pt. 31

65 14 1
                                    

تقریبا خودش رو روی صندلی تاکسی پرت کرد و بدون اینکه به چشم غره های راننده و چشم های متعجب جونگین اهمیت بده در رو محکم بهم کوبید و به ظرف داخل دستش خیره شد
برادر کلارا توی فرودگاه خاکستری رو که بهش قول داده بود رو اورده بود و اعصاب نداشته اش رو بیشتر از قبل بهم ریخته بود
چشم هاش رو محکم بست و دندوناش رو روی هم فشرد
با نشستن دستی روی رونش چشم هاش خسته اش رو باز کرد و چشم غره ای به جونگین رفت
جونگین چشم های سوالیش رو به جیانگ که در تمام طول راه سکوت کرده بود دوخت
جیانگ لبخند خسته ای زد و گفت: تو که این همه صبر کردی یکم دیگه صبر کن برسیم شرکت برای همتون یه دفعه ای تعریف کنم
جونگین با دیدن حال پریشون جیانگ سری تکون داد و به پشتی صندلیش تکیه داد
توی این چند روز که بیشتر جیانگ رو شناخته بود فهمیده بود مواقعی که عصبانیه بدترین کار ممکن حرف کشیدن ازشه چون احتمالا هر چی که باید و نباید رو میگه و بعد براش پشیمونی میمونه درست مثل دیشب که بعد از بحثش با بم بم تمام شب رو پشت پنجره در سکوت ایستاده بود و به بیرون خیره شده بود
زیر چشمی به ظرف سرامیکی داخل دستش خیره شد
در این مورد به هیچ وجه این مرد رو درک نمیکرد
درسته چند سال گذشته بود اما چطور میتونست خاکستر زنش رو توی دست هاش بگیره و انقدر اروم باشه؟
سرش رو تکون داد تا از شر افکار مزخرفش راحت بشه
جیانگ خیلی ناگهانی به سمتش چرخید و گفت: راستی من ادرس شرکت رو دادم باید برم اونجا یه کار واجب دارم تو اگه خسته ای میتونی بری خونه
جونگین سری تکون داد و گفت: خسته نیستم باهات میام بهتره زودتر خبرا رو به ییبو و ییشینگ برسونیم و این موضوعو تموم کنیم
جیانگ با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و گفت: متاسفم باید قبل از سوار شدن میپرسیدم که میخوای باهام بیای یا نه
جونگین که از این همه ادب ناگهانی جیانگ شوکه شده بود ابرویی بالا انداخت
چرا حالت های این مرد به این سرعت تغییر میکرد؟ چرا این همه جنبه های مختلف داشت؟ و از همه مهمتر چرا هر جنبه ای ازش رو که میدید دوست داشت جنبه های بیشتری ازش رو ببینه؟
لبش رو گزید و نگاهش رو از پنجره به بیرون دوخت
جیانگ که تغییر حالت های صورت جونگین رو زیر نظر گرفته بود با لحن مرددی پرسید: خوبی؟ نکنه اون دوست پسر دیوونه ات اونجا چیزی به خوردت داده؟ چرا اینجوری شدی؟
جونگین قهقهه ای زد و گفت: هی هی اون هیچوقت به من اسیب نمیرسونه
جیانگ ابرویی بالا انداخت و گفت: چرا نمیفهممت؟
جونگین سوالی به جیانگ خیره شد و منتظر شد تا حرفش رو ادامه بده
جیانگ واضح تر توضیح داد: جوری که ییبو به من گفت تو برای پیدا کردن مارک به اینجا اومده بودی و وقتی فهمیدی مرده خیلی ناراحت شدی و الان اصلا انگار نه انگار که اون شخص وجود داشته و طبق چیزی که ییبو گفته بود فکر میکردم عاشق مارک باشی اما انگار که...
حرفش رو ادامه نداد
نمیدونست چطور منظورش رو بیان کنه که جونگین رو ناراحت نکنه
اگرچه که مطمئن نبود تا الان ناراحتش نکرده باشه
جونگین که مکثش رو دید ادامه داد: انگار که عاشق بم بم ام! درسته؟
جیانگ با سر تایید کرد
جونگین لبهاش رو با زبون خیس کرد و گفت: مارک برای من واقعا مهم بود و من اومده بودم اینجا تا پیداش کنم ولی پیدا کردن و برگردوندنش ملزم بر این نبود که اون بیاد و عاشقم باشه . درسته من عاشق مارک بودم و اون برام عشق اول بود و نمیگم که بم بم جاش رو برام پر کرد ، چون مارک واقعا برام خاص بود و هیچکس جاش رو برام نمیگیره و از اینکه دیر رسیدم واقعا متاسف شدم ولی خب اون عشق اول لزوما نباید هنوزم عشقم باشه درسته؟ من پذیرفتم که اون برای من نیست و فکر میکردم که جکسون اونو به زور از من دور کرده و یه جور حس وضیفه و عذاب وجدان داشتم نسبت بهش و با توجه به اینکه دیگه حسم نسبت بهش مثل سابق نبود اما هنوزم حس میکردم که وظیفمه که اون رو نجات بدم و خب الان حداقل میدونم من تلاشم رو کردم و یه جورایی اون خودش هم از وضعش راضی بود و الان کمی وجدانم راحت تره و در مورد بم بم ، درسته که عشق اول من مارک بود اما نمیتونستم تا ابد توی گذشته زندگی کنم که...و بم بم از هر لحاظ مکمل من بود و من واقعا دوستش داشتم
جیانگ لبختد تلخی زد و گفت: میدونی چیه؟ اگه بم بم رو واقعا دوس داری زیاد بهش سخت نگیر...با اینکه ازش خوشم نمیاد و قضیه رو کامل نمیدونم و برخلاف میلم اون عشقی که بهت داشت رو توی چشم هاش دیدم . اون حس حسادتی که وقتی من رو پیشت دید رو دیدم و متاسفانه باید بگم اون دوستت داره
جونگین پوزخندی زد و گفت: و چی باعث شده فکر کنی من نفهمیدم؟ من اون پسر رو بیشتر از خودش میشناسم و میدونم یه چیزی مجبورش کرده اما اگه اون نمیخواد که بهم بگه چه اتفاقی افتاده و قضیه چیه و این چیزیه که اون میخواد پس من نمیتونم مجبورش کنم و نمیخوام هم کورکورانه دنبالش کنم تا با سر توی چاه بیوفتم . میتونم؟
جیانگ حق به جانب گفت: خب شاید نمیتونه یا منتظره که تو اول به سمتش بری
جونگین تمسخر امیز خندید و گفت: خودت فهمیدی چه حرف مسخره ای زدی؟ اون کسیه که این رابطه رو تموم کرده اگه قرار باشه کسی برگرده و معذرت بخواد و چیزیو توضیح بده اونه نه من!
