pt. 49

69 14 0
                                    

جیانگ با استرس دست هاش رو بهم مالید و نالید: نمیتونم
هاشوان روی تخت کنارش نشست و گفت: بیخیال مطمئنم از پسش برمیای
جیانگ لبخند مصنوعی ای زد و سرش رو پایین انداخت
بعد از افتضاحی که شب قبل به بار اورده بودن ، شب رو توی اتاق هاشوان خوابیده بود و حالا نمیدونست باید چطور با بقیه رو به رو بشه
هاشوان با دیدن فشاری که روی جیانگ بود به سمتش چرخید و با دستهاش صورتش رو قاب گرفت و بالا اورد
توی چشم های ناراحتش زل زد و گفت: جیانگ ما دیشب راجب بهش صحبت کردیم ولی باز هم بهت میگم ادمایی که اون بیرونن قرار نیست ما رو قضاوت کنن و ما یه توضیح مختصر میدیم که هنوز اماده نبودیم تا رسما اعلام کنیم توی یه رابطه ایم
وقتی واکنشی از سمت جیانگ ندید مکثی کرد و ادامه داد: اصلا هر چی پرسیدن یا هر چی گفتن من جوابشون رو میدم و نمیزارم نارحتت کنن خوبه؟
جیانگ با لحن مظلومی گفت: قول میدی؟
هاشوان لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: قول میدم
جیانگ سری تکون داد و با نفس عمیقی ، از جا بلند شد
هاشوان هم به تبعیت از جیانگ بلند شد و قبل از خروج از اتاق دستهاشون رو گره زد
میتونست با هر قدمی که به سمت اشپزخونه ، جایی که همه برای صبحانه جمع شده بودن ، برمیداشت ، بیشتر شدن فشار دست جیانگ رو حس کنه
جیانگ قبل از ورود به اشپزخونه لبهای خشک شده از استرسش رو با زبون تر کرد و با یک نگاه سریع تونست بفهمه همه اونجان
لعنتی به شانسش فرستاد
خیلی کم پیش میومد همشون برای وعده غذایی دور هم جمع بشن و دقیقا وقتی که جیانگ نیاز داشت هیچکس اونجا نباشه ، همه بودن
با کشیده شدن دستش توسط هاشوان اهی کشید و قبل از اینکه پشیمون بشه و از اونجا فرار کنه پشت سر هاشوان وارد اشپزخونه شد
هاشوان لبخندی زد و گفت: صبح بخیر
همین جمله برای جلب شدن توجه همه کافی بود
جیانگ توی دلش فحشی به هاشوان داد و لبخند زوری ای زد و سرش رو پایین انداخت
از جو پیش اومده که البته خودش هم مسببش بود ، متنفر بود ولی چاره ای جز تحملش نداشت
هاشوان قدم دیگه ای به جلو گذاشت و با کشیدن دستش ، جیانگ رو هم به حرکت دراورد و روی دو صندلی خالی ، کنار ییبو جا گرفتن
سکوت پیش اومده و سنگینی نگاه هایی که مشخصا بهشون خیره شده بود اذیتش میکرد برای همین به سختی اب دهنش رو قورت داد و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: ص..صبح..بخیر
انگار همین جمله برای عوض شدن جو کافی بود چون جونگین و ییبو و یائو جوابش رو دادن و دوباره سر و صداهاشون شروع شد
یوان نگاهی به ژان که در ارامش مشغول خوردن صبحانه اش بود کرد که همون لحظه سر ژان بالا اومد و نگاه هاشون گره خورد
ژان لبخندی زد و گفت: یوان یکم شیر میخوای؟
یوان لبخند درخشانی زد و گفت: اره پاپا
ییبو با شگفتی سرش رو بالا اورد و به ژانی که برای یوان شیر میریخت خیره شد
بعد از برگشت ژان اولین باری بود که اینطور صمیمی باهاش رفتار میکرد و این برای ییبو نشونه خوبی بود
لبخند کمرنگی زد و بی اختیار خم شد و موهای یوان رو که کنارش نشسته بود بوسید که یوان اعتراض کرد: چیکار میکنی بابا؟ من بزرگ شدم....
کاملیا اولین نفری بود که صدای قهقهه اش بلند شد و یوان رو حسابی عصبی کرد و درست همون لحظه بود ژان لیوان شیر رو از طرف دیگه میز به سمت یوان گرفت
یوان چشم هاش برق زد و بعد از تشکر کوتاهی لیوان رو از ژان گرفت و طوری که انگار دستش لرزیده کمی از شیر رو روی دامن قهوه ای رنگی که میدونست کاملیا اون رو خیلی دوست داره ریخت
تنها چند ثانیه طول کشید تا صدای جیغ کاملیا فضای اشپزخونه رو پر کنه
_: دامنممممممممم
یوان با خونسردی کمی از شیرش نوشید و گفت: اوپس ... شایدم اونقدرام بزرگ نشدم
و نگاهی به چشم های اماده به حمله کاملیا کرد
با دیدن نگاه عصبی کاملیا روی خودش پوزخندی زد که همین برای اتیشی کردن کاملیا کافی بود
قبل از اینکه انگشت های کشیده کاملیا بهش برسه لیوان شیر رو روی میز گذاشت و از روی صندلی پرید و پا به فرار گذاشت
کاملیا با اخم غلیظی از جا بلند شد و در حالی که به صورت نمایشی استین های نداشته تیشرتش رو بالا میزد غرید: متاسفم عمو ژان اما با پسرت خداحافظی کن
و توی یک چشم بهم زدن اشپزخونه رو ترک کرد
چینگ که هنوز توی شوک بود به سختی لقمه اش رو قورت داد و در حالی که هنوز نگاه تاسف بارش رو به درگاه اشپزخونه دوخته بود گفت: این بچه ها به کی رفتن؟
و همین برای برگشتن همه نگاه ها روی جیانگ  و ییبو کافی بود
ییبو با دیدن نگاه خیره جیانگ روی خودش ، سرش رو بالا  اورد و گفت: اینجوری نگاه نکن اینا همش تقصیر تربیت توعه
جیانگ اخمی کرد و گفت: حتما یوان هم کپی پیست منه
ییبو پوزخند حرص دراری زد و گفت: یوان پرفکته ولی!
