با دقت انگشت هاش روی کلاویه ها فرود میومد و نوای غم انگیز پیانو توی خونه خالی طنین انداز میشد
بدون هیچ اشتباهی قطعه رو مینواخت
با هر نتی که اجرا میکرد درد عمیقی رو توی قلبش حس میکرد
قطعه ای که اجرا میکرد اخرین قطعه ای بود که پدرش بهش یاد داده بود
دستش روی اخرین کلید فرود اومد و بعد سکوت محض بر فضا حاکم شد
حتی صدای نفس کشیدنش هم نمیومد
نگاهش رو توی فضای برهنه ساختمون چرخوند
خیلی وقت بود متروکه شده بود و دیگه کسی توش زندگی نمیکرد
نفس عمیقی کشید و از پیانو فاصله گرفت
چشمهاشو بست و بدون اینکه برگرده و به سرامیک ها و فضای لخت خونه نگاه کنه از خونه بیرون زد
با برخورد باد سرد به صورتش پوزخندی زد و دستاشو توی جیب پالتوی بلندش فرو کرد
موهاشو از توی صورتش کنار زد و به این فکر کرد که پدرش عاشق موهای بلندش بود
پوزخندی زد و ناخوداگاه دستش به سمت گردنبند توی گردنش رفت
پلاکش رو که شبیه یه قفل بود توی مشتش گرفت و به اولین دونه برفی که جلوش روی زمین نشست خیره شد
عمر خوشبختی اون هم دقیقا به اندازه عمر این دونه برف کوتاه بود
سرشو بالا گرفت و به اسمون خاکستری رنگ نگاه کرد
خاکستری به رنگ زندگی دو سال گذشته اش....!!!
با صدای کاملیا نگاهش رو از اسمون گرفت
کاملیا: یوان! بیا بریم یخ زدم!
بی حرف از پله های سفید رنگ پایین اومد و همراه کاملیا سوار ماشین شد
راننده بی حرف ماشین رو روشن کرد
یوان نگاه اخرش رو به ساختمونی که بهترین روزهای کودکیشو در اون گذرونده بود انداخت
کودکی ای که خیلی زود ازش گرفته شد
کاملیا زیر چشمی نگاهی به لباس های سر تا پا مشکیِ یوان کرد
مدتها بود ندیده بود رنگی جز مشکی بپوشه
یوانی که توی اوج کودکیش بزرگ شد
با اینکه همش 8 سالش بود اما شبیه هیچکدوم از بچه های 8 ساله اطرافش رفتار نمیکرد
یوان خیلی زرنگ بود و این زرنگ بودن زود بزرگش کرد
یوان: ساعت چند پرواز داریم؟
کاملیا نگاهی به ساعت انداخت و گفت: حدودا 45 دقیقه دیگه
یوان سری تکون داد و دوباره نگاهش رو از پنجره به بیرون دوخت
کاملیا نگاه دردمندش رو از یوان گرفت و به کفش هاش دوخت
دیدن یوان کوچولوش که چطور یه شبه بزرگ شده بود قلبش رو به لرزه مینداخت و اینکه میدونست مسبب همه این اتفاق ها کسی جز خودش نیست بیشتر از قبل عذابش میداد
اگه فقط اون روز بیشتر حواسش رو جمع میکرد و بادیگارد های بیشتری با خودش میبرد ....
با صدای پیامک گوشیش از افکارش بیرون اومد و گوشیشو چک کرد
داتنیگ: امریکا خوش بگذره !!
لبخندی زد و در جوابش نوشت: به محض اینکه برسم باهات تماس میگیرم
با رسیدن به فرودگاه گوشی رو قفل کرد و توی جیبش گذاشت
از ماشین پیاده شد و نگاهش رو توی محوطه شلوغ فرودگاه چرخوند
چه انتظار پوچی!!!
پوزخندی زد و به احمق بودن خودش لعنتی فرستاد
پدرش داشت اون رو میفرستاد امریکا تا از شرش خلاص بشه چرا باید میومد فرودگاه تا بدرقش کنه؟؟؟
نفس عمیقی کشید و برای اخرین بار هوای کشوری رو که توش به دنیا اومده بود و هر چند مدت کمی توش زندگی کرده بود اما مثل خونش بود رو تنفس کرد
یوان کنار کاملیا ایستاد و گفت: بیا از این خراب شده بریم
کاملیا سری تکون داد و همگام با یوان به سمت گیت پرواز رفت
*
سیگار دیگه ای روشن کرد و پرسید: رفتن؟
مرد قد بلندی که منشی جدیدش بود ، سری تکون داد و گفت: بله راننده تا فرودگاه رسوندشون و مطمئن شد که سوار اون پرواز بشن
سری تکون داد و گفت: با افراد اونجا هماهنگ کردی؟
منشی : بله به محض اینکه برسن میرن دنبالشون
کام عمیقی از سیگار گرفت و گفت: میتونی بری..
مرد تعظیم کوتاهی کرد و رفت
بلند شد و به سمت پنجره قدی بدون پرده رفت
نگاهی به شهر شلوغ زیر پاش انداخت
اینجوری برای همشون بهتر بود
دستش رو روی شیشه گذاشت
از سرماش لحظه ای به خودش لرزید
سرد و بی روح دقیقا مثل خودش
کت مشکی رنگش رو برداشت و از اتاق خارج شد
منشی با دیدن ییبو دویید و خودش رو به ییبو رسوند
منشی: کجا میرید قربان؟
نگاه بی روحی به منشیش کرد و گفت: سوییچو بده
منشی سری تکون داد و سوییچ رو از داخل جیبش در اورد و به سمتش گرفت
بی توجه به چشم های نگران منشیش از اسمان خراش بیرون زد
ماشین رو روشن کرد و توی مسیری که حتی چشم بسته هم میتونست بره حرکت کرد
حتی بیشتر از اتاقا و اشپزخونه خونش این راه رو رفته بود
پاش رو بیشتر روی گاز فشرد تا زودتر به جایی که منبع ارامشش بود برسه
*
روی زمین خاکی کنار قبری که روش برف نشسته بود دراز کشید و به اسمون ابری خیره شد
چند روزی بود اسمون هم مثل دلش هوای باریدن داشت
طبق عادت شروع به حرف زدن با قبری کرد که فقط یه مشت خاکستر و یه لباس داخلش بود
_: امروز یوانو فرستادم امریکا میدونم طاقت دوری ازش رو نداری اما نمیتونستم بزارم اینجا بمونه و نابود شدنمو ببینه
مکثی کرد و ادامه داد: نگران نباش کاملیا باهاشه
به پهلو چرخید و تلخ خندید
_: دوس نداشتم اینجوری منو ببینی ولی دیگه نتونستم تحمل کنم... با رفتن یوان حس میکنم یه بار دیگه تو از پیشم رفتی
بی توجه به لرزش گوشیش توی جیبش ادامه داد: با اینکه هیچ نسبت خونی باهات نداره اما اخلاقاش خیلی شبیه توعه هر ثانیه که پیشمه حس میکنم یه ورژن کوچولو از تو پیشمه
دستش رو روی خاک گذاشت و نوازش کرد
غرید: فک نکنم بتونم هیچوقت به این خاک سرد و سخت عادت کنم
زیر لب زمزمه کرد: اصلا قابل مقایسه با پوست نرم تو نیست
با سختی و در حالی که تلو تلو میخورد بلند شد و ایستاد
مثل کسایی که مست بودن خندید و گفت: نمیدونم چرا امروز همش صدای انفجار توی سرمه
در حالی که از قبر دور میشد گفت: شاید چون راضی نیستی یوانو بفرستم
از کنار ماشینش گذشت و پیاده به راهش ادامه داد
زمزمه کرد: نفرستادمش بره چون شبیه تو بود و منو یاد تو مینداخت فرستادمش تا هر روز شاهد شکستن من نباشه
صدای انفجار توی مغزش لحظه ای قطع شد و صدای بوق ممتد توی گوشش پیچید
نگاهی به ماشینی که توی چند قدمیش ایستاده بود
نگاهی به خودش که دقیقا وسط خیابون ایستاده بود کرد
پوزخندی زد و جسم تهی از روحش رو به سمت پیاده رو کشید
نگاهش توی ویترین مغازه به خودش افتاد
لحظه ای دل خودش هم به حال خودش سوخت
تار موهای سفید بین موهای لخت مشکیش به وضوح قابل دیدن بود و لباس های مشکی و خاکیش تاسف بار بود
بی توجه به نگاه خیره مردمی که از کنارش عبور میکردن پاهاش بدون دستور مغزش حرکت کرد و راه اشنایی رو پیش گرفت
وقتی به خودش اومد رو به روی خونه ای با نمای سفید ایستاده بود و با حسرت به خونه خیره شد
خونه ای که دیگه هیچوقت قرار نبود صدای خنده های ژان و یوان داخلش پخش بشه
دیگه قرار نبود ژان و یوان توش اتیش بسوزونن و ییبو هر بار جفتشونو تنبیه کنه
خاطره ها بی اجازه به مغزش حمله کردن و توی یه لحظه خلع سلاحش کردن
ناخوداگاه قدمی به عقب رفت و به دیوار پشت سرش تکیه داد
اخرین باری که اینجا اومد ، فهمید یوانش رو دزدیدن و بعد از اون هیچوقت پاشو توی این خونه نفرین شده نذاشت
خونه نفرین شده بود یا اون که توی هر خونه ای پا میذاشت افرادشو به کشتن میداد؟؟
با دردی که توی قفسه سینش پیچید اخی گفت و روی زمین نشست
قرص قرمز رنگی رو که همیشه همراهش بود از جیبش بیرون کشید و خورد
به راحتی و بدون قطره ای اب قرص رو بلعید و چشماشو بست
زانو هاشو توی شکمش جمع کرد و سرشو روی زانو هاش گذشت
نالید: دوسال گذشته پس چرا هنوزم مثل روز اول درد میکنه؟
" فلش بک "
ژان با چشم های گرد شده به اتاق قرمز رنگ نگاه کرد و گفت: وانگ ییبو تو اصلا عقل توی سرت هست؟
ییبو چشم غره ای رفت و گفت: میدونی که برای تک تک حرفات شب باید جواب پس بدی؟
ژان چشم هاشو توی حدقه چرخوند و گفت: منو تهدید نکن جناب شیائو ییبو
ییبو دستهاش رو از پشت روی کمر باریک ژان گذاشت و فشار محکمی وارد کرد
ییبو: فک کنم برای به فاک رفتن خیلی عجله داری
ژان لبخندش رو خورد و سعی کرد جدی به نظر برسه
ژان: به هر حال این اتاقو جمع میکنی
ییبو با تخسی گفت: نه اینجا برای ادب کردن ادمای تخس و یه دنده لازمه
ژان پوفی کشید و گفت: کی به کی میگه لجباز؟
ییبو نگاهش رو از داخل ایینه به چشم های سرکش و شیطون ژان دوخت و گفت: من به تو
ژان خندید و گفت: یکم منطقی باش تو خونه ای که دوتا بچه هستن این اتاق بازی دیوونگی محضه
ییبو بوسه ای روی گردن ژان گذاشت و گفت: اینجا اتاق کار منه و کسی حق ورود بهش رو نداره
گازی از گردن ژان گرفت و گفت: و شما هم بچتو جوری تربیت میکنی که تو کارای ددیش فضولی نکنه
ژان اخی گفت و زیر لب فحشی به ییبو داد
ییبو خودش رو به نشنیدن زد و از ژان جدا شد
در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: نگران نباش اینجا عایق صدا داره
ژان با صدای بلندی گفت: جدا از این اتاق بازی نقشه خونه عالیه خیلی دوسش دارم
ییبو لبخندی زد و به خونه ای که خودش با عشق طراحی کرده بود خیره شد
دستای ژان از پشت دور کمرش پیچید و بلافاصله صداش اومد
ژان: باورم نمیشه یه خونه دارم تا با همسرم و بچم توش زندگی کنم
مکثی کرد و گفت: مرسی از اینکه بهم دادیش
" پایان فلش بک "
*
ییشینگ با نگرانی گفت: ماشینش اینجاست ولی خودش نیست
و نگاهش رو توی قبرستون خالی چرخوند
جیانگ با استرس گفت: اخه دو ساله جایی جز خونه و قبرستونه نرفته
ییشینگ در حالی که توی ماشین برمیگشت گفت: شرکت نرفته؟
جیانگ نچی کرد و گفت: نه با شرکت تماس گرفتم گفتن اونجا نیست
ییشینگ توی ماشین نشست و بخاری رو تا ته زیاد کرد
ییشینگ: اخه توی این سرما کجا ممکنه رفته باشه؟
جیانگ با فکری که توی سرش جرقه زد صاف نشست و گفت: شاید رفته ....
*
با استرس توی اتاق قدم میزد و اتاق رو متر میکرد
با صدای اس ام اس به سمت گوشیش پرید و گوشی رو از روی میز چنگ زد
با دیدن اسم ییشینگ روی صفحه نفس راحتی کشید اما با خوندن پیام ترسی بیشتر از قبل به قلبش حجوم اورد
ییشینگ: پیداش کردم اما بیهوشه میارمش بیمارستان
جیانگ " لعنتی " فرستاد و به سمت اورژانس رفت
توی راه هر کس میدیدش تا کمر خم میشد و بهش احترام میزاشت
پوزخندی روی لبش نشست
داشتن یه بیمارستان همیشه ارزوش بود اما حالا که صاحب بزرگترین بیمارستان شانگهای بود ، نمیخواستش
تنها چیزی که میخواست یه زندگی اروم و بدون مشغله کنار کسایی بود که دوسشون داشت
با رسیدن به اورژانس به پرستار بخش دستور داد: یه تخت اماده کنین با یه اتاق وی ای پی و بهترین دکتر بخش قلب و عروق رو پیج کنین
پرستار سری تکون داد و گفت: چشم جناب سونگ
جیانگ سری تکون داد و با غرور و صلابت خودش به سمت ورودی رفت که با ییشینگ سینه به سینه شد
سریع خودش رو کنار کشید و اجازه داد ییشینگ ییبویی رو که توی اغوشش بود رو روی تخت بزاره
سریع جلو رفت و نبضش رو چک کرد
هنوز هم میزد
نفس راحتی کشید و عقب کشید تا بقیه کار ها رو پزشک مخصوصی که اومده بود انجام بده
کنار ییشینگ ایستاد و گفت: چیشده؟
ییشینگ شونه ای بالا انداخت و گفت: رو به روی خونه قبلیش روی زمین نشسته بود و توی خودش جمع شده بود رفتم نزدیک تر دیدم بیهوشه
جیانگ دستی توی موهاش کشید و گفت: دیگه واقعا نمیدونم از دستش چیکار کنم
ییشینگ نگاه غمگینش رو به جیانگ دوخت و گفت: هر دوی ما میدونیم تنها کسی که هیولای درون ییبو رو کنترل میکرد ژان بود
جیانگ اهی کشید و گفت: از خودم متنفرم که نمیتونم بهش هیچ کمکی بکنم
و بی توجه به ییشینگ به اتاق کارش پناه برد
عکس کلارا رو از روی میزکارش برداشت و شروع به حرف زدن باهاش کرد
کاری که هر وقت کم می اورد انجام میداد
جیانگ: منم تو رو از دست دادم نمیگم ناراحت نشدم ولی به اندازه ییبو هم ناراحت نشدم منی که ادعا میکردم دوستت داشتم اعتراف میکنم به اندازه ییبو برای مرگ ژان ، برای مرگت ناراحت نشدم
مکثی کرد و ادامه داد: اگه من اسم حسی که بهت داشتم رو بزارم دوس داشتن پس اسم حس ییبو به ژان چیه؟ عشق؟ دیوونگی؟ جنون؟
عکس رو روی میز برگردوند و گفت: شاید حق با کاملیا بود ... من خیلی پستم
*
به شاخه رز روی تختش خیره شد
رزی که هر روز براش میاوردن
اما امروز با همیشه فرق داشت
امروز بالاخره قرار بعد از دو سال برگرده
لبخندی زد و مقابل ایینه ایستاد و به بدنش خیره شد
رد بخیه هایی که از گلوله ها باقی مانده بود روی بدنش خودنمایی میکرد
با به صدا در اومدن در اتاقش از ایینه دل کند و به سمت در رفت
در رو باز کرد و بادیگارد پشت در خیره شد
بادیگار با احترام ایستاد و گفت: قربان جناب یائو کارتون دارن
سری تکان داد و گفت: الان میام
بادیگارد سری تکان داد و رفت
به داخل اتاق بازگشت و کت شلواری از میان لباس هایش بیرون کشید
با عجله لباس هایش را پوشید و از اتاق خارج شد
با دیدن شخصی که کنار یائو ایستاده بود اخمی کرد و با قدم هایی که از خشم سنگین شده بود وارد پذیرایی شد
نگاه هر دو با ورودش به سالن به سمتش چرخید
مرد سیاه پوش که کنار یائو ایستاده بود با تهدید گفت: دیگه سفارش نکنم یائو حواست به همه چی باشه
یائو سری تکان داد و گفت: خیالتون راحت باشه قربان نمیزارم مشکلی پیش بیاد
مرد سری تکان داد و نگاه پر از نفرتش را از ژان گرفت
به سمتش امد و مقابلش ایستاد
تهدید وار گفت: اگه مشکلی پیش بیاد...
حرفش را برید و گفت: میدونم نیازی نیست دهنتو باز کنی و هوا رو الوده کنی
با سیلی که روی صورتش فرود امد چشم هایش را بست
عصبانی شدن مرد مقابلش به این سیلی می ارزید
مرد تنه ای بهش زد و از کنارش عبور کرد
یائو سری به معنای تاسف تکان داد و گفت: کرم داری؟
خندید و گفت: شاید
یائو به سمتش امد و یقه اش را درست کرد
خم شد و بوسه ای روی گونه اش کاشت و گفت: صبح بخیر
با چشم های درخشانش به یائو خیره شد و چشمکی زد
_: صبح توام بخیر
یائو در حالی که انگشتانش را میان انگشتانش قفل میکرد اون رو به سمت میز صبحانه مجللی که مخصوص اون تدارک دیده بود کشید
با رسیدن به میز دستش رو رها کرد و صندلی را برایش عقب کشید
با نشستنش روی صندلی به سرعت میز را دور زد و مقابلش جا گرفت
و با نگاهی که عشق از ان میبارید به مرد خوش پوش مقابلش خیره شد
لقمه ای به سمتش گرفت و گفت: وسایلتو جمع کردی؟
سری تکان داد و گفت: اره ... پرواز ساعت چنده؟
یائو نگاهی به ساعت مچی اش کرد و گفت: بعد صبحونه حرکت میکنیم
سری تکون داد و گفت:بالاخره از شر این شهر نمناک خلاص میشم
یائو بلند خندید و گفت: همه عاشق لندن و بارون هاشن اونوقت تو بهش میگی نمناک؟
شونه ای بالا انداخت و گفت: به هر حال من هیچوقت از بارون خوشم نیومد
یائو نیشخندی زد و پاسخی نداد
سریع تر از همیشه صبحانه اش را تمام کرد و به اتاقش پناه برد
روی تخت نشست و به چمدون مقابلش خیره شد
کف دستهاش از استرس عرق کرده بود
حتی مطمئن نبود برگشتنش کار درستیه یا نه ولی الان برای عقب کشیدن خیلی دیر بود
با اطمینان از روی تخت بلند شد و دسته چمدونش رو کشید و از اتاق خارج شد
با دیدن یائو که منتظرش بود لبخندی زد و به سمتش رفت
یائو دستش را دور کمرش حلقه کرد و گفت: بریم زودتر این معامله کوفتی رو تموم کنیم
پاسخی نداد و همراه با مرد کوتاه تر از خانه بیرون امد
تصمیمش را گرفته بود و الان برای عقب کشیدن دیر بود
*
پلکهای سنگینش را به سختی از هم فاصله داد و به مردی که کنار تختش نشسته بود خیره شد
ییشینگ با دیدن چشم های بازش لبخندی زد و گفت: خوبی؟
ییبو سری تکان داد و گفت: چیشد؟
ییشینگ: جلوی خونه قبلیت بیهوش پیدات کردم
ییبو با یاداوری اتفاقات قبرستون و خونش سری تکان داد و سکوت کرد
ییشینگ اه خفه ای کشید و به ییبو که حتی از قبلش هم ساکت تر شده بود خیره شد
ژان مثل معجزه ای بود که ییبو رو از اون پوسته سختی که داشت بیرون میکشید و حالا با رفتنش اون پوسته ، سخت تر از گذشته برگشته بود
صدای ییبو او را از افکارش بیرون کشید
ییبو: معامله چطور پیش رفت؟
ییشینگ نامطمئن به ییبو خیره شد
دادن این خبر ان هم الان درست بود؟
دلش رو به دریا زد و گفت به هر حال اگر ییبو بعدا میفهمید کار همشون ساخته بود
ییشینگ: معامله رو کنسل کردن
ییبو روی تخت نیم خیز شد و با عصبانیت گفت: چرا؟
ییشینگ سری تکون داد و گفت: نمیدونم همه راه های ارتباطیشونو قطع کردن حتی هیچکدوم از رابط ها و افرادشونو هم نتونستیم پیدا کنیم
ییبو ابرویی بالا انداخت و گفت: به درک یه نفر دیگه رو پیدا کن
ییشینگ با ناباوری گفت: ولی من چجوری 20 کیلو هروئین جور کنم تو که وضعیتو میدونی پلیس جدیدا خیلی گیر میده و الان 20 گرم پیدا کردن هم کار سختیه چه برسه به 20 کیلو
ییبو از روی تخت پایین امد و گفت: به هر حال اونا دستشون به یونیکورن نمیرسه و تنها کسی که این وسط قربانی میشه تویی پس اگه جونتو دوس داری بهتره هر جور شده جورش کنی
وارد دستشویی شد و بی توجه به قیافه بهت زده ییشینگ در را بست و به در تکیه داد
مواد ... الکل ... سیگار .... با رفتن ژان بازهم در منجلابی که پدر و برادرش اون رو در ان کشیده بودند فرو رفته بود
منجلابی که بلد بود چگونه خودش رو به قعر ان برساند
صدای در و بعد صدای جیانگ در اتاق طنین انداخت
جیانگ: پس ییبو کجاس؟
ییشینگ به دستشویی داخل اتاق اشاره کرد و کلافه دستی داخل موهایش کشید
جیانگ با تعجب به حرکات کلافه ییشینگ خیره شد
جیانگ: چیزی شده؟
ییشینگ که انگار منتظر بود ، منفجر شد
ییشینگ: نه چیزی نشده فقط ازم خواستن 20 کیلو هروئین پیدا کنم
جیانگ با چشم های گرد شده گفت: هیس! 20 تا؟؟ چخبره؟؟
ییشینگ نفس عمیقی کشید و اخم کرد و گفت: ارتباطمون با فروشنده رو از دست دادیم و برای ده روز دیگه باید 20 تا تحویل بدیم به توضیع کننده
جیانگ لبهایش را بهم فشار داد و گفت: اگه کلارا بود...
حرفش با بیرون امدن ییبو نصفه ماند
ییبو: حالا که نیست
جیانگ اهی کشید و سر تکان داد
ییشینگ نالید: من چه خاکی تو سرم بریزم؟
جیانگ کمی فکر کرد و گفت: 501 رو امتحان کردین؟
ییشینگ با قیافه جمع شده گفت: اسمشم نیار اون مرتیکه کره ای رو میبینم میخوام بالا بیارم
جیانگ شونه ای بالا انداخت و گفت: فکنم تنها گزینه ایه که میتونه تو ده روز 20 تا براتون جور کنه
ییشینگ باز هم نالید: نمیخواااام
ییبو با جدیت گفت: راست میگه فعلا بهترین گزینه همینه
ییشینگ: اخه چرا؟
ییبو: چون کل تولید کره رو انجام میده و قدیمی ترین توی کره محسوب میشه
ییشینگ اهی کشید و گفت: باشه سعی میکنم باهاشون تماس بگیرم
*
با فرو اومدن هواپیما نفس عمیقی کشید
دیگه خبری از استرس صبحش نبود و فقط هیجان باقی مونده بود
یائو دستش رو دور بازوش حلقه کرد و گفت: بریم برای شروع کارمون ....
KAMU SEDANG MEMBACA
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fiksi Penggemar• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...