دستش رو روی میز کوبید و فریاد زد: نمیخوام بیام
ژان هم حرکتش رو تکرار کرد و با کوبیدن دست هاش روی میز بلند شد و فریاد زد: مگه دست توعه؟ باید بیای بریم دکتر
ییبو کلافه دستی بین موهاش کشید و با صدای ارومتری گفت:چرا؟ بزار بمیرم و از دستم راحت بشی اون وقت میتونی هر جور که خواستی بدون مزاحم با هر کی خواستی باشی
با سیلی ای که ژان از اون طرف میز روی گونه اش نشوند ، سکوت بدی به جمعشون حاکم شد
لی سو دستش رو روی دهنش گذاشته بود و با ترس به این صحنه خیره شده بود
کی فکرش رو میکرد فردای شبی که همه چیز خیلی عادی بود اینطور طوفانی و با دعوای اون زوج ، برای اولین دفعه جلوی همه شروع بشه؟
ژان انگشتش رو تهدید وار جلوی چشم های ییبو گرفت و گفت: امروز صبح توی خواب از شدت درد داشتی ناله میکردی و کل صورتت از اشک خیس بود پس دیگه اهمیتی نمیدم که میخوای بری دکتر یا نه . یا با پای خودت میای یا از راه سختش وارد میشم و حتی اگه مجبور بشم بیهوشت میکنم ، دست و پات رو میبندم و میبرمت دکتر و مطمئن باش اگه دکتر بگه به پیوند نیاز داری همونجا قلب یه نفر رو از سینه اش در میارم و میدم بهت
ییبو هیستریک قهقهه ای زد و گفت: برو این فیلما رو برای کسی بازی کن که نشناستت شیائو ژان! تو حتی ذره ای اهمیت نمیدی چه بلایی سرم بیاد پس بازیگری رو بزار کنار و بزار درد بکشم
ژان که دوباره از کوره در رفته بود فریاد کشید: احمقی؟ چرا میخوای درد بکشی؟
ییبو اخمی کرد و اون فریاد زد: نه تو احمقی که نمیفهمی با اون درد سعی دارم جلوی خودم رو بگیرم و سعی کنم کمی درکت کنم اما نمیتونم! نمیتونم درکت کنم....
ژان بدون اینکه ذره ای از ولوم صداش کم کنه گفت: من ازت نخواستم درکم کنی و این درد رو به خودت تحمیل کنی و الان دارم بهت میگم این لجبازی کوفتی رو بزار کنار و قبل از اینکه بمیری برو دکتر
ییبو پوزخند صدا داری زد و گفت: چرا نمیفهمی نمیخوام قلبی که باهاش عاشقت شدم رو از سینه ام بیارم بیرون؟؟
ژان بهت زده به ییبو خیره شد
ییبو در حالی که قفسه سینه اش به شدت بالا و پایین میرفت و دست هاش مشت شده بود نگاهش رو از ژان گرفت و به بقیه که توی درگاه اشپزخونه ایستاده بودن و جرات دخالت و جلو اومدن نداشتن ، نگاه کرد
قبل از اینکه اون بحث مسخره دوباره شروع بشه از سکوت پیش اومده استفاده کرد و از اشپزخونه خارج شد
همین که وارد اتاقش شد لبخند کجی گوشه لبش نشست
وقتی از اشپزخونه بیرون اومد و از کنار لی سو و بقیه گذشت ، میتونست قسم بخوره صدای نفس کشیدنشون هم نمیومد
با درد خفیفی که توی دست چپش حس کرد لبخند از روی لب هاش پر کشید و روی تخت نشست
اهی کشید و قرصی که این روز ها فاصله بینش هی کمتر و کمتر میشد رو خورد و روی تخت دراز کشید تا قرص اثر کنه
با صدای در فحشی به شخصی که پشت در بود داد و تقریبا نالید: کیه؟
هاشوان سرش رو از لای در داخل برد و گفت: جیانگ میخواد معاینه ات کنه اما میترسه بیاد داخل
لبخند کمرنگی زد و گفت: بگو بیاد داخل نمیخورمش
هاشوان خندید و در رو بیشتر باز کرد و به جیانگ که پشت سرش مخفی شده بود اشاره کرد داخل بره
جیانگ که از امن بودن اوضاع خیالش راحت تر شده بود کامل وارد شد و به هاشوان اشاره کرد تا بیرون بمونه
در رو بست و کنار ییبو نشست و در حالی که وسایل مورد نیازش رو از داخل کیف مخصوصش بیرون میاورد شروع کرد به غر زدن: خب چرا انقدر قرصاتو دیر میخوری که هی به این و اون متوصل بشم و اخرش اینجوری بشه؟ اصلا دلیل این همه مقاومتت رو برای مراجعه به دکتر و پیوند نمیفهمم البته از دعواتون یه چیزایی دستگیرم شد و باید بگم از نظر علمی احساسات توی مغز اتفاق میوفتن و قلب هیچکاره اس پس اگه پیوند داشته باشی قرار نیست فراموشش کنی یا کمتر دوستش داشته باشی اینطوری فقط خودت رو به کشتن.....
با قرار گرفتن دست ییبو روی لب هاش سکوت کرد و سرش رو بالا اورد و به چشم های خسته ییبو خیره شد
ییبو وقتی از ساکت شدن جیانگ مطمئن شد دستش رو برداشت
اهی کشید و گفت: همش بحث این نیست که این قلب رو میخوام نگه دارم چون باهاش عاشق ژان شدم....
لبش رو گزید و نگاهش رو از پنجره اتاقش به دریایی که با دقت میتونستی اون رو ببینی ، دوخت و با صدای ارومی ادامه داد: ژان دیگه مثل قبل عاشقم نیست و یه جورایی این اخرین یادگارییه که ازش دارم ... دردی که بهم یاداوری میکنه هنوز زنده ام و وجود دارم ... راستش ... اون روز ژان فیزیکی نمرد ولی روح هر دومون از اون روز به بعد مرد
جیانگ با مهربونی دست چپ ییبو رو که میدونست به احتمال زیاد درد میکنه و بی حسه ، ماساژ داد و گفت: ییبو ، تو و ژان از سخت تر از اینشم جون سالم به در بردین مطمئنم از اینم میتونین ... یادت بیار وقتی رو که با اینکه میدونستیم ژان پلیسه ازش برای گیر انداختن ون روهان استفاده کردیم ... یادت بیار وقتی رو که ژان برای فرار از دستت ، خودش رو از اون صخره پرت کرد و فراموشی گرفت ... یادت بیار وقتی رو که از فراموشیش استفاده کردیم و سیلور رو نابود کردیم ... یادت بیار وقتی رو که ژان همه چیز رو به یاد اورد و درست همینجا ، به نزدیک قلبت شلیک کرد
سینه ییبو ، جایی که میدونست هنوز هم زخم گلوله روی سینه اش هست رو لمس کرد و ادامه داد: یادت بیار وقتی رو که بعد چند سال دیدیش و به چه سختی ای راضیش کردی تا بهت برگرده ... وقتی رو که یوان رو پذیرفتین و اسمتون توی شناسنامه هم رفت ... وقتی رو که ژان به خاطر تو از اداره پلیس بیرون اومد و همه اون افتخاراتش رو کنار گذاشت و سابقه امون رو پاک کرد تا یه زندگی اروم داشته باشیم ... شما دوتا همه این ها رو به خاطر هم تحمل کردین و مطمئنم از پس این یکی هم بر میاین
ییبو تلخ خندید و گفت: اینجوری که گفتی خیلی عوضی به نظر رسیدم
جیانگ خندید و گفت: البته که هستی ولی حرفم این نیست . میدونی حرفم چیه؟ حرفم اینه که بعد اون همه سختی تو فقط با قلبت عاشق ژان نشدی ... همه روح و ذهن تو متعلق به ژانه و بدون اون شبیه یه روح سرگردونی و ییبویی که من میشناسم تسلیم هیچکس حتی مرگ هم نمیشه پس چرا این بار داری کوتاه میای؟
ییبو با درد پلک هاش رو روی هم فشرد و گفت: برای اون! چون این بار اون کسی که اون عاشقشه من نیستم
جیانگ دستش رو روی شونه ییبو گذاشت و با فشاری که بهش وارد کرد توجهش رو جلب کرد
با چشم هایی مطمئن به چشم های ییبو زل زد و گفت: اگه اشتباه کنی چی؟ تو که توی مغز ژان نیستی پس چرا قضاوتش میکنی؟ تو باید تلاشت رو بکنی و در نهایت تصمیم رو به ژان واگذار کنی
ییبو پلک هاش رو روی هم فشرد و گفت: اما من اونقدر قوی نیستم که اگه من رو نخواست هنوز هم زنده بمونم
جیانگ سری تکون داد و گفت: من مطمئنم ژان هنوز عاشقته منتها به یکم زمان نیاز داره اما اگه به گفته تو به اونجا رسید و تو رو انتخاب نکرد خودم میکشمت خوبه؟
ییبو به لحن حرصی جیانگ لبخندی زد و گفت: پس باید دوباره اماده جنگ بشم؟
جیانگ چشمکی زد و گفت: قوانین خاص این جنگ اینه که حق کشتن کسی رو نداری
ییبو سری از روی تاسف تکون داد و گفت: برای وقتی برگشتیم یه وقت دکتر برام بگیر ولی فعلا به کسی نگو . نمیخوام بقیه بدونن جنگ شروع شده ... انطوری جذاب تره که یهو به خودت بیای و ببینی وسط میدون جنگی
جیانگ سری تکون داد و با شجاعتی که نمیدونست یهویی از کجا اورده موهای ییبو رو بهم ریخت و گفت: این همون بچه سرتقیه که من میشناختم و حتی با بزرگترین قدرت ها هم بدون ترس در میافتاد
و قبل از اینکه دستش توسط ییبو خورد بشه دستش رو عقب کشید و با قدم های بلند از اتاق خارج شد
به محض اینکه از اتاق خارج شد ییشینگ به سمتش پرید و با گرفتن یقه اش اون رو به دیوار چسبوند و گفت: بگو زنده اس
جیانگ با تعجب دستش رو روی دستهای ییشینگ گذاشت و گفت: چرا چرت میگی؟ معلومه که زنده اس!
ییشینگ عقب کشید و در حالی که استین هاش رو نمایشی بالا میزد با عصبانیت فیکی گفت: برم حق این بچه رو بزارم کف دستش انقدر مارو نگران میکنه
جیانگ خندید و گفت: فعلا از دست من کفریه اگه بری داخل تیراش به تو میخوره
ییشینگ لبخند تابلویی زد و در حالی که راهش رو به سمت دستشویی کج میکرد گفت: میخوام برم حق بچه های خودمو بزارم کف دستشون به بچه شما کاری ندارم
و بالاخره جمع ترسیده اشون کمی اروم گرفت و صدای خنده ضعیفشون بلند شد
ژان به سمت جیانگ رفت و با شرمندگی گفت: میدونم گفتی راضیش کنم منتها از دستم در رفت و یهو عصبی شدم
جیانگ ضربه ارومی به شونه ژان زد و گفت: چیزی نیست نگران نباش! فقط نظرت چیه دفعه بعدی که خواستی کسی رو برای انجام کاری قانع کنی با کوبیدن روی میز و فریاد زدن شروع نکنی؟
ژان خندید و با شرمندگی سرش رو پایین انداخت
جیانگ نگاهی به جمعشون انداخت و وقتی دخترا رو ندید اخمی کرد و گفت: کاملیا و چینگ کجان؟
و به سرعت به سمت در خروجی رفت و نشنید که لی سو گفت: دو دیقه اون بچه ها رو به حال خودشون بزار!
