با تکون های شدید تخت بیدار شد و روی تخت نشست
گیج اطراف رو از نظر گذروند که با جیانگ سمت چپ تختش مواجه شد
چند بار پلک زد و وقتی مطمئن شد خواب نیست به سرعت از جا پرید
رو به جیانگ که با لبخند گنده ای بهش زل زده بود غرید: تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نباید امریکا باشی؟
جیانگ نیشخند نصف و نیمه ای زد و گفت: چرا الان اونجام...من فقط شبیه جیانگم
ییشینگ اخم غلیظی کرد و بالشت کنارش را به سمت جیانگ پرت کرد
جیانگ بالشت رو توی هوا گرفت و خندید
ییشینگ نفس عمیقی کشید و گفت: کی رسیدی؟ چرا نگفتی داری میای؟
جیانگ با طعنه گفت: میدونی کبوتر نامه رسانم انگار وسط راه گم شده و پیامم بهت نرسیده ...
چشم غره ای رفت و ادامه داد: بد نیست اون گوشی لعنتیتو گاهی چک کنی
ییشینگ لب هاشو روی هم فشرد و گفت: خب خوش اومدی حالا چرا مثل روانیا افتاده بودی به جونم؟ فکر کردم زلزله اومده...
جیانگ اشک های فرضی اش رو پاک کرد و گفت: فکر کردم مُردی اخه! خداروشکر که زنده ای!
ییشینگ موهاش رو کشید و گفت: واقعا چرا نمیمیرم تا از دست شما دوتا دوست وحشی راحت شم؟
جیانگ با شیطنت خندید و گفت: گفتی دوست وحشی! ییبو توی اتاق تو چیکار میکرد؟
به بالا تنه برهنه ییشینگ اشاره کرد و گفت: توام که لباس تنت نیست نکنه....
ییشینگ وسط حرفش پرید و گفت: جیانگ محض رضای فاک خفه شو! خودت میدونی ییبو دوست منه!
جیانگ شانه ای بالا انداخت و گفت: هر دوستی ممکنه یه روز تغییر موقعیت پیدا کنه و عشقت بشه...
ییشینگ با حرص گفت: واقعا باید جای اون بالشت مشتمو توی صورتت فرود میاوردم
جیانگ با بیخیالی شونه ای بالا انداخت و گفت: اخه عرضه همونم نداری بدبخت... همینه که 38 سالت شده هنوز سینگلی....
ییشینگ با بیچارگی روی تخت نشست و گفت: واقعا تقصیر خودمه که با شما دوتا دوست شدم
جیانگ سری تکون داد و گفت: فقط اومدم از زنده بودنت مطمئن شم...متاسفانه زنده بودی...حالا دیگه میرم
ییشینگ با حرص دندون هاش رو روی هم سایید و گفت: تو واقعا بیماری روانی داری!
جیانگ ابرویی بالا انداخت و گفت: حقت بود تا دفعه بعدی منو با دوتا بچه وسط فرودگاه ول نکنی!
و بی توجه به ییشینگ از اتاق بیرون زد
بی حال روی تخت دراز کشید و چشم هاش رو روی هم فشرد و سعی کرد دوباره بخوابه اما افکار درهم و برهمش اجازه نمیداد
کلافه غلتی زد و گوشیش رو از روی پاتختی چنگ زد
به محض روشن شدن صفحه ، با حجم عظیمی از تماس ها و پیام های جیانگ رو به رو شد
بی اختیار خندید و وارد پیام هاش شد
شماره جونگین رو پیدا کرد و مشغول تایپ کردن پیامی شد
با اینکه شک داشت این موقع شب بیدار باشه و جوابش رو بده پیام رو سند کرد
_: " بیداری؟ میخوای اگه حالت خوب نیست بیام پیشت؟ "
برعکس انتظارش جونگین بعد از چند دقیقه جوابش رو داد:"مشکلی برات پیش نمیاد؟ "
سریع تایپ کرد: " نه فقط ادرسو برام بفرست الان میام "
به سرعت گوشیش رو روی تخت پرت کرد و به سمت کمد لباسهاش رفت
جونگین کسی نبود که الکی از کسی کمک بگیره و اینکه از ییشینگ خواسته بود پیشش بره نشون میداد اوضاع از اونی که فکر میکنه خرابتره
هودی مشکی رنگی پوشید و بعد از برداشتن گوشیش از اتاق بیرون زد
سعی کرد بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنه توی تاریکی راهش رو پیدا کنه اما با روشن شدن ناگهانی اباژور سرجاش خشک شد
با روشن شدن فضا تازه تونست ییبو رو که روی مبل نشسته بود و شیشه مشروب جلوش بود ببینه
ییبو: جایی میری؟
سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: دارم میرم پیش جونگ ... زیاد حالش خوب نیست!
ییبو جرعه ای از مشروبش نوشید و گفت: باشه...
ییشینگ با ناراحتی به سمتش رفت و گفت: تو خوبی؟
ییبو لبخند عجیبی زد و گفت: خوب؟ اره خوبم...
ییشینگ رو به روش نشست و گفت: میخوای بمونم؟
ییبو سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: نه برو! داداشت بهت نیاز داره
ییشینگ نفس عمیقی کشید و گفت: میخوای جیانگو بیدار کنم؟
ییبو خندید و گفت: نه نمیخواد ... پرواز حتما خسته اش کرده
ییشینگ هوف کلافه ای کشید و گفت: پس چیکار کنم؟
ییبو به در اشاره کرد و گفت: فقط برو! من خودم خوب میشم...
ییشینگ کمی خودش رو جلو کشید و گفت: ییبو...
ییبو حرفش رو قطع کرد و با خشم گفت: فقط برو ییشینگ! برو!
ییشینگ اخمی کرد و از جا بلند شد
اگه خود ییبو نمیخواست نمیتونست به زور اونجا بمونه...
قدمهاشو به سمت در کشید و بعد از برداشتن سوییچ ماشینش از خونه بیرون زد
با رفتن ییشینگ لیوانش رو دوباره پر کرد و سیگاری روشن کرد
سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و اجازه داد قطره اشکی که به سختی جلوی ییشینگ کنترل کرده بود تا پایین نیاد و ابروشو ببره روی گونه اش جاری بشه
زیر لب زمزمه کرد: دیگه خسته شدم پس کی قراره به نبودنت عادت کنم؟
*
کنار مرد نشست و گفت: مشتاق دیدار!
مرد به زنی که قدرتمند تر از همیشه به نظر میومد گفت: اینجا چیکار میکنی؟
زن پوزخندی زد و گفت: چیه نمیتونم بیام دیدنت؟
مرد سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: اینطور نیست ... فقط از دیدنت تعجب کردم
زن پا روی پا انداخت و گفت: مهم نیست...کارایی که خواسته بودی انجام دادم
مرد سری تکون داد و گفت: خوبه!
زن به بسته های موادی که روی میز بود نگاه کرد و گفت: اوضاع شما چطور پیش میره؟
مرد کلافه گفت: اون یائوی احمق و ژان احمقتر از خودش نتونستن موادو به موقع جور کنن
زن پوزخندی زد و گفت: من که از اول بهت گفتم بزار من انجامش بدم نه اون دوتا احمق!
مرد دستش رو روی گونه زن کشید و گفت: تو برام با ارزشی! اون دوتا اگه موفق نشن با کمال میل حذفشون میکنم اما تو با اونا فرق داری ... نمیتونم از دست بدمت
زن قهقهه ای زد و به سادگی مرد رو به روش خندید
اهمیت؟ این کلمه سالها پیش براش مرده بود ....
سیگاری از بسته مشکی رنگ روی میز برداشت و در حالی که با فندک نقره ای رنگ مرد روشنش میکرد گفت: این روزا بیشتر از همیشه مزاح میکنی!
مرد لبخند عجیبی زد و گفت: میدونم این سالها خیلی اذیت شدی اما یکم دیگه صبر کن وقتی انتقاممو از اون احمقا بگیر توام به چیزی که حقته میرسی
زن پوزخندی زد و گفت: اوکی من دیگه میرم
مرد سری تکون داد و گفت: کی برمیگردی چین؟
زن قبل خروج از اتاق مکثی کرد و گفت: دو سه روز دیگه...
و قبل از اینکه مرد حرف دیگه ای بزنه از اتاق بیرون زد
به محض خروج از اتاق گوشیش رو بیرون کشید و وارد قسمت پیام هاش شد
با دیدن پیام مورد نظرش لبخند کمرنگی روی لبهاش شکل گرفت
_:" همه چیز امادس دیگه میتونم شروع کنم "
با اشتیاق تایپ کرد: " پس بقیه اش رو میسپارم به تو! "
*
(فلش بک_50 سال قبل)
دست زن رو بیشتر بین دستهاش فشرد و گفت: یکم دیگه مونده زود باش ...
زن به چهره ناشناس مرد نگاه کرد و گفت: تو کی هستی؟ چرا داری کمکم میکنی؟
مرد با اضطراب به پشت سرشون نگاه کرد و گفت: الان واقعا مهمه من کیم؟ باید از دست اینا فرار کنیم الان!
زن با ترس گفت: از کجا معلوم خودت با اونا نباشی!
مرد دست زن رو کشید و گفت: قسم میخورم با اونا نیستم...بیا بریم اگه بگیرنمون جفتمونو میکشن
زن با تردید گفت: قسم میخوری که با اونا نیستی؟
مرد سر تکون داد و گفت: قسم میخورم .. بیا بریم
زن سر تکون داد و گفت: بریم
مرد لبخند کمرنگی زد و دست زن رو به کشید و دوباره شروع به دوییدن کرد
توی کوچه خلوتی پیچید و وقتی خیالش از بابت کسایی که دنبالشون میکردن راحت شد دست زن رو رها کرد و گوشه دیوار سر خورد
نیم نگاهی به زن انداخت و گفت: چرا افراد سیلور دنبالت بودن؟
زن پوزخندی زد و گفت: واقعا واضح نیست که دارم از دستشون فرار میکنم؟
مرد اخم کمرنگی کرد و گفت: بهتر نیست با کسی که نجاتت داده یکم خوش اخلاق تر باشی؟
زن در حالی که از پشت دیوار سرک میکشید گفت: تو خودت معلوم نیس کی هستی که وقتی دیدنت رم کردن
مرد ابرویی بالا انداخت و گفت: تا دو دقیقه پیش فکر میکردم یه دختر معصومی که گیر سیلور افتاده و فقط خواستم کمکت کنم و اگه خیالتو راحت میکنه باید بگم منم از سیلور بیرون اومدم
زن به سمتش چرخید و با چشمهایی که از فرط تعجب بیرون زده بود به مرد خیره شد و گفت: ت..تو از سیلور فرار کردی و هنوزم این اطراف میچرخی؟ مگه نمیدونی این محله ها متعلق به سیلوره نمیترسی؟
مرد لبخند شیطنت امیزی زد و گفت: حالا کی گفته فرار کردم؟ گفتم که خودم بیرون اومدم و از اونجایی که جانشین سیلور هوامو داره کسی جرات نداره بهم اسیب بزنه
زن با تته پته گفت: ت..تو ک..کی هستی؟
مرد دستش رو به سمت زن دراز کرد و گفت: من شیائو جونها هستم و تو؟
زن با تردید به دست مرد نگاه کرد و گفت: بیائو ... لی بیائو ... ولی بیشتر یائو صدام میزنن...
مرد لبخندی زد و این بار با لحن صمیمی گفت: خوشبختم
*
ماشینش رو مقابل هتل جونگین پارک کرد و بهش پیام داد
_: " من رسیدم بیام بالا یا میای پایین؟ "
چند دقیقه طول کشید تا قامت جونگین نمایان شد
با دیدن برادرش تو اون وضع حس کرد قلبش فشرده شد
موهاش بهم ریخته بود و یه شلوار جین و تیشرت ساده مشکی تنش بود
جونگین بی حرف در ماشین رو باز کرد و خودش رو روی صندلی کمک راننده پرت کرد
در رو بست و گفت: حرکت کن!
ییشینگ بی حرف سر تکون داد و ماشین رو روشن کرد
ییشینگ: کجا برم؟
جونگین لبخند کمرنگی زد و گفت: برو جایی که با مامان زندگی میکردی...
ییشینگ اخم کمرنگی کرد و گفت: چرا یه دفعه یاد مامان افتادی؟
جونگین بدون اینکه نگاهش رو از رو به روش بگیره گفت: میدونم به خاطر کارایی که کردم تو و مامان ازم متنفرین اما حس میکنم باید یه توضیح به جفتتون بدم
ییشینگ سری تکون داد و به سمت راست چرخید
جونگین سکوت ماشین رو شکست و گفت: ممنون که اومدی ... فکر نمیکردم برات مهم باشه
ییشینگ لبخند غمگینی زد و گفت: متاسفم ولی من مثل تو نیستم که وقتی خبر مرگ مادرمو بشنوم فقط یه دسته گل براش بفرستم ... من حتی با دیدنت توی این وضع حالم بد میشه
جونگین نفس عمیقی کشید و سرش رو به سمت چپ چرخوند تا ییشینگ اشک جمع شده توی چشم هاش رو نبینه
با ایستادن ماشین جلوی خونه کوچیکی که اخر یه کوچه بن بست بود از ماشین پیاده شد
از ماشین پیاده شد و مقابل در خونه ایستاد
ییشینگ به تبعیت از جونگ از ماشین پیاده شد و به ماشین تکیه داد
جونگ سیگاری بیرون کشید و گفت: اینجا زندگی میکردین؟
ییشینگ دست هاش رو روی سینه اش قلاب کرد و گفت: اره ... اون موقع پول زیادی نداشتیم به علاوه اینکه هم من و هم مامان کار میکردیم تا پول اجاره همین جا رو هم در بیاریم
جونگین پک عمیقی به سیگار زد و گفت: چرا هیچوقت بهم نگفتی؟
ییشینگ اهی کشید و گفت: مامان دوست نداشت از تو و بابا پول بگیره خودتم میدونی!
جونگین به سمت ییشینگ چرخید و گفت: خیلی سخت گذشت بهتون؟
ییشینگ با یاداوری اون روز ها لبخند تلخی زد و گفت: سخت بود
جونگین کنار ییشینگ ایستاد و گفت: خیلی ازم متنفری؟
ییشینگ خندید و گفت: نه! ناراحتم از دستت ولی ازت متنفر نیستم
جونگین فیلتر سیگار رو روی زمین انداخت و با نوک کفشش خاموشش کرد
نگاهی به ساختمون انداخت و گفت: من وارد باند قاچاق بابا شدم تا اون به تو و مامان کار نداشته باشه! من ادم کشتم تا تو دستت به خون الوده نشه...مهم نبود چقدر ازم متنفر بشین...من همه اون کارا رو برای شما کردم اما تهش من موندم و یه گرداب از خلاف که تا گردن توش فرو رفته بودم و دیگه راهی برای بیرون اومدن ازش نبود
ییشینگ نگاهش رو به جونگین دوخت و گفت: بیخیال جونگ...ما هممون سرنوشتمون همینه...اینکه بکشیم و کشته بشیم...اخرش یه روزی ما هم مثل مارک هیونگ...
با شنیدن صدای فین فین جونگین ادامه نداد و سکوت کرد
با لحن ارومی زمزمه کرد: متاسفم
جونگین وسط گریه خندید و گفت: بیخیال خوب میشم فقط زمان میخوام
ییشینگ کلافه دستی بین موهاش کشید و گفت: جونگ این روزا حس خوبی ندارم ... همه چی بهم ریخته پس کی میتونیم یکم ارامش رو تجربه کنیم؟
جونگین سری تکون داد و گفت: باور کن این سوالیه که هر روز از خودم میپرسم که این چرخه بدبختی کی قراره تموم شه
چند ثانیه سکوت بینشوم برقرار شد که باز هم توسط جونگین شکسته شد
جونگین: ییبو میدونه که من و تو....
ییشینگ میان حرفش پرید و گفت:میدونه برادریم ولی نمیدونه و قرار نیست هیچوقت بفهمه ما پسرای اون عوضی هستیم
جونگین تلخ خندید و گفت: خوشحالم تو حداقل دوستهای وفاداری داری دوست های من که تعریفی نداشتن!
*
هیونسو دستی روی صندلی چرم کشید و نگاهی به دفتر انداخت
توی این سالها هیچ تغییری نکرده بود
پوزخندی زد و به منشی که وسط اتاق ایستاده بود و از ترس میلرزید گفت: جونگین توی این سالها خوب از این باند مراقبت کرده
منشی با سر تایید کرد و گفت: د..درسته..ق..قربان
هیونسو قهقهه ای زد و گفت: پس باهاش تماس بگیر و بگو من برگشتم تا امانتی که بهش دادم رو پس بگیرم
قاب عکس روی میز که یه عکس سه نفره از جونگین و ییشینگ و مادرشون بود رو روی زمین پرت کرد و گفت: اینم اضافه کن مشتاقم برگرده تا دوباره مثل پدر و پسرا باهم کار کنیم
نیشخند ترسناکی زد و توی دلش اضافه کرد:"و البته تقاص این سالهایی که توی زندگی گذروندم رو ازش بگیرم"
*
_: ددی؟ ددی بیدار شو... ددی؟
به سختی پلک های بهم چسبیده اش رو باز کرد و به یوان که کنارش ایستاده بود خیره شد
روی همون مبلی که نوشیده بود خوابش برده بود
بدن کرخت شده اش رو تکون داد و صاف نشست
نگاهی به ساعت کرد و گفت: نزدیک صبحه تو اینجا چیکار میکنی؟
یوان سرش رو پایین انداخت و گفت: خواب دیدم از خواب پریدم
ییبو دستی به موهای یوان کشید و گفت: چه خوابی؟
یوان سرش رو بالا اورد و با تردید به چشم های ییبو خیره شد
باید تعریف میکرد؟؟
ییبو دست یوان رو گرفت و اون رو به سمت خودش کشید و گفت: میدونی که میتونی راجب همه چی باهام حرف بزنی؟
یوان نفس عمیقی کشید و گفت: همش کابوس میبینم! گاهی کابوس اون روز توی بیمارستان که بهمون گفتن پاپا ژان مرده رو میبینم که بعدش تو سکته میکنی و میمری و من برای همیشه تنها میشم ... گاهی هم کابوس اون انفجار و جدیدا هم کابوس میبینم که پاپا برگشته و میخواد گردنبندشو ازم بگیره اما همین که به گردنبند دست میزنه همه چی ناپدید میشه
ییبو با ناباوری به یوان خیره شد
تمام این مدت به تنهایی این کابوس ها رو تحمل کرده بود و حتی صداش در نیومده بود؟
یوان رو به سمت خودش کشید و دست هاش رو دور شونه یوان حلقه کرد
کنار گوشش زمزمه کرد: متاسفم که این مدت بابا پیشت نبود قول میدم از این به بعد بیشتر پیشت باشم
عقب کشید و گفت: باشه؟
یوان با چشم های اشکیش به پدرش خیره شد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
ییبو ، یوان رو روی پاش نشوند و گفت: دوس داری برات قصه بگم تا خوابت ببره؟
یوان لبخندی زد و گفت: میشه؟
ییبو بی توجه به سردردش لبخندی زد و گفت: اره ... چه قصه ای دوس داری؟
یوان سرش رو به شونه ییبو تکیه داد و گفت: هر چی که باشه فرق نداره
ییبو لبهاشو با زبون تر کرد و شروع به تعریف کرد : " یکی بود یکی نبود یه خلافکاری بود که همه ازش میترسیدن ... اون خیلی بداخلاق و خشن بود و همه ازش میترسیدن ... یه روز یه پلیس برای دستگیر کردن اون خلافکار وارد باندش شد ولی اون خلافکار از اول میدونست اون یه پلیسه اما برای اینکه به هدف هاش برسه چیزی نمیگفت ... یه روز بقیه خلافکار ها متوجه پلیس شدن و میخواستن بکشنش اما اون خلافکار ترسناکه پلیسه رو دزدید و اونو با خودش به یه جای دور برد ... وقتی پلیسه فهمید خلافکاره اونو دزدیده بارها تلاش کرد که فرار کنه اما هر بار خلافکاره اونو پیدا میکرد و برمیگردوند تا اینکه یه دفعه پلیسه به موقع فرار به یه پرتگاه رسید ... اون فکر میکرد راه دیگه ای نداره پس خودشو از صخره پرت کرد پایین اما اون خلافکار پیداش کرد و نجاتش داد ...."
سکوت کرد و به ماهی که در حال ناپدید شدن بود خیره شد
با صدای یوان به خودش اومد:پلیسه زنده موند؟
ییبو عطر یوان رو نفس کشید و گفت: اره زنده موند اما فراموشی گرفت خلافکاره هم از این وضعیت سو استفاده کرد و بهش گفت که اونا عاشق همن ....
یوان دوباره پرسدی: خب بعدش چی شد؟
ییبو اب دهنش رو قورت داد و گفت: یکی از دشمنای اون خلافکاره پلیسه رو گروگان گرفت و تهدیدش کرد که اگه خودشو تسلیم نکنه پلیسه رو میکشه ... اما اون خلافکار اونقدر اون پلیس رو دوست داشت که خودشو تسلیم کرد اما رقیبش انقدر بدجنس بود که اون پلیس جلوی چشمای خلافکار به پلیسه شلیک کرد ... خلافکار انقدر عصبانی شد که رقیبشو با دستای خودش کشت و پلیسو به بیمارستان رسوند اما اون شلیک باعث شد که پلیس همه چیو یادش بیاد و از اون خلافکار متنفر بشه پس تصمیم گرفت به خاطر اذیت ها و دروغایی که شنیده بود از خلافکار انتقام بگیره
یوان کمی سرش رو چرخوند و به ییبو خیره شد و گفت: چیکار کرد؟
ییبو نامحسوس جای گلوله رو لمس کرد و گفت: به اون خلافکار شلیک کرد و ولش کرد تا بمیره
یوان ناباور گفت: مرد؟
ییبو بوسه ای روی موهای یوان نشوند و گفت: نه بعد از یه مدت دوباره همو دیدن و همو بخشیدن و باهم زندگی کردن
یوان لبخند گرمی زد و گفت: خوبه که پلیسه خلافکاره رو بخشید
ییبو خندید و گفت: شاید اره شایدم نه
و بی صدا لب زد: به هر حال پایانشون خیلی تلخ بود
یوان با کنجکاوی پرسید: اونا تا ابد باهم زندگی کردن؟ مثل داستان توی کتابا؟
ییبو لپ یوان رو کشید و گفت: سوال بسه دیگه بگیر بخواب
یوان " چشمی " گفت و سرش رو دوباره روی شونه ییبو گذاشت و چشم هاشو بست
ییبو محکم چشم هاش رو بست و سعی کرد خاطراتی که پشت پیلک هاش نقش بسته بود رو پس بزنه اما خودش هم میدونست توانایی پس زدن اون خاطرات رو نداره
خاطراتی که دردش بیشتر از هر چیزی بود
YOU ARE READING
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfiction• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...