pt.10

84 19 0
                                    

ده دقیقه ای میشد بیدار شده بود و به سقف زل زده بود
میدونست به محض اینکه پاشو از اتاق بیرون بزاره جیانگ دوباره موعضه هاشو شروع میکنه
ولی خودش بهتر از هر کسی میدونست درواقع انگیزه ای برای بلند شدن نداره و جیانگ فقط یه بهونس
به پهلو چرخید و بالشت کنارش رو بغل کرد
بوی ژان نمیداد ... دیگه هیچ چیز توی زندگیش بوی ژان نمیداد
نه تختش ... نه لباساش ... نه اتاقش ... نه خونش ...
صدای در زدن اومد ولی حتی حوصله نداشت جواب بده
شاید اگه فکر میکردن هنوز خوابه بیخیالش میشدن
اما فردی که پشت در بود انگار قصد بیخیال شدن نداشت
با انگشتاش روی در ضرب گرفته بود و کمر به بیدار کردنش بسته بود
کلافه روی تخت نشست و گفت: چیه؟
جیانگ کمی در رو باز کرد و سرشو رو از لای در داخل اورد
کمی من من کرد و گفت: کیم جونگ زنگ زده بود به ییشینگ گفته یه کار واجب داره باهات
ییبو با بد خلقی گفت: بگو کار دارم خود ییشینگ جوابشو بده
جیانگ در رو بیشتر هل داد و کاملا وارد اتاق شد
طلبکارانه دستشو به کمرش زد و گفت: وظایفتو گردن دیگران ننداز
اخم عمیقی که روی پیشونی ییبو نقش بست هم نتونست کاری بکنه که جیانگ دست از غر زدن برداره
در حالی که لباس هایی که کف اتاق پخش شده بود رو جمع میکرد ادامه داد: پاشو برو ببین این مرتیکه چی میگه به نظرم خیلی مشکوک میزنه مخصوصا که گفتی جکسون رو هم میشناخته
با بی میلی از تخت پایین اومد و گفت: خودم میدونم ولی اصلا امروز حوصله ندارم خیلی سرم درد میکنه
جیانگ لحظه ای از حرکت ایستاد و بی حس به ییبو خیره شد
جیانگ: اره خب ، منم اگه اون همه مشروب بخورم فرداش از سر درد میمیرم ... در تعجبم چطوری با اون حجم از مشروبی که ییشینگ میگفت خوردی سر پا بودی اصن
ییبو سری با تاسف تکون داد و گفت: وقتی با هم خوب نبودین یه دردسر داشتم حالا که با هم خوب شدین یه دردسر دیگه دارم
جیانگ تک خنده ای کرد و گفت:کی گفته ما با هم خوب شدیم؟ فقط متحد شدیم تا نذاریم خودتو به چوخ بدی
در حالی که برای تعویض لباس هاش به سمت کمد مشکی رنگ اتاق میرفت گفت: اونو بیخیال کی میری امریکا؟ حس خوبی ندارم که بچه ها اونجا تنهان
جیانگ: فکنم ییشینگ برای امروز یا فردا بلیط رزرو کرده دقیق نمیدونم باید ازش بپرسم
ییبو سری تکون داد و گفت: خوبه یکی از کارتای بانکیمو با خودت ببر برای تاسیس بیمارستانت به پول نیاز داری
جیانگ بی حس به ییبو خیره شد و گفت: من خودم دوتا بیمارستان دارم و میدونی که ازشون میتونم پول دربیارم نه؟ نیازی به تو ندارم
ییبو شونه ای بالا انداخت و گفت: برای احتیاط گفتم فقط
جیانگ لباسی که توی دستش بود رو به سمت ییبو پرت کرد و گفت: گمشو نبینمت
ییبو لبخند کم جونی زد و گفت: مثل اینکه اینجا اتاق منه
جیانگ ابرویی بالا انداخت و گفت: و خونه من البته ...