با بسته شدن در لی سو هوف کلافه ای کشید
ژان لبش رو گزید و به سمت یوانی که خیلی معذب کنار جونگین روی مبل نشسته بود رفت
جلوش زانو زد و گفت: متاسفم که مجبور شدی همچین چیزی ببینی...میشه یکم باهم حرف بزنیم؟
یوان سری به نشونه تایید تکون داد و در سکوت ژان رو به سمت ساحل همراهی کرد
در سکوت کنار هم قدم برمیداشتن و هر لحظه به دریا نزدیک تر میشدن
وقتی ژان به فاصله مورد نظرش رسید گفت: همینجا بشینیم؟
یوان سری تکون داد و کنار ژان نشست
ژان نفس عمیقی کشید و گفت: راستش نمیدونم باید از کجا شروع کنم اما همینجوری شروع میکنم و کم کم راجب همه چیز حرف میزنیم خوبه؟
منتظر تاییدی از سمت یوان نشد و ادامه داد: اولین چیزی که وقتی دیدمت میخواستم بهت بگم اینه که خیلی بزرگ و عوض شدی تقریبا هیچ شباهتی به اون پسر بچه ای که اخرین دفعه دیدمت نداری ... اگه توی این دو سال مدام لی سو ازت برام عکس نمیفرستاد نمیتونستم بشناسمت
یوان با دهن باز به پدرش خیره شد اما چیزی نگفت
بیشتر مشتاق بود بشنوه
_: اره و اون نوشته روی ایینه هم متاسفانه کار لی سو بود ... میدونم حتما خیلی ترسیدی اما میخواستم با گفتن چیزایی که فقط خودمون ازشون خبر داریم به تو و ییبو بفهمونم زنده ام ... اینکه همه کسایی که دوستشون داری فکر کنن مردی سخت تر از چیزیه که فکرش رو بکنی اما این چیزی نیست که بخوای ذهنت رو درگیر کنی ... درواقع میخواستم درباره این باهات حرف بزنم که تو داری زیادی برای من و ددی نگران میشی ... میدونی ادم بزرگا همیشه از این مشکلا دارن و برای تو خیلی زوده بخوای وارد این دنیا بشی ... من قیافه ات رو وقتی جلوی اشپزخونه ایستاده بودی دیدم و حس کردم ترسیدی... از اینکه من یا ییبو یا هر دومون رو از دست بدی وحشت کردی! ولی یوان این چیزی نیست که تو باید نگرانش باشی ... تو یه بچه ای مثل خیلیای دیگه و باید نگران چیزایی مثل درست یا اسباب بازیات باشی نه اینکه نگران روابط پدر هات باشی چون مهم نیست چه اتفاقی بیوفته ... من و ییبو هر دومون عاشق توییم و هر طور شده ازت محافظت میکنیم ... میدونم احتمالا کنار اومدن با مرگ من براتون خیلی سخت بوده اما حالا که زنده ام میخوام ارامش رو به خانواده امون برگردونم و ازت میخوام نگران من و ییبو نباشی چون ما هر دومون هر کاری برای تو میکنیم....
یوان با صدای ارومی گفت: اما این دو سال سختی همش به خاطر من و اینکه من رو نجات بدی بود و من میترسم که دوباره باعث این اتفاق بشم
ژان دستش رو لای موهای یوان فرو کرد و گفت: یوان من یه ادم بالغم و هرکاری کردم با تصمیم و انتخاب خودم بوده و ربطی به تو نداره پس لازم نیست براش عذاب وجدان داشته باشی ... باشه؟ به بابا قول میدی که دیگه راجب این چیزا فکر نکنی؟ مطمئنم توی این سالها ییبو بارها بهت گفته هیچ چیز تقصیر تو نبوده و نیست یوان....
