به پسر بچه ای که توی حیاط مدرسه مشغول بازی بود نگاه کرد و پوزخندی زد
دوربین عکاسی حرفه ایش رو بالا اورد و چندتا عکس از جهات مختلف ازش گرفت
دوربین رو پایین اورد و کلاهش رو پایین تر کشید تا صورتش معلوم نباشه
سیگاری روشن کرد و در حالی که توی ماشین میشست عکس ها رو چک کرد
روی یکی از عکس ها زوم کرد و به چهره مغموم و گرفته پسربچه نگاه کرد
بر عکس کسایی که پیششون بزرگ شده بود خیلی بی دفاع و معصوم به نظر میرسید
کام عمیقی از سیگار گرفت و زیر لب زمزمه کرد: شیائو یوان تو برای اینکه وارد این بازی بشی خیلی پاک و کوچیکی اما این قوانین این بازی به این چیزا اهمیت نمیده ... بچگی توهم مثل من وسط این بازی که ناخواسته واردش شدی نابود میشه .....
فیلتر سیگار رو از پنجره بیرون انداخت و دوربین رو روی صندلی کنارش گذاشت
ماشین رو روشن کرد و از مدرسه دور شد
کارش اونجا به پایان رسیده بود
*
نگاهی به دوتا قبر مقابلش انداخت و پوزخندی زد
اخرین باری که اینجا ایستاده بود تنها 23 سال داشت و الان نزدیک 60 سالش بود
سری تکون داد و افرادی که توی قبر خوابیده بودن رو مخاطب قرار داد
_: خیلی از اون موقع ها میگذره نه؟ حتما خیلی ازم عصبانی هستین؟ ینی حسی که من به پسرم دارم رو شما هم به من داشتین؟ خشم و تنفر؟ میخواستین ازم انتقام بگیرین؟ این 15 سالی که توی زندان بودم تاوان خون شما بود؟ تاوان کشتن جونها؟ تاوان شکستن قلب روهان؟
پوزخندش رو پررنگ تر کرد و گفت: پس همون بهتر که مردین! من برای به دست اوردن جایگاه شما دروغ گفتم ، کشتمتون ، شکستمتون .... و بقیه برای از دور خارج کردنم دقیقا همین کارو باهام کردن
رو به قبر سمت چپی کرد و گفت: پدر خیلی درد داشت که پسرت بهت سم بده و بکشتت؟ خیلی عصبانی شدی که برای داشتن جایگاهت اون یکی پسرت رو هم کشتم؟
بی اختیار خندید و گفت: نه فکر کنم پسر من از من دل رحم تره ... اون منو نکشت ولی گذاشت توی اون زندان لعنتی بپوسم اونم برای 15 سال ....و اون جکسون عوضی... باورم نمشه انقدر راحت بهش باختم!
قدمی از قبر فاصله گرفت و ادامه داد: به هر حال اومدم بگم با تاسف بسیار من برگشتم و هنوزم برای داشتن اون جایگاه میجنگم... مهم نیست ازم متنفر باشین که هستین ...
قدم دیگه ای از قبر دور شد که وکیلش کنارش قرار گرفت
_: قربان پیداشون کردیم ... اول سراغ کدوم یکی میرین؟
مرد سری تکون داد و گفت: اول باید با سیلور یه ملاقات داشته باشیم بعدا میتونم اون جونگین عوضی رو با دستای خودم بکشم
*
روی صندلی هواپیما نشست و در حالی که کمربندش رو میبست پرسید: به مامان گفتی؟
هاشوان سری به معنای تایید تکون داد و گفت: اره
چینگ موهاش رو از روی صورتش کنار زد و گفت: چیزی نگفت؟
هاشوان نیشخندی زد و گفت: مگه میشه چیزی نگه؟ کلی دعوام کرد و بهم فش داد
چینگ خندید و گفت: تو چی گفتی؟
هاشوان کمی به سمت چینگ برگشت و با صدای ارومی گفت: بین خودمون بمونه ولی بهترین سلاح در برابر جیغ و داد خانوما اینه که سکوت کنی و کار خودتو بکنی اونا که به هر حال غر میزنن...
چینگ مشت ارومی به بازوی پدرش زد و گفت: شما مردا خیلی کثیفین....