جیانگ با تردید گفت: خب شاید اون منتظر یه حرکت از توعه
جونگین اخم کمرنگی کرد و گفت: و باور کن منم منتظر همون یه حرکت از طرف اونم اما باید بگم متاسفم من اون حرکتو نمیزنم
جیانگ نفس عمیقی کشید و سکوت کرد
خاطرات قدیمی ای که با هر حرف جونگین جلوی چشم هاش میومد قلبش رو میسوزوند
با فکر به اینکه ممکنه هاشوان هم فقط منتظر یه حرکت از طرف اون بوده ، قلبش رو میسوزوند
جونگین با دیدن صورت ناراحت جیانگ با صدای ارومی گفت: چرا حس میکنم منظورت از حرفات من و بم بم نیستیم؟
و با درخشیدن قطره اشکی گوشه چشمش مطمئن شد
وقتی سکوت جیانگ رو دید اون هم دیگه چیزی نگفت و اجازه داد جیانگ توی افکارش غرق بشه
*
فیلم رو برای بار هزارم پلی کرد و به مردی که داخل فیلم بود خیره شد
توی روپوش پزشکی و ماسک و عینک محافظی که زده بود چیز زیادی مشخص نبود اما از روی صداش میتونست به طور قطع بگه که اون خودشه
فیلم رو قبل از اینکه تموم بشه نگهداشت و با دقت به فضای ازامایشگاه خیره شد
با خستگی چشم هاش رو مالید و برای چند ثانیه سرش رو روی میز گذاشت
کار های شرکت و کار های باند بیش از حد داشت روش فشار میاورد به طوری نزدیک غروب بود و اون هنوز توی شرکت بود
سرش رو به ارومی روی میز کوبید و قبل از اینکه خوابش ببره صاف نشست
اما با چیزی که دید تقریبا از جا پرید
چطور قبلا متوجهش نشده بود؟
شاید خاطر این بود که چرخش دوربین بیش از حد برای خوندن اون نوشته ها سریع بود
روی صفحه مانیتور خم شد و فیلم رو از اول اما با سرعت پایین تری پخش کرد
اینبار میتونست ازامایشگاه رو راحت تر بررسی کنه و درست سه ثانیه قبل از اینکه فیلم تموم بشه بالاخره دیدش
با وحشت گوشیش رو چنگ زد و شماره ییبو رو گرفت
نگاهش بین ماسک روی میز و فردی که تصویر تارش توی ایینه ازمایشگاه قابل دیدن بود خیره شد
باورش سخت بود حدسش درست از اب دراومده بود
حتی نمیدونست چجوری باید این خبر رو به ییبو بده اما به جای ییبو صدای زنی که در پایان تماس میگفت میتونه براش پیغام بزاره نفس حبس شده اش رو ازاد کرد
شاید گفتنش توی پیام صوتی راحت تر بود
چند ثانیه صبر کرد تا پیام صوتیش فعال بشه و وقتی صدای بوق رو شنید گفت: ییبو هر چی سریعتر بهم زنگ بزن فکر کنم یه چیزی توی فیلم پیدا کردم هروقت تونستی خودت رو به شرکت برسون
*
هدفون رو کنار گذاشت و لبخندی زد
حس بهتری داشت از اینکه بالاخره یه نفر فهمیده بود زنده اس
اما بر خلاف حس خوبش اخمی کرد و به سرعت از جا بلند شد
این عطشی که برای فهموندن زنده بودنش به بقیه داشت رو باید کنترل میکرد تا کار دستش نده
لباس های یه دست مشکیش رو پوشید و ماسک مشکی رنگی به صورتش زد
اخرین باری که اینطوری لباس پوشیده بود شبی بود که به گاوصندوق ون روهان دستبرد زده بود و با ییبو درگیر شده بود (فصل1)
همون شبی که تقریبا شروع همه چیز بود
لبخند نرمی روی لبهاش نقش بست
حتی یاداوری اون روز ها هم باعث میشد قلبش تند بزنه
با رسیدن به پایین برج افکارش رو دور ریخت و روی نقشه اش تمرکز کرد
این میشد اولین قدمی که قرار بود علیه اون سیلور لعنتی برداره و باید بی نقص انجام میشد
بدون تردید از خیابون عبور کرد و وارد شرکت رو به روش شد
شرکتی که طبقه بیستمش متعلق به همسرش بود
درست چند قدم مونده به پذیرش راهش رو به سمت چپ و کج کرد و بین شلوغی ای که جلوی اسانسور تشکیل شده بود خودش رو توی راه پله اضطراری انداخت
نفس راحتی کشید
پله های اضطراری تنها جایی بود که دوربین نداشت پس ماسکش رو پایین کشید و نفسش رو تقریبا فوت کرد
ماسکش رو دوباره بالا کشید و پله ها رو بر خلاف میلش پایین رفت و وارد پارکینگ شد
با اینکه ماسک داشت ، سرش رو تا حد امکان پایین انداخت و به سمت ماشین مورد نظرش رفت
قلبش از هیجان تند میکوبید و احساس میکرد اگه کسی از کنارش رد بشه میتونه خیلی راحت متوجهش بشه
دستهاش رو مشت کرد و به خودش تشر زد
پس اون ژانی که بدون هیچ ترس و اضطرابی وارد مرموز ترین باند کشور شده بود و با جسارت توش فضولی میکرد کجا رفته بود؟
انقدر اون ژان براش دور به نظر میرسید انگار که اصلا هیچوقت اون شخص خودش نبوده
کنار در سمت راننده ماشین سفید رنگ ایستاد و سیم و انبرک کوچیکی رو از جیب شلوارش بیرون کشید
توی این مدت به لطف یائو دیگه تقریبا همه جور قفلی رو میتونست به راحتی باز کنه
در ماشین با تیک کوتاهی باز شد و چراغ هاش یکبار خاموش و روشن شد
لبخندی زد و پشت رول نشست و دستش رو بی وقفه روی بوق ماشین گذاشت........
*
با صدای تقه ای که به در خورد از جا پرید و با ترس دستش رو روی قلبش گذاشت
اونقدر محو تحلیل و بررسی فیلم شده بود که کلا فراموش کرده بود داخل شرکته
صاف نشست و اجازه ورود صادر کرد
_: بیا داخل!
نگهبان وارد شد و تعظیم کوتاهی کرد
ییشینگ بی حوصله گفت: چیشده؟
نگهبان توضیح داد: توی پارکینگ یهویی صدای بوق ماشنتون بلند شد بلند و بی وقفه انگار یه نفر دستشو گذاشته باشه روی بوق برای همین رفتم و بررسی کردم اما کسی اون اطراف نبود میخواستم بهتون زنگ بزنم اما انگار امروز خطوط مشکل دارن
ییشینگ ابرویی بالا انداخت و تلفن روی میزش رو برداشت
با شنیدن بوق ازاد با تعجب پرسید: از کی اینطوریه؟
نگهبان شونه ای بالا انداخت و گفت: فکر کنم از صبح
ییشینگ تک خنده ای کرد و گفت: پس برای همین بود که امروز انقدر خلوت به نظر میرسید
سری تکون داد و ادامه داد: باشه میتونی بری خودم میرم پارکینگ چک میکنم
نگهبان به ارومی عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد
ییشینگ نفسش رو فوت کرد و دوباره نگاهش روی مانیتور چرخید
ایندفعه تونسته بود نوشته های روی بُرد پشت سر یائو رو کم و بیش بخونه و مقدار کمیش رو یادداشت کنه
صفحه مانیتور رو خاموش کرد و اینبار نگاهش روی برگه ثابت شد
هر چی تلاش میکرد از علائم شیمیایی و اعداد روی صفحه نمیتونست چیزی رو تشخیص بده
صندلی رو به عقب هل داد و بلند شد
چک کردن ماشینش مهمتر از یه سری اعداد چرت و پرت بود
قبل از خروج از اتاق بدنش رو کمی کش و قوس داد و حالت چهره اش رو به خنثی تغییر داد
برخلاف ساعت اداری راهرو ها خلوت بود و به سختی اتاقی با چراغ روشن پیدا میشد
با دیدن سالن خلوت به قرمهاش سرعت بخشید و به سمت اسانسور رفت
دکمه اسانسور رو فشرد و منتظر شد
عجله نداشت اما نمیدونست چرا بی دلیل استرس گرفته
وارد اسانسور شد و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید
هیچ تماسی نداشت
اهی کشید
حدس اینکه ییبو کجا بود زیاد سخت نبود و همین بیشتر عصبیش میکرد
ییبو یه چیز دیگه میگفت و جور دیگه ای عمل میکرد
گوشی رو توی جیبش انداخت و از اسانسور خارج شد
هنوز قدمی برنداشته بود که سوزش عمیقی رو پشت گردنش حس کرد و بعد فضای پارکینگ کج و سیاه شد

𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2Onde histórias criam vida. Descubra agora