_: وسایلتو جمع کن برمیگردیم چین
_: اما ... بابا ... ما تازه اومدیم اینجا
مرد با اخم توی صورت دخترش غرید: برام مهم نیست حالا که اون عوضی اینجاست ما باید بریم
دختر با لجبازی گفت: تا ندونم چرا داریم از کاملیا فرار میکنیم قدمی برنمیدارم
هاشوان دستی لای موهاش کشید و گفت: چینگ فقط کاری که بهت گفتمو بکن
چینگ پوزخندی زد و گفت: وگرنه چی؟ مثل دفعه قبل که قبل بهوش اومدنم از چین خارجم کردی بیهوشم میکنی و به چین برمیگردونی؟
هاشوان با کلافگی دستی لای موهاش کشید و گفت: فقط بگو چی میخوای در عوضش؟
چشم های چینگ برق زد
همیشه این بی حوصلگی پدرش به نفعش بود
چینگ حالت متفکری به خودش گرفت و گفت: باید بزاری برای اخرین بار کاملیا رو ببینم
مکثی کرد و قبل از اینکه به پدرش فرصت مخالفت بده اضافه کرد:بدون بادیگارد و هر کوفت و زهرماری
هاشوان پوزخندی زد و گفت: توام مثل مادرت معلوم نیس داری چیکار میکنی...!!
چینگ چشمکی زد و گفت: اینو به معنی موافقتت در نظر میگیرم
در حالی که به سمت در میرفت گفت: میرم حاضر شم خودت با بادیگاردات هماهنگ کن
گفت و بی توجه به پدرش از اتاق خارج شد
هاشوان دستی داخل موهاش کشید
از دست این مادر و دختر کلافه شده بود
با اینکه به محض به دنیا اومدن چینگ از هم جدا شده بودن ، تقریبا باهم زندگی میکردن اما چند وقتی بود که لی سو به طرز عجیبی پیداش نبود نه اینکه بود و نبودش براش مهم باشه اما تنها کسی که از پس دختر غد و یه دنده اش برمیومد مادرش بود
و بدتر از این مادر و دختر ، پیدا شدن سر و کله کاملیا بود
وقتی کاملیا اینجا بود یعنی جیانگ هم همراهش بود و اخرین چیزی که میخواست رو به رو شدن با جیانگ و بهم ریختن خانواده و زندگیش بود
اینکه زندگی خودش شبیه یه شیشه خورد شده بود دلیل نمیشد که زندگی یه نفر دیگه رو هم بهم بریزه
گوشی رو از روی میز برداشت و با رانندش تماس گرفت
رانندش سریع جواب داد
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بده گفت:چینگو هر جا که خواست ببر ... بادیگارد نمیخواد فقط بهش بگو اگه باهات برنگرده معماله فسخه
و باز هم بدون اینکه منتظر جوابی از طرف راننده باشه گوشی رو قطع کرد و روی میز پرتاب کرد
سرش رو توی دستهاش گرفت و نالید: چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا هر جا میرم اونجایی؟ چرا نمیزاری فراموشت کنم؟
اگه میگفت از همه چی بریده دروغ نبود
چین رو ترک کرده بود که دیگه با جیانگ برخوردی نداشته باشه اما هر جا میرفت جیانگ مثل سایه همراهش میومد و از همه بدتر وابستگی دخترش به دختر کسی بود که به هیچ وجه علاقه ای به رو به رو شدن باهاش نداشت
با صدای در سرش رو بالا اورد و گفت: بله؟
چینگ سرش رو از لای در داخل اورد و گفت: یه سوال بپرسم هم جواب میدی؟
هاشوان بی حوصله سر تکون داد
فقط میخواست سریع تر چینگ دست از سرش برداره و بره تا بتونه کمی تمرکز کنه و خودشو جمع و جور کنه
با اینکه سالها گذشته بود اما هنوزم تنها نقطه ضعفش مردی بود که با وجود خیانت بزرگی که در حقش کرده بود هنوزم مالک قلبش بود
چینگ بالاخره دلش رو به دریا زد و پرسید: چرا از کاملیا بدت میاد؟ درواقع باید بپرسم چرا ازش فرار میکنی؟
همونطور که انتظار داشت چینگ دختر تیزی بود
لبخند کمرنگی زد و گفت: چرا باید از یه دختر 15 ساله فرار کنم؟
چینگ با گیجی گفت: نمیفهم .. پس چرا....