هاشوان چشمکی زد و سکوت کرد
چینگ کمی توی جاش جا به جا شد
هاشوان دستش رو روی دست چینگ گذاشت و گفت: حرفتو نخور..
چینگ لبخند زد
برعکس مادرش ، پدرش از حرکاتش حالش و حرفهاش رو میخوند
چینگ لبهاشو با زبون تر کرد و گفت: دیروز که خونه کاملیا بودم باباش اومد ....
هاشوان سری تکون داد و گفت: خب بعدش؟
چینگ شوکه گفت: تو میدونستی پدرشم اینجاست؟
هاشوان انگشترش رو لمس کرد و گفت: نمیدونستم ولی انگار دیروز با مادرت توی یه پرواز بودن ... مادرت بهم گفت اینجاست
چینگ با ابرو های بالا رفته پرسید: مامان مشکلی با این موضوع نداره؟ منظورم اینه که ...
و سکوت کرد
هاشوان تلخ خندید و گفت: همه میدونستن که من عاشق جیانگم ... حتی مادرت با اگاهی به اینکه من عاشقشم باهام ازدواج کرد
چینگ نگاهش رو به زمین دوخت و گفت: حالا اون زیاد مهم نیست وقتی رسید خونه ، من اونجا بودم و اون...یه جورایی بینهایت شبیه کاملیا بود و من رو جذب خودش میکرد ... گذشته از چهره و تیپ خوبش ، اون یه جوری بود ... میدونی چی میگم؟ یه جورایی ادمو جذب میکرد ... اه نمیدونم چجوری منظورمو برسونم
هاشوان خندید و گفت: میفهمم منظورتو ... جیانگ یه جذبه خاصی داره ... با اینکه با ابهت به نظر میرسه بیشتر وقتا گیج میزنه ولی به موقعش عاقلانه رفتار میکنه ، به شرط اینکه یه سر قضیه کسی نباشه که بهش اهمیت میده و در عین این خصوصیات خیلی احساساتیه ... خوب به بقیه مشاوره میده و وقتی خودت توی دردسر میوفته نمیتونه از راهکارایی که به بقیه میده استفاده کنه اون یه مرد خنگ احساساتیه...
چینگ با ناباوری به پدرش نگاه کرد
چطور بعد از این همه سال اینقدر خوب میتونست توصیفش کنه؟
طوری حرف میزد انگار سالهاست باهم زندگی میکنن و اون رو از حفظه
چینگ تک خندی زد و گفت: دقیقا ... اون همون چیزیه که گفتی و کاملیا هم خیلی شبیهشه
هاشوان نیم نگاهی به چینگ انداخت و گفت: پس اینکه عاشقشون بشیم ارثیه؟
چینگ با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود به پدرش نگاه کرد
اون چطور فهمیده بود؟
اب دهنش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت
خجالت میکشید و در عین حال کمی میترسید
هاشوان با بدجنسی گفت: چیه؟ ساکت شدی؟
چینگ با صدای ارومی گفت: من...من..ینی شما...از کجا...؟
هاشوان با خونسردی گفت: راجب گرایشت ... از بچگی تابلو بودی بابا... هیچوقت به پسرا نگاه نمیکردی حتی اگه خیلی خوشتیپ بودن به جاش همیشه نگاهت به دخترا بود ... برای یکی که خودش جز جامعه ال جی بی تیه شناختن این نگاها و رفتارا خیلی راحته و راجب کاملیا... خب کسای زیادی نیستن که تو بهشون اهمیت بدی ولی همین که به خاطر دیدار با اون دختر حاظر شدی باهام برگردی چین نشون میده خیلی بهش اهمیت میدی و خب با توجه به گرایشت.....
چینگ دستاشو روی صورتش گذاشت و گفت: بسه! بسه!
هاشوان خندید و گفت: باشه...
