pt. 36

56 11 1
                                    

از اونجایی که پدرش ممکن بود هر لحظه چیزی بگه که ییبو رو متوجه واقعیت کنه بدون خبر دادن به ییبو به سمت جایی که پدرش خواسته بود حرکت کرد
اسلحه اش همراهش بود اما بازهم حس خوبی به این قضیه نداشت
با اینکه مطمئن بود پدرش به اون و ییشینگ اسیبی نمیرسونه اما چرا باید جیانگ رو هم میدزدید؟
چرا جیانگ رو باید قاطی این بازی میکرد؟
نکنه فکر کرده جیانگ برای اون و ییشینگ معنی خاصی داره و اون رو به عنوان اهرم فشار دزدیده؟
انقدر سوالات متفاوتی توی سرش بود که کلافه شده بود
دستی داخل موهاش کشید و وارد ساختمون رو به روی شرکت شد
تنها کسی که میتونست به سوال هاش جواب بده پدرش بود و راهی جز پرسیدن از خودش نداشت
برخلاف چیزی که فکر میکرد ، کسی جلوش رو برای بالا رفتن نگرفت و به راحتی وارد اسانسور شد
هر لحظه حس بدش بیشتر میشد و دوست داشت تا از اون اتاقک فلزی لعنتی فرار کنه
شاید باید به ییبو خبر میداد؟ اما اگه پدرش حقیقت رو بهش میگفت چی؟ اون وقت قرار بود ییبو چه بلایی سرشون بیاره؟
با ایستادن اسانسور توی طبقه 19 اب دهنش رو قورت داد و افکار مزخرفش رو بیرون ریخت
نمیتونست ریسک کنه پس اسلحه اش رو بیرون کشید و مسلحش کرد
اطراف رو از نظر گذروند اما هیچکس توی راهرو نبود و این سکوت راهرو بیشتر اذیتش میکرد
قدمهاش رو به اهستگی برداشت و به سمت تنها واحدی که توی اون طبقه بود رفت
درش نیمه باز بود و همین جونگین رو بیشتر میترسوند
قبل از ورود به اون خونه لعنتی یه بار دیگه پشت سرش رو چک کرد تا از پشت غافلگیر نشه
با احتیاط در رو کمی هول داد تا دید بهتری به داخل داشته باشه
با صدای نا اشنایی که داخل فضای ساکت خونه پیچید کمی جا خورد
_: بیا داخل وانگ جونگین!
بی اختیار از شنیدن اون فامیلی نحس کنار اسمش تنش لرزید و کمی اسلحه اش رو پایین اورد اما با بیرون اومدن شخصی از اشپزخونه به سرعت اسلحه اش رو بالا اورد و به سمتش نشونه رفت
مرد لبخندی به لب داشت و ماگی توی دستش بود
چهره مرد بینهایت براش اشنا بود اما ذهنش اونقدر درگیر این بود که این شخص کیه که نمیتونست به این فکر کنه که این مرد رو کجا دیده
انتظار داشت پدرش رو با انبوهی از افرادش اینجا ببینه اما این مردی که به تنهایی اینجا نشسته بود هیچ شباهتی به پدرش نداشت
مرد به سادگی روی مبل نشست و گفت: چرا نمیشینی؟
بدون اینکه ذره ای گاردش رو پایین بیاره غرید: ییشینگ و جیانگ کجان؟ چرا از اسم پدرم استفاده کردی تا منو بکشونی اینجا؟
مرد خندید و گفت: راجع به سوال دومت باید بگم که خودت جواب خودتو دادی من فقط از اسم پدرت استفاده کردم تا تورو بکشونم اینجا و سوال اولت...
کمی از مایع داخل ماگ نوشید و گفت: توی اتاقن
و به راهرویی که سمت چپ پذیرایی قرار داشت اشاره کرد
جونگین با تردید به راهرو نگاه کرد
باید چک میکرد اما نمیتونست این مرد رو هم رها کنه تا از پشت بهش حمله کنه
مرد دوباره کمی نوشید و گفت: میخوای بری چک کنی یا میشینی تا باهم صحبت کنیم جناب وانگ؟
جونگین دوباره لبهاش رو روی هم فشرد و غرید: با اون فامیلی لعنتی منو صدا نکن
ژان ابرویی بالا انداخت و گفت: اه البته! یادم نبود فامیلتو به کیم تغییر دادی!