حرفش رو نصفه رها کرد و بشکنی زد
چینگ: خودشه! چرا با والدین کاملیا مشکل داری؟
هاشوان نگاه عمیقی به چینگ انداخت و گفت: مطمئنی طاقت شنیدن جوابش رو داری؟
چینگ نگاه جدی اش رو به نگاه غمگین پدرش دوخت
هاشوان نفس عمیقی کشید و گفت: یادته توی بچیگیت داستان مردی رو برات تعریف میکردم که همه چیزش رو از دست داده بود و تنها چیزی که براش مونده بود دختر زیباش بود و عشقی که اخر داستان بهش نرسید؟
چینگ سری به معنای مثبت تکون داد
هاشوان لبخند کمرنگی زد و گفت: من هیچوقت نفهمیدم مادر داشتن چطوریه ... همه زندگیم فقط کارهایی که پدرم ازم خواسته بود انجام داده بودم و بعد مرگش یه عالمه دم دستگاه ازش برام موند که هیچکدومشون قانونی نبود و عشق به کسی که برای گرفتن اطلاعت فقط باهام بود و بعد از اینکه چیزی که ازم میخواست رو گرفت رفت
چینگ با چشم های گرد شده گفت: مامان اینکارو کرده؟ اما چه ربطی به کاملیا داره؟
هاشوان تلخ خندید و برای اولین بار نگاه شرمنده اش رو از دخترش گرفت
هاشوان: برای انتقام از اون کسی که عاشقش بودم با مادرت که بعد مرگ پدرش از اونها جدا شده بود و برای حفظ جونش به من پناه اورده بود ازدواج کردم ... اون قرار بود یه ازدواج فیک باشه اما بعد از دیدنش توی اون کت و شلوار سفید رنگی که باهاش به عروسیم اومده بود و مرگ پدرم درست توی شب عروسیم انقدر مست کردم که نفهمیدم چیشد ... شاید یه تجاوز در نظر بگیریش ولی مادرت انقدر زن خوبی بود که هیچ وقت اون شب رو به روم نیاورد و نه ماه بعدش تو به دنیا اومدی
چینگ گنگ پرسید: فک کردم قبل از اینکه اون رو ببینی پدربزرگ مرد
هاشوان سری تکون داد و گفت: نه اون موقع که برای اولین بار و برای اطلاعات به من نزدیک شد من دستیار پدرم بودم
مکثی کرد و گفت: پدرم شب عروسیم مرد و من انقدر از پدرم و لی سو شرمنده بودم که فقط از اونجا فرار کردم و به اینجا اومدم
چینگ اهی کشید و گفت: ینی تو عاشق مادر کاملیا بودی؟
هاشوان سرش رو پایین انداخت و گفت: پدرش....
چینگ با چشم های گرد شده به پدرش نگاه کرد
شاید اخرین چیزی که بهش فکر میکرد این بود که پدرش چنین گرایشاتی داشته باشه
قدمی به سمت پدرش برداشت و گفت: بابا باید یه چیزی بهت بگم
هاشوان سوالی به چینگ نگاه کرد
چینگ اب دهنش رو به سختی فرو داد و گفت: من فکر کنم...
با صدای راننده که صداش میکرد حرفش نصفه موند
خواست چیزی بگه که هاشوان پیش دستی کرد و گفت: الان برو و از اخرین فرصتت استفاده کن چون فردا به چین برمیگردیم
*
به ییشینگ که همراه بادیگاردها چند قدم عقب تر ایستاده بود نگاه کرد و گفت: میخوای باهاش چیکار کنی؟
ییبو اهی کشید و گفت: نمیدونم ....
جیانگ چشم هاشو توی حدقه چرخوند و گفت: اون بیگناهه
ییبو نگاه تیزی بهش انداخت و گفت: تو چیزی میدونی؟
جیانگ سری به نشونه مثبت تکون داد و گفت: یه چیزایی برام تعریف کرده ولی فکر میکنم همشو بهم نگفته داستانش حفره های خالی زیاد داشت
ییبو با خشم دندون هاشو روی هم سایید و گفت: ازش حرف میکشم
جیانگ ترسیده به ییبو نگاه کرد و گفت: میخوای شکنجش کنی؟
ییبو پوزخندی زد و گفت: چرا که نه؟ خیلی وقته اسلیو نداشتم
جیانگ با چشم های گرد شده به ییبو خیره شد
با اینکه میدونست رابطه ژان و ییبو چیزی فراتر از یه رابطه جنسی معمولیه اما ییبو هیچوقت مستقیم دراین باره باهاش صحبت نکرده بود
ییبو چشم هاشو توی حدقه چرخوند و گفت: نگو که نفهمیدی
جیانگ سری به نشونه مثبت تکون داد و گفت: فقط حدس میزدم...
