pt. 55(end)

150 20 8
                                    

ژان اخی گفت که جیانگ با ترس به ییبو خیره شد
اخمی که روی صورتش بود اصلا نشونه خوبی نبود
جیانگ اهی کشید و گفت: اخریشه! اینو ضد عفونی کنم دیگه تمومه
ژان سری تکون داد و ثابت موند تا جیانگ کارش رو بکنه
ییبو تمام مدت دست به سینه به دیوار رو به روی تخت تکیه داده بود و بهشون نگاه میکرد و هر از چند گاهی به جیانگ تذکر میداد که ارومتر انجامش بده
جیانگ چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و با صبر و حوصله اخرین زخم رو هم ضد عفونی کرد و اون رو با باند بست
تیشرت ژان رو پایین داد و گفت: تموم شد
ژان صاف نشست
_: ممنون
جیانگ لبخندی زد و دستکش های پلاستیکی رو در اورد و توی سطل اشغال انداخت
_: فک نکنم مشکل خاصی پیش بیاد چون چندتا زخم سطحیه اما اگه درد داشتی میتونی مسکن بخوری
ژان بینیش رو بالا کشید و در حالی که نگاهش رو از ییبو میدزدید با صدای ارومی گفت: برای بدن دردم جز مسکن چی داری؟
جیانگ نگاه شرمنده اش رو به زمین دوخت
_: خودت قبلا تجربه ترک کردن داشتی و میدونی که هیچ راهی براش نیست
ژان چشم های ملتمسش رو به ییبو دوخت
_: فقط یه ذره.. خواهش میکنم ! دارم از درد میمیرم ...
ییبو اخم هاش رو غلیظ تر کرد و سری به نشونه منفی تکون داد
ژان به سمت جیانگ چرخید و گفت: تو یه دکتری چطور میتونی بشینی و درد کشیدن بیمارت رو ببینی
جیانگ دست ژان رو که روی پاش بود گرفت و گفت: الان توی حال خودت نیستی
ژان با لجبازی ایستاد و به سمت ییبو رفت
بی توجه به جیانگ مقابلش زانو زد و چشم های ملتمسش رو به ییبو دوخت
ییبو اخم کمرنگی کرد و با سر به جیانگ اشاره کرد تا از اتاق بیرون بره
جیانگ با اخرین سرعت وسایلش رو توی کیفش ریخت و از اتاق بیرون رفت
ییبو خم شد و زمزمه کرد: بلند شو
ژان سریع صاف ایستاد
ییبو پوزخندی زد و به لرزش محسوس بدنش خیره شد و گفت: چطور وقتی داری از ترس میلرزی مثل یه اسلیو رفتار میکنی؟
ژان چشم هاش رو بست و گفت: میخوامش! هر کاری بگی میکنم حتی باهات میخوابم فقط اون لعنتیو بهم بده
ییبو قدمی به جلو گذاشت و سیلی ای روی گونه چپش نشوند
از لای دندون هاش غرید: منه لعنتی از وقتی دیدمت دارم جلوی خودمو میگیرم که لمست نکنم که بهت نزدیک نشم وقتی تک تک سلول های بدنم تو رو فریاد میزنن من با اخرین توانی که برام مونده دارم ازت مقابل خودم ازت محافظت میکنم تا خواسته یا ناخواسته بهت اسیب نرسونم بعد تو..تو به خاطر یه ذره مواد لعنتی حاضر شدی به همین راحتی خودتو بفروشی؟
ژان چشم هاش رو بست و چیزی نگفت
میفهمید ییبو چی میگه و در عین حال نمیفهمید
بدنش برای یه ذره از اون مواد لعنتی حاضر بود هر کاری بکنه
ییبو همون گونه ای که بهش سیلی زده بود رو نوازش کرد و با لحن غم زده ای گفت:جکسون همیشه همینکارو میکرد . همیشه اطرافیانش رو به یه چیزی معتاد یا تهدید میکرد تا اونها چاره ای جز اون نداشته باشن و ترکش نکنن و از همین موضوع علیه بقیه هم استفاده میکرد. اون با معتاد کردن و بعد مواد ندادن بهشون بقیه رو برده خودش میکرد تا هر اطلاعاتی که لازم داره رو در اختیارش بزارن و هر کاری برای اون یه ذره مواد لعنتی بکنه
مکثی کرد و به لب های ژان خیره شد
_: برای همین بود که همیشه خط قرمزم مواد بود . نمیخواستم هیچکدوم از اطرافیانم چنین نقطه ضعف بزرگی داشته باشن تا تحت فشار قرار نگیرین
ژان چشم هاش رو باز کرد و به ییبو خیره شد
چشم هاش تاریک بود و مشخص بود به سختی داره جلوی خودش رو میگیره
از خودش متنفر بود؟ اره!
