لب هاش رو روی لبهای ژان کوبید
ژان با ولع لبهای ییبو رو مکید و به راحتی کنترل بوسه رو در دست گرفت
یکی از دست هاش رو بالا اورد و روی پهلوی ییبو گذاشت
ییبو دستش رو داخل موهای ژان فرو کرد و اونها را کشید که ژان عقب کشید
دست ازادش رو روی لبهاش گذاشت و نگاهش رو از نگاه متعجب و پر سوال ییبو گرفت
کمی عقب کشید و صاف نشست
ییبو دست دراز کرد و تک تک اجزای صورتش را لمس کرد و گفت: هنوزم نمیتونم باور کنم زنده ای...نکنه مردم و این بهشت منه؟
ژان سری تکون داد و گفت: نه همش واقعیه چون من هیچوقت نمردم!
ییبو سری تکان داد و در سکوت به ژان زل زد
نمیدونست چرا برعکس خلوت های دو نفره اش با اون قبر خالی ، حرفی برای گفتن نداره
شاید از شدت شوک بود ... شاید هم کمی دلگیر بود؟
ژان دست ییبو رو که روی گونه اش بود گرفت و پایین اورد
انگشتانش را میان انگشتان ییبو لغزاند و بوسه ای روی ان کاشت
با تقه ای که به در خورد سر هر دو به سمت در چرخید
جیانگ بدون اینکه در را باز کند گفت: ییبو فعالیت های سنگین برای قلبت بده پس اون کارای منحرفانه اتون رو بزارین برای یه موقع دیگه
ییبو خم شد و قبل از اینکه ژان اعتراض کند گلدون شیشه ای روی میز رو برداشت و با قدرت به سمت در پرتاب کرد
جیانگ با صدای برخورد گلدون با در از جا پرید و گوشش رو از روی در برداشت
دستش رو روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید اما از رو نرفت
دوباره به سمت در رفت و اینبار مشتی به در زد و گفت: حالا دیگه مهم نیست در حال انجام کارای منحرفانه باشین یا نه یه پرستار میفرستم اتاقو تمیز کنه
و مقابل چشم های خندان ییشینگ از اتاق دور شد
با رفتن جیانگ ، قهقهه ای زد که دوباره صدای برخورد و شکستن چیزی با در اتاق امد
دستش را روی دهانش گذاشت و سرش رو به شونه جونگین تکیه داد
جونگین هم وضع بهتری از ییشینگ نداشت اما با نفس عمیقی خودش رو اروم کرد و گفت: فکنم بهتر باشه ماهم بریم باید به یه سری چیزا رسیدگی کنم
ییشینگ سری تکان داد و در حالی که همگام با جونگین از بخش وی ای پی خارج میشد گفت: منظورت از یه سری کارا بم بمه؟
جونگین تک سرفه ای کرد و اخم کمرنگی روی پیشونیش نشوند
ییشینگ با دیدن جیانگ که به دیوار راهرو تکیه داده بود ضربه ارامی به شونه جونگین زد و گفت: من که اخرش نفهمیدم هنوز بم بم رو میخوای یا روی جیانگ کراش زدی ولی فکر نکنم جیانگ به تریسام راضی بشه . به هر حال موفق باشی!
و قبل از اینکه توسط برادر بزرگترش کشته بشه به جیانگ پناه برد
جیانگ با دیدن ییشینگ که به سمتش می اومد خندید و گفت: چی بهش گفتی که قرمز شده؟
ییشینگ شونه ای بالا انداخت و گفت: یه بحث خانوادگی بود . تو بگو به چی انقدر عمیق فکر میکردی؟
جیانگ اهی کشید و گفت: رفتم کاملیا و یوان رو برگردوندم و این بار بردمشون خونه ویلایی خودم که اطراف شهره ولی نمیدونم کی میخواد به یوان بگه ژان زنده اس! ییبو که ییبو بود ایست قلبی کرد اون که دیگه یه بچه اس !
ییشینگ هم مثل جیانگ به دیوار تکیه داد و گفت: بیا اونو دیگه بسپاریم به خودشون
جیانگ سری تکون داد و چیزی نگفت
ییشینگ لبهاش رو تر کرد و گفت: دیدار با هاشوان چطور بود؟
جیانگ پوزخندی زد و گفت: فقط یه سری حرف که مجموع همش بی مسئولیتی من رو میرسوند تحویلم داد ولی جای عجیب ماجرا اونجاس که کاملیا عاشق دخترش شده
ییشینگ با بهت به سمت جیانگ چرخید و گفت: چی؟
جیانگ تکرار کرد: درست شنیدی کاملیا امروز رسما جلوی همه دختر هاشوان رو دوست دخترش اعلام کرد و من حتی نمیدونم چطور هر جا که میره اون دختر رو هم پیدا میکنه
ییشینگ با تردید پرسید: اسم دخترش چی هست؟
جیانگ کمی فکر کرد و گفت: دفعه پیش خودش رو چینگ معرفی کرد . وانگ چینگ! باید اسمش این باشه
جیانگ تک خنده شوکه ای کرد و گفت: اوه خب...
جیانگ ابرویی بالا انداخت و منتظر شد تا ییشینگ حرفش رو ادامه بده
ییشینگ اب دهنش رو قورت داد و مصنوعی خندید و گفت: خب شاید من بهش ادرسش رو داده باشم؟
و این مشت جیانگ بود که توی شکمش فرود اومد
*
نگاهی به وضعیت داغون انبار انداخت و گفت: خدای من اینجا رو تمیز نمیکنن؟
بم بم با خونسردی گفت: خب چرا وقتی مخصوص شکنجه و خون ریختنه هی باید تمیزش کنن و خونا رو از رو در و دیوارش بشورن؟
لی سو حق به جانب گفت: تا انقدر بوی گند نده؟
بم بم شونه ای بالا انداخت و گفت: داری زیادی حساسیت به خرج میدی
نگاهش رو دور تا دور انبار خالی چرخوند و گفت: پس کجان؟
بم بم دستمالی به سمت خواهرش گرفت و گفت: بادیگارد گفت توی اتاق اخر انبار سمت چپ باید باشن
دستش رو پشت کمر لی سو گذاشت و اون رو به سمتی که بادیگارد گفته بود راهنمایی کرد
لی سو مقابل در اتاق ایستاد و نفس عمیقی کشید
دستش روی دستگیره در بود اما تلاشی برای باز کردن در نمیکرد
بم بم بالاخره طاقتش رو از دست داد و پرسید: چرا ایستادی؟
لی سو نفسش رو فوت کرد و به سمت بم بم چرخید و گفت: میدونی که برای من ، پدر وقتی مجبورم کرد هویتم رو پنهان کنم و من رو به زور وارد کثیف کاری هاش کرد ، مُرد و من حتی توی دستگیری قبلیش هم نقش داشتم و با اینکه میدونستم ژان پلیسه اجازه دادم وارد سازمان بشه و حتی یه سری اطلاعات رو عمدا در اختیارش گذاشتم....
مکثی کرد و گفت: پشت اون در قطعا قرار نیست پدر رو صحیح و سالم ببینی . میدونم بر خلاف من اون برای تو پدر خوبی بود و احتمالا دیدن بدن اش و لاشش قراره ناراحتت کنه اما اون داره تقاص کارهاش رو پس میده و امیدوارم از من به خاطر اینکه اون رو به این جهنم کشیدم متنفر نشی چون اگه به عقب برگردم دوباره همینکار رو میکنم
بم بم نفس سنگینی کشید
حق با لی سو بود . پدرش برای اون یه حامی و یه پشتیبان بزرگ بود هر چند اون رو از همه مخفی کرده بود اما هیچوقت باهاش بد رفتاری نکرده بود و تا چند سال پیش مثل هر پسری ، پدرش رو قهرمان زندگیش میدونست .
لبهای خشک شده اش رو با زبون تر کرد و گفت: برام سخته که اینجوری ببینمش اما وقتی اومدی پیشم و همه چیز رو برام تعریف کردی متوجه شدم اون قهرمانی که من توی ذهنم ساختم فقط یه پوسته تو خالیه با این حال نمیخوام بمیره! فقط میخوام تقاص کار هاش رو پس بده
لی سو پوزخندی زد و گفت: متاسفم اما اون همین الانش هم یه مرده اس . به محض اینکه ییبو از روی تخت بیمارستان بلند شه کاری میکنه که مرگ ارزوش بشه . اگه تحملش رو نداری بهتره هرچی زودتر از اینجا بری!
بم بم با ناباوری به خواهرش خیره شد
خواهری که تا چند سال قبل حتی نمیدونست وجود داره حالا رو به روش ایستاده بود و خیلی راحت داشت از مرگ پدرش صحبت میکرد؟
با بهت پرسید: نمیفهمم اون باهات چیکار کرده که اینطور ازش متنفری! هرچی باشه اون پدرته!
لی سو به در پشت سرش تکیه داد و با درد چشم هاش رو بست
حتی یاداوری اون روزها براش سخت بود
به زبون اوردن اون کلمه ها خیلی سخت بود اما میخواست برای بار دوم اون ها رو برای کسی تعرف کنه پس چشم هاش رو باز کرد و در حالی که به کفش هاش خیره شده بود گفت: میدونی من و مادرم به اندازه تو و مادرت خوشبخت نبودیم و اون اصلا ما رو دوست نداشت . مادرم هم مثل من دختر یه خلافکار بود و در راستای اهداف پدرش با پدرمون ازدواج کرد . این یه داستان عاشقانه ابکی نبود که پدر عاشق مادرم بشه و بعد با خوبی و خوشی زندگی کنن اون هیچوقت هیچ حسی به مادرم پیدا نکرد و اون رو فقط یه وسیله میدید . اون سر هر موضوع کوچیکی به مادرم حمله میکرد و اون رو تا حد مرگ میزد و من رو مجبور میکرد نگاهشون کنم . با اینکه هیچوقت مستقیم به من اسیب نرسوند اما من رو کشت! چینگ رو کشت و به جاش لی سو رو متولد کرد . کسی که نه احساسی داشت و نه از کشتن و انجام کار های خلاف میترسید اما همه چیز عوض شد . اون روز به خاطر اینکه جای یکی از محموله هاش لو رفته بود حسابی عصبی بود و مشخص بود دنبال کسی میگرده که همه چیز رو سرش تلافی کنه و کی بهتر از مادر من؟ جلوی چشم هام بعد از اینکه کلی اون رو کتک زد اسلحه اش رو بیرون کشید و دقیقا 3 تا گلوله توی صورتش شلیک کرد اما حتی بعد از مردنش هم بهش رحم نکرد و با چاقو به جون جسم مرده اش افتاد و به معنی واقعی کلمه اون رو تیکه تیکه کرد . هیچوقت نفهمیدم چه بلایی سر جسد تیکه تیکه مادرم اومد اما بعد از اون بود که بالاخره توستم چیزی درونم حس کنم و اون اتیش انتقام بود . مهم نیست چی بشه ... مهم نیست چقدر طول بکشه اگه این مرد صد بار بمیره و زنده بشه هنوز هم نمیتونم قلبم رو اروم کنم پس فکر نکن از دیدن زجر کشیدنش ناراحت میشم یا قلبم به درد میاد . حتی اگه فرصتش رو داشته باشم با دستهای خودم اون خوک کثیف که اسمش پدره رو نابود میکنم پس اگه طاقتش رو نداری فقط از اینجا برو!
بم بم با ناباوری به خواهر ناتنیش نگاه کرد . حتی تصور چیزهایی که شنیده بود براش سخت بود . با اینکه میدونست پدرش ادم خوبی نیست اما فکرش رو هم نمیکرد که بتونه با خانواده خودش همچین رفتاری داشته باشه .
چشم هاش رو بست و قدمی به عقب برداشت .
حق با لی سو بود . شاید بهتر بود از اونجا میرفت!
عقب گرد کرد و خواست از انبار خارج بشه که با جونگین سینه به سینه شد
نگاهش تیره بود و اخم کمرنگی روی پیشونیش به چشم میخورد
قبلا خاطرات جونگین از اینکه پدرش چه بد رفتاری هایی باهاش داشت شنیده بود و حالا خواهرش...
باورش سخت بود دو مردی که اون روز توی اون بار دیده بود همچین کارهایی کرده باشن
سرش رو پایین انداخت و از کنار جونگین رد شد تا از اون انبار لعنتی بیرون بره
جونگین با نگرانی نگاهی به لی سو که فاصله ای تا اشک ریختن نداشت ، انداخت و عقب گرد کرد تا دنبال بم بم بره که بازوش توسط ییشینگ اسیر شد .
_: من میرم دنبالش تو برو به وضعیت اون دوتا رسیدگی کن!
و چشم هاش رو با مکث باز و بسته کرد تا خیال برادرش رو راحت کنه
جونگین باشه ارومی گفت و اجازه رفتن رو برای ییشینگ صادر کرد
*
نگاهی به ساعت انداخت و با تردید به در اتاق ییبو خیره شد
نیم ساعتی از رفتن ییشینگ و جونگین میگذشت و به نظرش وقت کافی برای صحبت کردن به اون دو نفر داده بود پس جلو رفت و بعد از تقه کوتاهی که به در زد وارد اتاق شد
با دیدن ژان که دست به سینه پشت پنجره ایستاده بود و ییبویی که ساعد دستش رو روی چشم هاش گذاشته بود ابرویی بالا انداخت
با تصور اینکه ییبو خوابه صداش رو پایین اورد و گفت: چیشد حرف زدین؟
ژان سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: نه
جیانگ با چشم های گرد شده بهش خیره شد و گفت: پس دقیقا این 40 دقیقه داشتین چه گوهی میخوردین؟
ژان پوزخند تمسخر امیزی زد و گفت: هیچی من فقط اینجا ایستاده بودم....
جیانگ با کف دست ضربه ای پیشونیش زد و گفت: پسر شما دوتا واقعا کاری میکنین از شدت حرص تا پای مرگ برم و برگردم
ییبو لبخند بی صدایی زد و بدون اینکه تغییری توی وضعیتش بده گفت: چقدر حرف میزنی! مثلا من مریضم!
جیانگ توی جاش پرید و چشم غره ای به ییبو رفت که البته ییبو اون رو ندید
ییبو بالاخره دستش رو از روی چشم هاش برداشت و گفت: کی مرخص میشم؟ بوی الکل و فضای حال بهم زن اینجا روی مخمه
جیانگ لبش رو گزید و گفت: فکر نکنم به این زودی ها مرخص بشی! هنوز میخوان ازت یه سری ازمایش بگیرن
ییبو اخم غلیظی کرد و از لای دندون هاش غرید: به تخمم! یا تا شب مرخصم میکنی یا فردا صبح دیگه منو نمیبینی
جیانگ نگاه بی حسش رو به ییبو دوخت
میدونست به حرفی که زده عمل میکنه پس سری تکون داد و گفت: ببینم چیکار میتونم بکنم!
ییبو ابرویی بالا انداخت و گفت: پس چرا هنوز واستادی؟
جیانگ نگاهی به ژان و ییبو انداخت و گفت: راستش در مورد یه چیزی میخواستم باهاتون صحبت کنم...
مکثی کرد و وقتی نگاه منتظر اون دو نفر رو دید ادامه داد: خب ییبو میدونی که یه نفر میخواست یوان و کاملیا رو بدزده اما اونا فرار کردن و خونه دوست کاملیا رفته بودن . حالا بماند که دوستش کیه ولی امروز رفتم و اونا رو برگردوندم اما کسایی که بهشون حمله کرده بودن افراد ژان و یائو بودن و ...
بقیه حرفش با نگاه وحشتناک ییبو به ژان نصفه موند
اخم هاش به شدت توی هم فرو رفته بود و فکش قفل شده بود
صدای ساییده شدن دندون هاش روی هم از اون فاصله هم قابل شنیدن بود
ژان چشم غره ای به جیانگ رفت و سریع توضیح داد: فقط نمیخواستم که اون عوضی بلایی سرشون بیاره
جیانگ هم سریع اضافه کرد: اره اره حالا اتفاق خاصی هم نیوفتاد و جاشون امن بود توی این مدت اما نکته اینه که چجوری به یوان میخواین بگین که ژان زنده اس
ییبو بالاخره نگاه عصبیش رو از ژان گرفت و گفت: نمیدونم میبریم بهش نشونش میدیم دیگه...
جیانگ سری از روی تاسف تکون داد و گفت: واقعا چرا فکر کردم که شما دوتا احمق ایده ای در این مورد دارین؟
ییبو چشم غره ای به جیانگ رفت و گفت: به جای این حرفا برو مرخصم کن میخوام برم خونه
جانگ اهی کشید و از اتاق خارج شد
ژان سرش رو پایین انداخت و گفت: حق با اونه ... باید یه جوری به یوان بگیم که شوکه نشه...
و با صدای ارومتری ادامه داد: اگرچه فکر کنم بدونه
ییبو سری تکون داد و گفت: برسیم خونه یه فکری براش میکنیم
زانو های ژان لرزید
باورش سخت بود بعد دو سال بالاخره داره به خونه خودش برمیگرده ... خونه ای که یوان و ییبو رو بدون هیچ ترسی پیش خودش داره!
روی زمین نشست و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد
زیر لب زمزمه کرد: اره تو تونستی! بالاخره تونستی برگردی! تو الان یه ادم زنده ای! خدای من...
و اشکی روی صورتش چکید
براش مهم نبود ییبو داخل اتاقه و میتونه حالت های رقت انگیزش رو ببینه همین که میدونست دیگه نیازی به مخفی کردن و دوری اجباری از کسایی که دوستشون داره ، نداره براش کافی بود
_: ژان....
صدای ییبو سکوت بینشون رو شکست
از لای پلک های خیسش به ییبو خیره شد
ییبو دستش رو به ستمش دراز کرد و گفت: بیا اینجا!
مثل ادم ها مسخ شده بلند شد و تلو تلو خوران به سمت ییبو رفت
روی تخت نشست و بهش خیره شد
دستش رو بالا اورد و روی گونه ییبو گذاشت
اشک دیگه ای روی صورتش چکید
با اینکه به وضوح میتونست ییبو رو لمس کنه هنوز هم باورش نمیشد اینجا توی این فاصله از ییبو نشسته و بدون هیچ مانعی به هم خیره شدن
ییبو با لحن ارومی زمزمه کرد: متاسفم!
نگاه ژان رنگ سوالی گرفت . برای چی متاسف بود؟
ییبو ادامه داد: متاسفم که نشونه هاتو نادیده گرفتم و باور کردم مردی و اجازه دادم این دو سال توی اون جهنم زجر بکشی
بینیش رو بالا کشید و بین اشک هاش لبخندی زد و گفت:متاسف نباش! این من بودم که انتخاب کردم برای محافظت از شما وارد اون جهنم بشم و منتی ندارم فقط ازت میخوام منو ببخشی! میخوام دوباره همسرت باشم!
ییبو به سرعت پاسخ داد: البته که هنوز همسرمی! میدونم هیچ چیز تقصیر تو نبوده فقط به تایم نیاز دارم تا با همه این حقیقت ها کنار بیام و این مربوط به خودم و احساساتمه . نه اینکه زنده بودنت ناراحت باشم که تموم این دو سال ارزوم بود یه بار دیگه توی چشم هات زل بزنم ... ارزوم بود صدام کنی ... ارزوم بود بتونم لمست کنم و حالا که ارزوهام به حقیقت پیوسته قرار نیست به این راحتی رهاش کنم فقط به تایم نیاز دارم تا بتونم اتفاقات رو هضم کنم
و بوسه ای روی پیشونی اش نشوند
ژان چشم هاش رو با ارامش بست
ییبو دستش رو بالا اورد و سر ژان رو جلو کشید و روی شونه اش گذاشت و گفت: حالا برام تعریف کن چیشده
ژان لبخند تلخی زد و حرفهایی که نتونسته بود از پشت در بهش بگه رو به زبون اورد
_: چشم هام رو که باز کردم توی اون کلبه بودم...همون کلبه ای که وقتی فهمیدی پلیسم من رو به اونجا بردی و شکنجم کردی برای همین اول فکر کردم که نجات پیدا کردم اما بعد ون روهان وارد شد و همه امیدم به باد رفت نمیدونم چند وقت اونجا بودم یا چقدر اونجا شکنجه شدم . از اونجا فقط و فقط درد رو یادمه . فقط ابزار های متفاوتی که روی بدنم خط مینداخت ، سوراخ میکرد و له میکرد . اولش وحشت کرده بودم و بعدش دیگه هیچ حسی نداشتم . اونا هم مثل تو شکنجه میکردن اما شکنجه های اونا لذت نداشت . اونا تو نبودن که بعدش بهم برسن و کمکم کنن خوب بشم اونا نابودم کردن . میخواستن کاری کنن ازشون بترسم و موفق شدن و بعدش من رو به اون بار منتقل کردن . یه بار زیرزمینی که هر کثافط کاری که به ذهنت برسه توش انجام میدادن . سکس ، قمار ، مواد مخدر ، ادم کشتن ، هر کاری... اونجا شبیه یه منطقه ازاد برای هر کاری بود و کسی هم نمیتونست اعتراض کنه مخصوصا من که اتو بزرگی دستشون داشتم . ما 24 ساعته توی اون بار بودیم و گاهی حتی تا 72 ساعت مداوم اجازه خواب و استراحت رو نداشتیم . اون عوضیا مجاز بودن هر دستوری که میخوان بهمون بدن و سرپیچی ازش عاقبت خوبی نداشت ...
حرکت دست ییبو داخل موهاش کمی ارومش میکرد و اینکه به چشم هاش نگاه نمیکرد بهش جرات میداد تا حرفهاش رو بزنه . ییبو باید از همه چیز مطلع میشد و بعد تصمیم میگرفت هنوز هم میخواد با این ادم کثیف زندگی کنه یا نه
_: اونجا برای برده هایی مثل ما چیزی به اسم شخصیت و غرور وجود نداشت . اونجا چیزی به اسم نظافت و حریم شخصی وجود نداشت . حتی ... حتی گاهی به اجبار ازمون فیلم میگرفتن و بعد...
ادامه حرفش رو خورد و به لباس بیمارستانی که تن ییبو بود چنگ انداخت
ییبو با صدایی که دورگه شده بود پرسید: بعد چی؟
نفس عمیقی کشید و بین هق هق هاش گفت: توی قفس مینداختنمون...مثل یه حیوون باهامون بازی میکردن...هر...هر کار چندشی که...
_: بسه دیگه نمیخواد ادامه بدی...
ییبو گفت و دستش رو از بین موهای ژان بیرون کشید
ژان صاف نشست و در حالی که اشک هاش رو پاک میکرد گفت: اینا رو گفتم که بدونی من اون ادمی که رفتم نیستم! دیگه چیزی از اون ژان باقی نمونده ... من فقط اسم اون ادم قبلی رو دارم و تو حق داری بدونی و اگه نخوای با ادم کثیفی مثل من باشی درک میکنم!
ییبو با شنیدن جمله هایی که مثلش رو قبلا به زبون اورده بود تیر کشید
صورت ژان رو قاب گرفت و گفت: یادته وقتی بهم شلیک کردی و رفتی و بعدش من پیدات کردم بهت چی گفتم؟
ژان سوالی بهش خیره شد
نمیتونست بفهمه ییبو سعی داره چی بهش بگه
ییبو لبخند تلخی زد و گفت: وقتی توی اون رستوران مقابلت نشستم دقیقا همین جمله ها رو به زبون اوردم ... از اتفاقاتی که بعد از شلیک کردن بهم ، افتاده بود تعریف کردم و گفتم " اینا رو گفتم که بدونی من اون ادمی که بهش شلیک کردی نیستم! دیگه چیزی از اون ییبو باقی نمونده ... من فقط اسم اون ادم قبلی رو دارم و تو حق داری اگه نخوای با ادم کثیفی مثل من باشی! درک میکنم که نخوای با یه خلافکارِ قاتل باشی! " و بعد از اون من هی سر راهت سبز شدم و در اخر تو منو بخشیدی با اینکه همه اون کار ها رو با خواست خودم انجام دادم و هیچ دلیلی نداشت که تو منو ببخشی! همونطور که گفتم من ازت ناراحت نیستم! من میدونم تمام کارهایی که کردی از سر اجبار و برای محافظت از ما بوده...ما همه درکت میکنیم از چی انقدر میترسی؟
ژان اشک هاش رو پاک کرد و گفت: از خودم....از خودم و ادمی که شدم میترسم....
![](https://img.wattpad.com/cover/331808386-288-k569916.jpg)
YOU ARE READING
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfiction• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...