش ولی الان خیلی ملایم به نظرم برخورد کرده
_: درست میگه
با شنیدن صدای یائو درست از پشت سرش به سمتش چرخید و گفت:نمیدونم...فقط هضمش یه خورده برام سخته
یائو لبخندی زد و کنارش نشست و گفت: هیچ عیبی نداره که برای هضمش به زمان نیاز داشته باشی به هر حال این یه چیز نرمال نیست
ییشینگ نگاهش رو به جیانگ دوخت و گفت: تو چطور فهمیدی؟ جیانگ سرش رو پایین انداخت و گفت: از اونجایی که دکترم ییبو زیاد بهم زنگ میزد وتقریبا خودم حدس زدم و بعد یه مدت با دیدن زخمای ژان مطمئن شدم
ییشینگ چشم هاش رو بست و سرش رو به شونه یائو تکیه داد و گفت: این همه اطلاعات برای امروز کافیه
*
در رو بست و با احتیاط به تختی که ژان به شکم روش خوابیده بود، نزدیک شد
روی تخت دو نشست و کیف پزشکی جیانگ رو کنارش گذاشت
با احتیاط خم شد و موهای ژان رو از روی صورتش کنار زد
با دیدن چهره توی هم رفته اش ، از داخل کیف مسکنی بیرون اورد و سرنگ رو از مایع سفید رنگ پر کرد
استین پیراهن پاره شده اش رو بالا داد و به رد سوزن های روی دستش خیره شد
لب هاش رو روی هم فشرد و اخمی کرد
چطور توی این مدت دقت نکرده بود؟
لبش رو گزید و سوزن رو به ارومی داخل رگش فرو کرد
سرنگ خالی رو بیرون کشید و توی سطل اشغال انداخت
نگاهی به پیراهن سفید که بعضی قسمت هاش خونی شده بود انداخت
اگه میخواست الان زخم هاش رو تمیز کنه احتمالا بیدار میشد
از روی تخت بلند شد و تخت رو دور زد
دکمه های پیراهنش رو باز کرد و اون رو در اورد
سمت خالی تخت دراز کشید و ارنجش رو روی چشم هاش گذاشت
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfic• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...