با صدای که میلرزید زمزمه کرد: بازم...ناامیدت کردم؟
ییبو لبخند تلخی زد
_: هیچوقت اینکارو نکردی! تو همیشه بهترین بودی . تو بهترین کسی بودی که من میتونستم به عنوان همسر داشته باشم . تو تنها کسی بودی که میتونستی هیولای درون منو رام خودت کنی . تو بهترین پدری بودی که یوان میتونست داشته باشه . حتی برای جیانگ هم تو دوست بهتری از من بودی . تو برای من زیادی ... این دوسال ... این دوسالی که این همه سختی کشیدی نشون میده تو برای من زیادی خوبی...برای این لکه سیاه تو زیادی سفیدی
ژان بدون اینکه تلاشی برای پاک کردن اشک هاش یا کنترل لرزش صداش بکنه گفت: اینطور نیست! من...من خودخواه بودم بعد یه سال دیگه بیخیال شده بودم و فقط میخواستم خودمو نجات بدم که یائو به دادم رسید و کمکم کرد تا به خودم بیام و دوباره هدفمو یادم بیاد
ییبو پیشونیش رو به پیشونی ژان چسبوند و گفت: هیچ عیبی نداره که خواستی خودتو نجات بدی!میفهمم اونجا چه شرایط سختی داشتی تو نباید خودتو سرزنش کنی . اصلا باید زودتر از این حرفا به فکر نجات خودت میوفتادی
ژان لبخندی میون گریه زد و گفت: تو سیاه نیستی!منم سفید نیستم!ما خاکستری ایم
ییبو زمزمه کرد: شاید...دیگه اهمیت نداره...مهم نیست یائو رو دوست داری یا معتادی...هیچی جز تو مهم نیست و من این بار به هیچ وجه از دست نمیدمت
ژان بینیش رو بالا کشید و گفت: معلومه که برادرمو دوست دارم
ییبو سرش رو عقب کشید و با گیجی به ژان خیره شد
_:برادرت؟
ژان سر تکون داد
_: اره دیگه ... یائو ... برادرم..
ییبو تک خنده شوکه ای کرد وگفت: ی...یعنی...تم..تمام...مدت..