جونگین کمی اسلحه اش رو پایین اورد و نفس کلافه ای کشید
ژان به مبل رو به روش اشاره کرد و گفت: چرا نمیشینی؟
جونگین بالاخره تردید رو کنار گذاشت و نشست
با لحن جدی ای گفت: به ییشینگ بگو بیاد بیرون باید ببینم سالمه!
مرد دوباره لبخندی زد و گفت: متاسفانه به خاطر یه سری مسائل امنیتی بستمشون اما بهت اطمینان میدم حالشون خوبه . چطور میتونم به دوستام اسیب برسونم؟
جونگین با تردید به سمت مبل رفت و روش نشست
با اینکه زیاد راضی نبود اما اگه این تنها راه برگردوندن برادرش و جیانگ بود انجامش میداد
مگه حرف زدن با یه غریبه چقدر میتونست سخت باشه؟
غریبه ای که فامیلی اصلیش رو میدونست؟
روی مبل نشست اما هنوز هم اسلحه اش اون مرد رو نشونه رفته بود
قبل از اینکه چیزی بگه سردی اسلحه ای که روی سرش نشست رو حس کرد
چشم هاش رو با ناامیدی بست
چطور انقدر احمق شده بود؟
مرد رو به روش لبخندش رو پررنگ تر کرد و گفت: چطوره قبل از شروع موبایلت رو خاموش کنی تا کسی مزاحممون نشه؟
مردی که از پشت سر اسلحه رو روی سرش گذاشته بود خم شد و گوشیش رو از توی جیبش بیرون کشید و اون تونست چهره اون فرد رو ببینه
با ناباوری به نیم رخ بی حس مردی که گوشیش رو از توی جیبش بیرون کشید خیره شد و گفت: این چه جهنمیه؟
*
دفتر جیانگ رو برای بار هزارم متر کرد و لبش رو جویید
چند ساعت پیش تونسته بود شماره پلاک اون ماشینی که جیانگ رو باهاش دزدیده بودن رو از توی فیلم های دوربین های مدار بسته بیمارستان پیدا کنن اما هنوز خبری از پیدا شدن خود ماشین نبود و این وسط جونگین هم گوشیش رو خاموش کرده بود و جواب نمیداد
با عصبانیت خودش رو روی صندلی پرت کرد و چشم هاش رو مالید توی کمتر از 24 ساعت دوتا از دوست هاش دزدیده شده بودن و اون هنوز هیچ غلطی نکرده بود
تنها سر نخ مهمی که داشت شماره پلاک همون ماشین بود
شاید باید برمیگشت شرکت و بعد با جونگین دنبال این قضیه میرفتن؟
با تقه ای که به در خورد صاف ایستاد و گفت: بیا داخل
مرد قد کوتاهی که منشی ییشینگ بود وارد اتاق شد و گفت:قربان تونستیم رد ماشین رو تا یه سوله اطراف شهر بزنیم . این ادرسشه!
و برگه ای به سمت ییبو گرفت
چشم های ییبو برق زد و لبخند کمرنگی روی لبش نقش بسته بود
دست دراز کرد و کاغذ رو از گرفت
بالاخره یه سر نخ خوب پیدا کرده بود و به هیچ وجه قرار نبود از دستش بده
سری تکون داد و بعد از برداشتن گوشیش از اتاق بیرون زد
*
با استرس طول و عرض اتاق رو طی کرد و توی یه تصمیم ناگهانی به سمت اتاق یوان رفت
در زد و بلافاصله وارد شد
نگاهی به یوان که خیلی ریلکس پشت میزش نشسته بود و چیزی مینوشت انداخت و اسمش رو صدا زد: یوان
با جلب شدن توجهش ادامه داد: اخرین باری که با بابات حرف زدی کی بود؟
یوان شونه ای بالا انداخت و گفت: فکنم دو یا سه روز پیش چطور؟
کاملیا لبه تخت ابی رنگ یوان نشست و گفت: چند روزه هیچکدومشون خونه نیومدن و بابام گفته بود دیشب میاد اما بعد گفت نمیاد حس میکنم یه چیزی سرجاش نیست
یوان سری تکون داد و گفت: فقط داری زیادی فکر میکنی!
کاملیا هوف گلافه ای کشید و گفت: نه مطمئنم یه چیزی این وسط هست که بهمون نمیگن یه چیزی که...