جمله اش رو ادامه نداد اما حدس اینکه چی میخواست بگه برای هیچکدوم سخت نبود
جیانگ صاف ایستاد و اسلحه ای رو که این چند روز مدام با خودش داشت رو بیرون کشید و به سمت ییبو نشونه رفت
ییبو با خونسردی لقمه اش رو جویید ، قورتش داد ، صاف ایستاد و بعد از بیرون کشیدن اسلحه اش ، اون رو به سمت جیانگ نشونه رفت
چینگ با دیدن این صحنه جیغ کوتاهی کشید و دست هاش رو روی دهنش گذاشت
هاشوان اخمی کرد و گفت: چینگ میشه بری ببینی کاملیا و یوان هم رو تیکه پاره نکرده باشن؟
چینگ چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و از پشت میز بلند شد و گفت: اوکی میرم دنبال نخود سیاه
و اشپزخونه رو ترک کرد
با رفتن چینگ ، جیانگ از لای دندون هاش غرید: این دفعه دیگه میکشمت از دستت راحت میشم عوضی
ییبو پوزخندی زد و گفت: مثل هر 138 دفعه قبلی که اینو گفتی؟
یائو که بین ژان و ییشینگ نشسته بود کمی به سمت ییشینگ خم شد و گفت: نمیخوای کاری بکنی؟
ییشینگ شونه ای بالا انداخت و گفت: این دفعه 139 امه که روی هم اسلحه میکشن بزار یکیشون اون یکی رو بکشه راحتمون کنه دیگه
یائو بی حس به ییشینگ خیره شد و اهی کشید
این بار به سمت ژان چرخید و گفت: تو چی؟ توام نمیخوای کاری بکنی؟
ژان گوشه ابروش رو خاروند و در نهایت از جا بلند شد
میز رو دور زد و کنار ییبویی که با نگاهش به سمت جیانگ تیر های سمی پرتاب میکرد ، ایستاد دستش رو روی بازوی ییبو گذاشت و گفت: عزیزم....
ییبو لب هاش رو بهم فشرد و بعد از چند ثانیه اسلحه اش رو پایین اورد
هاشوان به سرعت دست جیانگ رو کشید و گفت: کوتاه بیا بیب
جیانگ و ییبو هر دو سرجاشون نشستن و این بار این ژان بود که کنار ییبو نشست و صندلی خالی یوان رو پر کرد
لی سو به سرعت بحث رو عوض کرد و گفت: خب پس شما دوتا...
جیانگ با دیدن نگاه خیره لی سو به خودش و هاشوان با خجالت سرش رو پایین انداخت و لبش رو گزید
هاشوان سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: باهمیم
*فلش بک_9 روز قبل*
جیانگ با استرس به جون پوست لبش افتاد و مشغول کندن اون شد
حالا که به اینجا رسیده بود تازه داشت متوجه میشد داره چیکار میکنه
اهی کشید ولی دیگه برای عقب کشیدن خیلی دیر بود و وسط پذیرایی ایستاده بود تا خدمتکار بره خبر اومدنش رو به هاشوان بده
چندتا نفس عمیق کشید و سعی کرد خودش رو اروم کنه
_: هی اروم باش مرد....میری داخل...باهم حرف میزنین...معذرت خواهی میکنی...همه چی حل میشه...برمیگردی خونه....
