کاملیا با لبخند به یوان که چند قدم جلوتر ازشون راه میرفت خیره شد
چینگ درحالی که دستهاشو توی جیب های کت چرمش فرو میبرد گفت: خب پس چند وقته اومدی چین؟
کاملیا بدون اینکه نگاهشو از یوان بگیره گفت: حدودا یه سال
چینگ لبخندی زد و گفت: منم دو سالی میشه از امریکا اومدم
کاملیا با ابرو های بالا رفته گفت: بهت نمیاد خارجی یا دورگه باشی
چینگ با بی تفاوتی پاسخ داد : مادر و پدرم هر دو چینی هستن فقط واسه یه مدت اونجا زندگی کردیم
کاملیا ابرویی بالا انداخت و گفت: برات سخت نبود از خونه و دوستات دور بشی؟
چینگ سری تکون داد و گفت: درواقع اینجا احساس بهتری دارم....نمیدونم چرا! تو چطور؟
کاملیا چینی به بینینش داد
اصلا علاقه ای به اینجا نداشت
کاملیا: من دوس دارم برگردم تایلند اینجا رو دوس ندارم
چینگ با تعجب به لحن گرفته و چهره ناراحت کاملیا خیره شد
چی بود که انقدر زجرش میداد؟
چینگ با صدای زنگ گوشیش بیخیال حرفی که میخواست بزنه شد و گوشیشو از توی جیب شلوارش بیرون کشید
با دیدن اسمی که روی صفحه میدرخشید اخمی کرد و با گفتن "ببخشیدی" ، چند قدمی از کاملیا دور شد
نفس عمیقی کشید و خودش رو برای یه دعوا اماده کرد
دکمه سبز رو فشرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
همونطور که انتظار داشت صدای عصبی وانگ بزرگ توی گوشی پیچید
وانگ: کدوم گوری هستی؟
چینگ با بیخیالی جواب داد: به تو ربطی نداره
وانگ: مثل ادم میگی یا بگم گوشیتو ردیابی کنن؟
چنگ پوف کلافه ای کشید و گفت: خوبم با دوستم اومدم چندتا کتاب بخرم زود برمیگردم
وانگ که کمی نرم تر شده بود گفت: چرا بادیگاردتو نبردی؟
چینگ: میخواستم یکم ازاد باشم
وانگ: شرط برگشتمون این بود که همیشه با بادیگاردت بیرون بری یادت رفته؟
چینگ: نه یادمه ولی ...
صداشو پایین تر اورد و زمزمه کرد: همین یه بار
غرورش اجازه نمیداد از پدرش درخواست کنه ، فقط امیدوار بود همین قولی که مطمئن بود دوباره هم شکسته میشه پدرش رو راضی کنه
وانگ با کلافگی غرید : زود برگرد
چینگ با لبخندی که به سختی سعی در کنترلش داشت گوشی رو داخل جیبش سر داد و به سمت کاملیا برگشت
اخلاقش همین بود ، همیشه عصبانی میشد و گیر میداد اما به راحتی با یه معذرت خواهی ساده راضی میشد
کاملیا با دیدن لبخندش با شیطنت گفت: دوست پسرت بود؟
چینگ پوزخندی زد و گفت: نه بابا اخه کی میاد با یه تامبوی مثل من دوست بشه؟
کاملیا نگاهی به سر تا پای چینگ انداخت و با خنده گفت: از خداشونم باشه
چینگ کمی خم شد تا هم قد کاملیا بشه
چینگ: خب تو تنها کسی هستی که نظرش اینه
کاملیا نگاه خجالت زدش رو به یوان دوخت و برای عوض کردن بحث گفت: یوان زیاد دور نشو
یوان چرخید و با لبخند به فرفره توی دستش اشاره کرد و گفت: کاملیا ببین چه باحاله
چینگ نفس عمیقی کشید و صاف ایستاد
کاملیا با مهربونی گفت: اره خیلی
میدونست یوان به خاطر پدرهاش خیلی کم بیرون میاد
درست مثل خودش که با محدودیت ها زیاد ، میتونست بیرون بره
هیچوقت این همه محدودیت رو درک نکرد
توی تایلند خیلی ازاد تر از اینجا بود
مادرش میزاشت اون هر جا و با هرکسی که میخواد بیرون بره و همیشه شعارش این بود " اینجا قلمرو منه "
از یاداوری روز های خوبی که کنار مادرش داشت اهی کشید و گفت: یوان بیا دستمو بگیر میدونی که اگه یه کوچولو زخمی بشی ...
هنوز حرف تموم نشده بود که با تنه مردی زمین خورد
ترسیده موهاش رو از روی صورتش کنار زد اما با دیدن مرد سیاه پوشی که یوان رو بغل کرده بود و با سرعت ازشون دور میشد لحظه ای خشک شد
پس بادیگاردایی که قرار بود نامحسوس دنبالشون بیان کجا بودن؟
با دیدن چینگ که بی معطلی به سمت مرد دویید چشم هاش از تعجب گرد شد
سوزش کف دستهاش و زانو هاش رو حس نمیکرد
همه وجودش چشم شده بود و از ته دل ارزو میکرد یکی به دادش برسه
چینگ به کت مرد چنگ زد
مرد بدون اینکه به سمتش برگرده ارنج دست ازادش رو به صورت چینگ کوبید
با دردی که توی بینیش پیچید اخی گفت و دستش شل شد
مرد از فرصت استفاده کرد و با سرعت بیشتری به سمت ماشینی که کمی جلوتر منتظر بود دویید
یوان با چشم های اشکی در حالی که دست و پا میزد اخرین نگاهش رو به کاملیا انداخت
با بسته شدن در ماشین اشکهاش شدت بیشتری گرفت
در حالی که از ترس میلرزید به مرد هیکلی مقابلش که با اون زخم روی چونش به شدت ترسناک شده بود خیره شد
یوان: بابام پیدات میکنه و ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که دست سنگین مرد روی گونش فرود اومد
به شدت کف ون پرت شد
سرش گیج میرفت
چشم هاش به شدت سنگین شده بود هقی زد و بی حرکت همونجا موند
تحمل یه سیلی دیگه به اون سنگینی رو نداشت ....
کاملیا با دیدن بادیگاردی که به سمتش میومد بلند شد و ماشین رو نشون داد و گفت: من خوبم برین دنبال اون ماشین
استرس و ترس توی لحنش موج میزد
اونقدر ترسیده بود که حتی متوجه صورت کبود و زخمی بادیگارد هم نشد
انقدر اتفاقات سریع و پشت سر هم افتاده بودن که هنوز درک درستی از اطراف نداشت
بادیگارد سری تکون داد و به سمت ماشینی که در حال دور شدن بود دویید
کاملیا در حالی که به سختی بدن کرخت شدش رو میکشید به سمت چینگ رفت
هر چی میگذشت مغزش بیشتر عمق اتفاقی رو که افتاده بود درک میکرد
با چشم های اشکی کنار چینگ که بینیش رو چسبیده بود و از درد به خودش میپیچید زانو زد
لباساش پر از خون بود و درد توی چهرش موج میزد
به همین سادگی گذاشته بود یوان رو ببرن
حتی چینگ که یوان رو نمیشناخت یه تلاشی برای نجاتش کرده بود اما اون مثل احمقا نشسته بود تا یوان رو ببرن
قرار بود چجوری جواب ژان رو بده؟
بدون اینکه متوجه باشه اشک کل صورتش رو خیس کرده بود
در حالی که هق هق میکرد پرسید: خوبی؟
چینگ خون های داخل گلوش رو به سختی قورت داد و گفت: خوبم چیزی نیست ... یوان..؟
با اومدن اسم یوان اشک هاش شدت گرفت
کاملیا: بر...بردنش.....
چینگ بی توجه به خونی بودن دستش ، گونه کاملیا و نوازش کرد و گفت: نگران نباش پیداش میکنیم
کاملیا سری تکون داد و نگاه امیدوارش رو به بادیگاردی که به سمتش می اومد دوخت
رنگ پریده و دست های خالی بادیگارد گویای همه چیز بود
کاملیا با بی حالی گفت: زود ماشینو بیار ..