ییبو به سمت جیانگ چرخید و گفت: اونجا خیلی مراقب باش اگه اتفاقی برات بیوفته نمیتونم بهتون کمک کنم
سرش رو پایین انداخت و گفت: اگه اتفاقی برای یوان بیوفته ژان هیچوقت منو نمیبخشه
جیانگ با ناراحتی به دوستش نگاه کرد و گفت: چرا برشون نمیگردونی؟ اونجا خطرناک تر نیست؟
ییبو سری تکون داد و گفت: نمیدونم ... فعلا برو اوضاع اونجا رو ببین اگه خیلی بد بود برگردین
جیانگ بدون اطلاع قبلی ییبو رو بغل کرد و کنار گوشش گفت:مراقب خودت باش
ییبو برای اولین بار دوستش رو در اغوش کشید
هیچ جوابی نداشت که به جیانگ بده
جیانگ با بی رحمی گفت: به خاطر یوانم که شده مراقب خودت باش اون بهت نیاز داره
ییبو عقب کشید و سری به نشونه مثبت تکون داد
حقیقت این بود که برای دوباره در اغوش کشیدن پسرش لحظه شماری میکرد اما نمیدونست میتونه توی چشم هاش نگاه کنه و بگه که برای نجات ژان فقط یه جا ایستاد و هیچکاری نکرد؟
_: " مسافرین پرواز شانگهای به کالیفرنیا...."
جیانگ نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: من باید برم
ساک کوچیکی که جمع کرده بود رو روی دوشش انداخت و به سمت ییشینگ رفت
با جدیت بهش خیره شد و گفت: مراقبش باش ... وضعیت خوبی نداره
ییشینگ به بادیگارد های اطرافش نگاه کرد و پوزخند زد
ییشینگ: اگه اجازه داد باشه
جیانگ سری از روی تاسف تکون داد و گفت: چرا فقط واقعیتو بهش نمیگی؟
ییشینگ سرش رو پایین انداخت و گفت: چرا باید قبول کنه با پسرِ قاتل پدرش دوست بمونه؟
جیانگ با درموندگی به ییشینگ نگاه کرد و گفت:نمیدونم به کدومتون باید حق بدم ... ولی خواهش میکنم تا وقتی برگردم همو نکشین
ییشینگ با مظلومیت گفت: من که کاری بهش ندارم ....
جیانگ بی حرف ییشینگ رو در اغوش کشید
هیچ حس خوبی به این سفر نداشت
میترسید بره و یکی از دوست هاش رو از دست بده
ییبو بهشون نزدیک شد و گفت: دیرت نشه
جیانگ با حرص گفت: میترسم هنوز هواپیما بلند نشده همینجا همو به رگبار ببندین
ییبو پوزخندی زد و گفت: تا وقتی حقیقتو بهم بگه زنده نگهش میدارم نترس
جیانگ با کف دست به پیشونیش ضربه ارومی زد و گفت: خدایا گیر دوتا بچه پنج ساله افتادم
ییبو به سمت گیت هلش داد و گفت: برو دیگه وگرنه از پرواز جا میمونی
جیانگ به شوخی گفت: دست به شیر گاز و پریزای برق نزنین مامان زود برمیگرده
ییشینگ بی صدا خندید و رفتن دوستش رو نگاه کرد
ییبو به سمتش چرخید و گفت: خب عین ادم بنال جونگو از کجا میشناسی
ییشینگ اینبار بلند خندید و گفت: انگار جیانگ من و تو رو بهتر از خودمون میشناسه ... بزار پنج دقیقه از رفتنش بگذره
ییبو سری تکون داد و گفت: بالاخره به حرف میارمت
*
از روی صندلی بلند شد و به سمت دستشویی رفت
با اینکه زیاد با هواپیما مسافرت میرفت اما اولین بار بود با همچین وضعیتی رو به رو میشد
عقی زد و ناهار ظهرش رو بالا اورد
چند بار پشت سر هم عق زد تا کمی حالش بهتر شد
معدش میسوخت و توی چشمهاش به خاطر عق زدن های پشت سرهم اشک جمع شده بود
ابی به صورتش زد و توی ایینه به خودش خیره شد
علاوه بر استرس و سوزش معدش نگران بود
دقیقا از لحظه ای که روی صندلی هواپیما نشسته بود پشیمون شده بود و دلش میخواست برگرده اما وقتی به این فکر میکرد که یوان و کاملیا اونجا تنهان راهی جز رفتن نداشت
با صدای در ، از افکارش به زمان حال پرت شد
نفس عمیقی کشید که پشیمون شد
زیر لب غر زد: اخه احمق دستشویی جای نفس عمیق کشیدنه؟
همین که در رو باز کرد با زنی سینه به سینه شد
قلبش یه ضربان رو جا انداخت
حالا میفهمید چرا به این پرواز و سفر هیچ حس خوبی نداشت
زن با لوندی موهاش رو پشت گوشش فرستاد و گفت: اوه...فکر نمیکردم اینجا ببینمت
نگاهش روی موهای صورتی زن مقابلش ثابت موند با لباس های اسپرت سنش خیلی پایین تر از چیزی که بود به نظر میرسید
زیر لب زمزمه کرد: منم همینطور
زن به دستشویی اشاره کرد و گفت:کارت تموم شد؟
خودش رو کمی کنار کشید و گفت: اره
زن وارد دستشویی شد و در حالی که در رو میبست گفت: بیا وقتی برگشتم یه گپی بزنیم
گفت و در رو بست
جیانگ با حرص نفسش رو فوت کرد و گفت: ترجیح میدم همینجا از پنجره هواپیما بپرم پایین تا باهات گپ بزنم
بدون توجه به حرف زن به سمت صندلیش برگشت
شاید وقتی میدید جیانگ رفته بیخیالش میشد اما وقتی که مهماندار به سمتش اومد و ازش خواست به قسمت فرست کلس هواپیما بره انگار یه سطل اب سرد روش خالی کردن
در حالی که زیر لب زن رو به فحش بسته بود پشت سر مهماندار به راه افتاد
با اینکه هیچ تمایلی نداشت تا با اون زن هم کلام بشه اما به خاطر کمکی که بهشون کرده بود نمیتونست بهش بی توجه باشه
باید این رو هم در نظر میگرفت که ممکنه در اینده باز هم به کمکشون نیاز داشته باشن و از اونجایی که میدونست اکثر زن ها کینه به دل میگیرن و با این بی توجهی میتونه گند بزنه به همه چی
اخم هاشو توی هم کشید و کنار زن نشست
زن در حالی که مشروب توی دستش رو مزه مزه میکرد گفت: تا این حد ازم متنفری جیانگ؟
جیانگ پوزخندی و زد و گفت: چرا سوالی میپرسی که جوابش رو میدونی؟
زن بلند خندید و گفت: بیخیال جیانگ من اونقدرام نفرت انگیز نیستم
جیانگ بدون اینکه تغییری توی حالتش ایجاد کنه گفت: هستی فقط خودت نمیدونی ...
مکثی کرد و اسمش رو به زبون اورد : لی سو
لی سو با بیخیالی شونه ای بالا انداخت و گفت: اون دفعه توی شرکت وقت نشد باهم صحبت کنیم ...
باز هم از نوشیدنیش نوشید و ادامه داد: شنیدم با کلارا ازدواج کردی و یه دختر داری
جیانگ با تعجب به لی سو نگاه کرد و گفت: کلارا رو میشناختی؟
لی سو خندید و گفت: ما موقع دبیرستان دوست بودیم و بعد از شما ازش خواستیم که با ما کار کنه اما اون گفت ترجیح میده طرف همسرش باشه ... اینا رو ول کن... حالشون خوبه؟
جیانگ سری به نشونه مثبت تکون داد و گفت: خوبن !
و توی دلش اضافه کرد " فکر کنم "
جیانگ هر چقدر توی بحث کار و برخورد با دوستاش عاقلانه رفتار میکرد وقتی پای خانوادش وسط میرسید به یه احمق تمام عیار تبدیل میشد
در واقع میترسید
بعد از هاشوان ، از اینکه احساساتش رو نشون بده میترسید
میترسید که بهشون ضربه بزنه و نابودشون کنه برای همین همیشه سعی میکرد فاصله اش رو باهاشون حفظ کنه و میدونست اینکار حتی بیشتر هم بهشون صدمه میزنه اما شجاعت اینکه بره جلو و اعتراف کنه رو در خودش نمیدید
با صدای لی سو از افکار درهمش بیرون اومد
لی سو: برای چی میری کالیفرنیا؟ تا جایی که میدونم بیمارستانت فقط چین و ژاپن و تایوان شعبه داره...
جیانگ ابرویی بالا انداخت و گفت: از کجا میدونی سفرم تفریحی نیست؟
لی سو چشمهاشو ریز کرد و گفت: اگه سفر تفریحی بود عاقلانه اش این نبود که خانوادت همراهت باشن؟
جیانگ شونه ای بالا انداخت و گفت: خودت چطور؟ اینجا چیکار میکنی؟
لی سو با بی قیدی گفت: من دارم برمیگردم خونه
جیانگ سری تکون داد و سکوت کرد
لی سو اما انگار خیال نداشت این بحث رو تموم کنه
لی سو: دلم برای دخترم خیلی تنگ شده
خون داخل رگهای جیانگ یخ زد
دخترش؟ دختر لی سو و هاشوان؟
حجوم توده سمی به گلوش اجازه نداد جواب لی سو رو بده
بازهم سر تکون داد و سکوت کرد تا مبادا جلوی لی سو ضعف نشون بده
لی سو لبخند خبیثی زد و گفت: من دیگه یکم بخوابم تا برسیم . خیلی خستم!
و بی توجه به جیانگی که سرش پایین بود چشمهاشو بست
جیانگ اما بین موج های خاطرات گم شده بود
درسته! چرا یادش رفته بود این زن چه نسبتی با هاشوان داره و ممکنه بچه دار شده باشن؟ مگه نه اینکه خودش هم یه دختر داشت؟
دستهاشو مشت و کرد برای اروم کردن خودش زیر لب زمزمه کرد: بهش فکر نکن ... این خیانته ... بهش فکر نکن
*
ژان با لبخند به یائو نگاه کرد و گفت: همین عالیه
یائو توی ایینه به خودش نگاه کرد
کت و شلوار ابی رنگ به خوبی توی تنش نشسته بود
یائو به سمت فروشنده برگشت و گفت: همینو میبریم یکی سایز من و یکی سایز ایشون برامون اماده کنین
و به ژان اشاره کرد
ژان اضافه کرد: برای من رنگش مشکی باشه
یائو اخمی کرد و گفت: کی میخوای دست از مشکی پوشیدن برداری؟ مگه عزاداری؟
ژان بحث رو عوض کرد و گفت: هنوز خبری ازش نشده؟ بهشون گفتی جونگ سر و کلش پیدا شده؟
یائو در حالی که به سمت اتاق پرو میرفت گفت: بهشون گفتم ولی دستورات هنوز همونه
ژان کلافه گفت: اخه چرا وقتی میتونه برامون مفید باشه باید بکشیمش؟ میتونیم جذبش کنیم...
یائو کلافه به سمت ژان چرخید و گفت: این چیزا به من مربوط نمیشه ما فقط باید دستورات رو اجرا کنیم
ژان با نا امیدی به سمت خروجی فروشگاه رفت
میدونست اگه خودش مستقیم باهاش حرف بزنه "اون" بدتر لج میکنه و بر خلاف خواسته اش عمل میکنه پس مجبور بود از طریق یائو حرفاشو بزنه
کلافه از وضعیتی که توش گیر کرده بود لگدی به سطل اشغال کنارش زد
نگاهی به چهار تا بادیگاردی که فقط چند قدم ازش ایستاده بودن کرد و فحشی زیر لب داد
دستشو توی جیبش فرو کرد اما با حس جیب خالیش اهی کشید
چقدر دلش برای اینکه گوشی داشته باشه تنگ شده بود
با اینکه متنفر بود به سمت بادیگارد چرخید و گفت: زنگ بزن به یائو باهاش کار دارم
بادیگارد سری تکون و شماره یائو رو گرفت
وقتی صدای یائو داخل گوشی پیچید گوشی رو به سمت ژان گرفت
ژان هوفی کشید و گوشی رو از بادیگاردی که حتی اسمش رو هم نمیدونست گرفت
بادیگارد هاش هر ماه عوض میشیدن و حق هیچگونه مکالمه ای باهاش نداشتن
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و گفت: میخوام برم قبرستون
یائو شوکه گفت: اونوقت چرا؟
از اونجایی که میدونست لحن اروم بیشتر روی یائو جواب میده با لحن نرمی گفت: میخوام برم سر قبر خودم
میتونست قیافه متعجب یائو رو از پشت گوشی هم تشخیص بده
یائو: اما قرار بود باهم خرید کنیم
ژان اروم خندید و گفت: میدونی که از خرید کردن متنفرم ... زود میرم و برمیگردم
یائو باز هم سعی کرد جلوش رو بگیره
یائو: اگه ییبو رو اونجا دیدی...