اما با شنیدن صدای خدمتکار ، رنگش بیشتر از قبل پرید و تمام گفته های خودش هم یادش رفت
_: جناب وانگ بالا توی اتاق کارشون منتظرتون هستن...راه رو بهتون نشون میدم
سری تکون داد و به دنبال خدمتکار راه افتاد
هر پله ای که بالا میرفت حس میکرد چیزی توی دلش تکون میخوره و دمای بدنش پایین تر میاد
بالاخره خدمتکار ایستاد و بعد از تقه کوتاهی به در ، در رو باز کرد و گفت: جناب سونگ اینجا هستن قربان
هاشوان سری تکون داد و گفت: باشه امروز رو میتونی مرخصی بگیری
خدمتکار با خوشحالی سری تکون داد و گفت: ممنون قربان پس ، فردا برمیگردم
و خیلی سریع اونجا رو ترک کرد
جیانگ به در نیمه باز خیره شد و قدمی به جلو گذاشت
از روی ادب تقه ای به در زد و وارد اتاق شد
با دیدن هاشوان که پشت میز چوبی بزرگش نشسته بود و عینکی روی چشم هاش بود و مشغول بررسی پرونده های جلوش بود چشم هاش برقی زد
چقدر دلش برای دیدن این صحنه تنگ شده بود
البته اینکه این صنحه رو وقتی برهنه روی تخت دراز کشیده ، ببینه حال دیگه ای داشت ولی باز هم نمیتونست منکر خوشحالیش بشه
لبخندی زد و وارد شد و در رو پشت سرش بست
هاشوان با دیدنش عینکش رو برداشت و از پشت میز بلند شد و به کاناپه وسط اتاق اشاره کرد و گفت: بشین
جیانگ سری تکون داد و روی کاناپه جا گرفت
هاشوان روی تک مبل راحتی رو به روی کاناپه نشست و گفت: خب جناب سونگ مشکلی پیش اومده؟
جیانگ دست هاش رو قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت
اب دهنش رو به سختی فرو فرستاد و گفت: او..اومدم حرف بزنیم
هاشوان با خونسردی به پشتی مبل تکیه داد و گفت: راجع به چی؟
جیانگ با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: خودمون
هاشوان بهت زده به جیانگ خیره شد
باورش نمیشد جیانگ به این زودی پیش قدم شده باشه
جیانگ که از سکوت هاشوان ترسیده بود سریع گفت: میدونم احتمالا قرار نیست به این زودی چیزی حل بشه پس فقط حرفام رو میزنم و میرم و اجازه میدم کمی بهش فکر کنی
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: درسته از اول به خاطر جاسوسی و دزدیدن اون مدارک بهت نزدیک شدم ولی حسی که بهت داشتم دروغ نبود ... من هیچوقت راجع به خودم و حسم بهت دروغ نگفتم ... میدونم احتمالا بعد از کاری که کردم حقم این نیست که بخشیده بشم اون هم بعد از این همه سال ولی تو بعد از اون اتفاق به سرعت ازدواج کردی و هیچ فرصتی برای توضیح و معذرت خواهی برام نذاشتی و منم فکر میکردم که تو یه زندگی شاد داری و نمیخواستم دوباره زندگیت رو خراب کنم برای همین ازت دور موندم ...میدونم کار بچگانه ای کردم و اصلا لایق بخشش نیستم اما فکر کردم شاید بعد از این همه سال به خودم و احساس و حسرتی که همیشه نسبت به تو داشتم یه فرصت بدم...
هاشوان به ارومی به جیانگی که جملات مربوط و نامربوط رو همینطور پشت سر هم ردیف میکرد ، خیره شد
وقتی جیانگ مکث کرد تا بین جملاتش نفس بگیره ، لبنخدی زد و گفت:لی سو همه چیز رو برام تعریف کرده ... من میدونم دوستم داشتی و بعد از اون اتفاق تو هم به اندازه من ناراحت شدی . درضمن هر دوی ما الان دوتا مرد بالغیم و خیلی با 15 سال پیش فرق کردیم پس شاید واقعا لایق این فرصت باشیم ... شاید قلب هامون لایق این فرصت باشن تا با کسی باشن که واقعا دوستش دارن
جیانگ با چشم های اشکی بهش خیره شد و گفت: یعنی توام هنوز....
جمله اش رو ادامه نداد و سرش رو پایین انداخت
هنوز نمیتونست اون کلمات رو به زبون بیاره
هاشوان از جا بلند شد و به سمت تراس رفت
در تراس رو باز کرد تا باد خنک توی اتاق بپیچه و کمی فضای معذب کننده اتاق رو عوض کنه
به در تراس تکیه داد و گفت: درواقع ازدواج من و لی سو برای محافظت از هم بود . احتمالا میدونی بعد از اینکه همه فکر کردیم ون روهان اعدام شده اعضای باندش دنبال لی سو بودن و تنها در صورتی دیگه دستشون به لی سو نمیرسید که اون تحت حفاظت یه باند دیگه باشه و برای من ، من لازم داشتم یکی برام باند رو پاکسازی کنه پس وقتی اون رو توی بار دیدم این پیشنهاد رو بهش دادم و قبول کرد . قبول دارم که اون موقع به خاطر لجبازی حاظر نشدم بهت توضیح بدم این یه ازدواج سوریه و بعدش یه دفعه دیدم تو با کلارایی! پس منم به این نتیجه رسیدم که همه چیز یه توهم بزرگ از سمت من بوده تا اینکه اون شب توی بار تو رو با کلارا دیدم و خیلی خوشحال به نظر میرسیدین پس تا خرخره مشروب خوردم و وقتی برگشتم به لی سو تجاوز کردم . در عین حال که این بزرگترین پشیمونی زندگیمه بزرگترین خوشحالیمم هست چون 9 ماه بعد از اون شب من پدر شدم و با اینکه خیلی جوون بودم اما ذره ای ناراحت نبودم ... میگم تجاوز اینطوری نبود که دست و پای لی سو رو به تخت ببندم ولی هر دومون مست بودیم و خب برای من این یه تجاوز بود چون میدونستم در حالت عادی لی سو هیچ وقت راضی به اینکار نمیشه و خیلی ازش معذرت خواهی کردم و اون هم با بزرگواری من رو بخشید و جفتمون قبول کردیم تا پدر و مادر بشیم . روزی که چینگ به دنیا اومد لی سو ازم خواست اسمش رو بذاریم چینگ . اسمی که خودش هیچ وقت نتونسته بود از اون استفاده کنه* رو روی دخترش گذاشت و اون رو متفاوت از جوری که خودمون دوتا به اجبار پدر هامون بزرگ شده بودیم ، بزرگ کردیم و وقتی چینگ 5 سالش بود بالاخره باند به طور کامل پاکسازی و منحل شد و هر دومون شروع کردیم به گردوندن شرکت های قانونی . همون موقع ها بود که لی سو همه چیز رو برام توضیح داد و من فهمیدم شما برای هدف بزرگتری اون کار رو کردین بعد از اون توضیحات نسبت به قبل ارومتر شدم و الان که خودم رو جای تو میذارم ، احتمالا منم همونکار رو میکردم چون نابود کردن سیلوری که توی اسیا و امریکا جز کله گنده ها بود از هر کسی برنمیومد و شما انجامش دادین و قطعا چنین کار بزرگی به فداکاری های زیادی نیاز داره و هر 3 تای شما فداکاری های زیادی کردین و شاید نیم بیشتر ارامشی رو که امروز داریم مدیون اینیم که شما اون قدرت مطلق رو نابود کردین و این فرصت برای باندی مثل ما که وابسطه به سیلور بودیم ، بود تا خودمون رو از اون منجلاب بیرون بکشیم
بالاخره سکوت کرد و به سمت جیانگ چرخید
لبخندی زد و گفت: راستش نمیگم دیگه ناراحت نیستم ولی الان بیشتر از گذشته درکت میکنم برای همین میخوام بهت یه فرصت بدم
جیانگ از جا بلند شد و به سمت هاشوان رفت
لرزش لب هاش از شدت بغض رو حس میکرد با این حال تلاشی برای پنهان کردنش نمیکرد
با شادی وصف ناپذیری که به وجودش تزریق شده بود وسط گریه لبخندی زد و گفت: آه...همینم برای من کافیه
و فاصله صورت هاشون رو طی کرد و لبهاش رو روی لب های هاشوان گذاشت
با اینکه هنوز هم میترسید توسط هاشوان پس زده بشه اما اونقدر دلتنگ بود که دیگه اهمیتی به این چیز ها نده
اون 15 سال رو توی حسرت چشیدن یکبار دیگه این لبها سپری کرده بود
با مکیده شدن لب پایینش توسط هاشوان ، نفسش توی سینه اش حبس شد
با نشستن دست های هاشوان روی کمرش ناخوداگاه لرزید و خودش رو کمی جمع کرد
هاشوان پوزخندی زد و کمر جیانگ رو بیشتر به سمت خودش کشید و تقریبا بهش چسبید
جیانگ بهت زده به هاشوان خیره شد
هنوز باورش نمیشد توی همون دفعه اول کارشون به اینجا برسه
هاشوان اخم کمرنگی کرد و عقب کشید
توی فاصله کمی از صورت جیانگ زمزمه کرد: متاسفم تند پیش رفتم
و خواست عقب بکشه که دست های جیانگ بالا اومد و صورتش رو قاب گرفت
بوسه کوتاهی روی لب های هاشوان نشوند و گفت: خدایا 15 سال منتظر همچین روزی بودم چطور میتونی همچین چیزی بگی؟
هاشوان که کمی نرمتر شده بود بوسه خیسی روی لبهای مرد کاشت و اون رو به سمت کاناپه اتاقش هدایت کرد
میدونست برای داشتن یه رابطه جنسی خیلی زوده و هنوز باید خیلی چیزها رو بین خودشون حل کنن اما نمیتونست و نمیخواست جلوی خودش رو برای بودن با کسی که تمام این مدت احساساتش رو نسبت بهش سرکوب کرده بود ، بگیره
با فشار اهسته ای که به سینه مرد وارد کرد اون رو هل داد و روی کاناپه انداخت
جیانگ تک خنده شوکه ای کرد و زمزمه کرد: داریم چیکار میکنیم؟
هاشوان زانوش رو بین پاهای جیانگ روی کاناپه گذاشت و گفت: معلوم نیست؟ داریم وارد مرحله بعدی رابطمون که خیلی هم ازش عقب موندیم میشیم
جیانگ ناباور به هاشوان خیره شد
هاشوان چشمکی زد و گفت: من که خیلی براش صبر کردم تو چطور؟
و با شیطنت دستش رو روی کمربند جیانگ گذاشت
جیانگ مردد به هاشوان خیره شد
میترسید عجله کنه و دوباره اشتباه قبل رو تکرار کنه پس صادقانه حرفی که توی ذهنش بود رو به زبون اورد
_: میترسم اگه اینقدر زود رابطه جنسی داشته باشیم از هم زده بشیم
هاشوان با دست ازادش لب جیانگ رو لمس کرد و گفت: جی جی ما دوتا ادم بالغیم اگه هم رو نخواستیم قرار نیست از هم فرار کنیم و دیگه باهم در ارتباط نباشیم
جیانگ نفسش رو فوت کرد و ترسش رو کنار گذاشت
اگه هاشوان این رو میخواست اون هم مخالفتی نداشت
سری تکون داد و تهدید وار گفت: قول دادی نمیزاری مشکلی پیش بیاد
هاشوان نیشحخند ترسناکی زد و گفت: برای رابطمون اره ولی برای تو نه
و لب هاش رو روی لبهای جیانگ کوبید و خشن اونها رو بوسید
ناراحت بود . برای تمام سالهایی که از دست داده بودن ناراحت بود
گازی از لب پایین جیانگ گرفت و دستهاش رو نوازش وار روی عضلات شکم و سینه جیانگ کشید
بافتی که تن جیانگ بود کمی روی مخش بود پس اون رو کمی بالا داد و دستش رو به پوست داغ جیانگ رسوند
جیانگ بین بوسه هومی کشید و دست هاش رو روی کمر هاشوان گذاشت و با پایین کشیدنش پایین تنه هاشون رو به هم چسبوند
برخلاف چیزی که فکر میکرد ، میتونست برجستگی عضو هاشوان رو حس کنه و این هیجانزده اش میکرد
هاشوان لب هاش رو به گردن جیانگ رسوند و بوسه خیسی به جا گذاشت که جیانگ هشدار گونه گفت: مراقب باش کبود نشه چون نمیدونم باید چه توضیحی به کاملیا بدم
هاشوان باشه ای گفت و سرش رو پایین تر برد و به ترقوه جیانگ رسوند
یقه بافتش رو کمی کشید تا فضای بیشتری داشته باشه اما انگار اون لباس لعنتی قصد نداشت باهاش راه بیاد پس دستش رو دو طرف لبه بافت گذاشت و جیانگ رو مجبور کرد تا اون لباس مزاحم رو دربیاره
بافت رو روی زمین انداخت و به جیانگ که از سرما توی خودش جمع شده بود خیره شد
لبخندی زد و گفت: اخرین دفعه تو تاپ بودی ولی از الان بگم من به ورس اعتقاد دارم
و با هیجان بوسه ای روی قفسه سینه مرد نشوند
جیانگ کوتاه خندید و گفت: اعتقادی به مرحله مرحله پیش رفتن نداری واقعا؟
هاشوان جوابش رو با بوسه ای که روی عضلات شکمش گذاشت ، داد و پایین تر رفت
کمربند جیانگ رو بین لبهاش گرفت و با شیطنت بهش خیره شد
جیانگ لب هاش رو از حرص روی هم فشرد و گفت: خیلی حرصم میدی ولی یه بار باید یه عکس اینجوری ازت بگیرم . خیلی سکسی میشی
هاشوان چشمکی زد و کمربند رو رها کرد
دستش رو جلو اورد و کمربند جیانگ رو باز کرد که صدای تقی توجهش رو جلب کرد
هاشوان به سرعت عقب کشید و از روی کاناپه بلند شد
مطمئن بود خدمتکار از خونه خارج شده
جیانگ نیم خیز شد و پرسید: چیشد؟
هاشوان در حالی که به ارومی در رو باز میکرد گفت: فکر کنم یه صدایی شنیدم
سرش رو از لای در بیرون برد و با دقت گوش داد
با تشخیص صدای چینگ اخمی کرد
مگه اون نرفته بود مدرسه؟؟؟
صدای پچ پچ ها هر لحظه نزدیکتر میشد پس در رو بست و سریع به سمت جیانگ چرخید و گفت: چینگ اینجاست
همین جمله برای پریدن جیانگ کافی بود
شتاب زده از روی کاناپه بلند شد و خواست بافتش رو از روی زمین برداره که دستش به لیوان اب خورد
قبل از اینکه حتی بتونه گندی که زده رو جمع کنه هاشوان به سمتش اومد و گفت: چیکار میکنی بپوش دیگه
و کمک کرد تا جیانگ بافت رو سریعتر بپوشه
جیانگ اخی گفت و فحشی به هاشوان داد
هاشوان نیم نگاهی به شیشه ها انداخت و گفت: اونا رو ول کن بعدا جمعشون میکنم بیا اینجا
و دست جیانگ رو کشید و تنها یک لحظه طول کشید تا جیانگ روی زمین بیوفته و هاشوان به خاطر کشیده شدن ناگهانی دستش ، تعادلش رو از دست بده و روی روی جیانگ بیوفته
به سرعت از روی جیانگ بلند شد و با نگرانی بهش خیره شد و گفت: متاسفم . خوبی؟ شیشه تو بدنت نرفت؟
جیانگ با درد از جا بلند شد و گفت: اخ...نه ولی کمرم خیلی درد میکنه
هاشوان پوزخندی زد و گفت: پیرمرد شدی
جیانگ چشم غره ای بهش رفت و گفت: به جای این کارا کمک کن روی کاناپه دراز بکشم
هاشوان لبخندش رو به سختی خورد و به جیانگ کمک کرد
"پایان فلش بک"
*
جیانگ سریع اضافه کرد: تقریبا با همیم ... ما تصمیم گرفتیم به خودمون یه فرصت بدیم اما هنوز هیچ چیز قطعی نیست برای همین نمیخواستیم تا وقتی مطمئن نشدیم چیزی بهتون بگیم
برعکس تصور جیانگ که فکر میکرد با مخالفت های زیادی رو به رو میشه ، جونگین لبخندی زد و گفت: کار درستی کردین که سریع تصمیم نگرفتین و به خودتون فرصت دادین
بم بم نفس راحتی کشید و گفت: اخیش دوست پسر دزد برای خودش یه دوست پسر پیدا کرده و دیگه لازم نیست نگران باشم
با بلند شدن صدای خنده جمع ، این جیانگ بود که نفس راحتی کشید و حالا ریلکس تر از قبل بود
لی سو با تک سرفه ای خنده اش رو تموم کرد و گفت: ما زیاد دخالت نمیکنیم اما باید با دخترا مفصل در این رابطه صحبت کنین
جیانگ سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: توی اولین فرصت این کار رو میکنیم
با برگشتن یوان به اشپزخونه صحبت هاشون رو تموم کردن
یوان با لبخندی که از روی صورتش پاک نمیشد به سمت ژان رفت و گفت: پاپا امروز میشه بریم خرید؟ کاملیا میگفت اینجا یه مغازه بزرگ اسباب بازی فروشی داره اما بهم نمیگه کجاست
ژان کوتاه خندید و گفت: البته
یوان به سمت ییبو چرخید و گفت: ددی توام میای؟
ییبو با مکث نگاهش رو بالا اورد و چند بار بین یوان و ژان چرخوند
ژان با دیدن تردیدش لبخندی زد و گفت: راست میگه توام بیا
ییبو که خیالش از بابت معذب نشدن ژان راحت شده بود ، سری تکون داد و گفت: پس بریم حاضر شیم
یائو ابرویی بالا انداخت و گفت: منم...