*
ژان دستی به صورتش کشید و طول اتاق رو طی کرد
استرس و ترس از حرکاتش مشخص بود
مردمک لرزون چشم هاش بی قرار سر تا سر خونه رو طی میکرد و با بی رحمی تک تک خاطره هایی که با یوان توی جای جای این خونه ساخته بودن رو جلوی چشم هاش میاورد
کاملیا با شرمندگی سرش رو زیر انداخت تا حال داغون و وضعیت بهم ریخته ژان رو نبینه
نبینه به خاطر بی عرضگی اون چه به سر اطرافیانش اومده بود
دقیقا مثل بلایی که سر مادرش اومده بود....
جیانگ دستش رو روی شونه ژان گذاشت و گفت: اروم باش ما سخت تر از اینم گذروندیم
ژان با حرص نگاهی به جیانگ انداخت و گفت: معلوم نیست کدوم خری پسر منو برده چجوری اروم باشم؟
جیانگ با خونسردی همشگیش نگاه پوکری به ژان انداخت و گفت: هر کی هست روانی تر از سیلور که نیست . هست؟
ژان کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت: نه ولی هنوزم نگرانم اگه بلایی سرش بیاد جدا از اینکه خودم دیوونه میشم ییبو هممونو میکشه میدونی که چقدر دوسش داره
جیانگ با اطمینان گفت: قبل از اینکه ییبو برگرده یوان برگشته خونه
ژان نگاهی به کاملیا که با سر زیر افتاد به بحثشون گوش میداد کرد و قدمی به جلو گذاشت
حرفای جیانگ نسبتا ارومش کرده بود
در حالی که به سمت کاملیا میرفت گفت: به جعبه سیاه زنگ بزن وقتشه برگرده
جیانگ نالید: لطفا بگو که این یه شوخیه ...
ژان با لحن جدی گفت: نه نیست .... نمیتونم قبول کنم درست وقتی ییبو اینجا نیست یوان رو دزدیدن ... اینا اتفاقی نیست
جلوی کاملیا زانو زد
موهای بلندش رو که روی صورتش ریخته بود کنار زد و گفت: برش میگردونیم نگران نباش
کاملیا با لحن بغض الودی گفت: من ... من خیلی متاسفم تقصیر من بود ....
ژان سری تکون داد و گفت: تقصیر اون بادیگاردای بی عرضه بود نه تو باشه؟
کاملیا خجالت زده سرش رو بیشتر پایین انداخت
ژان بلند شد و نگاه بی حسی به بادیگارد هایی که با ترس گوشه ترین قسمت پذیرایی ایستاده بودن انداخت
اون موقعیت های بدتر از اینم گذرونده بود ... فقط باید ارامششو حفظ میکرد و با دقت به همه چی فکر میکرد
مقابل بادیگارد ایستاد و نگاه دقیقی به صورت زخمی و نگاه ترسیدشون انداخت
ژان: احتمالا از اینکه به ییبو بگم چه گندی زدین وحشت دارین نه؟
پوزخندی زد و گفت: منم به اندازه اون ترسناکم
سیلی محکمی روی گونه بادیگارد کاشت و نگاه پر حرصش رو به اون یکی بادیگارد دوخت
با لحنی که کم از فریاد زدن نداشت گفت: به خاطر شما دوتا بی عرضه پسر من دست اون اشغالاس
نفس عمیقی کشید و گفت: فقط گمشین و تا جایی که میتونین جلوی چشام نباشین .. بعد برگشتن یوان یه فکری به حالتون میکنم
بادیگاردها بی معطلی از پذیرایی خارج شدن
ژان نگاهی توی ایینه به چشم های قرمز شدش کرد
سرش از شدت افکار مختلفی که داشت در حال انفجار بود
با فکری که توی سرش جرقه زد به سمت جیانگ برگشت
ژان: اون دختره چیشد؟
کاملیا با یاد اوری چینگ نگاه پرسشگرش رو به جیانگ دوخت
جیانگ: دماغش شکسته باید برای جراحی بره بیمارستان فعلا بهش بیهوشی و مسکن زدن تا درد نکشه
نگاهی به ساعتش کرد و ادامه داد: هماهنگ کردم دو ساعت دیگه که اتاق عمل بیمارستانم خالی شه میریم برای جراحیش
کاملیا که از لحن چند دقیقه پیش ژان کاملا وحشت کرده بود ، زمزمه کرد : عمل؟ انقدر وضعش خرابه؟
جیانگ سری تکان داد و گفت: نه زیاد حالش بد نیست ولی چون دوست توعه نوبتشو جلو انداختم به هر حال شکستگی بینی برای یه دختر زیاد جالب نیس
کاملیا با لحن ارومی زمزمه کرد: ممنون من میرم پیشش
با رفتن کاملیا نگاهش رو به ژان که متفکر به قاب عکس سه نفریشون خیره شده بود دوخت
جیانگ نفس حرصیش رو خالی کرد و گفت: فکر کنم قرار گذاشته بودیم این روی خشنمون رو نشون بچه ها ندیم
ژان بی توجه نالید : بلایی سرش نیارن...
جیانگ شونه هاشو گرفت و ژان رو به سمت مبل هدایت کرد
جیانگ: شاید بهتر باشه به چندتا از دوستای قدیمیت توی اداره پلیس زنگ بزنی
ژان با حرص گفت: و وقتی هیچ وقت ازدواج نکردم بگم این بچه با فامیلی من یهو از کجا سبز شده؟
جیانگ لبهاشو جمع کرد و گفت: به این فکر نکرده بودم
ژان صداش رو پایین اورد و گفت: ولی چجوری پیدامون کردن؟ من مطمئنم هیچ ردی نذاشتم
جیانگ با دندون های بهم چفت شده گفت: همونجوری که کاملیا و کلارا رو پیدا کردن
ژان با چشم های گرد شده گفت: خودشه احتمالا وقتی کاملیا اومده اینجا ردمونو زدن از وقتی کاملیا اومده اولین باره ییبو ، یوان رو تنها میزاره احتمال زیاد همش از قبل برنامه ریزی شده
جیانگ متفکر گفت: ولی من هر چی فکر میکنم کسیو یادم نمیاد که در این حد باهامون دشمن باشه
ژان دستی توی موهاش کشید و گفت: فک کردی فقط تو و ییبو دشمن دارین؟ من توی اون اداره پلیس لعنتی ، خیلی خلافکارای کله گنده رو پشت میله های زندان انداختم که همشون اسم و چهره منو میشناسن
جیانگ اهی کشید و گفت: انگار واقعا باید از جعبه سیاه بخوایم برگرده
با صدایی که از پشت سرشون اومد هر دو شوکه به سمت در برگشتن
_: فکر کنم نیازی به زنگ زدن نباشه من اینجام
ژان بلند شد و ییشینگ رو در اغوش کشید
ژان: برگشتی..!
ییشینگ از دور سری برای جیانگ تکون داد و گفت: و فکنم دیر رسیدم
ژان سرش رو پایین انداخت و گفت: پس میدونی چیشده..
ییشینگ سری به معنای تایید تکون داد و گفت: بادیگاردا بهم گفتن ؛ باید حرف بزنیم
ژان با نگرانی به لحن جدی ییشینگ خیره شد
به خوبی میدونست ییشینگ هنوز توی کار خلافه و وقتی همشون تصمیم گرفتن از خلاف و قاچاق مواد بیرون بیان ییشینگ نخواست و باقی مونده سیلور و باند ون روهان رو به دست گرفت
استرس با شدت بیشتری به وجودش برگشت
این جدی حرف زدن نمیتونست چیز خوبی باشه
نبود ییبو هم استرسش رو تشدید میکرد
این مدت عادت کرده بود توی کارهاش به ییبو تکیه کنه و بیشتر قضیه مخفی شدن و دور شدن از خلاف رو به ییبو بسپاره و تقریبا دیگه خبری از اون افسر شیائویی که اسمش بین اداره پلیس و باند های خلافکاری به خاطر کشتن سیلور و یونیکورن معروف مشهور شده بود ، نبود
خیلی وقت بود فراموش کرده بود بدون تکیه به ییبو چطور مسائل رو حل کنه و پیش ببره
نفس عمیقی کشید تا ضربان تند قلبش رو به حالت عادی برگردونه
ژان با دست به مبل اشاره کرد و گفت: بشین ...
ییشینگ سری تکون داد و بی حرف روی مبل نشست
نفس عمیقی کشید و گفت: مقدمه چینی نمیکنم ، چند وقتیه که یه زمزمه هایی بین باندای خلافکاری پیچیده که سیلور و یونیکورن برگشتن ، من خیلی سعی کردم منشا این شایعه ها رو پیدا کنم ولی موفق نشدم از اون موقع جنب و جوش بعضی از باندا که با سیلور مشکل داشتن خیلی زیاد شده
نفسی گرفت و ادامه داد: یه عده برای انتقام و یه عده برای پیوستن به سیلور ... حالا این زیاد مهم نیست مهم اینه که بیشتر از سیلور همه دنبال یونیکورنن
ژان با چشم هایی که از فرط تعجب به بزرگترین حالت خودشون رسیده بودن به ییشینگ نگاه کرد
امکان نداشت ...
جیانگ سوال ژان رو پرسید: چرا دنبال ییبوان؟
ییشینگ اهی کشید و گفت: این شایعه هم پخش شده که یونیکورن برادر سیلوره و یه بار شکستش داده خیلیا دنبالشن تا بهش ملحق بشن و خیلی ها هم میخوان از طریق یونیکورن از سیلور انتقام بگیرن بعضیا هم میخوان با تقدیم کردن یونیکورن به سیلور برای خودشون جایگاه کسب کنن
ژان به پشتی مبل تکیه داد و اروم زمزمه کرد: باورم نمیشه سیلور زنده باشه
ییشینگ با اخم گفت: امکان نداره من خودم اون روز نبضشو چک کردم کاملا مطمئنم مرده
ژان لبش رو گزید و گفت: شاید فقط نبضش خیلی ضعیف بوده و حسش نکردی
جیانگ متفکر گفت: امکانش هست
ژان ترسیده گفت: اگه .... اگه خودش باشه کار هممون تمومه
دردی که توی دست چپش پیچید اخش رو بلند کرد
جیانگ با نگرانی گفت: بازم دست چپت؟
ژان سری به معنای تایید تکون داد و بی توجه به جیانگ گفت: میدونی ممکنه دزدیدن یوان کار کی باشه؟
ییشینگ سری به معنای منفی تکون داد و گفت: نمیدونم ولی به افرادم میسپارم دنبالش بگردن
ژان با صدایی که خودش هم به سختی میشنید گفت: ممنون
جیانگ با اخم دستش رو روی بازوی ژان گذاشت و گفت: بیا بریم بهت مسکن بزنیم
ژان به سختی سری تکون داد و گفت: نه نمیخوام
جیانگ با لحن تندی گفت: با من بحث نکن
ژان نگاه امیدوارش رو به ییشینگ دوخت و گفت: نمیری که؟
ییشینگ لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: تا وقتی یوان صحیح و سالم برنگرده جایی نمیرم ... استراحت کن
به کمک جیانگ از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق خواب مشترکش با ییبو رفت
روی تخت دراز کشید و ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت
صدای یوان بی وقفه توی سرش پلی میشد
خنده هاش .... پاپ گفتن هاش ... شیطنت هاش ...
با دردی که دوباره توی دست چپش پیچید چشم هاشو بیشتر بهم فشرد
جیانگ از پایین تخت بلند شد و گفت: مسکن زدم برات یکم دیگه دردت اروم میشه یکم بخواب
ژان سکوت کرد ... درواقع بغضش اجازه صحبت کردن بهش نمیداد
همین که صدای بسته شدن در اومد سد مقاومتش شکست و اشک هایی رو که تا الان به سختی جلوی فرود اومدنش رو گرفته بود بالاخره رها کرد
این حس رو یه بار دیگه هم تجربه کرده بود
حس از دست دادن همه چی و بدبختی خالص
اون روزی که توی عمارت به ییبو شلیک کرده بود و بی توجه به خونریزی شدیدی که داشت ، اون رو رها کرده بود
حس تهی و پوچی که داشت و ترس از دست دادنش هر لحظه بیشتر و بیشتر اونو از کاری که کرده بود پشیمون میکرد
نه میتونست بیخیال انتقامش بشه و نه حسی که به ییبو داشت
الان دقیقا همونقدر احساس پوچ بودن و مقصر بودن داشت
با اینکه همش چند ساعت از نبودنش میگذشت ولی دلش برای یوانش تنگ شده بود