و بی اختیار نگاهش به سمت خونه برگشت و به پنجره ای که میدونست متعلق به اتاق ییبوعه خیره شد که تکون خوردن پرده رو حس کرد
ابرویی بالا انداخت و با دقت نگاه کرد که ییبو بیشتر مخفی شد و بدنش رو منقبض کرد
بعد از چند ثانیه دوباره چک کرد و وقتی ژان و یوان رو دوباره در حال صحبت دید خیالش راحت شد و از پشت پرده خودش رو بیرون کشید و قبل از اینکه مچش توسط ژان گرفته بشه از اتاق بیرون زد
به سمت ییشینگ که کنار یائو نشسته بود و زیر چشمی اون رو زیر نظر گرفته بود نشست و گفت: جیانگ و هاشوان کجان؟
بم بم در حالی که گوشیش رو چک میکرد گفت: دوست پسر دزد رفت مچ کاملیا و چینگ رو بگیره و شوهر خواهر سابق هم رفت دنبالش که جلوش رو بگیره
ییشینگ با چشم هایی که از حدقه در اومده بود به بم بم نگاه کرد و با پرت کرده دستمال کاغذی ای که روی میز بود گفت: به کی گفتی دوست پسر دزد ، برادر دزد؟
بم بم گوشیش رو کنار گذاشت و با شکستن قلنج انگشت هاش داشت اماده جنگ میشد که با صدای ییبو هر دو مثل دوتا بچه خوب سرجاشون نشستن
_: امشب تولد جیانگه براش برنامه ای دارین؟
ییشینگ دوباره از جا پرید و گوشیش رو از روی میز چنگ زد
تاریخ رو چک کرد و نالید :خدای من! واقعا امروزه
جونگین لبخندی زد و گفت: نظرتون با یه جشن کوچیک چیه؟
ییبو سری تکون داد و گفت: فکر خوبیه ... بم بم و جونگین برین کیک و یه سری خرت و پرت برای امشب بگیرین و به جای مشروب هایی که دیشب دخلشون رو اوردین هم مشروب بگیرین یائو هم میره مطمئن بشه جیانگ حالاحالاها برنگرده و ییشینگ هم اینجا رو تزیین میکنه و لی سو هم شام درست میکنه
یائو اخمی کرد و خودش رو کمی جلو کشید و گفت: اون وقت تو چیکار میکنی؟
ییبو با شیطنت دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت: واقعا میخوای از یه پیرمرد که بیماری قلبی داره کار بکشی؟
یائو با چشم هایی که بیشتر از اون گشاد نمیشد به ییبو خیره شد
اولین بار میدید ییبو چنین شیطنتی میکنه و حقیقا خیلی دور از ذهن بود
با بلند شدن صدای قهقهه ناگهانی ییشینگ ، ییبو و یائو که دو طرفش نشسته بودن توی جا پریدن و هر دو هم زمان پس گردنی ای بهش زدن که ییشینگ از شدت ضربه تقریبا روی زمین افتاد و همین برای شروع کولی بازی هاش کافی بود
_: وای گردنم شکست...اخ اخ دارم میمیرم ... فلج شدم ... جیانگ...جیانگو خبر کنین ... دستام حس ندارن ... کمک...
ییبو کلافه از جاش بلند شد و گفت: پس کارا رو به شما میسپارم بچه ها ... جایو
و قبل از اینکه کسی اعتراض کنه وارد اتاق شد و با لبخند روی تختش دراز کشید
*
با دیدن برق های خاموش خونه لبخندی زد و گفت: فکر کنم امشب بالاخره میتونیم بدون نیاز به مخفی کاری باهم باشیم
و قبل از اینکه مرد مقابلش مخالفت کنه اون رو به دری که هنوز باز نکرده بودن کوبید و بلافاصله لبهاش رو روی لبهای مرد گذاشت
همونطور که لب پایین مرد و میمکید و بوسه تند و خشنشون رو پیش میبرد دستش رو دور کمر مرد حلقه کرد و اون رو بیشتر به در فشرد که ناله کمرنگی از گلوی مرد خارج و بین لب هاشون خفه شد
الکل توی رگ های مرد اون رو وادار میکرد بدون فکر کردن به چیزی ، فقط روی بوسه های هات و خیسشون تمرکز کنه و احتمال اینکه ممکنه کسی داخل خونه باشه رو نادیده بگیره
صبح که رفته بود تا مچ کاملیا و چینگ رو بگیره خیلی ناگهانی سر و کله هاشوان پیدا شده بود و ازش خواسته بود به جای تلف کردن وقتش برای چنین چیز هایی ، اون رو همراهی کنه و اگه میخواست با خودش رو راست باشه بعد از روزی که کاملیا به دنیا اومده بود ، این میتونست بهترین روز عمرش باشه
یه قرار دو نفره با کسی که واقعا دوستش داشت...نکنه مرده بود و توی بهشت بود و خودش خبر نداشت؟
دست هاش رو بالا اورد و دور گردن مرد حلقه کرد که هاشوان عقب کشید تا نفسی بگیره
لبخندی زد و گفت: کلید داری؟
جیانگ سری به نشونه مثبت تکون داد و گفت: تو جیبمه
و بدون اینکه به خودش زحمت بده تا کلید رو در بیاره منتظر شد تا هاشوان اینکار رو براش بکنه و همونطور که انتظار داشت دست هاشوان داخل جیبش خزید و در حالی که نوک انگشت هاش رو به رون مرد میمالید کلید رو بیرون کشید
کمر مرد رو کمی به سمت خودش کشید و کلید رو توی قفل در چرخوند و در رو باز کرد
مرد رو به همراه در هول داد و وارد ویلا شد
مرد که هنوز داشت سعی میکرد تعادلش رو حفظ کنه یک بار دیگه توسط مرد دیگه به در کوبیده شد و بوسه اشون از نو شروع شد
هاشوان با بی قراری زبونش رو روی لبهای جیانگ کشید و وقتی لب های جیانگ از هم فاصله گرفتن زبونش رو وارد دهن مرد کرد
با اشتیاق بیشتر به مرد چسبید و اون رو به در پرس کرد و زبونش رو روی زبون مرد کشید
جیانگ اه خفه ای کشید و متقابلا زبونش رو روی زبون هاشوان به رقص دراورد
هاشوان مکی به زبون جیانگ زد و با بی قراری به جون دکمه های جیانگ افتاد
دوتای اول رو باز کرد و وقتی دید حوصله نداره تک تک اون دکمه ها رو باز کنه دستش رو دو طرف یقه جیانگ گذاشت و کشیدن اون دکمه های پیراهن رو پاره کرد و بالاخره پوست شیری جیانگ نمایان شد
دست های حریص هاشوان با خشم پوست حساس جیانگ رو لمس کرد که اینبار صدای نه چندان اروم ناله جیانگ توی فضای خالی خونه اکو شد و هاشوان رو بیشتر به وجد اورد
هاشوان بدون اینکه بوسه هاتشون رو قطع کنه دستش رو روی تن جیانگ بالا کشید و نیپل جیانگ رو لمس کرد که جیانگ تابی به کمرش داد و یکی از پاهاش رو بین پاهای هاشوان فرو برد و با رونش فشاری به عضو هاشوان وارد کرد
هاشوان هومی کشید و گازی از لب جیانگ گرفت که جیانگ یکی از دست هاش رو داخل موهای هاشوان فرو کرد و موهاش رو کشید
جیانگ دست ازادش رو به سمت کمربند هاشوان برد و وقتی دید با یه دست نمیتونه کاری از پیش ببره دستش رو از داخل موهای هاشوان بیرون اورد و بالاخره موفق شد تا اون کمربند لعنتی رو باز کنه
به محض باز شدن کمربند هاشوان صدای هین ضعیفی توی فضا پیچید که باعث شد دو مرد سرجاشون خشکشون بزنه
هاشوان مکثی کرد و چشم هاش رو محکم بهم فشرد و با فشاری که جیانگ به قفسه سینه اش وارد کرد کمی ازش فاصله گرفت
جیانگ نگاهش رو توی فضای تاریک ویلا چرخوند و تازه تونست هاله های مشکی رو سر تا سر پذیرایی تشخیص بده که باعث شد رنگش بپره
هاشوان که کمی وضعیتش بهتر از جیانگ بود بالاخره دست دراز کرد و چراغ های سالن رو روشن کرد که با قیافه بهت زده بقیه رو به رو شد
بی اختیار چرخید و به جیانگی که چیزی تا از هوش رفتنش نمونده بود خیره شد که نگاه جیانگ هم به سمتش برگشت و انگار همون یک نگاه تیر اخر رو بهش زد و جیانگ مقابل چشم هاشون افتاد
هاشوان قبل از اینکه بدن جیانگ با سرامیک های سخت ویلا برخورد کنه اون رو گرفت و در اغوش کشید
نگاه متعجبی به اون جمعی که همچنان بهت زده بهشون خیره شده بودن و به سختی نفس میکشیدن کرد و گفت: وات د فاک؟ بیاین کمک....
و همین حرف برای پریدن کاملیا و ییشینگ به سمتشون کافی بود
کاملیا به سرعت لبه های پیراهنی که تن پدرش بود و دیگه دکمه نداشت رو کمی بهم نزدیک کرد و ییشینگ طی یک عملیات انتخاری جیانگ رو از بغل هاشوان بیرون کشید و جوری به هاشوان خیره شد انگار جیانگ رو از چنگ یک قاتل سریالی نجات داده و حالا به خودش افتخار میکنه
لی سو که تازه به خودش اومده بود از روی مبل پرید و گفت: بیاین ... بزارینش روی میز ... یکی بره یه لیوان اب و یه لیوان اب قند بیاره فکر کنم فشارش افتاده
ژان بی اختیار از جا پرید و به سمت اشپزخونه دویید و یائو همراهیش کرد
ییبو از روی مبل بلند شد و اجازه داد ییشینگ جسم بی حال جیانگ رو روی مبل بذاره
ژان در حالی که لیوان اب خالی رو به سمت لی سو میگرفت گفت: بیا اب
لی سو که هل کرده بود سری تکون داد و بی حواس تمام لیوان اب رو روی سر جیانگ خالی کرد که جیانگ با "هین" بلندی چشم هاش رو باز کرد و بریده بریده نفس کشید
لی سو شرمنده خواست عذر خواهی کنه که یائو بی توجه به موقعیت لیوان اب قند رو توی دست های لی سو جا داد و لی سو ترسیده لیوان اب رو به لبهای جیانگ چسبوند و اون رو توی دهنش خالی کرد که نصف بیشتر لیوان روی گردن و سینه مرد ریخت و نفسش تقریبا به خاطر هجوم اون حجم از اب ، بند اومد
هاشوان با دیدن این وضعیت داغون خواست جلو بره که جسم ریزی مقابلش سبز شد و گفت: بابا کمربندت بازه هنوز
هاشوان به سرعت دست برد و کمربندش رو بست
همین که سرش رو بالا اورد با چشم های بی حال جیانگ چشم تو چشم شد و نگران بهش خیره شد
بم بم که برعکس بقیه انگار در حال تماشای فیلم کمدی بود و هیچ نگرانی ای توی صورتش دیده نمیشید مشتی از پاپکورن ها رو توی دهنش ریخت و گفت: اینجا باید هاشوان سر همتون داد بزنه که "عشقمو رها کنید ... اون هیچ گناهی نداره"
و اینبار همه نگاه ها به سمت بم بم چرخید که در ارامش و بی توجه به اون نگاه های سنگین ، ریز ریز با خودش میخندید
جونگین سری از روی تاسف تکون داد و به سمت مبل رفت . ییبویی که عملا کاری جز نگاه کردن رو انجام نمیداد کنار زد و کنار جیانگ نشست و با تکون دادن دستش جلوی صورتش پرسید: جیانگ خوبی؟ سکته کردی؟ منو میبنی؟
نگاه بی حس جیانگ به سمت جونگین چرخید و انگشت فاکش رو بلند کرد و تقریبا توی چشم جونگین فرو کرد
جونگین در حالی که چشمش رو میمالید بلند شد و گفت: حالش خوبه دوستان ادامه جشن تولد....