با نشستن دستی روی رون پاش و فشار ناگهانی و زیادی که به پاش وارد شد حرفش رو نصفه رها کرد و توی جاش پرید
بی اختیار سریع حرفش رو عوض کرد: منم این دور و برا یه دوری برای خودم میزنم
ژان سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: پس من و یوان میریم که اماده بشیم
با رفتن ژان ، کم کم فشار اون انگشت ها کمتر شد و در نهایت بعد از نوازش کوتاهی از روی پاش برداشته شد
لبش رو از حرص و درد گزید و زیر چشمی به ییشینگی که در خونسردی داشت قهوه میخورد نگاه کرد
قطعا یه روزی این مرد رو با دست های خودش میکشت
جیانگ که شاهد همه اتفاقاتی که زیر میز افتاده بود ، بود تک خنده ای کرد و خطاب به ییبو گفت: یوان واقعا نسبت به روز های قبل شادتره یا من اینطور حس کردم؟
ییبو سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: از دیروز که با ژان حرف زده بهتر شده
جیانگ لبخندش رو تمدید کرد و گفت: واو اون واقعا پدر خوبیه
ییبو سری تکون داد و با گفتن ببخشیدی میز رو ترک کرد
جونگین نفس کلافه ای کشید و گفت: خب پس ما چیکار کنیم؟ بریم خرید یا همچین چیزی؟
یائو به سرعت خودش رو کنار کشید و گفت: نه من نمیخوام بیام خسته ام
و نیم نگاهی به ییشینگ انداخت
اصلا دلش نمیخواست با اون عذاب الهی جایی بره
ییشینگ با خونسردی به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: منم حوصله ندارم میخوام یکم بیشتر بخوابم ... شایدم برای یه حموم افتاب برم ساحل
جیانگ به سختی لبخندش رو خورد و برای هاشوان ابرویی بالا انداخت
جونگین نگاه منتظرش رو به جیانگ دوخت و گفت: شما چطور؟ جیانگ شونه ای بالا انداخت و گفت: باید با دخترا حرف بزنیم پس فکر نکنم بیایم
جونگین سری تکون داد و رو به بم بم گفت: پس فکر کنم فقط خودمون...
_: من میام...
با صدای لی سو لبخند روی لب های بم بم خشک شد و اهی کشید
جونگین لبخند مهربونی زد و گفت: باشه پس تا یه ساعت دیگه اماده باش
لی سو سری تکون داد و به سرعت به سمت اتاقش رفت
جونگین از جا بلند شد و گفت: ما هم دیگه میریم حاضر بشیم
و با بم بم از اشپزخونه خارج شدن
به محض خلوت شدن اشپزخونه ، ییشینگ کمی روی میز خم شد و گفت: ولی خودمونیم قضیه گلدون و ابِ کفِ زمین خیلی خوب جمعش کرده بود
جیانگ با چشم های گرد شده از تعجب به ییشینگ خیره شد و گفت: تو....
