ییشینگ نگاهی به ژان که برای بیرون رفتن اماده شده بود کرد و گفت: جایی میری؟
ژان سری به معنای تایید تکون داد و گفت: اره میخوام برم پیش یه فرد مورد اعتماد تا ببینم میتونم اطلاعاتی به دست بیارم یا نه!
یشینگ با لحن مشکوکی پرسید: کیه طرف؟ من میشناسم؟
ژان نگاه بی اعتمادش رو از ییشینگ گرفت در حالی که بند های پوتینش رو میبست گفت: نه نمیشناسیش!
ییشینگ سری تکون داد و دوباره سرش رو توی گوشیش فرو کرد
ژان پوزخندی به خونسردی ییشینگ زد
دقیقا همین خونسردی بیش از حدش بود که نمیذاشت بهش اعتماد کنه
توی دلش از این همه خونسردی ییشینگ کلافه بود و حرص میخورد
زیر لب زمزمه کرد: اره خب بچه اونو که یه عده ناشناس گروگان نگرفتن
دستاشو مشت کرد و از خونه بیرون رفت
باید هر جور شده قبل از برگشتن ییبو این گندی رو که زده بود جمع میکرد
ییبو بارها بهش اخطار داده بود که هنوز هم یه عده دنبالشونن و اون با بی توجهی از کنارشون گذشته بود
نمیتونست تصور کنه ییبو بعد فهمیدنش قراره چه واکنش وحشتناکی نشون بده
اخرین باری که یکی سعی کرده بود به جیانگ صدمه بزنه رو در حالی که پوست بدنش کاملا کنده شده بود پیداش کردن
کاملیا چند ضربه اروم با سر انگشتش روی شونه ژان که با اخم به سنگ فرش ها زل زده بود و عمیقا توی فکر بود ، زد
ژان نگاه تیزش رو به کاملیا دوخت
کاملیا سیوشرتش رو پوشید و گفت: خوبی؟
خوب؟ چه سوال مسخره ای!!
ژان سری تکون داد و گفت: کجا میری؟
کاملیا: یکم پیش دوستمو برای عمل بردن بیمارستان میرم اونجا
ژان چشم های خستشو باز و بسته کرد و گفت: بادیگاردا رو با خودت ببر کسی اینجا نیست نیازی بهشون نداریم حداقل اونجا اتفاقی براتون نیوفته
کاملیا با شرمندگی سرش رو پایین انداخت
حتی اگه ژان سرزنشش نمیکرد ، به خوبی میدونست که همه این اتفاقا تقصیر اونه که خواسته بود بادیگاردها زیاد نزدیکشون نشن و تعداد کمی بادیگارد با خودش برده بود
دلش میخواست فرار کنه .... فرار کنه و توی اتاقش بشینه و با مادری که صداشو نمیشنید حرف بزنه
کاملیا: من دیگه میرم !
با اسیر شدن دستش توسط ژان ، نگاهش رو به انگشت های ژان که دور ارنجش حلقه شده بود دوخت
نگاه متعجبی به ژان انداخت
ژان نگاهش رو دزدید و گفت: یه سند مهم هست که نمیتونم توی خونه بزارمش میشه پیش خودت نگهش داری؟ فقط و فقط سندو به ییبو بده فهمیدی؟
کاملیا نگاه گنگش رو به ژان دوخت
نمیفهمید چه اتفاقی داره میوفته
ژان کلافه نفسی کشید و گفت: فعلا نمیتونم به کسی اعتماد کنم پس میتونی اینکارو برام بکنی؟
کاملیا خودش رو جمع و جور کرد و گفت: حتما .... حتما
ژان لبخند زوری روی لبش نشوند و پاکت رو به کاملیا داد
کاملیا نگاهی به پاکت انداخت
دست دراز کرد و نامطمئن پاکت رو از ژان گرفت
ژان دوباره تاکید کرد: نه بابات نه ییشینگ فقط و فقط پاکتو به ییبو میدی فهمیدی؟
کاملیا سری تکون داد و گفت: فهمیدم
ژان نفس عمیقی کشید
در حال حاظر تنها کسی که میتونست توی این خونه بهش اعتماد کنه کاملیا بود
با دیدن عقربه کوچیک ساعت که عدد 2 رو نشون میداد از کاملیا فاصله گرفت و به سمت ماشینش رفت
نگاهی به ادرس توی دستش انداخت
درست به موقع ...
توی ماشین نشست و استارت زد
افکار بهم ریختشو پس زد و روی کاری که میخواست بکنه تمرکز کرد
دیگه فکر کردن بس بود اگه یه اشتباه کوچیک میکرد کار خودش و یوان تموم بود
وقتش بود که خودش دست به کار بشه
با اینکه زیاد از تصمیمش مطمئن نبود اما این تنها راهی بود که به فکرش میرسید
باید خودش ، پسرش رو نجات میداد
یوان توی تاریک ترین روزای عمرش روشنی زندگیش شده بود
روزهایی که فکر میکرد عشقش رو با دست های خودش کشته و تقریبا توی الکل و سیگار غرق شده بود
بعد شیش سال که فکر میکرد ییبو رو با دستای خودش کشته یوان سر و کلش پیدا شد و شد تنها دلیلی که ژان خودش رو از اون همه کصافط بیرون بکشه
با یاد اوری اون روز های تلخ قلبش تیر کشید
هنوز هم صحنه های اون روز جلوی چشم هاش بود
نگاه ملتمس و پر از عشق ییبو و کینه ای که درونش اون لحظه نسبت به ییبو حس میکرد رو به وضوح یادش بود
اون لحظه فک میکرد اگه ییبو بمیره شاید زخم های قلبش کمی اروم بگیره ولی فقط شد نمک روی زخم های قلب شکستش
قلبی که مدتها طول کشید تا دوباره بتونه اسم قلب روش بزاره
دلتنگی و عذاب وجدان اون رو تا مرز دیوونگی برده بود و یوان با ورودش همه چیز رو عوض کرده بود
حتی دیدن دوباره ییبو و اینکه فهمیده بود ییبو زندس رو هم مدیون یوان بود
ماشین رو خاموش کرد و سرش رو به صندلی تکیه داد
چهره خندون یوان یه لحظه هم از جلوی چشم هاش کنار نمیرفت
اگه واقعا سیلور یوان رو دزدیده باشه هیچ امیدی برای اینکه صحیح و سالم پسرش رو پس بگیره نداشت
اون سیلور بود و همیشه یه راهی برای ریختن زهرش پیدا میکرد
با باز شدن ناگهانی در چشم های سرخش رو باز کرد
نگاهی به مردی که روی صندلی شاگرد نشسته بود کرد و گفت: اوردیش؟
مرد ساک مشکی رنگ رو به سمت ژان گرفت و گفت: همه چیزایی که خواسته بودی اوردم
ژان ساک رو از دست مرد گرفت و در حالی که مشغول چک کردن وسایل داخل ساک بود گفت: پولات صندلی عقبه برش دار
مرد بی هیچ سوال اضافی کیف دستی پر پول رو برداشت و گفت: چقدره؟
ژان: همونقدر که خواسته بودی
مرد بی حرف از ماشین پیاده شد و همونجوری که اومده بود ناپدید شد
ژان ساک مشکی رو روی صندلی کنارش انداخت و دوباره استارت زد
شاید سر و کار داشتن با خلافکارا اونقدر هم بد نبود
*
در رو با کلیدش باز کرد و به سختی وارد شد
چمدونش رو همون کنار در رها کرد و صدا زد: یوان؟
سکوت بیش از حد خونه توی ذوق میزد
دوباره صدا زد: ژان؟
صدای در دستشویی و پشت سرش صدای ییشینگ اومد
ییشینگ: اوه ... برگشتی!
ییبو با اخم به ییشینگ نگاه گذرایی انداخت و گفت: اینجا چه غلطی میکنی؟
ییشینگ خونسرد گفت: منم از دیدنت خوشحال شدم
ییبو با خشم گفت: مگه نگفتم هیچوقت اینجا نیا؟ اگه از روی تو ردمونو بزنن چی؟
ییشینگ دستی به گردنش کشید و گفت: یه موضوعی پیش اومد که مجبور شدم بیام ولی انگار دیر رسیدم
ییبو کتش رو روی مبل انداخت و گفت: ژان کجاست؟
ییشینگ شونه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم رفت بیرون
ییبو سرش رو به مبل تکیه داد و چشم هاش رو بست
سرش به شدت درد میکرد
با چشم های بسته پرسید: بادیگاردا کجان؟ یوان کجاست؟
ییشینگ لبش رو گزید و گفت: باید یه چیزیو بهت بگم
ییبو خسته گفت: میشنوم
ییشینگ: یوان رو دزدیدن
ییبو به ارومی چشم های خستش رو باز کرد و به سقف سفید رنگ دوخت
صدای ییشینگ توی سرش زنگ میخورد
با کرختی از روی مبل بلند شد و در حالی که به سمت اتاق میرفت پرسید: کار کیه؟
ییشینگ سری تکون داد و گفت: نمیدونیم
ییبو کشو رو باز کرد و مشغول گشتن شد
احساس عصبانیت ذره ذره وجودش رو فرا میگرفت
اخم عمیقی روی پیشونیش افتاد
با دیدن جای خالی اسلحه وحشت زده به سمت ییشینگ برگشت و گفت: اسلحه ام نیست
ییشینگ با تعجب گفت: چی؟
ییبو بی توجه به ییشینگ گفت: زنگ بزن به افرادت تا جی پی اس ژانو ردیابی کنن زود باش
ییشینگ بی معطلی گوشیش رو بیرون اورد و از اتاق بیرون زد
ییبو کشو رو محکم بست و با خشم توی ایینه به خودش خیره شد
چرا ژان موضوع به این مهمی رو بهش نگفته بود؟
اگه کارش رو به خاطر یوان زودتر تموم نمیکرد و دیر میرسید چی؟
زیر لب غرید: به نفعته جفتتون سالم برگردین
قلبش تیر میکشید
برای ژانش ... برای یوانش ...
حالا میفهمید چرا از لحظه ای که سوار هواپیما شده بود دلشوره لحظه ای رهاش نمیکرد
روی تخت نشست و سرش رو توی دستهاش گرفت
از دست ژان به شدت عصبی بود ولی تنها چیزی که الان میخواست این بود که هم ژان و هم یوان سالم به خونه برگردن
گوشیشو بیرون کشید و شماره ژان رو گرفت
با اینکه میدونست احتمال زیاد جوابی دریافت نمیکنه اما اخرین امیدش برای زودتر پیدا کردنش بود
با صدای اهنگی که توی فضا پخش شد گیج همه اتاق رو اسکن وار نگاه کرد
با دیدن گوشی ژان روی عسلی نفس حرصی کشید
تلفنش رو پایین اورد و تماس رو قطع کرد
گوشی ژان رو از روی عسلی برداشت و رمزش رو باز کرد
با دیدن ویدیویی که همزمان با باز شدن صفحه پخش شد ضربان قلبش به شدت پایین اومد
یوان رو به صندلی بسته بودن
توی همون عمارت لعنتیِ نفرین شده که یه بار دیگه هم عشقش رو همین مدلی به صندلی بسته بودن
ییشینگ توی قاب در ایستاد و گفت: دارن ردیابیش میکنن
ییبو به سختی سرش رو بالا اورد و گفت: نیازی نیست ... میدونم
کجا رفته
ییبو گوشی رو بیشتر فشرد و با دندون های چفت شده غرید: لعنت بهت چند بار باید بکشمت؟؟؟؟
ییشینگ با تعجب کنار ییبو نشست و ویدیو رو پلی کرد
با ناباوری گفت: باورم نمیشه شایعات واقعیت دارن
نگاهش رو به سختی از صفحه گوشی گرفت و به چهره سرخ ییبو دوخت
با تردید پرسید: خوبی؟
ییبو سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: احساس ضعف و کرختی دارم و در عین حال دارم از عصبانیت منفجر میشم
منتظر حرفی از جانب ییشینگ نموند و از اتاق خارج شد
همین الانش هم دیر کرده بود
ییشینگ بازوش رو گرفت و گفت: کجا میری؟
ییبو با عصبانیت داد زد: ژان داره تنهایی میره توی اون خراب شده نمیزارم این بار هم مثل دفعه قبل بشه
ییشینگ محکم تر بازوش رو گرفت و گفت: باشه میریم اونجا ولی صبر کن به افرادمون هم خبر بدم سیلور حتما امادس که ما به اونجا بریم
ییبو سری تکون داد و گفت: توی راه بهشون خبر بده
دستش رو به شدت از دست ییشینگ بیرون کشید و به سمت ماشین مشکی رنگش رفت
*
هاشوان با استرس پله ها رو یکی دوتا کرد و وارد سالن شد
نگاهی به چراغ بالای در کرد
" در حال عمل "
اهی کشید و مشت ارومی به دیوار زد
نباید به حرفش گوش میکرد و تنهاش میزاشت
با سر اشاره ای به بادیگاردش کرد
بادیگارد قدمی جلو اومد و کنارش هائشوان ایستاد
هاشوان نفس حرصی کشید و گفت: به لی سو خبر بدین پیداش کردیم
بادیگارد مطیعانه سری تکون داد و عقب رفت
هاشوان نگاه دیگه ای به اتاق انداخت
با صدای ضعیفی که از پشت سرش اومد به عقب چرخید
_: اقا
نگاهی به دختر ریزه میزه رو به روش کرد
دختر کمی خودش رو به خاطر نگاه خیره هاشوان جمع کرد و گفت: شما پدر چینگ هستین؟
هاشوان سری تکون داد و گفت:خودمم تو باید همون دوستش باشی که باهم رفته بودین کتاب فروشی درسته؟
کاملیا تایید کرد
کاملیا: بله من کاملیام
هاشوان نگاهی به چشم های سبز رنگ دختر انداخت و باهاش دست داد
از اونی که چینگ تعریف کرده بود زیبا تر بود
هاشوان نفس عمیقی کشید و به صندلی اشاره کرد
هاشوان: بشینیم؟
کاملیا سری تکون داد و گفت: البته
هاشوان دستش رو مشت کرد و دوباره به چهره کاملیا خیره شد
بی هیچ دلیل خاصی حس اشنایی ازش میگرفت
اولش تصمیم داشت به محض اینکه کسی رو که مسبب این اتفاقه رو ببینه حسابی دعواش کنه و الان بی هیچ دلیلی از این تصمیمش منصرف شده بود
به خاطر مظلومیت چهرش بود یا غمی که توی جنگل چشمهاش موج میزد؟
هاشوان: چه اتفاقی افتاد؟
کاملیا چشم های پر شده از اشکش رو به زمین دوخت و گفت: یه مرد بهمون تنه زد و پسرعموی کوچیکمو توی پارک دزدید چینگ برای اینکه جلوشو بگیره دنبالش رفت که اون مرد با ارنجش توی بینی چینگ کوبید بردیمش خونمون و پدرم معاینش کرد و گفت بینیش شکسته و برای عمل اوردنش اینجا
هاشوان با شک پرسید: پدرت یه پزشکه؟
کاملیا سری تکون داد و گفت: درواقع پدرم صاحب اینجاس
هاشوان نگاه دیگه ای به چهره کاملیا کرد
هاشوان: چه بلایی سر پسر عموت اومد؟
کاملیا سری تکون داد و گفت: نمیدونم پدرش دنبالشه من اومدم اینجا که چینگ وقتی بهوش اومد تنها نباشه و توی دست و پای اونا نباشم
مکث کوتاهی کرد و دوباره ادامه داد: شما چجوری پیدامون کردین؟ من خیلی دنبال گوشی چینگ گشتم که بهتون خبر بدم ولی نبود ... احتمالا توی پارک افتاده
هاشوان دستی به صورتش کشید و گفت: مهم نیست
از روی صندلی بلند شد و گفت: ممنون که تنهاش نزاشتی
کاملیا بی حرف به مردی که ازش دور میشد نگاه کرد
کار درستی کرده بود که همه چیز رو به مردی که نمیشناخت گفته بود؟
به دلایل عجیبی یه حس اعتماد خاصی به این مرد داشت
انگار که خود چینگ کنارش نشسته بود
پوزخندی به افکارش زد و نگاهی به کولش کرد
اتفاقات چند ساعت اخیر برای اون بیش از حد سنگین بود
یه مرد غریبه توی نبود ییبو ، یوان رو دزدیده بود و دماغ دوستش شکسته بود و الان تخت عمل جراحی بود و ژان بعد دادن یه سند بهش غیبش زده بود
اهی کشید و سرش رو به دیوار تکیه داد و چشم هاشو بست
*
هاشوان سیگار دیگه ای روشن کرد و به منظره زیر پاش خیره شد
لی سو با خشم گفت: چرا نذاشتی برم ببینمش؟
هاشوان پک عمیقی به سیگار زد و گفت:جیانگ برگشته
لی سو با چشم های گرد شده از تعجب به هاشوان خیره شد و گفت: امکان نداره
هاشوان پوزخندی زد و گفت: درواقع هیچوقت نرفته ... فقط خیلی خوب پنهان شده بود
لی سو کنارش ایستاد و گفت: از کجا فهمیدی؟
هاشوان نگاه پر از دردش رو به لی سو دوخت و گفت: چینگ توی همون بیمارستانیه که جیانگ مدیریتش میکنه و دوستش هم...
چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد : دختر جیانگه ....
لی سو لبش رو گزید و به هاشوان خیره شد
لی سو: اوه ... نمیدونستم ازدواج کرده
هاشوان پوزخندش رو تمدید کرد و گفت: چشم هاش سبز بود ولی بیشتر اعضای صورتش شبیه خود جیانگ بود
لی سو: همو دیدین؟
هاشوان سری به معنای نفی تکون داد و گفت: حالا که زن داره بهتره همو نبینیم
لی سو: ولی ...
هاشوان عصبی داد زد: ولی نداره .. دلم نمیخواد ببینمش برای من ازدواج با تو فقط یه ازدواج اجباری بود ولی اون حتما زنشو دوس داره که باهاش ازدواج کرده به نفع هر دوتامونه که دیگه همو نبینیم
با هر کلمه صداش پایین تر میومد
نگاهش رو به اسمون ابری دوخت و گفت: اینجوری بهتره .. هم برای ما و هم برای خانواده هامون
لی سو نگاهش رو به چشم های پر از درد هائشوان دوخت
سرش رو پایین انداخت
هیچ حرفی نداشت که بزنه
اون هیچوقت عشق واقعی رو تجربه نکرده بود همه عمرش رو با یه اسم دروغین گذرونده بود و همیشه در حال فرار از کسایی بود که به خاطر پدرش دنبالش بودن
همه زندگیش پر از ترس و اضطراب بود تنها کسی که میون این همه درد بهش کمک کرده بود ژان بود ژانی که بی منت اونو از دست پلیسا فراری داده بود و کمکش کرده بود ولی خودش با بی رحمی بدون اینکه برگرده تا ببینه چه اتفاقی برای ژان افتاد اونجا رو ترک کرد
زیر لب زمزمه کرد: کاش دوباره ببینمت تا دینمو بهت ادا کنم
*
خاک شلوارش رو تکوند و از در اصلی وارد ساختمون شد
این دومین باری بود که با پای خودش وارد این ساختمون میشد دفعه پیش برای گرفتن جون عزیزترینش و الان برای نجات ...
بار اول برای دستگیری ییبو اومده بود و حالا برای ازادی پسرش...
گردنبندش رو محکم تر توی مشتش فشرد و توی دلش زمزمه کرد: منو ببخش ییبو ...
صدای قدم هاش توی ساختمون خالی اکو میشد
خبری از یوان نبود
وسط پذیرایی ایستاد و داد زد: همونجوری که خواسته بودی تنها اومدم
با صدای قدم هایی که توی فضا پیچید چرخید و به مردی که از پله ها در حال پایین اومدن بود خیره شد
ماسک روی صورتش بهش دهن کجی میکرد
همون ماسکی بود که به شدت ازش متنفر بود
زیر لب زمزمه کرد: سیلور .........
![](https://img.wattpad.com/cover/331808386-288-k569916.jpg)
YOU ARE READING
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfiction• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...