یوان به سمتش چرخید و حرفش رو قطع کرد: یه چیزی که باعث شده این همه بادیگارد بیان اینجا؟
کاملیا با عصبانیت بلند شد و گفت: دقیقا! و پدرت از من پشت تلفن بخواد که مراقبت باشم! من دیگه نمیتونم توی این خونه پر از بادیگارد بمونم دارم از استرس میمرم و حس میکنم دارن یه چیزی رو از ما مخفی میکنن
یوان ابرویی بالا انداخت و گفت: خب حالا از اینجا کجا میخوای بری؟
کاملیا با اطمینان از جا بلند شد و گفت: خونه دوستم! و توام باهام میای!
به سمت در اتاق رفت و گفت: سریع اماده شو
و از اتاق بیرون رفت
یوان نگاهش رو دور تا دور اتاقش چرخوند
فقط شلوار راحتیش رو با یه شلوار لی عوض کرد و گردنبند هاش رو داخل لباسش انداخت و از اتاق بیرون زد
با دیدن کاملیا که سر تا سر خونه راه میرفت و کوله اش رو پر از وسیله میکرد سری تکون داد
این دختر همیشه بیش از حد واکنش نشون میداد
با اومدن کاملیا به سمتش بالاخره متوجه شد اماده شدنش تموم شده
نگاهی به کوله اش انداخت و گفت: تموم شد؟
کاملیا لبخند شرمنده ای زد و گفت: اره! بریم
با کاملیا همقدم شد و پرسید:این دوستت کی هست؟ بهش اعتماد داری؟
کاملیا لبخند زوری ای زد و گفت: اره بابا! تازه بابام هم باباشو میشناسه
و نیشخندی ضمیمه حرفش کرد
میشناخت اون هم چجور شناختی!
هنوز در خونه رو باز نکرده بود که صدای زد و خورد به گوشش رسید
با استرس به یوان نگاه کرد و به ارومی گفت: صدای دعواس؟
یوان با استرس سری تکون داد و گفت:اره فکر کنم!
پشت در ایستاد و از چشمی در بیرون رو نگاه کرد
با دیدن افراد سیاهپوشی که با بادیگارد هاشون درگیر شده بودن نفسش توی سینه اش حبس شد
کمی عقب کشید و دست لرزونش رو مشت کرد
به یوان نگاه کرد و گفت: تعدادشون زیاده باید از اینجا بریم وگرنه میگیرنمون
یوان جلو رفت و انگشتهاش رو میون انگشت های کشیده کاملیا قفل کرد
کابوس هاش به یکباره جلوی چشم هاش ظاهر شده بود و وحشت کرده بود
از این وحشت کرده بود که نکنه اینبار هم مثل دفعه پیش یکیو از دست بده
نگاه نگرانش رو به کاملیا دوخت
اگه بلایی سرش میومد چی؟
کاملیا با دیدن نگاه وحشت زده یوان جلوی پاش زانو زد و گفت: منو ببین! یوان! منو ببین!
یوان نگاهش رو به چشم های کاملیا دوخت و بغضش رو قورت داد
کاملیا دست ازادش رو روی گونه یوان گذاشت و گفت: نگران هیچی نباش فقط چشمهات رو ببند و دنبالم بدو باشه؟ فقط بدو!
یوان سرش رو تکون داد و چیزی نگفت اما دست کاملیا رو بیشتر فشرد
کاملیا نفس عمیقی کشید و خداروشکر کرد که به حسش گوش داده بود
صاف ایستاد و دستش رو روی دستگیره گذاشت
قبل از اینکه پشیمون بشه در رو باز کرد و در امتداد دیوار شروع به دوییدن کرد
خوشبختانه هم راه پله و هم اسانسور سر راهش بود و نیازی نبود از وسط اون همه ادمی که در حال زدن همدیگه بودن رد بشه
با دیدن درِ بازِ اسانسور چشم هاش برق زد
سریعتر دویید و تقریبا خودش رو توی اسانسور پرت کرد که با صدای بدی به دیواره اسانسور خورد و توجه ها بهش جلب شد
بدون فوت وقت دکمه بسته شدن در رو پشت سر هم فشار میداد تا در بسته بشه
یکی از اون مرد های سیاهپوش داد زد: اونجان! نزارین فرار کنن!
یوان به وضوح میلرزید و کاملیا فقط دعا میکرد اون در کوفتی بسته بشه
و درست قبل از اینکه یکی از اون مرد های سیاهپوش وارد اسانسور بشه در بسته شد و به سمت پایین شروع به حرکت کرد
کاملیا نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد و ثانیه ها رو میشمرد تا به لابی ساختمون برسن
دست یوان رو محکم تر گرفته بود و گفت: ببین میدوییم بیرون و سوار یه تاکسی میشیم و میریم خونه دوستم باشه؟ برای هیچکدوممون اتفاقی نمیوفته!
با اینکه شک داشت گفت و با ایستادن اسانسور نفس عمیقی کشید
اماده دوییدن شد و به محض باز شدن در شروع به دوییدن کرد
اگه اون ادمها از پله ها دنبالشون اومده باشن تنها چند ثانیه از اونا جلو تر بودن و وقتی برای تلف کردن نداشتن
نیم نگاهی به نگهبانی که دم در بیهوش افتاده بود انداخت اما از حرکت نایستاد
به محض بیرون اومددن از ساختمون به سمت سر کوچه دویید
خوشبختانه پنت هاوس ییشینگ توی منطقه شلوغی بود و به راحتی میتونست تاکسی پیدا کنه
لحظه ای به عقب چرخید و با دیدن مرد های سیاهپوشی که تازه از ساختمون بیرون اومده بودن سریعتر دویید به محض رسیدن به سر کوچه دستش رو بلند کرد و تاکسی سفید_ابی جلوی پاشون ایستاد
در رو به سرعت باز کرد و صبر کرد تا اول یوان سوار بشه
به محض اینکه یوان سوار شد خودش رو توی ماشین پرت کرد و در رو محکم بست و تقریب فریاد زد: برو برو برو
مرد راننده که ترسیده بود بی اختیار پاش رو روی گاز گذاشت و به سرعت حرکت کرد و حتی فرصتی برای اعتراض به محکم بستن در پیدا نکرد
کاملیا به سرعت به سمت عقب چرخید و با دیدن مرد هایی که سر همون کوچه ایستاده بودن و دور شدنشون رو تماشا میکردن بالاخره نفس راحتی کشید
صاف روی صندلی نشست و ادرس مورد نظرش رو داد
راننده که اون مرد های سیاهپوش رو از ایینه دیده بود با کمی تعلل پرسید: طلبکارا بودن؟
کاملیا لبخند زوری ای زد و به اجبار گفت: طلبکارای پدرم بودن!
راننده سری تکون داد و دیگه تا مقصد چیزی نگفت
کاملیا راضی از سکوت پیش اومده به یوان که در حال جوییدن ناخونش بود خیره شد و دوباره دستش رو گرفت
یوان بالاخره به حرف اومد و گفت: فک..فکر کنم خیلی ... شانس اوردیم
کاملیا لبخندی زد و گفت: اره اگه فقط چند دقیقه معطل میکردیم گرفته بودنمون
یوان اه خفه ای کشید
خوشحال بود اینبار اتفاقی مشابه با دفعه قبل نیوفتاده بود
با ایستادن ماشین جلوی خونه مورد نظرش از ماشین پیاده شد و پول تاکسی رو حساب کرد
مقابل در بزرگ و قهوه ای رنگ ایستاد و زنگ رو فشرد
حالا که به اینجا رسیده بود کمی ترسیده بود
باید حقیقت رو میگفت یا فقط میگفت پدرش چند روز رفته مسافرت و تنهایی میترسه؟
با باز شدن در نفس عمیقی کشید
باید سریعتر تصمیم میگرفت اما با دیدن چینگ که به سمتش میومد به یکباره فرو ریخت
بغض توی گلوش لونه کرد
حالا که به یه جای امن رسیده بود تازه میتونست بفهمه چی رو از سر گذرونده
با اینکه سعی میکرد تا بغضش رو فرو بده اما به محض اینکه چینگ ازش پرسید چیشده بغضش ترکید و به اغوش چینگ پناه برد
حتی نمیتونست فکر کنه اگه اون مرد ها میگرفتنشون چه بلایی سرشون میومد
چینگ به ارومی پشت کاملیا رو نوازش کرد و نگاهش رو به پسر بچه ای که پشت سر کاملیا ایستاده بود و اون هم اشک توی چشم هاش حلقه زده بود خیره شد
اول که کاملیا رو پشت ایفون دیده بود خوشحال بود اما حالا شک داشت که باید خوشحال باشه یا نه!
با صدای پدرش بالاخره کاملیا رضایت داد و ازش جدا شد
_: چیشده؟
صدای نگران هاشوان باعث شد بغض کاملیا با شدت بیشتری بشکنه
صداش به شدت اون رو یاد پدرش مینداخت! پدری که نبود تا ببینه یه عده سعی داشتن تا دخترش رو بدزدن
با حس دست کوچیکی که دستش رو گرفت تازه به خودش اومد
اونجا تنها نبود و یوان هم اونجا بود
باید به خاطر یوان هم که خودش رو کنترل میکرد . به هر حال ییبو ، یوان رو دست اون سپرده بود
نفس های عمیق میکشید و سعی میکرد تا اشک هاش رو کنترل کنه و به خودش دلداری میداد که هرچی بوده تموم شده
بالاخره اشک هاش بند اومدن و تونست سرش رو بالا بگیره
به چینگ که کنارش ایستاده بود و دستش رو دور کمرش حلقه کرده بود نگاه کرد و گفت: متاسفم که سر زده اومدم
چینگ لبخند مصنوعی ای زد و چیزی نگفت
هاشوان اما باز هم نتونست ساکت بمونه و گفت: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
کاملیا لبخندی به لحن نگران هاشوان زد و گفت: یه عده سعی داشتن به زور وارد خونمون بشن و با بادیگاردامون درگیر شدن اما من و یوان فرار کردیم
حقیقت رو انتخاب کرد و گفت
دیگه چه دلیلی برای اون همه اشک به جز حقیقت میتونست بیاره؟
هاشوان با نگرانی جلو اومد و گفت: خوبین؟ سالمین؟ بیاین داخل!
و با دست به خونه اشاره کرد
کاملیا سری تکون داد و همراه یوان و چینگ به سمت خونه رفتن
به محض ورود چینگ به تنها خدمتکار خونشون دستور داد تا براشون یکم چیز های شیرین و خنک بیاره و کنار کاملیا روی مبل نشست
هاشوان هم مقابل اون سه نفر نشست و با نگرانی گفت: خوبین الان؟
کاملیا با شرمندگی سری تکون داد و گفت: اره مشکلی نیست هر دومون خوبیم
هاشوان نفس راحتی کشید و با تردید پرسید: پدرت...!
ادامه حرفش رو خورد
نه میخواست بپرسه و نه میخواست بدونه اما مجبور بود
کاملیا خودش توضیح داد: نمیدونم چند روزی میشه خونه نیومده و دیشب گفت میاد اما بازم چند ساعت بعد پیام داد مجبوره به یه کنفرانس پزشکی بره و هرچی زنگ میزنم جواب نمیده...
حرفش رو ادامه نداد تا دوباره اون بغض مسخره نشکنه
هاشوان سری تکون داد و گفت: متوجه شدم شما میتونین تا هر وقت که خواستین اینجا بمونین و من سعی میکنم که با پدرت تماس بگیرم
و از جا بلند شد
قبل از هر چیز باید با تیم امنیتیش تماس میگرفت تا مطمئن بشه اون ادما اینجا دنبال اون بچه ها نمیان و بعد اون پدر بی مسئولیت رو پیدا میکرد
*
لگدی به لاستیک ماشین زد و گفت: هیچکس نبود یعنی؟
بادیگارد دوباره تکرار کرد: نه قربان! ما همه جا رو چک کردیم این سوله کاملا خالیه!
ییبو سری تکون داد و در ماشین رو باز کرد
شاید با گشتن ماشین میتونست چیزی پیدا کنه که اون رو به اون دزد لعنتی برسونه
روی صندلی راننده نشست و اولین کاری که کرد باز کردن داشبورد بود
با دیدن گوشی ای که توی داشبورد بود جفت ابروهاش بالا پرید
گوشی نااشنا رو بیرون کشید و تازه تونست نوشته روش رو ببینه
" ییشینگ و جیانگ پیش منن . باهام تماس بگیر! "
میتونست دود هایی که از سرش بلند میشه رو حس کنه
اون عوضی چطور جرات کرده بود با پررویی چنین یادداشتی براش بزاره؟
اونقدر عصبی و خشمگین بود که حتی به اون دست خط اشنا توجه نکرد
صفحه گوشی رو روشن کرد و تنها شماره ای که داخل مخاطبینش به اسم چندتا نقطه سیو شده بود رو گرفت

𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2Where stories live. Discover now