ییشینگ شونه ای بالا انداخت و گفت: از یه جاسوس سابق چه انتظاری داری؟
*
یوان با خوشحالی دست ژان رو فشرد و گفت: پاپا بستنی میخوام
ژان لبخند مهربونی زد و دست یوان رو به سمت مغازه بستنی فروشی ای که کمی جلوتر بود کشید
همونطور که جلوتر راه میرفت بی اختیار چرخید و به ییبویی که چند قدم دور تر از اونها راه میومد و دستهاش پر بود از خرید هایی که همه اش برای یوان بود ، خیره شد
سرش پایین بود و اخم کمرنگی روی پیشونیش خودنمایی میکرد
بی اختیار شب گذشته براش تداعی شد
بعد از شنیدن حرف های ییبو از خودش بدش اومده بود و بعد از اینکه ییبو به اتاقش رفت اون رو دنبال کرد
نگاهش رو از ییبو گرفت و کمی قدم هاش رو اهسته کرد تا ییبو هم بهشون برسه
با قرار گرفتن ییبو کنارش لبخند کمرنگی زد و گفت: توام بستنی میخوری؟
ییبو سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: سریع بگیر بریم توی اون پارک . فکر کنم باید قرصامو بخورم
و اخم هاش بیشتر از قبل توی هم رفت
ژان با نگرانی نگاهی به ییبو انداخت و گفت: هی واقعا اون بستنی مهم نیست اگه حالت بده میتونیم برگردیم
ییبو سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: نه خوبم فقط اون بستنی کوفتی رو بگیر
ژان با استرس به سمت بستنی فروشی رفت و صبر کرد تا یوان بستنی دلخواهش رو انتخاب کنه اما تمام مدت نگاهش به ییبویی بود که بیرون از مغازه ایستاده بود و کمی ... فقط کمی خمیده به نظر میرسید
پول بستنی رو حساب کرد و به سرعت از مغازه بیرون اومد
ییبو با دیدنشون نفسش رو فوت کرد و با لحنی که خیلی متفاوت تر و مهربون تر بود ، رو به یوان گفت: دوست داری بریم اون پارک اونجا تا یکم بازی کنی؟
یوان با هیجان سرش رو تکون داد و این بار یه جای ژان ، دست ییبو رو گرفت
ژان با نگرانی پشت سرشون به راه افتاد
ییبو روی نزدیک ترین نیمکت به زمین بازی نشست و گفت: یوان یادته که؟ فقط دور نشو و هر چند دقیقه بیا پیشمون باشه؟
یوان بازیگوشانه سری تکون داد و بعد از گذاشتن بستنیش روی نیمکت از اونها جدا شد و به سمت زمین بازی رفت
ییبو بلافاصله قرصش رو بیرون کشید و بدون اب اون رو خورد
ژان با فاصله روی نیکمت نشست و پرسید: بهتری؟
ییبو سری تکون داد و گفت: بهتر میشم
ژان دستش رو روی شونه ییبو گذاشت و گفت: لطفا زودتر عمل کن. این وضعت خیلی خطرناکه
ییبو پوزخندی زد و گفت: تظاهر نکن اهمیت میدی
ژان با ناراحتی دستش رو عقب کشید و روی پاش مشت کرد
لب هاش رو بهم فشرد و پلک هاش رو با درد بست
ییبو پوزخندی زد و چیزی نگفت
ژان اه عمیقی کشید و به اسمون صاف خیره شد
برخلاف اینکه نزدیک ژانویه بودن هوا زیاد سرد نبود
ییبو لبهاش رو با زبون تر کرد و گفت: متاسفم
ژان سرش رو تکون داد و چیزی نگفت
ییبو اخمی کرد و تقریبا غرید: یه چیزی بگو
ژان سرش رو بالا اورد و به چشم های غمگین ییبو زل زد
خودش هم وضع بهتری نداشت
بی اختیار پرسید: اون کلبه رو یادته؟ همون که بعد از فرو پاشی باند ون روهان منو بردی اونجا و....
حرفش رو ادامه نداد . درواقع نیازی هم به ادامه دادن نبود . کی بهتر از ییبو میتونست اونجا رو به یاد بیاره؟ جایی که اولین بار جوونه زدن این حس رو درونش حس کرده بود؟
خشک گفت: یادمه!
ژان چشم هاش رو به هم فشرد و گفت: وقتی یائو من رو به ون روهان تحویل داد و ون روهان دستور شکنجه ام رو داد بیهوشم کردن و وقتی بهوش اومدم اونجا بودم ... نمیدونم از کجا خبر داشت ولی اولین کاری که کرد این بود که شکنجه رو با پاهام شروع کرد ... ضربه هاش در حد شکستن یا خورد شدن استخونم نبود اما چون پام قبلا اسیب دیده بود باعث شد چند ماهی فلج بشم
ییبو با درد چشم هاش رو بست
بغض بدی که به گلوش چنگ میزد رو نمیتونست کنترل کنه
ژان ادامه داد: اون پرتگاه رو دوباره ملاقات کردم ولی نتونستم ازش بپرم چون تویی اونجا نبودی که نجاتم بدی ... میتونم بگم شکنجه های تو در برابر شکنجه های اونا هیچی نبود با این حال چون میدونستم به خاطر محافظت از تو و یوانه حاضر بودم تحملش کنم....