حرفش رو ادامه نداد و به چشم های پر از درد ژان خیره شد
چه اهمیتی داشت؟ وقتی بالاخره بعد از مدت ها انقدر نزدیک هم ایستاده بودن واقعا چه اهمیتی داشت که یائو کیه؟
دستش رو دور کمر ژان حلقه کرد و اون رو به خودش چسبوند و لب هاش رو روی لب های ژان گذاشت
بوسه های عمیق و خیس دو طرفه اشون صدای شهوت انگیزی تولید میکرد
ییبو با حس سفت شدن عضلات ژان، عقب کشید و اون رو به سمت تخت هدایت کرد
با حوصله کمک کرد روی تخت دراز بکشه و خودش هم لبه تخت نشست
دستش رو روی پیشونی داغ ژان گذاشت و زمزمه کرد: میدونم سخته ولی تلاش کن یکم بخوابی
ژان هومی کشید و چیزی نگفت
ییبو با اصرار چشم هاش رو به ژان دوخت و منتظر شد تا کم کم بدنش اروم گرفت
نمیدونست چند ساعت گذشته اما با توجه به تاریک شدن هوا میتونست بفهمه بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد طول کشیده
با حس تیر کشیدن قلبش از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت
به محض اینکه وارد پذیرایی شد یائو به سمتش هجوم برد
_:حالش چطوره؟ خوبه؟ دوباره زدیش؟
یییو اخم کمرنگی کرد و گفت: خوبه . خوابیده
جیانگ دستش رو روی شونه ییبو گذاشت و گفت: خیلی درد کشید؟
ییبو چشم هاش رو با درد بست
_: خیلی بیشتر از چیزی که ما بتونیم درک کنیم
ییشینگ اهی کشید
_: مجبور نبودی اونجا بشینی و درد کشیدنشو تماشا کنی
ییبو پوزخندی زد
_:فرقی نداشت اونجا بشینم یا اینجا وقتی بدونم اون داره درد میکشه منم درد میکشم
ییشینگ بی اختیار به یائو خیره شد
یعنی روزی میرسید که احساسات اون دو نفر بهم هم همینقدر عمیق بشه؟
جیانگ لبش رو گزید
_: میدونی که باید بره کمپ ترک اعتیاد وگرنه توی خونه زیاد دووم نمیاره . همینطور باید با یه روانشناس هم در ارتباط باشه اون اسیب های روحی شدیدی داره هر دوتون به این فاصله نیاز دارین تا رابطه اتون بتونه به شکل سابق برگرده
ییبو به سختی نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد و گفت: قر..صام!
جیانگ از جا پرید و به سمت اشپزخونه رفت
بسته الومنیومی قرص رو از روی کنتر چنگ زد و به پذیرایی برگشت
قرص رو به ییبو داد
ییبو قرصی توی دهنش گذاشت و چند ثانیه چشم هاش رو بست
جیانگ کنارش روی مبل نشست و مشغول ماساژ دادن دست چپش شد
ییبو بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه گفت: موافقم
جیانگ با گیجی پرسید: با چی؟
ییبو چشم هاش رو باز کرد و به سقف دوخت و گفت: برای اینکه بره کمپ ترک اعتیاد
جیانگ لبخندی زد و گفت: بهترین کار رو برای هر دوتون میکنی
ییبو بی حس گفت: اما توی این مدت نمیخوام ببینمش! اگه اون قراره روی خودش کار کنه منم میخوام وقتی برمیگرده بهترین ورژن خودمو نشونش بدم
جیانگ کمی فکر کرد و گفت: اینجوری یکم سخت میشه کلی میدونم هر دوتاتون از پسش برمیاین
ییبو لبخند کمرنگی زد و گفت: پس با یه روانشناس خوب صحبت کن و یه کمپ مورد اعتماد پیدا کن
جیانگ با اطمینان گفت: اصلا نگرانش نباش
*
9 ماه بعد
ییشینگ با استرس کرواتش رو بست و گفت: چیشد؟ ییبو هنوز نرسیده؟
