با حس برداشته شدن سنگینی از روی پاهاش چشمهاش رو به سرعت باز کرد و دستی رو که سعی داشت تا یوان رو از روی پاش برداره چنگ زد
نگاه تیزش و به جیانگ که لبخند مهربونی زده بود دوخت و گفت: کجا میبریش؟
جیانگ نگاه خندونش رو به زمین دوخت و گفت: فقط دارم میبرمش به اتاقش ... اینجوری بخوابین بدن جفتتون درد میگیره
ییبو مکثی کرد و دست جیانگ رو رها کرد
جیانگ صاف ایستاد و یوان رو به اتاقش برد
از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت
هوا هنوز تاریک بود و نشون میداد مدت زیادی نیست به خواب رفتن
پنجره رو کمی باز کرد و نفس عمیقی کشید
قطعا جیانگ متوجه بوی سیگار شده بود و دیگه راهی برای فرار نداشت
پوزخندی زد و به بازتاب خودش توی پنجره خیره شد
از کی از بقیه حساب میبرد؟ ژان باعث شده بود نرم بشه و کمتر به اطرافیانش سخت بگیره اما بعد رفتنش همه اون تلاش ها ناپدید شده بود
جیانگ کنارش ایستاد
بدون اینکه حتی نیم نگاهش بهش بندازه پنجره رو بست و گفت: چرا نخوابیدی؟
جیانگ با همون اخم کمرنگی که داشت به ییبو خیره شد و دست هاش رو روی سینه اش قلاب کرد و گفت: فکر میکردم میخوای برای یوان پدری کنی
ییبو سری به نشونه مثبت تکون داد و سکوت کرد
جیانگ نگاه تحقیر امیزی به سر تا پاش انداخت و گفت: اینجوری؟ با غرق کردن خود توی مشروب و سیگار و از بین بردن قلبت میخوای براش پدری کنی؟ اگه میخوای اینطوری براش پدری کنی بمیری بهتره!
ییبو اروم خندید و گفت: مثلا میخواستی اینجوری تحریکم کنی که سیگار و مشروب رو بزارم کنار؟
جیانگ اخم هاش رو باز کرد و دستهاش رو کنار بدنش انداخت
لبهاشو جمع کرد و گفت: کار نکرد نه؟
ییبو سری تکون داد و گفت: نه!
جیانگ نفسش رو فوت کرد و گفت: من اگه چیزی میگم به خاطر خودته تو یه بار سکته کردی با سیگار کشیدن فقط وضعیت قلبتو بدتر میکنی و یوان رو به یتیم شدن نزدیک تر
ییبو به سمتش چرخید و گفت: میخوام برم پیش ژان!
جیانگ نگاهی به ساعت انداخت و گفت: الان؟ دیگه چیزی تا طلوع نمونده یکم صبر....
ییبو حرفش رو برید و گفت: الان .....
با صدای زنگ تلفن حرفش رو نصفه ول کرد
جیانگ نگاه متعجبی به ییبو انداخت و گفت: کی اینموقع بهت زنگ میزنه؟
ییبو شونه ای به معنی ندونستن بالا انداخت و به سمت گوشیش که روی میز کنار بسته سیگار بود ، رفت
با دیدن اسم ییشینگ ابرویی بالا انداخت و دکمه سبز رو کشید
جیانگ با شنیدن اسم ییشینگ مشکوک به ییبو خیره شد
_: چیشده ییشینگ؟
_:....
_: خونه! کجا باید باشم؟
_: ....
ییبو در حالی که کتش رو از روی دسته مبل برمیداشت گفت: شرکت؟ این موقع؟ مگه تو نرفتی پیش جونگ؟ چیشده؟
_: ....
ییبو " باشه " ای گفت و گوشی رو قطع کرد
جیانگ بالاخره طاقتش رو از دست داد و پرسید: چیشده؟ ییشینگ بود؟ چی میگفت؟
ییبو گوشی اش رو توی جیبش گذاشت و نگاه مرددی به بسته سیگارش کرد
نفسش رو کلافه فوت کرد و گفت: اره ییشینگ بود...ازم خواست برم شرکت انگار یه مشکلی پیش اومده
جیانگ از جا پرید و گفت: این موقع؟ حتما چیز مهمی پیش اومده
ییبو نفسش رو فوت کرد و گفت: اره ... صداش میلرزید و خیلی عجله داشت
جیانگ در حالی که به سمت اتاقش میرفت گفت: صبر کن منم میام
ییبو سری تکون داد و توی فاصله ای که جیانگ حاضر میشد با بادیگاردش تماس گرفت
_: بله قربان؟
ییبو: من دارم میرم بیرون یوان خونه ییشینگه با افرادت بیا اینجا
_: پنج دقیقه دیگه اونجام قربان
ییبو لبش رو جویید و با صدای تقریبا بلندی گفت: جیانگ بدو دیگه
جیانگ در حالی که دکمه های پیراهنش رو میبست وارد پذیرایی شد و گفت: بریم بریم من اماده ام
ییبو در سکوت به سمت در رفت و از خونه خارج شد
پشت سر ییبو از خونه خارج شد و گفت: بچه ها رو همینجوری تنها میزاری؟
ییبو دکمه اسانسور رو فشرد و گفت: نه زنگ زدم بادیگاردا تا پنج دقیقه دیگه میرسن
جیانگ نفس راحتی کشید و گفت: اصلا ییشینگ کی رفت بیرون که من نفهمیدم؟
ییبو شانه ای بالا انداخت و سکوت کرد
جیانگ به نیم رخ ییبو خیره شد
مثل همیشه خونسرد به نظر میرسید اما از انقباض فکش میتونست بفهمه نگرانه و استرس داره
اهی کشید و نگاهش رو به زمین دوخت
فقط اگه ژان اینجا بود هیچکدوم از این اتفاقات نمیوفتاد
*
با اخم نگاهی به جونگ انداخت
هوا دیگه روشن شده بود و نزدیک ساعت کاری بود
لبش رو جویید و گفت: چطوری بهش بگیم؟
جونگ با جدت گفت: باید بهش بگیم
ییشینگ وحشتزده گفت: نه! نمیتونم بزارم بفهمه! از جفتمون متنفر میشه ...
جونگ کلافه گفت: پس چیکار کنیم؟
ییشینگ نگاهی به ساختمون شرکت انداخت و گفت: فقط بهش میگیم برگشته! لازم نیست بگیم اون کیه
جونگین سری از روی تاسف تکون داد و گفت: اخرش که میفهمه
ییشینگ لبخند تلخی زد و گفت: و اون روز قطعا منو میکشه
جونگین از ماشین پیاده شد و گفت: باشه...فعلا بیا بریم که تا همین الانم دیر کردیم
ییشینگ سری تکان داد و از ماشین پیاده شد
چرا الان؟ چرا الان که اعتماد ییبو بهش کم شده بود؟ اون که این همه سال توی زندان بود نمیتونست کمی بیشتر اونجا بمونه؟
لعنتی به شانسش فرستاد و همراه جونگ وارد شرکت شد
پشت سر جونگین به سمت اسانسور رفت که با شنیدن اسمش متوقف شد
ایستاد و به سمت منشیش که به سمتش میدویید چرخید
ابرویی بالا انداخت و منتظر شد تا منشیش بهش برسه
لیانگ بو با رسیدن به ییشینگ ، چندتا نفس عمیق کشید
ییشینگ نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: این موقع اینجا چیکار میکنی؟ هنوز تایم کاری شروع نشده که .....
لیانگ بو صداش رو با سرفه ای صاف کرد و در حالی که به جایی پشت ییشینگ خیره شده بود گفت: راجب اون موضوعی که خواسته بودین تحقیق کردم
ییشینگ با تعجب پرسید: کدوم؟
لیانگ بو به دفترش اشاره کرد و گفت: میشه توی دفترم حرف بزنیم؟
ییشینگ چرخید و به جونگین که دقیقا پشت سرش بود گفت: تو برو بالا منم یکم دیگه میام ... به ییبو چیزی نگو تا خودم بیام
جونگین سری تکون داد و دکمه اسانسور رو فشرد
ییشینگ قدمی به لیانگ بو نزدیک شد و گفت: خب چیشده؟ راجب کدوم موضوع تحقیق کردی؟
لیانگ بو با صدای ارومی گفت: اون عکسی که ازم خواسته بودین راجبش تحقیق کنم
ییشینگ ابرویی بالا انداخت و گفت: به این زودی حلش کردی؟
لیانگ بو سری به نشونه منفی تکان داد و گفت: نه ولی به یه مورد دیگه برخورد کردم
در دفترش رو باز کرد و کناری ایستاد و منتظر شد تا ییشینگ وارد دفترش بشه
ییشینگ با تعجب به عکس هایی که روی میز لیانگ بو پخش شده بود نگاه کرد
لیانگ بو به مبل اشاره کرد و گفت: بشینین تا براتون توضیح بدم
ییشینگ نشست و منتظر شد
لیانگ بو مقابلش نشست و عکسی که دفعه پیش به ییشینگ نشون داده بود رو دوباره نشون داد و گفت: این عکسو یادتونه قرار بود راجب این مرد کت شلواری تحقیق کنم اما به یه چیز دیگه برخورد کردم
ییشینگ سری تکون داد و گفت: ادامه بده
لیانگ بو دوباره به عکس مرد اشاره کرد و گفت: از اونجایی که توی دوربینای فرودگاه نبودن من فکر کردم که شاید مهماندار هواپیما قیافه اش رو دیده باشه و بتونه کمکمون کنه اما یه چیز جالب دیگه هست . مهماندار میگفت این مرد و یه مرد دیگه کل فرست کلاس رو رزرو کرده بودن و خیلی صمیمی به نظر میرسیدن اما همونطور که میبینین توی عکسا این مرد و بادیگارداش تنهان که ینی قبل از خروج از هواپیما از هم جدا شدن .... مهماندار میگفت اون یکی مرد یه پلیور سفید و شلوار مشکی تنش بوده و قد متوسطی داشته پس من دوباره دوربینا رو بررسی کردم تا ببینم میتونم چیزی از این یکی مرد به دست بیارم شاید از طریق اون بتونیم این مرد کت شلواری رو پیدا کنیم
ییشینگ لبخند کمرنگی زد و گفت: خب چیزیم پیدا کردی؟
لیانگ بو سری تکان داد و از بین عکس های روی میز ، عکسی بیرون کشید و گفت: این مرد با مشخصاتی که مهماندار داد میخونه
و عکس رو به سمت ییشینگ گرفت
ییشینگ عکس رو از لیانگ بو گرفت و با دقت به عکس خیره شد
با لحن ناباوری زمزمه کرد: ای...این... امکان نداره
لیانگ بو که چیزی از حرفهای ییشینگ نمیفهمید ادامه داد: این مرد با اسم ووشوان وارد چین شده و همه فرست کلاس رو به اسم خودش رزرو کرده که یعنی اسمی از اون مرد کت شلواری نداریم...هر کسی هست خیلی مراقب هویتش هستن ... الان دارم تحقیق میکنم ببینم بعد از فرودگاه با چی و کجا رفتن شاید اینطوری بتونیم ردشون رو بزنیم
ییشینگ دستش رو روی شقیقه اش گذاشت و گفت: خوبه به تحقیقاتت ادامه بده فقط مراقب باش این افراد خیلی خطرناکن... یه بادیگارد همیشه با خودت ببر
لیانگ بو به عکسی که هنوز توی دستهای ییشینگ بود نگاه کرد و گفت: شما این مرد رو میشناسین؟
ییشینگ سری به نشانه مثبت تکان داد و گفت: میشناسم
قبل از اینکه لیانگ بو سوال دیگه ای بپرسه از جا بلند شد و گفت:من این عکسو نگه میدارم ... حواست باشه راجب اون مرد کت شلواری به هیچکس چیزی نمیگی تا هویتش معلوم بشه
لیانگ بو سری تکان داد و گفت: بله قربان
ییشینگ با سری که از درد در حال انفجار بود از دفتر لیانگ بو بیرون اومد
اونقدر فکرش درگیر بود که بی توجه به اسانسوری که ایستاده بود به سمت پله ها رفت
شاید اینجوری داشت برای خودش وقت میخرید تا فکر کنه این موضوع رو چطوری به ییبو بگه
دستی به صورتش کشید
این همه خبر بد توی یه روز طبیعی بود؟
پوزخندی زد ... توی حرفه اونا ارامش و خبر خوب بی معنی بود
هر قدمی که به سمت در اتاق ییبو برمیداشت انگار قفسه سینه اش سنگین تر میشد
پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید
صدای ییبو رو به وضوح میتونست بشنوده
ییبو: میخوای بگی چرا سر صبح ما رو اینجا کشوندی؟ییشینگ کجاست؟
جونگین جوابش رو داد: ییشینگ پایینه ... درواقع یه خبر بد داریم
در رو باز کرد و در حالی که وارد اتاق میشد گفت: بکنش دوتا
جونگین غر زد: کجا موندی؟
کنار جونگین و مقابل ییبو روی مبل نشست و گفت: اول کدومو بگم؟
ییبو خواست چیزی بگه که گوشی جیانگ زنگ خورد
ییبو چشم غره ای به جیانگ رفت
جیانگ لبخند زوری زد و با ببخشیدی از جا بلند شد و از اتاق خارج شد
ییبو به سمت ییشینگ برگشت و گفت: اونی که بدتره رو بگو!
ییشینگ نیم نگاهی به جونگ انداخت و گفت: منبعمون قطع شده
ییبو تیز گفت: قطع شده ینی چی؟ ینی جونگ نمیخواد باهامون کار کنه؟
و نگاه خشمگینش رو به جونگین دوخت
ییشینگ قبل از اینکه ییبو اشتباه برداشت کنه گفت: نه نه موضوع این نیست که جونگین نمیخواد ، درواقع دیگه نمیتونه...!
جونگین سری تکون داد و گفت: نمیدونم میدونی یا نه اما پدر من توی زندان بود و خب با پرونده سنگینی که داشت هیچکدوم ما فکر نمیکردیم بتونه دیگه این بیرون رو ببینه اما ازاد شده و برگشته و الان کره اس
ییبو با همون اخم غلیظش گفت: خب برگشتنش چه ربطی به قطع شدن منبع ما داره؟
جونگین دندون هاش رو روی هم سایید و گفت: خب اون زمانی که توی زندان بود من میتونستم کمکش کنم بیاد بیرون ولی اینکارو نکردم و الان برگشته و جای من رو گرفته ینی من دیگه توی اون باند هیچکاره ام....حتی ممکنه الان دنبالم باشن تا به پدرم تحویلم بدن...افرادش به اون خیلی وفادار تر از منن
ییشینگ تایید کرد: پدر ما ادم کینه ای هست و براش فرقی نداره ما پسراشیم ولی نکته مهم ما نیستیم ... اون دستور داده منبع ما رو قطع کنن ... حتی اینم مهم نیست مهم تر از همه اینه که پدر من قبلا وابسته به سیلور بوده و الان تنها کسی که میتونسته ازادش کنه که جلوی ما و منبعمون رو بگیره سیلوره که ینی الان اون تمام منابع ما رو گرفته
ییبو دستی به صورتش کشید و به جیانگی که وسط حرف های ییشینگ برگشته بود خیره شد
جیانگ با نگرانی دستش رو روی شونه ییبو گذاشت و گفت: خوبی؟
ییبو پوزخندی زد و گفت: نگران نباش هنوز سکته نکردم
به سمت ییشینگ چرخید و گفت: خبر بعدی؟
ییشینگ با نگرانی به جیانگ خیره شد
منتظر تاییدش بود
جیانگ نیم نگاهی به ییبو که جدی به ییشینگ خیره شده بود انداخت و سرش رو به علامت مثبت تکون داد
به هر حال ییبو تا نمفهمید بیخیال نمیشد
ییشینگ عکس رو روی میز گذاشت و گفت: فکنم کسی که سیلور فرستاده و داره توی کارامون دخالت میکنه رو پیدا کردم
ییبو عکس روی میز رو چنگ زد و گفت: این که خیلی خو...
حرفش با دیدن مردی که توی عکس بود نصفه موند
به ییشینگ خیره شد و گفت: این چطور ممکنه؟
ییشینگ اخم غلیظی کرد و گفت: منم نمیدونم
ییبو بی اختیار فریاد زد: مگه توی احمق مسئول این نبودی که از دستشون خلاص شی؟
ییشینگ نفسش رو فوت کرد و گفت: من نمیدونم چطوری زنده مونده مطمئنم افرادم کار همشون رو تموم کرده بودن
ییبو عکس یائو رو روی میز پرت کرد و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد
ییبو نفس عمیقی کشید که قفسه سینه اش تیر کشید
بی توجه به دردی که توی سینه اش حس میکرد گفت: کی بهت زنگ زد؟
جیانگ لبش رو گزید و گفت: واقعا الان این مهمه؟
ییبو با جدیت گفت: پرسیدم کی بود؟
جیانگ هوف کلافه ای کشید و گفت: کاملیا بود میگفت یوان بهونه تو رو میگیره منم گفتم بیان اینجا اگه میدونستم انقدر اوضاع اینجا خرابه نمیگفتم بیان
ییبو چشم هاش رو باز کرد و رو به جونگ گفت: حالا میخوای چیکار کنی؟
جونگ شونه ای بالا انداخت و گفت: چیزی که معلومه اینه که نمیتونم برگردم کره پس یا باید اینجا بمونم یا برم ژاپن و تا حد امکان از پدرم دور بمونم
ییشینگ با نگرانی به جونگ خیره شد و گفت: نمیتونی بری...میدونی که الان پدر دنبالته
جونگین اخم کمرنگی کرد و گفت: اولا من ازش نمیترسم و دوما چاره ای ندارم
ییبو نگاهی به ییشینگ که نگران به نظر میومد انداخت و گفت: ما یه دشمن مشترک داریم چطوره اینجا بمونی و کمکمون کنی و درعوض من پدرتو برمیگردونم همونجایی که بود و باندت دوباره مال خودت میشه
ییشینگ نگاه متشکری به ییبو انداخت و به جونگین گفت: درسته اینجا بمونی بهتره حداقل پیش مایی و اگه مشکلی پیش اومد میتونم کمکت کنم
جیانگ وسط حرفشون پرید و گفت: یه لحظه! الان واقعا اینکه کی کجا میممونه مهم نیس ... ما به یه منبع نیاز داریم نباید بزاریم مشتری ها و بازار بیوفته دست سیلور
جونگین کمی به جلو خم شد و گفت: شاید من دیگه باند خودم رو نداشته باشم اما هنوز یه سری اشنا دارم
ییشینگ با تعجب گفت: کی؟
جونگین لبش رو گزید و گفت: دوست پسر سابقم
ییشینگ با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود گفت: چیییی؟
جونگین لبخندش رو خورد و گفت: اون یه باند کوچیک توی تایلند داره با اینکه کوچیکه اما میتونم کیفیت کارشو تضمین کنم تقریبا در حد خودمه
ییبو پوزخندی زد و گفت: فکر نکنم تایلندی ها حاضر باشن با ما کار کنن
جونگین ابرویی بالا انداخت و گفت: چرا؟
ییبو سکوت کرد و اجازه داد جیانگ در این باره توضیح بده
جیانگ دستی داخل موهاش کشید و گفت: بعد از اینکه جکسون مرد...ینی ما فکر میکردیم کشتیمش ما شروع کردیم به از بین بردن پایگاه ها و افرادی که به هر نحوی به سیلور وابسته بودن ... یه جور پاکسازی بود ... اون تایم ما خیلی از افرامونو از دست دادیم پس همسرم که یه باند توی تایلند داشت به ما کمک کرد دوباره سر پا بشیم و ما در عوض کاری کردیم اون بزرگترین و تنها تولید کننده کل تایلند بشه که خب خیلیا ناراضی بودن و بعد از کشتن همسرم متحد شدن تا ما رو از بین ببرن ولی نتونستن ... با این حال فکر نمیکنم حاضر باشن کمک کنن تا دوباره همون اتفاق بیوفته
جونگین کمی فکر کرد و گفت: به هر حال میتونیم تلاشمون رو بکنیم احتمال اینکه اون درخواست منو رد کنه خیلی کمه با توجه به گذشته امون
قبل از اینکه ییشینگ دوباره تعجب کنه ییبو گفت: خوبه پس همین امروز با جیانگ به دیدنش برین ... بهتره تنها نباشی
جونگین نگاهی به جیانگ انداخت و گفت: یه دکتر به چه دردم میخوره؟
ییبو پوزخندی زد و گفت: بهتره از روی قیافه اش قضاوت نکنی اون کارش توی استفاده از چاقو حرف نداره
جیانگ با خباثت گفت: درسته چاقوی من هم میتونه زندگی ببخشه و هم میتونه زندگی بگیره بستگی داره تو کدومو انتخاب کنی
جونگین با ابرو های بالا رفته گفت: پس برای امروز عصر بلیط میگیرم
جیانگ لبخندی زد و گفت: خوبه
با باز شدن ناگهانی در سر هر چهار نفر به اون سمت چرخید و قبل از اینکه بتونن چیزی رو تجزیه و تحلیل کنن جسم کوچیکی خودش رو توی اغوش ییبو پرت کرد
*
یائو پوزخندی زد و گفت: هیونسو موفق شد
ژان خندید و گفت: عالی شد ... حالا دیگه منبع یونیک قطع میشه و وقتی منابعش قطع بشه چیزی جز یه مهره سوخته نیست
یائو سری به نشونه مثبت تکون داد و گفت: درسته! این ضربه نهایی بود
ژان نگاه حسرت امیزی به شیشه ودکا انداخت
حیف که امروز نیاز داشت هوشیار و گوش به زنگ باشه
باید میدید ییبو این مشکل رو چطور میخواد حل کنه
میتونست صورت پر از خشم و عصبیش رو وقتی این خبر بهش میرسید تصور کنه
لبخند کمرنگی زد و رو به یائو گفت: میدونم هدیه تولدمو دادی ولی میشه یه هدیه دیگه هم ازت بخوام؟
یائو نیم نگاهی به بادیگاردهایی که توی اتاق بودن انداخت و گفت: چی میخوای؟
ژان لبهاش رو با زبونش تر کرد و گفت: میخوام برم قبرستون
یائو کلافه به ژان نگاه کرد و گفت: دوباره؟ چرا؟
ژان دستهاشو داخل هم گره کرد و گفت: بهم ارامش میده
یائو سرش رو از داخل پرونده جلوش بالا اورد و با لحنی که خنده توش موج میزد گفت: قبرستون بهت ارامش میده؟
ژان سری به معنای تایید تکون داد و ملتمس به یائو خیره شد
یائو اهی کشید و رو به بادیگارد گفت: امروز هر جا خواست ببرش نیازی نیست هی زنگ بزنی اجازه بگیری
بادیگارد اخمی کرد و گفت: اما رئیس....
یائو حرفش رو برید و گفت: رئیس با من ... کاری که بهت گفتمو انجام بده
بادیگارد چشمی گفت و سرش رو پایین انداخت
ژان لبخند گرمی به یائو زد و گفت: من میرم حاضر شم نمیخوام حتی یه لحظه از امروزو از دست بدم
یائو خندید و گفت: باشه ... ولی اگه مشکلی پیش اومد زنگ میزنم برگردی
ژان باشه ای گفت و از اتاق خارج شد
اونقدر خوشحال بود یه روز ازاد داره که بقیه چیزا براش اهمیتی نداشت
کت و شلوار مشکیش رو با کت و شلوار خاکستری رنگی عوض کرد و بدون اتلاف وقت به سمت در خروجی رفت
میتونست قیافه ناراضی بادیگارد هاش رو ببینه اما دیگه براش اهمیتی نداشت
امروز اونها بودن که در اختیارش بودن نه اون در اختیار اون ها...
توی ماشین نشست و رو به راننده گفت: برو یه گلفروشی خوب
راننده سری تکون داد و بعد از اینکه مطمئن شد بادیگارد ها با یه ماشین جدا پشت سرشون میان
YOU ARE READING
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfiction• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...