با نشستن ناگهانی دست ییبو روی دستش که روی پاش بود ، بی اختیار دست ییبو رو پس زد و دستش رو عقب کشید و کمی از ییبو فاصله گرفت
شرمنده از واکنش ناگهانی بدنش به ییبو نگاه کرد
به وضوح میتونست قطره های اشک رو داخل چشم هاش ببینه و این چیزی نبود که میخواست
اون فقط میخواست کمی از دردش رو با ییبو به اشتراک بذاره تا بیشتر هم رو درک کنن
ییبو لبش رو گزید و گفت: ژان... من میدونم درد کشیدی! میدونم شکستی! میدونم تو رو اونجا کشتن! میدونم سیلور میتونه با ادم چیکار کنه فقط...فقط کاش اینکارو نمیکردی!کاش میذاشتی من حلش کنم
*
ییشینگ لب پایینش رو گاز گرفت و دسته بازی رو بیشتر توی دستش فشرد
اونقدر غرق بازی شده بود که متوجه یائویی که رو به روش نشسته بود و با حرص بهش خیره شده بود ، نبود
با دیدن "گیم اور"ی که روی صفحه نقش بست ، فحشی داد و به کاناپه تکیه زد
گوشیش رو از روی میز چنگ زد و بعد از چند روز اون رو از حالت هواپیما در اورد که سیل عظیمی از پیام ها و تماس های بی پاسخ به گوشیش هجوم اورد
اینترنت گوشیش رو روشن کرد که دوباره صدای بی وقفه پیام اومدن برای گوشیش بلند شد
یائو پوزخندی زد و گفت: دوست دختراتو انگار بدجور تو کف گذاشتی که اینطور پیام میدن
ییشینگ کوتاه خندید و توی یک حرکت ناگهانی گوشیش رو به سمت یائو پرت کرد
یائو بی اختیار دست هاش رو دراز کرد و گوشی رو توی هوا قاپید
اخمی کرد و گفت: چطور دلت میاد با بچه ات اینطور رفتار کنی
ییشینگ لبخندش رو خورد و گفت: این بچه نیست که عذاب الهیه
یائو با کنجکاوی به صفحه روشن گوشی خیره شد
حالا که فرصتش رو داشت تا ازش یه اتو بگیره چرا که نه؟
با اینکه کمی به اینکار ییشینگ مشکوک بود اما نتونست جلوی کنجکاویش رو بگیره و در نهایت وارد پیام هاش شد
با دیدن شماره های ناشناسی که اول همه پیام هاشون از کلمه قربان استفاده کرده بودن نگاه بی حسی به ییشینگ انداخت و این بار وارد اینستاگرامش شد
صفحه رو یه بار رفرش کرد و وارد دایرکت ها شد
با دیدن سیل عظیمی از درخواست هایی که بی پاسخ مونده بودن و تنها چندتا پیج خاص کاری که باهاشون گفت و گو کرده بود بی اختیار زمزمه کرد: مردک بی بخار
ییشینگ که زیر چشمی حواسش به یائو بود توی یک حرکت ناگهانی به سمتش خیز برداشت و گوشیش رو از دستش قاپید
صفحه گوشی رو قفل کرد و بدون اینکه عقب بکشه گوشیش رو روی کاناپه پرت کرد
فاصله صورتش رو با صورت یائو کمتر کرد و با صدای ارومی زمزمه کرد: زیادی اهمیت نمیدی بیبی بوی؟
یائو دستش رو روی سینه یائو گذاشت تا اون رو عقب هول بده اما نتونست فاصله مورد نیازش رو ایجاد کنه
از لای دندون های کلید شده اش غرید: به کی گفتی بیبی بوی؟
ییشینگ نیشخند حرص دراری زد و گفت: به کسی که 8 سال ازم کوچیکتره چی باید بگم؟ نینی کوچولو رو ترجیح میدی؟
یائو چنگی به سینه ییشینگ زد و فاصله صورت هاشون رو کمتر کرد و گفت: شایدم ددی رو ترجیح بدم
و توی یک حرکت ناگهانی با تمام توانش ییشینگ رو هل داد
ییشینگ که انتظارش رو نداشت تقریبا روی کاناپه دراز کشید
یائو بدون اینکه لحظه ای رو از دست بده روی شکمش نشست و دستش رو روی گردن ییشینگ گذاشت تا مانع تکون خوردنش بشه
ییشینگ قهقهه ای زد و گفت: اوه پس یه بیبی بوی داریم که دوس داره سواری بگیره؟
یائو با خشم دستش رو برداشت که ناخونش روی پوست ییشینگ کشیده شد و رد قرمزی از خودش گذاشت
بدون اینکه اهمیتی بده خم شد و لبهاش رو به گردن ییشینگ رسوند و گاز محکمی از گردنش گرفت
ییشینگ هیسی از درد کشید و دستش رو روی کمر یائو گذاشت
با حس لرزش یائو پوزخندی زد و دست هاش رو پایین تر کشید و رون هاش رو نوازش کرد
یائو رو کمی هل داد و وقتی باسنش روی عضوش قرار گرفت اه خفه ای کشید
هر دوشون به وضوح تحریک شدنش رو حس میکردن و ییشینگ خجالتی بابت این موضوع نمیکشید
یائو بالاخره پوست گردنش رو رها کرد و عقب کشید
توی فاصله کمی از صورت ییشینگ زمزمه کرد: اوه حالا یه عوضی حشری داریم که باید توی دستشویی یا حموم مشکلش رو حل کنه
و با تخسی باسنش رو بیشتر روی عضو ییشینگ کشید و در نهایت از جا بلند شد
ییشینگ بلافاصله از روی کاناپه بلند شد و صاف ایستاد که یائو چند قدمی ازش دور شد
ییشینگ شلوارش رو چک کرد و وقتی مطمئن شد برجستگیش زیاد توی چشم نیست ، خم شد و گوشیش رو برداشت
در حالی که بر خلاف تصور یائو ازش دور میشد گفت: و چرا فکر کردی مرد جذابی مثل من که توی بار براش سر و دست میکشنن میره تا توی دستشویی مشکلش رو حل کنه بیبی بوی؟
و در مقابل چشم های متعجب یائو از ویلا بیرون رفت
یائو با حرص به دسته بازی جلوی پاش لگدی زد و زمزمه کرد: بازی بدی رو شروع کردی جانگ ییشینگ





𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora