pt.34

61 13 2
                                    

بعد از قطع کردن گوشی بی حال خودش رو روی مبل انداخت
قفسه سینه اش هنوز رد کمرنگی از درد داشت و نفس کشیدن رو کمی براش سخت میکرد
با اینکه دوتا بادیگارد همراه با جیانگ به بیمارستان فرستاده بود و بادیگارد های خونه اش رو هم افزایش داده بود باز هم استرس داشت انگار که قرار بود دوباره اتفاق بیوفته
بسته سیگار رو از جیب کتش که روی مبل کنارش انداخته بود بیرون کشید و سیگاری بین لبهاش گذاشت
دوباره دستش رو داخل جیبش فرو کرد اما با حس نکردن فندک عصبی کت رو روی مبل پرت کرد و سیگار رو از بین لبهاش برداشت
حدس اینکه جیانگ عمدا فندکش رو برداشته تا مانع سیگار کشیدنش بشه سخت نبود
پوزخندی زد و رو به جونگین گفت: فندک داری؟
جونگین با صداقت جواب داد: دارم اما جیانگ گفته بهت ندم
ییبو پوزخندش رو غلیظ تر کرد و گفت: بهت نمیاد انقدر حرف گوش کن باشی! اون هم حرف یه غریبه...
جونگین با خیال راحت به مبل تکیه زد و گفت: اینم گفت که احتمالا تحریکم میکنی تا بهت فندک بدم و باید بگم تلاش خوبی بود اما منم باهاش موافقم . بدترین چیز برای بیمارای قلبی سیگار و فعالیت های سنگین و استرسه که تو هر سه تا رو انجام میدی
ییبو با خشم سیگار رو پرت کرد و دندون هاش رو روی هم فشرد
جونگین کمی مکث کرد و ترجیح داد بحث رو عوض کنه
_: هنوز خبری از ردیاب ییشینگ نشده؟
ییبو سرش رو به معنای منفی تکون داد و گفت: به بچه های تیم امنیتی سپردم که هر 5 دقیقه چکش کنن ولی هنوزم اخرین محلی که ردیاب نشون میده همین شرکته
جونگین سری تکون داد و دست هاش رو به هم پیچید
کار کی میتونست باشه؟ پدرشون؟ سیلور؟ دشمنای دیگه اشون؟
اهی کشید هیچکدوم گزینه بهتری نسبت به بقیه نبود . نه حتی پدری که خودش همسر و فرزند کوچکش رو از خونه بیرون انداخته بود چون یه جانشین داشت و نیازی به دومی نداشت که موقعیت اولی رو تهدید کنه البته که ییشینگ این رو نمیدونست و فکر میکرد مادرشون خودش خواسته از پدرشون جدا بشه
با یاداوری ییشینگ دستی بین موهاش کشید و به ییبو که سرش رو به پشتی مبل تکیه داده بود و چشم هاش رو بسته بود خیره شد
چطور انقدر اروم بود و میتونست خودش رو کنترل کنه؟
ییبو که نگاه خیره جونگین رو روی خودش حس میکرد با همون چشم های بسته گفت: برو خونه اگه خبری شد بهت زنگ میزنم
جونگین سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: نمیتونم این یکی رو هم رها کنم و برگردم و ببینم مرده
ییبو با اشاره مستقیم جونگین به مارک سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت
این حسرتی بود که خودش هم در ارتباط با ژان داشت
نمیتونست لحظه ای غفلت کنه و بعد خاکستر برادر کوچکترش رو مثل عشقش تحویل بگیره
سکوت فضا با صدای زنگ گوشی ییبو شکست
ییبو به سرعت چشم هاش رو باز کرد و گوشی اش رو از روی میز رو به روش چنگ زد و بدون توجه به اسم روی صفحه جواب داد
_: چیشد خبری ازش پیدا شد؟
با پیچیدن صدای ظریف دختری توی گوشی لبش رو گزید
_: عمو؟ اتفاقی افتاده؟
ییبو به خودش فحشی به خاطر عجله اش داد و گفت: نه مشکلی نیست...چیزی شده؟ تو و یوان خوبین؟
کاملیا با تردید گفت: نه چیزی نشده و بله هر دومون حالمون خوبه فقط به خاطر یهویی زیاد شدن بادیگاردا و نرسیدن پدرم نگران شدم اخه گفته بود عصر میرسه ولی الان شب شده و هنوز نرسیده
ییبو تُن صداش رو کمی پایین اورد و گفت: پدرت رسیده ولی یه عمل فوری براش پیش اومد رفته بیمارستان نگرانش نباش
مکثی کرد و گفت: میتونم ازت یه چیزی بخوام؟
کاملیا که استرسش بیشتر شده بود اب دهنش رو به سختی قورت داد و گفت: حتما!
ییبو لبهاش رو با زبونش تر کرد و گفت: چند روز نه تو و نه یوان از خونه بیرون نرین و با بادیگارد ها همکاری کنین ممکنه من و پدرت چند روز وقت نکنیم به خونه برگردیم چون کارا بدجور بهم ریخته . میتونم بهت اعتماد کنیم و این چند روز یوان رو بهت بسپارم؟
کاملیا با استرسی که حالا چند برابر شده بود گفت: چرا بهم نمیگین چیشده؟
ییبو با تاکید گفت: میتونم بهت اعتماد کنم؟
کاملیا از سر ناچاری گفت: باشه بهتون قول میدم
ییبو نفس راحتی کشید
همین که میدونست یه نفر هست که مراقب یوان باشه براش کافی بود
گوشی رو بی هیچ حرف اضافه ای قطع کرد که صدای جونگین روی افکارش خط کشید
_: ترسناک حرف میزنی!
ییبو پوزخندی زد و چیزی نگفت
خانواده اش مدل دیگه ای حرف زدن بهش یاد نداده بودن
تنها چیزی که از بچگی دیده بود خشونت زیاد و خون بود
چیزایی که به مرور باهاشون خو گرفته بود و دیگه جزئی از وجودش شده بود
با یاداوری چیزی کمی به جلو خم شد و گفت: راستی ملاقاتتون با دوست پسرت چطور پیش رفت؟
جونگین کلافه حرف ییبو رو تصحیح کرد: دوست پسر سابق
ییبو بدون اینکه ذره ای اهمیت بده گفت: همون! چطور پیش رفت؟
جونگین لبخند خسته ای زد و گفت: قبول کرد باهامون همکاری کنه قراره امشب به چین بیاد تا حضوری درباره اش صحبت کنیم ولی قرار ملاقات برای زمان خاصی نذاشتیم احتمالا خودش تماس میگیره
ییبو سری تکون داد و سرش رو چرخوند تا به جونگین که پشت میز ییشینگ نشسته بود و سخت مشغول بازسازی کامل اون فرمول بود خیره شد
شباهت زیادی به ییشینگ نداشت و اگه کنار هم میدیدشون کمی باور اینکه برادرن سخت بود اما از لحاظ اخلاقی خیلی شبیه به هم بودن
همون ارامش و همون سرسختی رو در مقابل مشکلات داشتن
بی اختیار زمزمه کرد: تو و ییشینگ خیلی ارومین
جونگین پوزخندی زد و گفت: برعکس تو و جکسون که دقیقا مثل هم عصبی و دیوونه این
ییبو قهقهه ای زد
از اینکه جلوش تظاهر نمیکرد و حقیقت ها رو بدون ترس میگفت خوشش میومد
شاید الان باید بهش برمیخورد اما این یه حقیقت تلخ بود که اخلاق اون و جکسون هم دقیقا مثل هم بود با این تفاوت که ییبو به اطرافیانش اهمیت میداد و جکسون فقط و فقط به قدرت اهمیت میداد اما دست هاش جفتشون بدون هیچ پشیمونی ای به خون الوده شده بود و هیچکدوم ادم بهتری نسبت به اون یکی نبود
با تیر کشیدن سینه اش بلند شد و به سمت یخچال کوچیکی که کنار اتاق بود رفت
بطری ابی بیرون کشید و کمی ازش نوشید که با حرفی که جونگین زد اب توی گلوش پرید
_: تا حالا فکر کردی که اتفاقاتی که برامون داره میوفته و کسایی که از دست میدیم شاید تقاص خون هایی که ریختیم و کارایی که کردیمه؟
ییبو چند بار پشت سر هم سرفه کرد و پشت دستش رو روی لبهاش گذاشت
فکر کرده بود!
بارها و بارها فکر کرده بود که از دست دادن ژان شاید تقاص کارهایی که کرده است اما یوان که کاری نکرده بود اون داشت تقاص چیو پس میداد؟
شاید تقاص پسر اون بودن رو!
پوزخندی زد و به ارومی زیر لب زمزمه کرد: شاید ....
*
صندلی رو برعکس مقابل ییشینگ گذاشت و همونطور برعکس روش نشست
دستش رو روی پشتی صندلی گذاشت و چونه اش رو بهش تکیه داد و گفت: هنوزم اینجا دیدنت عجیبه
ییشینگ سری تکون داد و چیزی نگفت
تنها یه اباژور فضای تاریک خونه رو روشن میکرد و دیدن ژان رو براش سخت میکرد
بالاخره لب به اعتراض باز کرد
_: نمیخوای برق روشن کنی؟ دارم کور میشم
ژان پوزخندی زد و گفت: نه نمیخوام اون نگاهت که توش هنوز ناباوری موج میزنه و جوری نگاهم میکنی انگار روح دیدی رو ببینم
ییشینگ با شرمندگی لب گزید و چیزی نگفت
از وقتی اینجا بسته شده بود ، ژان رو که خیلی معمولی کارهاش رو در سکوت انجام میداد ، زیر نظر گرفته بود و به هیچ چیز خاصی نرسیده بود
اون مثل همه ادمای عادی کار های روزانه اش رو انجام میداد شاید تنها قسمت عجیبش این بود که کت و شلوار تنش بود
نمیفهمید با اینکه میدونست ژان زنده اس اما چرا هنوزم انقدر از دیدنش متعجب شده و هضمش براش سخته 
ژان لبخند کمرنگی زد
شاید اگه توی موقعیت دیگه ای بود ییشینگ رو بغل میکرد
با صدای ییشینگ از افکار مسخره اش بیرون اومد
_: چرا بهمون نگفتی زنده ای؟
ژان هیستریک خندید و گفت: من بارها با نشونه هایی که گذاشتم خواستم بهتون بفهمونم زنده ام اما شما همه اش رو نادیده گرفتین
ییشینگ سری تکون داد و گفت: یه نشونه اینجا میزاشتی و نشونه بعدیش فردا توی امریکا ظاهر میشد چطور باید باور میکردیم تویی؟ چطور باور میکردیم وقتی جیانگ خاکسترت رو ازمایش کرد و دی ان ای تو رو پیدا کرد؟ به نظرت باور اینکه یکی فهمیده تو نقطه ضعف ییبویی و داره ازش استفاده میکنه راحتت تر از باور کردن اینکه تو زنده ای نیست؟
ژان چیزی نگفت
شاید اگه خودش هم جای اونها بود همین فکر رو میکرد
ییشینگ لبهاشو با زبون تر کرد و گفت: اون فلش...
ژان حرفش رو قطع کرد و گفت: کار من بود . من فیلم گرفتم!
ییشینگ با ناباوری گفت: پس...پس تو با یائو...
ژان باز هم بین حرفش پرید و گفت: درسته! به خاطر همین نمیتونستم صاف بیام جلو و بگم زنده ام...من اون روز اسیر شدم...اسیر سیلور...
ییشینگ هین بلندی کشید
اونقدر ذهنش بهم ریخته بود که نمیتونست سوالاتش رو طبقه بندی کنه و مهم ترین هاش رو بپرسه
ژان از روی صندلی بلند شد و گفت: میدونم سوالای زیادی داری اما بهتر نیست صبر کنیم تا بقیه مهمون هامون هم برسن و بعد برای همتون توضیح بدم؟
پوزخندی زد و ادامه داد: الان باید برای مهمونی اماده بشیم
ییشینگ با چشم هایی که تا اخرین حدشون گشاد شده بودن به ژان زل زد
هیچ حس خوبی از حرفها و صدای خبیثش دریافت نمیکرد
کمی تکون خورد تا طناب دستهاش رو باز کنه
نمیتونست بیشتر از این وقتش رو اینجا تلف کنه
ژان درحالی که سرنگی از جیبش بیرون میاورد با افسوس گفت: انتظار داشتم این واکنشو نشون بدی پس بهتره چند ساعتی بخوابی تا بتونم بدون مزاحم به کار هام برسم؟
در حالی که به سمت ییشینگ میرفت ادامه داد: شاید تو ندونی اما جیانگ برای عمل به بیمارستان رفته و دارم فکر میکنم چقدر خوب میشه بعد از عملش بیارمش اینجا تا هم استراحت کنه و هم تو تنها نباشی...نظرت چیه؟ هوم؟
ییشینگ زور بیشتری توی دستهاش ریخت و تلاش کرد طناب ها رو باز کنه اما با قرار گرفتن ژان بالای سرش از حرکت ایستاد و بهش خیره شد
چه بلایی سر مرد رو به روش اومده بود؟
رنگ نگاه نا اشنا و کلمات سرد و ترسناکی که استفاده میکرد هیچ شباهتی به ژانی که میشناخت نداشت
قطعا این اون مردی که میشناخت نبود
اون مرد حاضر نبود به اطرافیانش اسیب برسونه تا حدی که پلیس رو دور بزنه و پرونده هاشون رو نابود کنه ولی این مرد خودش رو دزدیده بود و داشت از دزدیدن جیانگ حرف میزد
دیگه اونجا احساس امنیت نمیکرد
با فرو رفتن سرنگ داخل گردنش اهی از درد کشید
ژان با بی رحمی سرنگ خالی رو بیرون کشید و به چشم های بسته ییشینگ نگاه کرد
چروک های گوشه چشمش نشون از درد میداد
قدمی از ییشینگ فاصله گرفت و گفت: خوب بخوابی!
و ییشینگ نیمه هوشیار رو رها کرد و به سمت اتاق رفت تا لباس هاش رو عوض کنه
طبق صحبت هایی که از طریق شنودی که توی اتاق ییشینگ بود ، شنیده بود این بهترین موقعیت برای جیانگ بود
برای اون هم هر چه زودتر مهمون هاش رو جمع میکرد بهتر بود
بعد از تعویض لباس هاش به پذیرایی برگشت و ییشینگ رو همراه صندلیش به اتاق برگشت
حتما بعد از بیدار شدنش سعی میکرد فرار کنه پس دستهاش رو باز کرد و جسم بیهوشش رو روی تخت انداخت
اگرچه دز داروی بیهوشی اونقدری بود که تا فردا صبح امکان نداشت بهوش بیاد با این حال با دستبند های اهنی دست ها و پاهاش رو به چهار طرف تخت بست و چسب بزرگی روی دهنش زد تا به وسیله سر و صدا کردن بقیه رو اینجا نکشونه
برای احتیاط در اتاق و خونه رو هم قفل کرد و با خیال راحت به سمت بیمارستان حرکت کرد
*
قدمی به عقب برداشت و در حالی که دستکش هاش رو در میاورد گفت: دکتر وو بقیه اش با شما
مردی که رو به روش ایستاده بود سری تکون داد و گفت: خسته نباشید دکتر سونگ
جیانگ لبخند خسته ای پشت ماسک زد و در حالی که سری برای افراد حاضر داخل اتاق تکون میداد از اتاق خارج شد
دستکش هاش رو داخل سطل اشغال انداخت و دستی به گردنش کشید
به خاطر بد خوابیدن روی مبل و اینکه تایم تقریبا طولانی ای سرش خم بود حس میکرد هر لحظه ممکنه سرش از روی گردنش کنده بشه و بیوفته
با تصورش قیافه اش جمع شد
کلاه روی سرش رو برداشت و روپوش مخصوص رو دراورد
الان فقط میخواست به خونه بره و روی تخت نرمش تا فردا بدون هیچ مزاحمتی بخوابه
در حالی که به سمت اتاق تعویض لباس میرفت به ییشینگ و دزدیدیده شدنش فکر کرد
اگه این عمل اضطراری پیش نمیومد قطعا ییبو و جونگین رو توی همچین موقعیتی تنها نمیزاشت
در کمدش رو باز کرد و قبل از هرچیزی گوشیش رو برداشت تا چک کنه
صفحه گوشی رو بیرون کشید و تنها چیزی که دید تماس های مکرر کاملیا ای بود که تا پنج ساعت پیش ادامه داشت
با تعجب ساعت گوشیش رو چک کرد
تقریبا 7 ساعتی رو توی اتاق عمل بود و عجیب نبود که تماس هاش رو ندیده بود
خواست اسمش رو لمس کنه و باهاش تماس بگیره که با دیدن ساعت منصرف شد
ساعت 2 صبح بود و بهتر بود دیگه بیدارش نمیکرد
تنها پیامی با مضمون اینکه حالش خوبه و یک ساعت دیگه به خونه میرسه فرستاد و وارد پیام هاش با ییبو شد
تماس و پیامی نداشت که نشون میداد توی پیدا کردن ییشینگ هیچ پیشرفتی نداشتن
اه کلافه ای کشید
با خستگی بلند شد و خواست لباسش رو عوض کنه که صدای گوش خراش زنی که اسمش رو پیج میکرد مانع شد
_: دکتر سونگ به بخش اورژانس
چشم هاش رو بست و محکم روی هم فشرد
بعد از برداشتن روپوش سفیدش در کمدش رو محکم بهم کوبید و پیام کاملیا که نوشته بود منتظرشه رو ندید
حتما مورد مهمی بود که پیجش کرده بودن
به هر حال اون رییس بیمارستان بود و فقط توی موارد خاص باهاش تماس میگرفتن یا پیجش میکردن
وارد اسانسور شد و دستش رو توی جیبش فرو کرد تا گوشیش رو بیرون بکشه که با حس جای خالیش لعنتی به حافظه اش فرستاد
میدونست به خاطر کم خوابی انقدر حواس پرت شده پس ضربه ارومی توی صورتش زد تا سر حال باشه و این حواس پرتی روی معالجه بیمارش تاثیر نزاره
با ایستادن اسانسور لبخند کمرنگی روی لب هاش نشوند تا صورتش از حالت بی روحش در بیاد و به سمت اورژانس رفت
با دیدن اورژانس خلوت ابرویی بالا انداخت و جلوی پذیرش ایستاد و گفت: چیشده؟
پرستار لبخندی زد و گفت: یه بیمار برامون اومده و گفت اشنای شماس و خواست شما رو براش پیج کنیم
جیانگ ابرویی بالا انداخت
اون اشنا های زیادی نداشت
با فکر به اینکه ممکنه حال ییبو بد شده باشه به سرعت پرسید: کدوم تخت؟
پرستار با دست به تختی که دور تا دورش پرده کشیده شده بود اشاره کرد و گفت: تخت 18
جیانگ سری تکون داد و با قدم های سریع به سمت تخت 18 رفت
توی دلش دعا میکرد ییبو رو روی اون تخت نبینه
بعد از دردی که صبح داشت بهش اخطار داده بود و بعد از اخرین باری که ییبو یک سکته خفیف رو تجربه کرده بود اصلا دوست نداشت اون اتفاق ها دوباره بیوفته
پرده رو کنار زد و با ندیدن کسی روی تخت جفت ابرو هاش بالا پرید
مسخره اش کرده بودن؟
خواست برگرده که از پشت سر محکم هل داده شد و روی تخت افتاد
قبل از اینکه بتونه برگرده و چیزی بگه سوزشی رو توی گردنش حس کرد و بلافاصله همه چیز تاریک شد
ژان جسم بی جون جیانگ رو کامل روی تخت خوابوند پوزخندی بهش زد و زمزمه کرد: ییشینگ خیلی مشتاق دیدارته جیانگ!
و زیر بازوش رو گرفت و اون رو روی کولش انداخت
به سمت استیشن پرستاری رفت و با لحن مثلا مضطربی گفت: دکتر سونگ از خستگی غش کردن من ایشون رو به اتاقشون میبرم
و قبل از اینکه به پرستار خواب الودی که حالا چشم هاش تا اخرین حد گشاد شده بود ری اکشنی نشون بده خودش و جیانگ رو داخل اسانسور پرت کرد و به جای اینکه دکمه طبقه ای که دفتر جیانگ اونجاست رو فشار بده دکمه پارکینگ رو فشرد

𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora