مقابل چشم های متعجب اون چهار نفر کنار ییبو روی صندلی وی ای پی جا گرفت و گفت: میتونم اینجا بشینم؟
ییبو لبخند کمرنگی زد و سری به نشونه تایید تکون داد
حقیقتا فکر میکرد ژان نشستن پیش یائو رو انتخاب میکنه و ییشینگ قراره پیشش بشینه و چه سوپرایزی بهتر از نشستن ژان کنارش؟
با صدای مهمانداری که ازشون میخواست روی صندلی هاشون بشینن و برای پرواز اماده بشن جیانگ و هاشوان پشت سر ییژان ، و ییشینگ و یائو ناچارا جلوشون نشستن و بالاخره بعد ازچند دقیقه هواپیما بلند شد
ییبو بی حوصله نگاهش رو از توضیحات مهماندار گرفت و به مجله رو به روش دوخت
مجله رو باز کرد و شوکه بهش خیره شد
انتظار هرچیزی رو به جز بوسه یک زوج گی داشت
نگاه زیر چشمی ای به ژان انداخت و مجله رو بست و سرجاش برگردوند
ژان کمی به سمت ییبو چرخید و گفت: هی راجع به یه چیزی میخواستم باهات حرف بزنم
ییبو به چشم های ژان خیره شد و گفت: میشنوم
ژان کمی فکر کرد
شاید بهتر بود مستقیم به ییبو راجع به چیزی که دیده بود چیزی نمیگفت
صداش رو تا حد امکان پایین اورد و گفت: میگم تو متوجه چیز عجیبی بین ییشینگ و یائو نشدی؟
ییبو ابرویی بالا انداخت و گفت: مثلا چی؟
ژان نگاهش رو به طرف دیگه ای دوخت و گفت: مثلا رفتار هایی که نشون بده بهم علاقه دارن؟
ییبو سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: تا جایی که من دیدم همش دارن دعوا میکنن
ژان پوست گوشه ناخونش رو کند و گفت: خب راستش فکر میکنم که...
ییبو دستش رو روی دست ژان گذاشت و حرفش رو قطع کرد: اگه فکر میکنی چیزی بینشونه باید بگم اشتباه میکنی امکان نداره....
_: پس اون بوسه چی بود؟
ژان بی فکر گفت و به چشم های گرد شده ییبو خیره شد
سرش رو با شرمندگی پایین انداخت و لعنتی به خودش فرستاد
ییبو فشاری به دست ژان وارد کرد و گفت: صبر کن ببینم! یعنی میخوای بگی ییشینگ و یائو همو بوسیدن؟
ژان بدون اینکه سرش رو بالا بیاره تایید کرد
ییبو شوکه خندید و گفت: شت بالاخره...
ژان دست دیگه اش رو روی دست ییبو گذاشت و با نگرانی گفت: خوبی؟ چرا اینجوری میخندی؟
با دیدن خنده ییبو که بند نمی اومد نگران تر شد و خطاب به خودش گفت: اخه ادم اینجوری به کسی خبر میده فرد مورد علاقه اش یکی دیگه رو بوسیده؟
ییبو با شنیدن این حرف به سختی خنده اش رو کنترل کرد و گفت: فرد مورد علاقه کی کیو بوسیده؟ ببخشید نباید اینجوری میخندیدم . فقط خیلی مسخره بود...
ژان اخم کمرنگی کرد و گفت: فرد مورد علاقه تو یائو رو بوسیده
ییبو ابرویی بالا انداخت و گفت: حالا کی گفته فرد مورد علاقه من ییشینگه؟
ژان با خجالت نگاهش رو به کف هواپیما دوخت و با صدای ارومی گفت: جیانگ!
ییبو سری از روی تاسف تکون داد و گفت: توهماتش واقعا داره جدی میشه باید ببرمش روانپزشک
ژان لبخندش رو خورد و سری تکون داد
دست هاش رو از ذوق روی پاهاش مشت کرد و بی اختیار سرش رو نزدیک تر برد و از نزدیک به چشم های خندان ییبو خیره شد و زمزمه کرد: دلم برای خنده هات تنگ شده بود
ییبو مسخ شده به چشم های ستاره بارون ژان خیره شد و گفت: پس من چی باید بگم که دیگه داشتم به خاطر ندیدن این چشم ها جون میدادم؟
ژان نیشخندی زد و گفت: فقط برای چشمام مستر؟
ییبو با شنیدن کلمه اخری که ژان به زبون اورد خنده اش ناپدید شد و به سختی اب دهنش رو قورت داد
ژان که تازه متوجه شده بود چی گفته بلافاصله از ییبو فاصله گرفت و از جا پرید
از روی صندلی بلند شد و گفت: من...چیزه...میرم ...میرم دس..دستشویی...
و در عرض چند ثانیه از مقابل چشم های ییبو محو شد
ییبو لبش رو گزید و به چهره سرخ شده ژان فکر کرد
اینکه ژان اون کلمه رو ناخواسته به زبون اورده بود براش مثل روز روشن بود اما...اعتراف میکرد دلش برای شنیدن این کلمه از زبون ژان خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد تنگ شده بود
از جا بلند شد و به سمت سرویس ، تنها جایی که احتمال میداد ژان رفته باشه ، رفت
پوزخندی به جیانگ که سرش رو روی شونه هاشوان گذاشته بود و هر دو به خواب رفته بودن زد و از کنارشون عبور کرد
پشت در سرویس ایستاد و تقه ای به در زد که صدای ژان بلافاصله بلند شد
_: چند لحظه...
صدای سیفون اومد و بعد از چند ثانیه در باز شد
ژان با دیدن ییبو سرش رو پایین انداخت و خواست بیرون بره که دستش توسط ییبو اسیر شد
سرش رو بالا اورد و سوالی به ییبو خیره شد
ییبو پوزخندی زد و ژان رو به عقب هل داد
قبل از اینکه ژان به خودش بیاد وارد فضای کوچیک دستشویی شد و در رو پشت سرش بست
ژان بی اختیار دستش رو به سمت در برد و گفت: چیکار...
ییبو دستش رو وسط راه گرفت و دست دیگه اش رو که کنار بدنش افتاده بود رو هم گرفت و با یک دست اون ها رو بالای سرش برد و به دیواره دستشویی چسبوند
توی کمترین فاصله از ژان ایستاد و توی چشم هاش زل زد و گفت: بگو که میخوایش..
ژان لب هاش رو بهم فشرد و به یقه ییبو خیره شد
ییبو نیم نگاهی به سینه ژان که تندتر از قبل بالا پایین میرفت و لرزش نامحسوس بدنش کرد
ترس توی چشم هاش و ری اکشن هاش مشخص بود اما ییبو کسی نبود که وقتی تا اینجا پیش اومده بود ، عقب بکشه
دست دیگه اش رو بالا اورد و چونه ژان رو گرفت و غرید: به من نگاه کن
ژان با شنیدن لحن دستوری ییبو بی اختیار چشم هاش رو بالا اورد و به ییبو خیره شد
ییبو لب هاش رو با زبونش تر کرد و به لب های ژان زل زد و گفت: فقط بگو نمیخوای تا عقب بکشم
ژان چشم هاش رو بست و لب هاش رو بیشتر بهم فشرد
ییبو پوزخندی زد و فشاری به چونه ژان وارد کرد و گفت: مگه نگفتم بهم نگاه کن؟
ژان به سرعت چشم هاش رو باز کرد
ییبو چونه ژان رو رها کرد و سیلی ارومی به گونه سمت چپش زد
ژان نفسش رو حبس کرد اما جرات نکرد چشم هاش رو ببنده
ییبو سری با رضایت تکون داد و گفت: همینه!
سرش رو جلو تر برد و نفسش رو روی لب های ژان رها کرد و زمزمه کرد: این اخرین فرصتته
و چند ثانیه مکث کرد تا فرصت کافی رو به ژان برای پس زدنش بده
وقتی حرکتی از جانب ژان ندید لب هاش رو محکم روی لب های ژان کوبید
ژان بدون اینکه تلاشی برای متوقف کردن لرزش های بدنش بکنه لب هاش رو تکون داد و توی بوسه خشن ییبو همکاری کرد
ییبو گازی از لب پایینش گرفت و لیسی به خال زیر لبش زد
ژان به سختی خودش رو کنترل کرد تا آه نکشه
ییبو با حرص دوباره لب های ژان رو بوسید و زبونش رو وارد دهن ژان کرد
ژان به سختی سعی داشت تا پا به پای ییبو پیش بره و به بوسه هاش پاسخ بده اما بدنش بی حس شده بود و حس میکرد الانه که از شدت شوک و لذت و ترس از حال بره
ییبو سرش رو عقب کشید و نفس عمیقی کشید و خواست دوباره جلو بره که تقه ای به در خورد
با بی میلی از ژان جدا شد
دستش رو دور کمر ژان حلقه کرد و اون رو از بدنه دستشویی فاصله داد
با نگرانی نگاهی به صورت رنگ پریده ژان کرد و گفت: خوبی؟
ژان سری تکون داد و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: میشه بریم؟
ییبو به سرعت سری تکون داد و گفت: حتما
در دستشویی رو باز کرد و مقابل چشم های گرد شده مهماندار همراه با ژان از دستشویی خارج شد
قدم هاش رو کمی اهسته تر کرد تا بتونه با قدم های سست ژان هماهنگ و مانع افتادنش بشه
با رسیدن به صندلی ، ژان رو روی صندلی نشوند و کنارش جا گرفت
با یکی از دست هاش صورت ژان رو قاب گرفت و گفت: خوبی؟ چیشد یهو؟
وقتی جوابی از طرف ژان نگرفت بطری اب ژان رو چنگ زد و بعد از باز کردن درش اون رو جلوی لبهای ژان گرفت
ژان دست لرزونش رو بالا اورد و کمی اب خورد
یائو که صندلی جلوی ژان نشسته بود به عقب چرخید و گفت: کجا رفته...
با دیدن رنگ پریده ژان ، ادامه حرفش رو خورد و از جا پرید
کنار ژان زانو زد و با خشم رو به ییبو گفت: چیکارش کردی؟
ییبو اخمی کرد و گفت: به تو ربطی نداره
یائو پوزخندی زد و گفت: ربطشو وقتی میفهمی که حالشو خوب کردم
و روی زانو هاش بلند شد و کنار گوش ژان چیزی زمزمه کرد
ژان چشم هاش رو بسته بود و به حرف های یائو گوش میکرد
بعد از چند دقیقه لرزش بدنش متوقف شد و فقط دست های مشت شده اش باقی موند
یکی از مهماندار ها به سمتشون اومد و پرسید: مشکلی پیش اومده؟ کمکی از دستم بر میاد؟
ییبو سری تکون داد و گفت: یه مسکن و یه بطری ...
یائو وسط حرفش پرید و گفت: نه ممنون چیزی لازم نداریم
مهماندار با گیجی سری تکون داد و رفت
ییبو اخمش روغلیظ تر کرد و گفت: دخالت نکن
یائو پوزخندی زد و گفت: چیزی که الان نیاز داره مسکن نیست پس فقط خفه شو و بزار ارومش کنم
و دوباره مشغول زمزمه کردن چیزی کنار گوش ژان شد
ییبو خواست چیزی بگه که دستی روی شونه اش نشست
با اخم چرخید و به ییشینگ خیره شد
ییشینگ هم اخم کمرنگی روی صورتش بود با این حال گفت: فعلا اولویتمون خوب شدن حال ژانه پس بزار هر کاری میدونه درسته رو انجام بده
ییبو دندون هاش رو روی هم سایید و دستش رو جلو برد تا دست ژان رو بگیره که یائو به سرعت دستش رو جلو اورد و مچ ییبو رو گرفت
چشم غره ای به ییبو رفت و سری به نشونه منفی تکون داد
ییبو دستش رو عقب کشید و به سمت ییشینگ چرخید و با صدای ارومی گفت: اگه انگشتاشو خورد کردم حق اعتراض نداری
*
چمدونش رو توی صندوق عقب ماشین گذاشت و به یائو که کمی عقب تر بود گفت: چمدونت رو بزار داخل ماشین
یائو سری تکون داد و به سمت ماشین رفت که دستش توسط ییشینگ اسیر شد
یائو چرخید و سوالی بهش خیره شد
ییشینگ ابرویی بالا انداخت و گفت: میخوای پیش ژان و ییبو بمونی؟
یائو با گیجی سری تکون داد و گفت: چطور؟
ییشینگ لبخند مصلحتی ای زد و گفت: فکر نمیکنی بهتر باشه یکم تنهاشون بزاری؟
یائو ابرویی بالا انداخت و گفت: نوچ! نه جایی دارم که برم و نه دلم میخواد که تنهاش بزارم اونم با حالی که توی هواپیما ازش دیدم
ییشینگ اخمی کرد و غرید: ولشون کن دیگه
یائو که میدونست این عصبانیت ییشینگ به خاطر اینه که سوالش رو راجع به رابطه خودش و ژان پیچونده ، لبخند حرص دراری زد و دستش رو از دست ییشینگ بیرون کشید
چمدونش رو کنار چمدون ژان توی صندوق جا داد و گفت: به تو ربطی نداره من هر جا ژان باشه میرم حتی اگه اونجا خونه کسی باشه که ازم بدش میاد
و مقابل چشم های گرد شده اون سه نفر روی صندلی عقب ماشین جا گرفت
ییشینگ نفسش رو با شدت بیرون فرستاد و گفت: پس اینطوریه؟
چمدونش رو تقریبا توی صندوق پرت کرد و نگاه تیزی به ییبو انداخت و گفت: بهتره یه اتاق برای منم اماده کنی چون نمیزارم این مار هفت خط با شما تنها توی یه خونه باشه
و از سمت مخالف ییبو سوار ماشین شد
ژان نگاه شرمنده ای به ییبو انداخت و گفت: به خاطر رفتارشون...
ییبو سری تکون داد و به ژان که کمی بهتر شده بود خیره شد
حرف ژان رو قطع کرد
_: عیبی نداره . بهتره پیش خودمون باشن که اگه خواستن همدیگه رو بکشن جلوشون رو بگیریم
ژان خندید و گفت: ممنون
و روی صندلی کمک راننده جا گرفت
به سمت عقب چرخید و رو به اون دو نفر که مثل بچه هایی که باهم قهر کردن به پنجره سمت خودشون چسبیده بودن ، گفت: شانس اوردین ییبو تیکه تیکه اتون نکرد...
نیم نگاهی به یائو انداخت و با لحن سردی ادامه داد: و این بچه بازیا از بعضیا بعید بود
ییشینگ بلافصله اعتراض کرد
_: یعنی میخوای بگی از من انتظار داشتی؟
ژان خندید و سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: نه نه اینطور نیست ...
ییبو با حرص به صندوق عقبی که پر شده بود و دیگه جایی برای چمدون خودش نداشت ، انداخت و در صندوق عقب رو بست
با اینکه به ژان چیزی نگفته بود اما وجود یائو به تنهایی روی مخ بود و حالا ییشینگ هم بهش اضافه شده بود و دیگه چی قرار بود خلوت دو نفره اشون رو بهم بزنه؟
دستش رو مشت کرد و نفس حرصی ای به خاطر بهم خوردن برنامه هاش کشید
در سمت ییشینگ رو باز کرد و چمدونش رو توی بغل ییشینگ پرت کرد و گفت: یه جا جاش کن
و در رو بست
ییشینگ چمدون رو محکم گرفت و زمزمه کرد: اعصاب نداره ها
یائو کمی به سمتش خم شد و گفت: خودتو الکی الکی دعوت کردی خونه اش انتظار داری چیکار کنه؟
ییشینگ نیشخندی زد و گفت: نه بابا اونوقت برای تو دعوت نامه رسمی فرستاده بودن؟ اخه کل حرف منم همین بود که اگه تو....
با باز شدن در و جا گرفتن ییبو پشت رول حرفش رو خورد و ادامه نداد
چمدون ییبو رو بین خودش و یائو گذاشت و سکوت رو برای اولین بار امتحان کرد
توی طول راه کسی حرف نمیزد و ییبو با بالاترین سرعت ممکن به سمت مقصد میروند
با رد کردن خروجی مورد نظر ، ییشینگ کمی خودش رو جلو کشید و گفت: راه پنت هاوسم اونطرفی بود نکنه یادت رفته؟ الزایمر هم به بیماری های بیشمارت اضافه شده؟
ییبو سری به نشونه منفی تکون داد و چیزی نگفت
ییشینگ با تعجب پرسید: هی وایستا ببینم داری کجا میری؟ نکنه داری میبری یه جا دفنمون کنی؟ میدونستم ... میدونستم اون سکوت نشونه اش مرگه
به سمت یائو چرخید و با لحن بغض داری گفت: همش تقصیر تو بود که جوون مرگ شدم اون هم به دست بهترین رفیقم...
ییبو از داخل ایینه چشم غره ای بهش رفت و گفت: اگه ساکت باشی و بشینی سر جات و مثل بچه ها فضولی نکنی میفهمی کجا دارم میرم و قصد ندارم کسی رو وقتی بیداره و داره میبینه دارم میدزدمش ، سر به نیست کنم
ییشینگ اخمی کرد و چشم غره ای به یائو که براش به نشونه پیروزی ابرو بالا می انداخت ، رفت
ییبو با لحن ارومتری غر زد: یوانم انقدر فضولی نمیکنه
ژان خندید و دستش رو روی دست ییبو که روی دنده بود گذاشت و گفت: عصبی نشو حالا
ییبو نفس عمیقی کشید و بالاخره جلوی خونه مورد نظرش توقف کرد
ییشینگ و ژان بهت زده به ییبو خیره شدن
ژان با چشم هایی که تر شده بودن به ییبو خونه مقابلش خیره شد و زمزمه کرد: خدای من!!
و قبل از اینکه اون سه نفر ری اکشنی نشون بدن ، از ماشین بیرون پرید و به سمت خونه رفت
_: پس همه اون تماسای تلفنی مشکوک برای اماده کردن اینجا بود؟
ییبو سری تکون داد که ییشینگ سرش رو با شرمندگی پایین انداخت
واقعا قصد نداشت که مزاحم خلوت اون دو نفر بشه فقط میخواست مطمئن بشه یائو هم اینکار رو انجام نده
ییبو ماشین رو خاموش کرد و سوییچ رو توی بغل ییشینگ پرت کرد و گفت: چمدونا رو بیار داخل
و از ماشین پیاده شد و به سمت ژان که مقابل در های بسته خونه ایستاده بود ، رفت
کلید انداخت و اجازه داد ژان جلوتر از اون وارد خونه بشه
یائو متعجب از واکنش های ژان خواست از ماشین پیاده بشه که ییشینگ قفل مرکزی ماشین رو زد
یائو نگاه متعجبی به ییشینگ انداخت و گفت:واقعا چه مرگته؟
ییشینگ نگاهش رو به یائو دوخت و گفت: اینجا خونه سابق ژان و ییبوعه که از وقتی ژان مرد...یعنی از وقتی فکر میکردیم مرده ییبو دیگه اینجا زندگی نکرد و به پنت هاوس من اومد . بهتره یکم بهشون فضا بدیم
یائو اخم کمرنگی کرد و به پشتی صندلی تکیه داد
دست هاش رو روی سینه اش قلاب کرد و گفت:تچ...باشه ولی فکر نکن نفهمیدم دو دفعه پنت هاوست رو کردی توی چشمم
ییشینگ ریز خندید و گفت: دفعه دوم واسه محکم کاری بود
یائو لبخند ریزی زد و گفت: توام متوجهش شدی؟
ییشینگ سوالی به یائو خیره شد
یائو ادامه داد: متوجه شدی ژان داره بهم بی محلی میکنه و یه جورایی باهام سرد برخورد میکنه؟
ییشینگ با گیجی گفت: کی سرد برخورد کرد؟
یائو چشم هاش رو ریز کرد و گفت: دو سه شب اخر توی ویلا رو توی اتاق ییبو خوابید و امروزم توی هواپیما پیش ییبو نشست و الانم توی ماشین سرد باهام برخورد کرد
ییشینگ با دوق گرفت: شوخی میکنی؟ توی اتاق ییبو خوابید؟؟
یائو به لحن هیجان زده ییشینگ خندید و گفت: اره . عجیبه که جاسوسمون متوجه نشده
ییشینگ لبخند کجی زد و گفت: شاید چون یه نفر دیگه حواسم رو پرت کرده بود
یائو با لذت خندید و گفت: اوه پس باید به خودم افتخار کنم اینطور نیست؟
ییشینگ شونه ای بالا انداخت و گفت: به خودت بستگی داره
یائو لبخندش رو حفظ کرد و گفت: پس با این همه ذوق کردن و خوشحال شدن براشون باید نتیجه بگیرم اون حرف های جیانگ راجع به تو و ییبو چرت و پرت بود؟
ییشینگ قهقهه ای زد و گفت: خیلی احمق بودی که از اول اصلا فکر کردی چیزی بینمونه!
لبخندش کم کم کمرنگ شد و زمزمه کرد: اما اگه چیزی بین تو و ژانه باید بگم تمام تلاشم رو میکنم اون رو از بین ببرم چون من دیدم که اونها برای بهم رسیدن چقدر تلاش کردن و میدونم فقط وقتی باهمن حالشون خوبه
یائو لبخندی زد و گفت: هر چقدر دوست داری تلاش کن چون من به چیزی که بینمونه ایمان دارم
ییشینگ لبش رو گزید و قبل از اینکه دوباره یه دعوا شروع کنه قفل در رو باز کرد و با کشیدن چمدون ییبو از ماشین پیاده شد
صندوق رو باز کرد و چمدون خودش و ژان رو برداشت و به سمت در نیمه باز خونه رفت و وارد خونه شد
با ندیدن ییبو و ژان توی راهرو و پذیرایی سری به نشونه تاسف تکون داد و چمدون ها رو همونجا وسط پذیرایی رها کرد و خودش رو روی مبل انداخت و به یائو و ژان فکر کرد
مگه چطور رابطه ای بینشون بود که یائو انقدر بهش ایمان داشت؟
با یاداوری جواب یائو توی ساحل باز حرص خورد
بی اختیار ادای یائو رو دراورد: " من و ژان عاشق هم نیستیم اما همو دوست دارم" وات د فاک خو؟؟؟؟
با اومدن ژان و یائو اخم هاش رو بیشتر از قبل توی هم کشید و چیزی نگفت
ژان نیم نگاهی به ییشینگ انداخت و به یائو گفت: ییبو میگه یکی از اتاقا مال اونه و یکی مال کاملیا و جیانگ و یکیشم مال یوانه در نتیجه فقط یه اتاق خالی دیگه داریم که میتونین باهم شریک بشین یا اینکه یکیتون میتونه توی اتاق یوان بمونه
ییشینگ به سرعت سرش رو بالا اورد و گفت: من توی اتاق اون هیولا کوچولو نمیرم
ژان لب هاش رو جلو داد و گفت: چطور دلت میاد بهش بگی هیولا؟ بچم گناه داره
ییشینگ لبخند مصنوعی ای زد و گفت: نبودی ببینی این پدر و پسر توی این دو سال چجوری منو به فاک دادن که...
ژان خندید و گفت: پس هر دوتاتون توی اتاق مهمان میمونین؟
یائو خواست مخالفت کنه که ناگهان چیزی توی سرش جرقه زد
ابرویی بالا انداخت و گفت: ویت...تو خودت کجا میمونی؟
ژان نگاهش رو دزدید و به ارومی زمزمه کرد: اتاق مشترک خودم و ییبو!
YOU ARE READING
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfiction• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...