ژان وسط حرفش پرید و گفت: وسط هفته اس ... زیاد نمیمونم
یائو بالاخره تسلیم شد و گفت: باشه گوشی رو بده به اون نره غولا تا بهشون بگم ببرنت
ژان ریز خندید و گفت: ممنون
و گوشی رو به سمت بادیگارد گرفت
خیلی شانس اورده بودکه یائو اینجوری هواش رو داشت
اوایل براش خیلی سخت بود که یائو رو قبول کنه ولی وقتی فهمید اگه یائو پشتش نباشه موندن توی سیلور شبیه جهنمه مجبور شد قبولش کنه و به مرور زمان متوجه شد یائو خیلی بهتر از چیزیه که توقعش رو داشت
با یاد اوری روز های اولی که وارد سیلور شده بود قلبش تیر کشید
یه اتاق یه متری که نه پنجره داشت و نه حتی اونقدری بزرگ بود که بتونه توش به راحتی دراز بکشه و مجبور بود نشسته بخوابه
حتی اگه اون اتاق کثیف و نمور و کوچیکی که هیچ روزنه نوری نداشت رو در نظر نمیگرفت نمیتونست قلاده ای که به گردنش بسته بودن رو تحمل کنه
هر وقت میخواستن جایی ببرنش مثل سگ ها قلاده اش رو میگرفتن و میبردنش
حتی بعد از اینکه "اون" شکنجه اش میکرد و تا سر حد مرگ کتکش میزد باز هم کسی حق کمک بهش رو نداشت و فقط زنجیری که به قلاده اش بسته بودن رو میگرفتن و اون رو به همون اتاق کوچیک برمیگردوندن و شب اونها رو برای سرگرم کردن افراد رده پایین باند سیلور به بار هایی میبردن که دیوار هاش به جای کاغد های رنگی جذاب با خون پوشیده شده بود و حتی برای سکس اتاق یا فضای خصوصی نداشتن فقط در طول شب تا صبح هر چقدر و هرکسی که دلشون میخواست باهاشون سکس میکردن و هیچ حق اعتراض یا ممانعتی نداشتن که اگه مخالفت میکردن شکنجه هاشون دیگه به زدن ختم نمیشد و به اتاق جراحی میرفتن .... اتاق منفوری که اعضای بدنشون رو در میاورد و توجهی به این نمیکرد که اون اعضا توی بدن یه ادم زنده اس و از اعضای حیاتی بدنشه ... در نتیجه مجبور بودن مرد هایی که تا سر حد مرگ مست بودن و به چیزی جز اینکه دیکشون رو توی یه سوراخ لعنتی فرو کنن فکر نمیکردن ، تحمل کنن
با نشستن دستی روی شونه اش ناخوداگاه چشمهاشو بست و گفت: کاریم نداشته باش خواهش میکنم
با صدای بادیگارد چشمهاشو با درد باز کرد
بادیگارد: بریم؟
ژان سری تکون داد و خودش رو بغل کرد
با اینکه یک سال و نیم از اون وضعیت میگذشت اما هنوزم میتونست دردی رو که کشیده حس کنه
تحقیر ها و شکنجه ها و تجاوز هاشون رو به وضوح به یاد داشت
حتی به یاد داشت که تا شیش ماه بعد از بیرون اومدن از زندانی که اسمش بار بود نمیتونست از حرف بزنه ولی یائو از اون بار بیرون کشیدش و کمکش کرد تا به اینی که الان هست تبدیل بشه
با اینکه از وضعیت الانش هم راضی نبود اما قطعا بهتر از اون بار بود
هر چیزی که داشت به لطف وجود یائو و حمایت هاش بود ...
YOU ARE READING
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfiction• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...