چینگ چند ثانیه ای توی همون حالت موند و وقتی حس کرد کمی از اون شوک اولیه بیرون اومده دستهاش رو از روی صورتش برداشت
زیر چشمی به پدرش نگاه کرد و گفت: بابا؟
هاشوان بدون اینکه سرش رو بالا بیاری زیر لب هومی گفت
چینگ ادامه داد: چرا داریم میریم چین؟
هاشوان نفس عمیقی کشید و گفت: من نمیتونم جایی باشم که جیانگ هست ... خودمو میشناسم اگه اونجا باشم میخوام به هر قیمتی شده جیانگ رو به دست بیارم و از اونجایی که نمیخوام زندگی اون و زن و بچش رو خراب کنم همیشه تا جای ممکن ازش فاصله میگیرم
چینگ نگاه مشکوکی به پدرش کرد و گفت: بابا تو نمیدونستی مادر کاملیا مرده؟
هاشوان به سرعت به سمت چینگ چرخید و گفت: چییییییی؟؟؟
چینگ با ترس کمی خودش رو عقب کشید گفت: نمیدونستی؟
هاشوان سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: من از کجا باید بدونم؟ چرا زودتر بهم نگفتی اصلا؟
چینگ به سختی خنده اش رو خورد و گفت: خب من نمیدونستم نمیدونی وگرنه زودتر بهت میگفتم
و به حال زار پدرش خیره شد
شبیه کسی شده بود که واقعیت دردناکی رو بهش گفته باشن
با نگرانی گفت: بابا حالت خوبه؟
هاشوان نفس عمیقی کشید و گفت: کِی مرده؟
چینگ کمی فکر کرد و گفت: باید حدود سه یا چهار سالی باشه ...
هاشوان نگاه خصمانه ای به چینگ کرد و گفت: اگه زودتر اون دهن لعنتیتو باز میکردی هم من هم تو الان پیش کسی بودیم که دوسش داریم
چینگ دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و خندید
هاشوان اخم کرد و بهش تشر زد: نخند بچه ...
چینگ به سختی خنده اش رو کنترل کرد و گفت: واقعا که بابا ...
نگاه شیطونی به هاشوان کرد و گفت: پس حالا بزار یه چیز دیگه هم بهت بگم
هاشوان منتظر به چینگ زل زد
میترسید چیزی بگه که چینگ رو ناراحت کنه و چینگ با خباثت دیگه حرف نزنه
چینگ با غرور گفت: وقتی اونجا بودم شنیدم میخوان برگردن چین پس فقط کافیه یکم صبر کنیم تا برگردن چین
به وضوح برقی که از چشم های پدرش عبور کرد رو دید
چینگ اضافه کرد: وقتی برگردن کاملیا قطعا دنبالم میگرده... نظرت چیه بزاریم این بار اونا دنبال ما بدوان؟
هاشوان سری از روی تاسف تکون داد و گفت: تو خیلی خبیثی ... به کی رفتی نمیدونم
چینگ خندید و گفت: مهم نیست ... پایه هستی یا نه؟
هاشوان سری تکون داد و گفت: اگه زودتر گفته بودی اصلا سوار این هواپیما نمیشدیم و لازم نبود این موش و گربه بازیا رو انجام بدیم ولی حالا انگار چاره ای نداریم
چینگ با لبخن مرموزی سر تکون داد و گفت: بقیشو بسپار به من
هاشوان نگاهش رو از پنجره به بیرون دوخت
شاید عوضی بازی به نظر میرسید و حالا که جیانگ مجرد بود میتونست شانسش رو امتحان کنه؟ تا الان فقط به خاطر اینکه نمیخواست خوشبختیش رو کنار خانوادش خراب کنه عقب ایستاده بود و حالا.... میتونست موفق بشه یا باز هم مثل قبل شکست میخورد؟
*
با لبخند به یوان نگاه کرد و با صدای ارومی گفت: بابا به نظرت یوان امروز خیلی شادتر از دیروز نیست؟
جیانگ سری تکون داد و گفت: چرا! نمیدونم چیشده ولی هر چی هست خوبه!
کاملیا با صدای ارومتری گفت: صبح شنیدم به یه نفر حرف میزد فکر کنم عمو بهش زنگ زده بود
جیانگ شوکه گفت: ییبو؟
کاملیا سری به نشونه تایید تکون داد و سکوت کرد
جیانگ با دقت به حرکات یوان نگاه کرد ... با ذوق و شوق خاصی مشغول جمع کردن وسایلش بود
ینی ممکن بود برگشتنشون باعث بشه حال هر دو خوب بشه؟
لبخند کمرنگی روی لبهاش شکل گرفت
بعد از ژان ، تنها امیدش به یوان بود که ییبو رو سر پا نگهداره
کاملیا با تردید کمی به پدرش نزدیک شد و صداش زد
_: بابا
جیانگ برگشت و سوالی به کاملیا خیره شد
کاملیا انگشت هاش رو داخل هم پیچید و گفت: تو قبلا عاشق شدی؟ قبل از مامان منظورمه
جیانگ کلافه به کاملیا خیره شد
باز هم میخواست بحث اینکه به خاطر اون عشق به مادرش ظلم کرده رو وسط بکشه؟
کاملیا با نگاه پدرش دستپاچه شد و گفت: نه نه! نمیخوام غر بزنم فقط دوس دارم بیشتر باهم حرف بزنیم... من بیشتر راجب تو بدونم و بیشتر راجب خودم بهت بگم . درسته توی بچگی همیشه با مامان بودم ولی حالا دیگه اون نیس و خب توهم پدرمی .... باید یه فرصت بهم بدیم نه؟
جیانگ با لبخندی که با هر حرف کاملیا عمیق تر میشد ، کامل به سمتش چرخید و با ناباوری گفت: بالاخره.....
و ادامه حرفش رو خورد
کاملیا با شرمندگی به جیانگ نگاه کرد
از خودش شرمنده بود که همه این سالها پدرش رو از خودش دور نگهداشته بود و خودش رو از داشتن این نعمت محروم کرده بود
جیانگ پرسید: سوالتو دوباره تکرار میکنی؟
کاملیا با خجالت گفت: میدونی که قبلا دفتر خاطراتتو خوندم و میدونم قبل از مامان عاشق یه نفر بودی ... میخواستم راجب اون و اینکه عشق چجوریه برام بگی
جیانگ لبخند تلخی زد
حتی بعد از این همه سال هم از یاد اوریش قلبش درد میگرفت
جیانگ سری تکون داد و گفت: عشق خیلی قشنگه ولی گاهی ادم یه کارایی میکنه که عشقو کثیف میکنه ... تجربه من از عشق هیچ نکته اموزنده ای نداره که بهت بگم
کاملیا باز اصرار کرد
کاملیا: لطفا بگو دیگه ... من خیلی دوس دارم بدونم
جیانگ نفس عمیقی کشید
شاید این اولین قدم برای نزدیک شدن به کاملیا بود
جیانگ: اون موقع ها من و ییبو به یه سری مدارک نیاز داشتیم که دست یه نفر دیگه بود و برامون خیلی حیاتی و ارزشمند بود ... اون ییبو رو خیلی خوب میشناخت ولی منو نه ... پس ییبو ازم خواست بهش نزدیک بشم و اون مدارکو ازش بگیرم ... منم همونکاری که ازم خواسته شده بود رو انجام دادم ولی وقتی فهمیدم عاشق اون شدم که خیلی دیر شده بود و همه پل های پشت سرمون خراب و اعتمادمون به هم نابود شده بود ... و شبی که توی عروسیش شرکت کردم همه چیز به معنای واقعی کلمه تموم شد
کاملیا دستش رو روی دست جیانگ گذاشت و گفت: اوه من متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم
جیانگ لبخند مصنوعی زد و گفت:مهم نیست به هر حال خیلی از اون موقع گذشته ولی خب...
حرفش رو ادامه نداد و سکوت کرد
کاملیا با کنجکاوی پرسید: چیشد که با مامان ازدواج کردی؟ ینی برای انتقام از اون شخص؟
جیانگ سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: نه اون شخص رو بعد از همون شب عروسیش دیگه ندیدم و مامانت...مامانت خیلی زیبا بود و خب من دوسش داشتم ... عاشقش نبودم ولی دوسش داشتم وقتی بهم گفت بارداره ازش خواستم باهم ازدواج کنیم و دخترمون رو باهم بزرگ کنیم ولی وقتی تو 5 سالت شد نسبت به هم سرد شدیم نه اینکه دیگه دوسش نداشته باشم فقط دیگه برامون اینکه باهم باشیم سخت شده بود پس اون برگشت تایلند و از اونجایی که یه بچه بیشتر از پدر ، به مادرش احتیاج داره اجازه دادم تو رو باخودش ببره و چون فکر میکردم از من متنفره هیچوقت به تایلند نیومدم ولی همیشه از دور حواسم بهتون بود
کاملیا به معنای تفهیم سر تکون داد و گفت: چرا حالا که مامان فوت کرده نمیری سراغش؟
جیانگ پوزخندی زد و گفت: گفتم که اون الان ازدواج کرده و بچه داره
کاملیا ابرویی بالا انداخت و گفت: ینی اگه زن و بچه نداشت برمیگشتی پیشش؟
جیانگ کمی فکر کرد
چرا که نه؟ اون اخلاق هاشوان رو خوب میشناخت با اینکه خیلی سر سخت به نظر میرسید اما میتونستی راحت دلشو به دست بیاری و راضیش کنی
با افسوس گفت: حالا که نمیشه ولی اگه میشد قطعا یه بار تلاش میکردم چون اون...
حرفش رو خورد و سکوت کرد
کاملیا با ناراحتی به پدرش خیره شد
سرنوشت اون هم پر از پیچ و خم بود درست مثل مال خودش....
*
یائو دستی به کتش کشید و گفت: بفرستینش داخل
زیر چشمی نگاهی به ژان که کنارش نشسته بود کرد
از دیروز خیلی ساکت بود و همش توی خودش فرو میرفت و کمتر حرف میزد
در باز شد و مرد میانسالی که تقریبا کل موهاش سفید شده بود وارد شد
روی صندلی مقابل اون دو نفر نشست و بلافاصله سیگاری روشن کرد
نگاهش رو به دو مرد جوون رو به روش دوخت و با پوزخند گفت: خودش کجاس؟
پسری که کوچکتر به نظر میرسید گفت: من اینجا حکم خود سیلور رو دارم ... حرف من حرف سیلوره و دستور من دستور سیلوره...
نگاهش رو به پسری که کنارش نشسته بود دوخت
همون مردی بود که داخل زندان به دیدنش اومده بود
کمی چشمهاشو ریز کرد و گفت: تو خیلی اشنا به نظر میرسی
مرد شونه ای بالا انداخت و گفت: من خیلی وقته برای سیلور کار میکنم شاید همو جایی ملاقات کردیم
مرد سری تکون داد و گفت: خب ... الان چرا منو اوردین بیرون؟
همون پسر اشنا گفت: خب ما یه هدف مشترک داریم و اون " کیم جونگه "
اتش خشم توی چشم های مرد شعله کشید
دندون هاش رو روی هم سایید و گفت: اون عوضی...چه برنامه ای براش دارین؟
پسر با لحن ترسناکی گفت: تو فقط باید برگردی و باندت رو پس بگیری بقیش رو بسپار به ما ....
پسر جوونتر گفت: هر نوع حمایتی هم که بخوای از طرف سیلور داری ... پول ، افراد ، اسلحه ... هر چیزی ....
مرد بلند خندید و گفت: و در عوض سیلور ازم چی میخواد؟
پسر اشنا گفت: باید با سیلور کار کنی! تحت هیچ شرایطی نباید خیانت کنی که خودت بهتر میدونی سزای خیانت توی سیلور فقط و فقط مرگه
چشمهاشو ریز کرد و گفت: نه فقط برای خودت بلکه برای پسر هات هم همینطوره ... هر دوتاشون
با حرفهای پسر تنش لرزید
میدونست پسر بزرگش خیلی خوب از پس خودش برمیاد ولی پسر کوچیکش...حتی خودش هم یادش رفته بود دوتا پسر داره
اگه میخواست با خودش رو راست باشه از این حجم از اطلاعاتی که داشتن ترسیده بود ولی حالا دیگه راهی برای برگشت نداشت
سری تکون داد و گفت: بهتون خبر میدم چی لازم دارم ... اول باید یه نقشه خوب بکشم
یائو چک پولی به سمتش هل داد و گفت: فعلا اینو با خودت ببر و حواست باشه کسی از برگشتنت مطلع نشه وانگ هیونسو
مرد چک پول رو برداشت و از جا بلند شد
_: اوکی پس من دیگه میرم اگه کاری داشتین در ارتباطیم
و بی توجه به اون دو پسر از اتاق خارج شد
یائو هوفی کشید و بادیگارد ها رو مرخص کرد
ژان باز هم بی حرف پست صندلی نشسته بود و به کفش هاش نگاه میکرد
گوشیش رو بیرون کشید و روی میز به سمت مرد هل داد و گفت: چند روز دیگه تولدته ... اینو به عنوان یه کادو در نظر بگیر ....
YOU ARE READING
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfiction• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...