یائو سری به نشونه منفی تکون داد
_: نه گفت میره دنبال ژان
ییشینگ اهی کشید
_: واقعا لازم بود تو این وضعیت خودش بره؟ میزاشت یکیمون میرفت دیگه
یائو لبخندی زد
_: میدونی که از پسش برنمیایم تازه نرفتی و هنوز اماده نیستی اگه میرفتی که احتمالا تا دو سه ساعت بعد عروسی هم نمیرسیدی
ییشینگ دوباره اه کشید و به سمت یائو که حاظر و اماده روی تخت نشسته بود چرخید
به سمتش رفت و بوسه ای روی لب هاش کاشت
_: خیلی خوشتیپ شدی
یائو چشمکی زد و گفت: ما خانوادگی خوشتیپیم
ییشینگ با اومدن اسم خانواده اخمی کرد و عقب کشید
یائو به رفتار های ییشینگ خندید و گفت: واقعا تا کی میخوای سر این موضوع چس کنی؟
ییشینگ چشم غره ای بهش رفت
_: تا هر وقت لازم باشه
جلوی ایینه ایستاد و از توی ایینه به یائو خیره شد و گفت: واقعا اگه ییبو بهم نمیگفت تا کی میخواستی بهم نگی؟
یائو ژست متفکری گرفت و گفت: نمیدونم اخه وقتی حرص میخوردی خیلی کیف میداد
ییشینگ به سمت در رفت و در حالی که در رو قفل میکرد گفت: حال میداد؟ بزار ببینم اگه پنج دیقه قبل عروسی یه سکس خشن داشته باشی هم حال میده بیبی بوی؟
*
ییبو به یوان که مثل خودش به ماشین تکیه داده بود خندید و گفت: الان داری رفتار منو تکرار میکنی؟
یوان پوزخندی زد و گفت: چی؟ معلومه که نه!به نظرم این شمایی که خیلی شبیه من رفتار میکنی
ییبو قهقهه ای زد و خواست موهای یوان رو لمس کنه که یوان جا خالی داد و در حالی که بهش چشم غره میرفت گفت: موهام خراب میشه یه ساعت طول کشید تا حالت بگیره
ییبو سری از روی تاسف تکون داد و به سمت در ابی رنگی که بالاش تابلوی "کمپ ترک اعتیاد" به چشم میخورد ، چرخید اما با دیدن شخصی که ساک کوچیکی روی دوشش انداخته بود و دست دیگه اش رو توی جیبش فرو کرده بود و با لبخند عمیقی بهش خیره شده بود ، قلبش ضربان گرفت
ژان با دیدن نگه خیره ییبو قدمی جلو گذاشت و به سمتشون رفت
چند قدمی مونده بود که پاش توسط دست های کوچیکی احاطه شد
لبخند عمیقی زد و بدون اینکه نگاهش رو از ییبو بگیره خم شد و یوان رو در اغوش کشید
ییبو فاصله بینشون رو طی کرد و با یک قدم فاصله از ژان و یوان ایستاد
یوان بالاخره از ژان جدا شد و با نگرانی زمزمه کرد: خوب شدی پاپا؟
ژان خندید و گفت: از توام بهترم
یوان با ذوق خندید و گفت: پس حالا میتونیم بریم عروسی؟
ژان با چشم های گرد شده ازتعجب به ییبو خیره شد و گفت: عروسی؟ عروسی کیه؟
ییبو دستش رو به سمت ژان دراز کرد و گفت: بیا بریم توی راه برات توضیح میدم
ژان دست ییبو رو گرفت و صاف ایستاد
یوان با ذوق گفت: بریم دیگه
ژان خندید و گفت: تو برو توی ماشین ماهم الان میایم
یوان با ذوق سری تکون داد و به سمت ماشین رفت
ژان به سمت ییبو چرخید و اخم کمرنگی کرد و گفت: حالا ۹ ماه به دیدنم نمیای؟
ییبو نگاهش رو به زمین دوخت
_: دلیل خوبی براش دارم
ژان چشم غره ای بهش رفت
_:به نفعته همینطور باشه جناب شیائو ییبو
ییبو نیشخندی زد و گفت: همینطوره جناب شیائو ژان
مکثی کرد و ادامه داد: بهتره دیگه بریم وگرنه دیرمون میشه..
ژان محکم تر دست ییبو رو گرفت
_:یه لحظه صبر کن
ییبو نگاهی منتظرش رو به ژان دوخت که ژان خم شد و بوسه نرمی رو شروع کرد
ییبو بوسه اشون رو با گازی که از لب پایین ژان گرفت ، شکست و گفت: دیر میشه
و ژان رو همراه خودش به سمت ماشین کشوند
*
کاملیا با استرس دست هاش رو به دامنش کشید و گفت: چطور شدم؟
چینگ با خونسردی گازی از موزش زد و انگشت شصتش رو بالا اورد
کاملیا چشم غره ای بهش رفت و گفت: اخه الان وقت موز خوردنه؟
هنوز حرفش تموم نشده بود که تیکه ای موز توی گلوش پرید و به سرفه افتاد
کاملیا با خباثت خندید
_: هاها کارما خوب یقه ات رو گرفت
و بی توجه به قیافه سرخ شده چینگ از اتاق بیرون رفت
به خاطر استرسی که بهش قالب شده بود بدون در زدن در کناری اتاقش رو باز کرد اما با دیدن ییشینگ که تقریبا پیراهن یائو رو از تتش دراورده بود و داشت شکمش رو میبوسید پوکر شد
اهی کشید و بی توجه به قیافه ترسیده و شوکه اون دو نفر بیرون اومد و در رو محکم بهم کوبید
نفس عمیقی کشیو و زمزمه کرد: فقط فکر کن یه صحنه پورن دیدی! چیزی نیست فراموشش میکنی! فراموش میکنی!
به خودش دلداری داد و در اتاق بعدی رو باز کرد اما جونگین و بم بم هم وضع بهتری از اون دو نفر نداشتن
با خشمی که از اعماق وجودش شعله میکشید در رو محکم تر بهم کوبید
دیگه فاصله ای با گریه کردن نداشت که صدای فرشته نجاتش رو شنید
_:هی خوبی؟
به سمت لی سو چرخید و خودش رو توی اغوشش پرت کرد
لی سو با نگرانی موهای کاملیا رو کنار زد و گفت: چیشده؟
کاملیا با لحن بغض داری گفت: نمیشه در یه اتاق توی این خراب شده رو باز کنی و دو نفر در حال سکس نبینی
لی سو خندید و موهای کاملیا رو نوازش کرد و گفت: عیبی نداره عزیزم مردا همینن
کاملیا با نفس عمیقی خودش رو اروم کرد
_: من فقط میخواستم مطمئن شم خوب شدم یا نه ولی اون عوضیا...
لی سو با چشم های قلبی به کاملیا نگاه کرد
_: عالی شدی
کاملیا با ذوق خندید و گفت: شماهم همینطور . شبیه ملکه ها شدین
و به لباس بلند و یشمی رنگ لی سو اشاره کرد
لی سو چشمکی زد و گفت: معلومه که من ملکه ام
کاملیا لبخند دیگه ای زد
_: راستی کی اومدی؟ گفته بودی نمیای که...
لی سو موهاش رو پشت گوشش فرستاد
_: یهویی کارا درست شد و تصمیم گرفت توی این لحظه مهم همراه تو و چینگ‌ باشم
کاملیا لبش رو گزید و با صدای ارومی گفت: ممنون مامان
_: اینجا چخبره واقعا؟
با صدای ژان لی سو وقت نکرد برای واژه ای که شنیده ذوق کنه به جاش چرخید و با دیدن ژان توی اون لباس های راحتی چشم هاش از تعجب گرد شد
_: تو چرا اماده نیستی؟
ژان چشم هاش رو توی حدقه چرخوند
_: چون همین الان از کمپ اومدم و توی راه قضیه عروسی رو شنیدم
لی سو سری از روی تاسف تکون داد
_: به هر حال زود باشین دیگه چیزی تا شروع مراسم نمونده
ژان سری تکون داد و در حالی که به سمت اتاق مشترکش با یییو میرفت گفت: ییبو بیا تا من دوش میگیرم لباسمو انتخاب کن
و وارد اتاق شد
ییبو به سمت یوان چرخید و گفت: من میرم به پاپا کمک کنم مراقب لباسات باش و به لباسای کاملیا هم کرم نریز
یوان با بی میلی چشمی گفت و به رفت پدرش خیره شد
هنوز وقت نکرده بود به کرمی که میخواد توی عروسی به کاملیا بریزه ، فکر کنه که بم بم از اتاق بیرون پرید و گفت: هی هی دارم صدای اشنای خواهر عزیزمو میشنوم
اما با دیدن لباس یشمی رنگی که با پیراهنش ست شده بود پوکر شد و گفت: ازت متنفرم
و دوباره داخل اتاق برگشت

𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora