توی تراس ایستاد و به سیگاری که از اتاق جیانگ کش رفته بود خیره شد و پوزخندی زد
قطعا اگه جیانگ میفهمید میکشتش اما دیگه اهمیتی نمیداد
سیگار رو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد
کف تراس نشست و به میله ها تکیه داد
خسته تر از اونی بود که بایسته و عاشقانه های ژان و یائو رو توی اتاق مشترک خودش و ژان ببینه
چرا ... چرا هر کاری میکرد باز هم یه جای کارش میلنگید؟
دستش رو روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد: برای کی داری میزنی؟
لبخند تلخی زد
دستش رو روی پیشونیش گذاشت و ناله ای کرد
از افتاب متنفر بود اما نمیتونست توی خونه هم سیگار بکشه
کاش زودتر شب میشد تا حداقل به زور قرص هاش به خواب میرفت و مغزش کمی استراحت میکرد
توی یک تصمیم ناگهانی ایستاد و سیگار رو روی میله های فلزی تراس خاموش کرد
تنها راه استراحت خوابیدن نبود
از تراس بیرون زد و بعد از برداشتن سوییچش از خونه بیرون زد
به لطف مهمون های 24 ساعته اشون لباسش مناسب بود و نیازی به عوض کردنشون نبود
سوار ماشین شد و مستقیم به سمت بار روند
شاید یکم مشروب میتونست سرحالش کنه
*
تقه ای به در زد و منتظر شد تا در توسط ژان باز شد
با ایستادن ژان داخل قاب در لحظه ای نفسش توی سینه اش حبس شد
دکمه های لباسش یکی در میون باز بود و موهای بهم ریخته و سینه ای که از شدت نفس نفس زدن بالا و پایین میرفت بدجور توی چشم میزد اون هم در حالی که کسی که داخل اتاق با ژان بود ، ییبو نبود
دندون هاش رو روی هم سایید و به چشم های سوالی ژان خیره شد
خشم توی چشم هاش شعله میکشید و دست مشت شده اش نشون میداد خیلی داره خودش رو کنترل میکنه
ژان بالاخره طاقتش رو از دست داد و گفت: چیزی شده؟
نفس عمیقی کشید و با صدایی که به سختی اون رو پایین نگه داشته بود گفت: بچه ها پایین کارت دارن
ژان سری تکون داد و خواست از کنارش عبور کنه که دستش رو گرفت
بی اختیار فشار زیادی به ساق دستش وارد کرد و چشم هاش رو بست و گفت: قبل از اینکه بری پایین سر و وضعت رو مرتب کن
ژان نگاهی به پیراهنش انداخت و با خجالت مشغول بستن دکمه هاش شد
_: ییشینگ اونطور که فکر...
حرفش رو برید و از لای دندون هاش غرید: کار بچه ها واجب تره!
ژان نفس عمیقی کشید و چند ثانیه به ییشینگ خیره شد
وقتی عکس العملی ازش ندید سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی پایین رفت
با رفتن ژان پوزخندی زد و به در بسته اتاق خیره شد
دستش رو روی دستگیره گذاشت و بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد
با دیدن یائو که با بالا تنه برهنه روی تخت نشسته بود و سرش رو به تاج تخت تکیه داده بود لبش رو گزید
باید شکرگزار میبود که ییبو این صحنه رو ندیده وگرنه حتما دوباره کارش به بیمارستان میکشید
یائو با چشم های بسته لبخندی زد و گفت: برگشتی دارلینگ؟
پوزخندی زد و قدم هاش رو به سمت تخت برداشت
یکی از زانو هاش رو روی تخت گذاشت و گفت: برگشتم بیب
یائو با شنیدن صدای نااشنا چشم هاش رو باز کرد و اخم بدی کرد
_:تو اینجا چه غلطی میکنی؟ بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد اتاق کسی نشی؟
خواست از روی تخت بلند بشه که ییشینگ مچ پاش رو گرفت و در حالی که تقریبا تا نیم متریش جلو اومده بود گفت: فکر نمیکنی این تویی که اتاق یه نفر دیگه رو تصاحب کردی؟
تا جایی که نفس هاش روی صورت یائو پخش میشد نزدیک تر رفت و ادامه داد: فکر نکنم تو اجازه ای گرفته باشی پس منم نیازی به اجازه ندارم
مچ پاش رو رها کرد و دستش رو روی گردن یائو گذاشت و اون رو به تاج تخت قفل کرد
فشار دستش رو کمی بیشتر کرد و گفت: فکر کنم خیلی واضح بهت اخطار دادم که از ییبو و ژان دور بمونی و رابطه اشون رو خراب نکنی اما فکر کنم درست منظورمو متوجه نشدی پس چطوره یه جور دیگه بهت حالی کنم
یائو ابرویی بالا انداخت و منتظر به ییشینگ خیره شد
ییشینگ با دیدن نگاه منتظر یائو دندون هاش رو روی هم سایید و بی درنگ دستش رو به سمت اسلحه اش برد و اون رو بیرون کشید
قبل از اینکه یائو بتونه ری اکشنی نشون بده اسلحه رو روی پیشونیش گذاشت و دست دیگه اش رو از روی گلوی یائو برداشت و به سمت لبهاش برد
لبهای یائو رو لمس کرد و پایین تر اومد . فکش رو با دست گرفت و فشاری بهش وارد کرد که یائو بی اختیار اخی گفت
پوزخندی زد و اسلحه رو روی صورتش تا لبهاش کشید
فشار دیگه ای به فکش وارد کرد تا دهنش رو باز کنه
با باز شدن لبهای یائو اسلحه رو توی دهانش فرو برد و دستی که روی فکش بود رو بالا برد
دستش بین موهای لخت یائو پیچید و به شدت اونها رو کشید
با لحن ارومی زمزمه کرد: حالا که باهام راه نمیای باید یه جور دیگه به راه بیارمت نه؟
یائو با ترس دست هاش رو بالا اورد
اون احمق که نمیخواست واقعا شلیک کنه؟
سعی کرد با دستهاش ییشینگ رو کنار بزنه اما ییشینگ با دست ازادش دست هاش رو قفل کرد و اونها رو بالای سرش برد
لحظه ای از موقعیت سکسی ای که داشتن خنده اش گرفت اما با یاد اوری فرد دیوونه مقابلش خنده اش رو خورد
ییشینگ با خونسردی لبخندی زد و گفت: مطمئنم ییبو از دیدنت توی این وضعیت خوشحال میشه
و در مقابل چشم های متعجب یائو شلیک کرد
عقب کشید و با لذت به صحنه مقابلش خیره شد
قهقهه ای زد و بدون اینکه نگاه دیگه ای به سمت تخت بندازه از اتاق بیرون زد
با رفتن ییشینگ ، یائو بالاخره چشم هاش رو باز کرد
مشت عصبی ای به تخت زد و از روی تخت بلند شد
با اینکه اسلحه خالی بود و گلوله ای شلیک نشده بود اما تقریبا مرده بود
نباید دیگه گاردش رو مقابل این مرد پایین میاورد و باید جدیش میگرفت
با اینکه دفعه پیش تونسته بود از دست افرادش فرار کنه و مرگ خودش رو صحنه سازی کنه اما انگار اون با افراد بی عرضه اش خیلی فرق داشت
*
جیانگ با استرس دست هاش رو چلوند و گفت: یعنی هیچکدومتون هیچ ایده ای ندارین ممکنه کجا رفته باشه؟
جونگین دستش رو روی شونه جیانگ گذاشت و فشار ارومی بهش وارد کرد و گفت: نگران نباش پیداش میکنیم
جیانگ سری تکون داد و رو به ژان گفت: به تو چیزی نگفت؟
ژان سری به نشونه منفی تکون داد و بیشتر توی مبل فرو میرفت
چرا همه از اون انتظار داشتن که بهشون بگه ییبو کجاست؟
ییشینگ در حالی که از پله ها پایین میومد گفت: با انبار تماس گرفتم اونجا نرفته
جیانگ نفس راحتی کشید و عضلاتش رو شل کرد
همین که اونجا نرفته بود و از جو متشنج اون مکان دور بود کمی خیالش رو راحت میکرد
ییشینگ کنار ژان نشست و گفت: میخوای با بارهامون تماس بگیرم؟
جیانگ نگاه پوکری به ییشینگ انداخت و گفت: کدوم باری ساعت 2 ظهر بازه که بخواد بره اونجا؟
ییشینگ پاش رو روی پای دیگه اش انداخت و گفت: اون یونیکورنه! هر باری که بره براش بازه ساعت هم نداره
جیانگ با استرس گوشه لبش رو جویید و گفت: اول با بار های خودمون تماس بگیر احتمال اینکه یکی از بار های خودمون رفته باشه بیشتره . اگه نبود ، مجبوریم با پلیس و بیمارستانا تماس بگیریم
ژان با لحن ارومی گفت: چرا انقدر نگرانی؟ شاید فقط رفته بیرون یه دوری بزنه
جیانگ با ناباوری به ژان خیره شد
ییشینگ پوزخند صدا داری زد و چیزی نگفت
جیانگ با دیدن واکنش ییشینگ اخمی کرد و گفت: صبح قرصاش رو روی کانتر گذاشته بودم تا بخوره و خودم رفته بودم بیمارستان وقتی برگشتم دیدم قرص هاش رو نخورده و الانم از تایم قرصای ظهرش گذشته ... میدونی اگه اون قرصا رو نخوره چه اتفاقی براش میوفته؟ قلبش میشه مثل یه ساعت بدون باتری میشه که هر لحظه ممکنه بایسته!
ژان با ناباوری به جیانگ خیره شد
توی این مدت انقدر درگیر خودش و احساساتش بود که فرصت نکرده بود تا با جیانگ راجب وضعیت قلب ییبو صحبت کنه
جیانگ از جا بلند شد و گفت: ییشینگ برو زنگ بزن به افرادمون. منم میرم خونه. جونگین اگه میشه توام برو شرکت با اینکه باهاشون تماس گرفتیم اما ممکنه مجبورشون کرده باشه تا بهمون نگن اونجاس
جونگین و ییشینگ همزمان از جا بلند شدن و "باشه" ای گفتن
بم بم که در سکوت کنار جونگین نشسته بود از جا بلند شد و گفت: منم میرم انبار رو چک کنم
جیانگ نگاه قدردانی به بم بم انداخت و گفت: ممنون!
بم بم لبخندی بهش زد و گفت: نگران نباش به زودی پیداش میکنیم
جیانگ سری تکون داد و گفت: صبر کنین بهتون قرصاشو بدم اگه پیداش کردین دست و پاش رو ببندین و بریزین تو حلقش
ییشینگ کنار جیانگ ایستاد و خنده کوتاهی کرد
به سمت بم بم چرخید و گفت: با اینکه ازت خوشم نمیاد اما ممنون. حداقل تو بیشتر از بعضیا کمک میکنی
و با سر اشاره محسوسی به ژان که هنوز روی مبل نشسته بود کرد
بم بم لبش رو گزید و چیزی نگفت
یه جورایی دلش به حال اون مرد میسوخت . از جونگین داستانشون رو شنیده بود و براش متاسف بود و حس همدردی عجیبی باهاش میکرد
یائو که در حال پایین اومدن از پله ها همه چیز رو شنیده بود کنار ژان ایستاد و گفت: شما به کارتون برسین من و ژان هم جاهایی که به ذهنمون برسه رو میگردیم
و بی توجه به قیافه ناراضی اون چند نفر کنار ژان نشست و دستش رو گرفت
با صدایی که اصلا سعی نمیکرد اون رو پایین نگهداره گفت: نباید بزاری اون عوضیا هر چی از دهنشون در اومد بهت بگن!
ییشینگ نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو توی حدقه چرخوند
دفعه بعدی که این پسر رو تنها گیر میاورد حتما باید اسلحه اش رو پر میکرد
قبل از اینکه همونجا دخل اون عوضیو بیاره گوشیش رو بیرون کشید و گفت: میرم قبرستون رو چک کنم
و از خونه بیرون زد
جونگین ابرویی بالا انداخت و گفت: چرا انقدر عصبی شده جدیدا؟
جیانگ با شیطنت لبخندی زد و نگاهی به ژان انداخت
وقتی مطمئن شد با یائو در حال پچ پچ کردنه ، با صدای ارومی گفت: شاید به خاطر حضور رقیب؟
جونگین با چشم هایی که تا اخرین حدشون گشاد شده بودن گفت:وات د فاک؟
جیانگ خندید و شونه ای بالا انداخت
بم بم سرش رو کمی نزدیک برد و پرسید: ازشون چیزی دیدی یا حدس میزنی؟
جیانگ بی اختیار با لحن هیجانزده و بلندتری گفت: چند دفعه دیدم ییبو توی اتاق ییشینگ خوابید ... حتی کاملیا هم با من هم عقیده اس!
بم بم دستی به گوشه لبش کشید و گفت: اوه ، مای ، گاد! هر لحظه داره جالب تر میشه ... عشق از گور برگشته یا عشق ممنوعه پسر عمو؟
جونگین ضربه ای به بازوی بم بم زد و گفت: این توهمات رو از ذهنتون بیرون کنین فعلا کارای مهمتری از گوش دادن به افکار مریضِ ذهنِ سمی شما دارم ... مثلا پیدا کردن ییبو!
و با کشیدن بم بم اون رو مجبور کرد تا حرکت کنه
جیانگ کتش رو از روی مبل برداشت و به سمت در خروجی رفت
با رفتن جیانگ ژان نفس عمیقی کشید و چشم های ترش رو به یائو دوخت
لبهاش میلرزید و یائو این حالت رو خیلی خوب میشناخت
جلو رفت و با گذاشتن دستش پشت سر ژان اون رو جلو کشید
توی این حالتی که ژان با اخرین توانش داشت جلوی بغضش رو میگرفت باید بهش اجازه میداد تا توی اغوشش اروم بشه
ژان چندتا نفس عمیق کشید و عقب کشید
لبهاش دیگه نمیلرزید و فقط پلک هاش کمی خیس بود
با لحن ناراحتی گفت: یعنی...اونا...
یائو سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: منو ببین! این غیر ممکنه! اگه ییبویی که هرشب ازش برام تعریف میکردی هنوز این ادم باشه غیر ممکنه جاتو به ییشینگ داده باشه . انقدر ساده نباش! میدونی که ییبو نمیتونه یه رابطه عادی داشته باشه و من نشونه غیر عادی ای روی بدن ییشینگ ندیدم پس اونا رابطه ای ندارن
ژان بی اختیار نالید: وقتی من اون ادم دو سال قبل نیستم چه تضمینی هست که ییبو همون ادم باشه؟
یائو لحظه ای سکوت کرد
یه جورایی حق با ژان بود و بهش حق میداد بترسه اما تنها راه فهمیدن حقیقت این بود که از ییبو بپرسه . کاری که میدونست ژان امکان نداره انجام بده ... حداقل نه به این زودی ها!
نفس عمیقی کشید
با اینکه دوست نداشت اما شاید اگه براش تعریف میکرد کمی حالش بهتر میشد
از روی مبل بلند شد و غافل از چشم هایی که از پشت دیوار اونها رو دید میزد دستش رو دور کمر ژان حلقه کرد و گفت: بهش فکر نکن. به جاش بیا در حالی که داریم دنبال شوهر جنابعالی میگردیم یه چیز شوکه کننده برات تعریف کنم
و در مقابل اون چشم های پنهان از پذیرایی بیرون رفتن
*
نمیدونست شات چندمشه اما میتونست قسم بخوره به تعداد تماس های بی پاسخی که داشت مشروب خورده
مستانه خندید و به بارمن اشاره کرد تا دوباره شاتش رو پر کنه
اصلا نمیدونست چرا این بار رو برای اومدن انتخاب کرده بود ، فقط وقتی به خودش اومده بود دم در اینجا بود و حوصله نداشت به جای دیگه ای بره پس فقط اومده بود داخل
بارمن شاتش رو پر کرد و خواست عقب بکشه که دستش توسط ییبو اسیر شد
ییبو چشم هاش رو به چشم های بارمن دوخت و گفت: مواد داری؟ هر چی باشه مهم نیست . فقط میخوام سریع برم بالا.
بارمن با چشم هایی که از ترس گشاد شده بودن تند تند سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: ن...نه ..ق...قربان
ییبو پوزخندی زد و با لحن کشدارش گفت: میدونم داری! نترس فقط....
حرفش ذره ذره تحلیل رفت و چشم هاش سیاه شد
*
ییشینگ بدن بی حال ییبو رو روی تخت گذاشت و عقب کشید تا جیانگ معاینه اش کنه
جیانگ گوشی پزشکی رو روی سینه ییبو گذاشت و به صدای ضربان های نا منظم قلبش گوش کرد
ییشینگ سریع گفت: نگران نباش بیشتر به خاطر مشروب زیادی که خورده از هوش رفته
جیانگ سری تکون داد و گفت: قرصش رو بهش دادی؟
ییشینگ سری تکون داد و گفت: اره
جیانگ نفس راحتی کشید و گفت: خوشحالم که زود پیداش کردیم
ییشینگ سری تکون داد و گفت: حدسم درست بود رفته بود بار
جیانگ سری تکون داد و در حالی که از روی تخت بلند میشد گفت: بهتره امشب یه نفر پیشش بمونه تا برای پرواز فردا مشکلی نداشته باشیم
بی اختیار همه نگاه ها به سمت ژان چرخید
ژان بی اختیار چنگی به دست یائو زد که از چشم ییشینگ پنهان نموند
نیم ساعت پیش که مسئول یکی از بارهاشون باهاش تماس گرفته بود و گفته بود ییبو اونجاست بلافاصله خودش رو به اونجا رسونده بود و ییبو رو توی یه حالت خواب و بیداری ، در حالی که چیز های نامفهومی زمزمه میکرد پیداش کرد
قرصش رو به سختی بهش داده بود و بلافاصله با جیانگ تماس گرفته بود و سریع اون رو به خونه رسونده بود
جیانگ هم با جونگین و ژان تماس گرفته بود و در نتیجه همه اونجا بودن
ییشینگ کنار تخت نشست و گفت: امشب من بالای سرش میمونم ممکنه توی خواب بهش حمله دست بده و ژان نمیدونه چیکار بکنه پس بهتره من بمونم
جیانگ سری تکون داد و گفت: باشه پس من این گوشی رو اینجا میزارم هر 15 دقیقه ، 1 دقیقه ضربان قلبش رو چک کن تا دو ساعت دیگه اگه منظم نشد باید ببریمش بیمارستان
ییشینگ کتش رو دراورد و روی صندلی تخت رها کرد و بی توجه به چشم های غمگین ژان گفت: نگران نباش مثل چشمام مراقبشم
جیانگ لبخندی زد و گفت: بهتره اینجا رو خلوت کنیم
و محترمانه همه رو بیرون کرد
خودش هم همراه بقیه از اتاق بیرون اومد و به سمت اتاقش رفت
روی تخت نشست و نفس راحتی کشید
گوشیش رو بیرون کشید و پیامی که براش اومده بود باز کرد
" پیداش کردین؟"_:
لبخندی زد و تایپ کرد: "اره ... ییشینگ پیداش کرد"
بلافاصله بعد سند کردن پیام ، جوابش اومد
_: "خوبه...من که بهت گفتم سریع میتونم ردیابیش کنم اما خودت نزاشتی"
خنده صدا داری کرد و سیگاری از کشو کنار تختش بیرون کشید که متوجه خالی بودن جای یکی از سیگار هاش شد
به لطف ییبو همیشه مجبور بود امار سیگار هاش رو داشته باشه تا اگه ییبو سیگار هاش رو کش رفت متوجه بشه
اخمی کرد و زمزمه کرد: پس به خاطر اینه که ضربان قلبت انقدر نامنظمه؟
با صدای گوشیش نگاهش رو از کمد گرفت و با فندکش سیگار رو روشن کرد
شاید باید از ژان میخواست تا در این باره با ییبو صحبت کنه
سری تکون داد و پیام رو خوند
" فردا میبینمت؟"_:
جواب هر دو پیام رو داخل یه پیام تایپ کرد: "میدونی که بفهمه عصبی میشه و جفتمون رو جر میده پس بیخیال...اره فردا میبینمت"
صفحه گوشیش رو قفل کرد و اون رو روی تخت پرت کرد
پشت پنجره اتاق ایستاد و به در حیاط خیره شد
دیگه کم کم باید سر و کله کاملیا و یوان پیدا میشد
انتظارش تنها چند دقیقه طول کشید تا در باز شد و یوان و کاملیا خندان وارد شدن
خوشحال بود که قرار نبود یوان چیزی از ماجرای امروز بفهمه
سیگار رو خاموش کرد و بعد از پرت کردنش داخل سطل اشغال به سمت کمدش رفت تا ساک کوچکی برای مسافرت بزرگشون جمع کنه
VOUS LISEZ
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfiction• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...