ییبو نگاه بدی به جیانگ که ایستاده بود کرد و گفت: باشه برو بیرون لباسامو عوض کنم حداقل
جیانگ ریز خندید و سری به معنای موافقت تکون داد
در حالی که از اتاق خارج میشد به ییشینگ پیام داد
جیانگ: " عملیات موفقیت امیز بود "
*
با بی میلی به صبحانه مفصلی که روی میز چیده شده بود نگاه کرد
هیچ علاقه ای به خوردن نداشت و فقط به خاطر یائو پشت میز نشسته بود
یائو هم انگار متوجه بی حوصلگیش شده بود که بهش برای خوردن گیر نمیداد
با انگشتاش روی میز ضرب گرفته بود و ناخوداگاه پاش رو زیر میز تکون میداد
از لحظه ای که چشم هاشو باز کرده بود حس بدی داشت که هیچ جوره نمیتونست نادیدش بگیره
با یاداوری کاری که به خاطرش به چین برگشته بودن از حرکت ایستاد و گفت: از مینهو خبری نداری؟ دو روز دیگه موعد تحویلشه
یائو با دستمال لبهاشو پاک کرد و سری تکون داد و گفت: اره میدونم ... نه هنوز ازش خبری نیس . فکنم انقدر درگیر جور کردن جنسه که وقت نداره سرشو بخارونه
لبشو از داخل گزید و گفت: خوبه از سوژه مورد نظر چخبر؟
یائو که اشتهاش کور شده بود عقب کشید و گفت: میدونیم وارد چین شده ولی هنوز خودشو نشون نداده
ژان لعنتی زیر لب فرستاد و گفت: ما که این همه سر نخ به اون لی سو و هاشوان احمق دادیم پس چرا هنوز حرکتی نکردن؟
یائو شونه ای بالا انداخت و گفت: کیم جونگ زرنگ تر از این حرفاس درست مثل جکسون ....
ژان با شنیدن اون اسم نفرین شده دندون هاشو روی هم سایید و گفت: کی این خانواده دست از سرم برمیدارن؟
یائو با ناراحتی سری تکون داد و گفت: میدونی که همه حرفات به گوشش میرسه پس مراقب باش چی میگی
ژان دستش رو روی میز کوبید و گفت: میدونی چیه؟ بزار برسه میخواد چه غلطی بکنه مثلا؟
یائو به طبیعت از ژان بلند شد و گفت: این بحث همینجا تمومه برو اتاقت اگه خبری شد بهت خبر میدم
ژان پوزخندی زد و گفت: حالم از همتون بهم میخوره
یائو قهقهه ای زد و گفت: ما هم همچین عاشق چشم و ابروت نیستیم که اینجا نگهت داشتیم ولی اینکه اینجایی فقط و فقط تقصیر خودته
ژان بی حرف به سمت اتاقش به راه افتاد
حق با یائو بود خودش هم کم توی این قضیه مقصر نبود
فقط اگه سمج بازی در نمیاورد و بیخیال میشد کارش به اینجا نمیکشید
در حالی که پاهاش رو با حرص روی زمین میکوبید وارد اتاق شد و کتش رو در اورد و پرت کرد
یکی دیگه از اجبار های مزخرفی که مجبور به تحملش بود این بود که مجبور بود همه جا و در همه حال کت و شلوار بپوشه اون هم فقط به خاطر اینکه توی دکمه های سر استین تک تک لباساش ردیاب جاسازی شده بود که اگه یه وقت به سرش زد که فرار کنه به راحتی بتونن ردشو بزنن
خودشو روی تخت پرت کرد و به سقف سفید خیره شد
تاوان عشقی رو که 45 سال پیش خراب شده بود مجبور بود با اسارت پرداخت کنه !!!
*
"فلش بک_50 سال قبل"
" نفس عمیقی کشید و با دقت نقطه قرمز رنگ وسط سیبل رو هدف گرفت با اینکه میدونست تیراندازیش به پای هیونسو و جونها نمیرسه اما قصد تسلیم شدن نداشت
با نشتسن تیر وسط هدف فریادی از خوشحالی کشید و گفت: زدمش!!!