و در کثری از ثانیه کلاه شیپوری و کیک قرمز جیغی که روش نوشته بود "تولد مبارک چاقو کش" جلوش بود
اهنگ تولدت مبارک مسخره ای از دستگاه پخش ، پخش میشد و تنها صدایی بود که سکوت خونه رو میشکست
کاملیا شعمی روی کیک گذاشت و با فندک اون رو روشن کرد و جلوی صورت جیانگ گرفت تا اون رو فوت کنه اما وقتی باز هم واکنشی از طرف جیانگ ندید ، شمع رو خودش فوت کرد و کیک رو روی میز برگردوند و بعد از پرت کردن کادوش توی بغل پدرش ، با اخرین سرعت به سمت اتاقش دویید و در رو بهم کوبید
ییبو دومین نفر بود که کادوش رو روی میز گذاشت و بعد از تبریک ارومی جمعشون رو ترک کرد و این شروعی برای بقیه بود که کادو هاشون رو روی میز بزارن و با تبریک یا شب بخیر اونجا رو ترک کنن
وقتی جونگین هم رفت جیانگ و هاشوان بهم خیره شدن که صدای ملچ ملوچی توجهشون رو جلب کرد و سر هر دو به سمت بم بم که هنوز با ظرف پاپکورن روی مبل نشسته بود و با سرگرمی بهشون خیره شده بود
وقتی با جیانگی که پلکش میپرید و هاشوانی که با خشم بهش نگاه میکرد رو به رو شد ، با خونسردی بلند شد و گفت: اوکی فهمیدم پخش زنده تموم شد . کادوی من و جونگی یکیه و بین خودمون بمونه این بهترین تولدی بود که تو عمرم رفتم
و به سمت اتاق رفت
توی چند قدمی اتاق متوقف شد و گفت: راستی اینم با خودم میبرم
و ظرف پاپکورن رو بالا گرفت و وقتی با نگاه "به تخمم" اون دو نفر مواجه شد کونش رو جمع کرد و وارد اتاق شد
به محض رفتن اخرین نفر ، هاشوان خودش رو به جیانگ رسوند و کنارش نشست
دست هاش رو روی شونه های مرد گذاشت و به ارومی و بدون حرف مشغول ماساژ دادنش شد
جیانگ چشم هاش رو بسته بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر متوجه عمق فاجعه ای که اتفاق افتاده بود ، داشت میشد
ارنج هاش رو روی رون هاش گذاش و پیشونیش رو به کف دست هاش تکیه داد
در اخر نالید: چه فاکی تو سرم شد؟
و همه اونقدر توی شوک بودن که جز یائویی که تنها داخل اتاقش بود متوجه نشد ژان به جای اتاق مشترکش با یائو به اتاق ییبو رفت و شب رو اونجا به صبح رسوند
![](https://img.wattpad.com/cover/331808386-288-k569916.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfic• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...