همیشه وقتی سفر میرفت حداقل خیالش راحت بود که ییبو همه جوره حواسش به یوان هست ولی الان به خاطر بی توجهیش معلوم نبود یوانش پیش کیه
چطور دیگه ییبو باید بهش اعتماد میکرد؟
اون با یه بی توجهی تموم کار هایی که ییبو برای پنهان شدنشون کرده بود رو نابود کرده بود
نا امیدی مثل چاهی عمیق هر لحظه بیشتر و بیشتر اون رو داخل خودش میکشید
هقی زد و خودش رو در اغوش کشید
اگه ییبو جای اون بود هیچ وقت این اتفاق نمیوفتاد
با صدای زنگ گوشیش بی حوصله غلطی زد و گوشی رو از روی پا تختی برداشت
نگاهی به شماره ناشناس انداخت
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و گفت: بله؟
صدای تغییر یافته توی گوشی پیچید: خوبه که پای پلیسو وسط نکشیدی حالا شاید یه تخفیفی بهت دادم و گذاشتم اون هیولات مرگ راحت تری داشته باشه
ژان بی توجه به درد دستش صاف توی جاش نشست و گفت: چی میخوای؟
صدای خنده وحشتناکش توی گوشی پیچید
_: چرا فک میکنی چیزی میخوام؟ من به هیچی احتیاج ندارم فقط میخوام همونطور که تو یونیکورن با ارزشمو ازم گرفتی منم با ارزش ترین چیزتو ازت بگیرم
ژان به سختی اب دهنشو قورت داد و گفت: احمقی؟ فک کردی یونکورن به خاطر من بهت پشت کرد؟ من فقط یه وسیله بودم یکی که نقشه هاشو مثل یه مهره براش پیش ببرم برای انتقام ادم اشتباهی رو دزدیدی
با صدای بوق ازادی که توی گوشی پیچید دستی توی موهاش کشید و گوشی رو با شدت روی تخت پرت کرد
این ادم کی بود که از همه چی خبر داشت؟
یعنی واقعا سیلور برگشته بود؟
ناخوداگاه به خودش لرزید
همه احتمالات بد بی وقفه توی سرش رژه میرفت
یه بار دیگه مکالمش با فرد ناشناس رو مرور کرد
صداش جوری بود که حتی نمیتونست تشخیص بده کسی که داره باهاش صحبت میکنه مرده یا زن
" خوبه که پای پلیسو وسط نکشیدی حالا شاید یه تخفیفی بهت دادم و گذاشتم اون هیولات مرگ راحت تری داشته باشه "
چجوری فهمیده بود که به پلیس خبر نداده؟
توی اداره پلیس جاسوس داشت؟
ولی چطوری فهمیده بود ییبو اینجا نیست؟
هر چی بیشتر فکر میکرد بیشتر به این نتیجه میرسید که توی خونشون جاسوس داره
ناخونش رو جویید و زمزمه کرد: ولی اون موقع که کسی جز من و ییشینگ و جیانگ توی پدیرایی نبود
دستی توی موهاش کشید و با کلافگی موهاش رو چنگ زد
مسکن باعث شده بود کسل بشه ولی تا وقتی یوان به خونه برنمیگشت نمیتونست بخوابه
با صدای " دینگ " گوشیش به سرعت گوشی رو از روی پا تختی چنگ زد
فیلمی که از همون شماره ناشناس براش ارسال شده بود رو باز کرد
همین که فیلم شروع شد قلبش لرزید
لرزید برای یوانش که بیهوش روی صندلی بسته بودنش
گونه کبود و باریکه خون خشک شده روی صورتش قلبش رو به درد میاورد
فضای سفید و بزرگ خونه رو به خوبی میشناخت
چرا سرنوشتش با این عمارت لعنتی گره خورده بود
یه بار خودش و یه بار هم ییبو توی همین خونه تیر خورده بودن و حالا نوبت پسرشون بود؟
فیلم بی هیچ حرف یا صدای خاصی تموم شد
مشخص بود فردی که این فیلم رو فرستاده منتظرشه
به سرعت از روی تخت بلند شد
اسلحه ای که ییبو برای مواقع ضروری توی کمد لباس هاشون جاسازی کرده بود رو توی جورابش مخفی کرد و از اتاق بیرون زد .............
ESTÁS LEYENDO
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfic• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...