هیونسو با افتخار به برادر بزرگترش نگاه کرد و گفت: گه گه بالاخره تونستی
اما جینسو فقط منتظر تایید یه نفر دیگه بود
جونها با بیخیالی خندید و گفت: کارت خوب بود جینسو ولی باید بیشتر تمرین کنی وگرنه پدرت ناامید میشه
به سختی لبهای اویزونش رو جمع کرد و سری تکون داد
روهان با دیدن ناراحتی دوستش کمی به جونها نزدیک شد و گفت: چرا بهش کمک نمیکنی؟
جینسو نگاه قدردانش رو به روهان دوخت
روهان چشمکی به چهره امیدوار جینسو زد و گفت: جینسو خیلی با استعداده مطمئنم زود یاد میگیره فقط چند جلسه کلاس خصوصی براش کافیه
جونها با لبخند سری تکون داد و گفت: حتما
جینسو با خوشحالی به سمت روهان رفت و زمزمه کرد: ممنون رفیق
روهان سری تکون داد و گفت: بعدا باید برام جبران کنی
و با سر به هیونسو که کمی عقب تر ایستاده بود اشاره کرد
جینسو خندید و با سر تایید کرد اما چشم های غمزده و ناامید برادرش رو ندید "
"پایان فلش بک"
*
با اخم داد زد : جیانگ؟ تو کت و شلواری که دیروز تنم بود رو ندیدی؟
جیانگ دست از ور رفتن با ساعتش کشید و گفت: چی؟ کت و شلوارتو برای چی میخوای؟
ییبو صداش رو کمی پایین اورد و گفت: پیداش نمیکنم ... لازمش دارم
جیانگ ساعت رو توی جیبش هل داد و گفت: فکنم صبح خدمتکار بردش خشکشویی چطور؟
ییبو اخمش رو عمیق تر کرد و گفت: بگو برشگردونه لازمش دارم
جیانگ اخم کمرنگی کرد و گفت: بیخیال ییبو دیرمون شده ییشینگ دوساعته منتظره
ییبو فریاد زد: وقتی میگم لازمش دارم یعنی واجبه همین الان زنگ میزنی برشگردونن
جیانگ هوف کلافه ای کشید و گفت: باشه حالا حنجرتو جر نده ... زنگ میزنم بیارنش شرکت تا اون موقع ماهم میریم اونجا که وقتمون هدر نره خوبه؟
ییبو سری تکون داد و گفت: خوبه بریم
جیانگ دستی لای موهاش کشید و گفت: حالا بیا بریم تا دیر نشده
ییبو سری تکون داد و در حالی که به سمت ماشین میرفت گفت: بازم خراب شده؟
جیانگ سوالی به ییبو نگاه کرد
ییبو با چشم به جیب پف کردش اشاره کرد و گفت: ساعتتو میگم
جیانگ سری تکون داد و گفت: اره خواب رفته فکنم
ییبو با بیخیالی گفت: چون جنسش خوب نیست ... تو که این همه پول داری این ساعت مزخرف چیه میندازیش همیشه؟
جیانگ نگاه غمزدش رو به کفشهاش دوخت و زمزمه کرد: تنها یادگاریه که از هاشوان دارم
ییبو لحظه ای مکث کرد
بعد از 13 سال هنوزم وقتی اسم هاشوان میومد یه جیانگ دیگه میشد
جیانگ هر چقدر توی بحث کار تبحر داشت به همون اندازه توی روابط عاطفیش ضعیف بود شاید ژان این موضوع رو بهتر از اون میدونست که همیشه حواسش به رابطه کاملیا و جیانگ بود نه اینکه خودش نسبت به این موضوعات بی تفاوت باشه اما ژان همیشه بهتر از اون این چیزا رو مدیریت میکرد
دست برد و گردنبندش رو لمس کرد
گردنبندی که ستش دست یوان بود
اه خفه ای کشید و پشت سر جیانگ سوار ماشین شد 
*
به یوان نگاه کرد و گفت: خواب میبینم؟
یوان نگاه تندی به کاملیا کرد و گفت: از صبح داری همین سوالو میپرسی و برای بار هزارم میگم نخیر خواب نمیبینی
کاملیا با ذوق به سمتش برگشت و گفت: به نظرت میتونم دوباره هم ببینمش؟
یوان بی حوصله جواب داد: خودش گفت میاد ببینتت و ادرستو گرفت پس قطعا میبینیش
کاملیا بی توجه به لحن بی حوصله یوان ادامه داد: خیلی عوض شده بود نه؟ یادته هم قد بودیم ولی الان قدش خیلی از من بلندتره
یوان سری تکون داد و گفت: فقط چند سانتی متر بلند تر بود ولی اره قدش بلند شده
کاملیا جیغ ارومی کشید و گفت: وای استایلشو دیدی؟ خیلی عوض شده بود
یوان دستاشو روی گوشهاش گذاشت و گفت: گوشای من به درک گلوت درد نگرفت؟ باور کن از وقتی رسیدیم بالای ده بار همین مکالمه رو انجام دادیم
کاملیا نیم نگاهی به چهره خسته و بی حال یوان کرد و زیر لب زمزمه کرد " بی ذوق "
با یاد اوری اینکه یادش رفته به داتینگ خبر بده از جا پرید
یوان سری از روی تاسف تکون داد و گفت: باز قاطی کرد
کاملیا چشم غره ای به یوان رفت و گفت: میخوام برم به داتینگ خبر بدم اگه بفهمه چینگو اینجا دیدم حتما خیلی خوشحال میشه
یوان اداشو در اورد و اضافه کرد: دوستاتم مثل خودت قاطی دارن
کاملیا انگشت اشارش رو به سمت یوان گرفت و تهدید امیز گفت: نذار زنگ بزنم به بابات و بگم امروز صبح از دست بادیگاردا فرار کردی ها!!!
یوان با چشم های گرد شده از تعجب گفت: و احیانا تو کسی نبودی که پیشنهادشو دادی؟
کاملیا با خباثت خندید و گفت: اگه میتونی ثابت کن من بودم
یوان با دهان باز به کاملیا که بیخیال مشغول بالا رفتن از پله ها بود خیره شد
با صدای بسته شدن در اتاق به خودش اومد
دهنش رو بست و زمزمه کرد: بابام منو به کی سپرده ....
از جا بلند شد و بعد از خاموش کردن تلوزیون به سمت اتاقش رفت
بعد از ماجراجویی های صبحشون حسابی خسته شده بود و تا الان هم به خاطر اینکه کاملیا ناراحت نشه به سختی خودش رو بیدار نگه داشته بود
با یاد اوری اینکه فردا باید به مدرسه بره اهی کشید . پشیمون بود که روز تعطیلش رو اینجوری گذرونده بود و به جای استراحت خودش رو دو برابر خسته کرده بود
تصمیم داشت دوش سریعی بگیره و سریع به رخت خواب بره اما با دیدن یادداشتی که روی ایینه چسبیده بود پشیمون شد
با تعجب به سمت ایینه رفت
کاملیا که از صبح با اون بود پس نمیتونست کار اون باشه
برگه ای رو که به ایینه چسبیده بود کند و بازش کرد
اما با دیدن متن روش رو که به چینی نوشته شده بود شوکه شد
لبهاش از شدت ترس خاکستری شده بود و پایین اومدن دمای بدنشو حس میکرد
ضربان قلبش اما بر خلاف دمای بدنش خیلی بالا بود
به گردنبندی که توی گردنش بود چنگ زد و ناخوداگاه متنی که توی برگه نوشته بود رو زیر لب زمزمه کرد : "امانتی منو پس بده"

𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2Where stories live. Discover now