مرد پوزخندی زد و گفت: جونگین! چقدر عجیب که دوباره اینجا توی حیاط خونه ام میبینمت
جونگین خواست چیزی بگه که جیانگ شوکه گفت: خدای من جونگین ... بم بم دوست پسرته؟
جونگین با چشم هایی که از فرط تعجب گشاد شده بود نگاهی به جیانگ و بعد بم بم انداخت و با تغجب پرسید: شما همو میشناسین؟
اخم غلیظی روی پیشونی جیانگ نشست و دستهاش مشت شد
از لای دندون هاش غرید: معلومه که این عوضی رو میشناسم
و با قدم های سریع خودش رو به بم بم رسوند و قبل از اینکه جونگین واکنشی نشون بده یقه اش رو توی مشت گرفت
روی صورت بم بم خم شد و تقریبا توی صورتش فریاد زد: اشغال عوضی با دستای خودم میکشمت
صداش میلرزید و چشمهاش میسوخت
چطور ممکن بود این شخص رو نشناسه
کسی که شروع کننده همه این بدبختی ها بود....
مشتش رو عقب برد تا توی صورت بم بم بکوبه که دستی از پشت ساعدش رو گرفت و مانعش شد
بدون اینکه یقه بم بم رو رها کنه به عقب چرخید و توی صورت جونگین غرید: ولم کن تو نمیدونی این چه اشغالیه
جونگین که هنوز شوکه بود دستش رو محکم تر گرفت و گفت: داری چیکار میکنی؟
صداش رو پایین تر اورد و گفت: اینجوری کمکمون نمیکنه
جیانگ دستش رو محکم بیرون کشید و گفت: به درک...ما نیازی به کمک این زالو نداریم
و با فشار دستش رو از دست جونگین بیرون کشید و بالاخره موفق شد مشتش رو به گونه بم بم بکوبه
بم بم از شدت مشتی که خورده بود قدمی به عقب برداشت و دستش رو روی گونه اش گذاشت
از لحظه ای که توی دوربین ها جیانگ رو همراه جونگین دیده بود خودش رو اماده این برخورد کرده بود
جونگین بازوهای جیانگ رو محکم تر گرفت و اون رو به سمت خودش برگردوند
توی چشم های پر از اشکش خیره شد و تقریبا فریاد زد: چه مرگت شده...اروم باش
جیانگ دندون هاش رو روی هم سایید و جونگین رو به عقب هل داد
با دست به بم بم اشاره کرد و گفت: این...این عوضی کسی بود که همه باندهایی که توی تایلند وجود داشت رو متحد کرد تا یونیکورن رو از تایلند بیرون کنه و به ما قول داد بزاره کلارا به عنوان نماینده ما اینجا بمونه اما به محض اینکه ما از اینجا رفتیم کلارا رو کشت....
جونگین نگاهی به بم بم که با خونسردی ایستاده بود و بهشون خیره شده بود انداخت و به جیانگ نزدیک شد و با صدای ارومی گفت: جیانگ احساساتی رفتار نکن ... ییبو ما رو برای کار بزرگتری اینجا فرستاده خودتم میدونی این اخرین امید برای مقابله با سیلوره
جیانگ دستهاش رو مشت کرد
قاتل همسرش رو به روش ایستاده بود و این مرد ازش میخواست اروم باشه؟
چقدر مضحک....
خودش به خوبی میدونست حق با جونگینه ولی میتونست از کسی همسرش رو کشته بود کمک بخواد؟ میتونست توی چشمهای کاملیا نگاه کنه و بگه شخصی که قاتل مادرشه رو دیده و به جای اینکه یه گلوله توی سرش خالی کنه ازش کمک خواسته؟چطور میتونست بهش بگه داره با قاتل مادرش همکاری میکنه؟
جونگین که حرکتی از سمت جیانگ ندید اون رو در اغوش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد: منم نمیخوام اینجا باشم ولی این تنها راهه
جیانگ نفس عمیقی کشید و بغضش رو کنار زد
هنوز تصویر ماشین نیمه سوخته کلارا و گریه های کاملیا جلوی چشمهاش بود
جیانگ سری تکون داد و زمزمه کرد: ارومم میتونی ولم کنی
جونگین با تردید حلقه دست هاش رو شل کرد و قدم کوتاهی ازش فاصله گرفت
به سمت بم بم چرخید و لبخند مصنوعی زد و گفت: ام من...
بم بم وسط حرفش پرید و گفت: مهم نیست ... بیاین داخل
و خودش جلوتر از اون دو نفر به سمت خونه به راه افتاد
جیانگ فحشی زیر لب داد و گفت: اگه احساسی به دوست پسر سابقت داری بهتره تمومش کنی چون بعد از اینکه کار ییبو باهاش تموم بشه کار من باهاش شروع میشه
جونگین اهی کشید و به جیانگ که با قدم های محکم به سمت خونه میرفت خیره شد
اون مرد خندون و مهربونی که امروز صبح دیده بود با مردی که الان جلوی چشمهاش بود زمین تا اسمون فرق داشت و این میترسوندش ... جدیت و لحن محکمش ، جونگین رو میترسوند
نگاهی به پیکو که روی زمین نشسته بود کرد و گفت: اوضاع خیلی بهم ریخته رفیق
پیکو پارسی کرد که جونگین رو به خنده انداخت
جلوی سگ مشکی رنگی که از نژاد دوبرمن بود زانو زد و در حالی که نوازشش میکرد گفت: دلت برام تنگ شده بود؟
سگ پارسی کرد و پوزه اش رو به دست جونگین مالید
جونگین بوسه ای روی سر سگ نشوند و گفت: منم همینطور دخترم
بلند شد تا قبل از اینکه اون دو نفر همدیگه رو تیکه پاره کنن خودشو به اونا برسونه
به محض اینکه وارد سالن پذیرایی شد و اون دو نفر رو در حالی که بهم خیره شده بودن و با چشم هاشون در حال تیکه پاره کردن هم بودن رو پیدا کرد ، لبخند زوری زد و بینشون قرار گرفت
جونگین: اه خب ... بم بم ممنون که ما رو پذیرفتی
بم بم بدون اینکه نگاهش رو از جیانگ بگیره گفت: اینجا همیشه خونه اته
جونگین به سمت جیانگ رفت و کنارش ایستاد
دستش رو روی شونه جیانگ گذاشت و گفت: خب فکر کنم همدیگه رو میشناسین و نیازی به معرفی نیست
بم بم سری تکون داد گفت: نیازی نیست من این قاتل هارو بهتر از هر کسی میشناسم
جیانگ پوزخند صدا داری زد و گفت: کی به کی میگه قاتل؟ کسی که توی ماشین زنی که رفته دنبال بچه اش دم مدرسه بمب گذاری میکنه؟!
بم بم بی اختیار با صدای بلندی خندید و خواست چیزی بگه که جونگین مداخله کرد و با صدای بلندی گفت: بس کنین
جیانگ با تعجب به سمت جونگین چرخید
برای اولین بار اخم کمرنگی روی صورتش به چشم میخورد
بم بم با لبخند کمرنگی به جونگین نگاه کرد
چقدر دلش براش تنگ شده بود
برای تک تک حرکات و رفتارش...
جونگین با لحن دستوری رو به جیانگ گفت : شب حرف میزنیم الان همه خسته ایم
قبل از اینکه جیانگ مخالفت کنه به سمت بم بم که مدتی میشد نگاه خیره اش رو روی خودش حس میکرد چرخید و گفت: ما شب برمیگردیم تا حرف بزنیم
بم بم به سرعت خودش رو به جونگین رسوند و گفت: کجا میرین؟
جونگین شونه ای بالا انداخت و گفت: شاید هتلی جایی....
بم بم دستش رو روی بازوی جونگین گذاشت و در حالی که سعی میکرد تا نگاهش به جیانگ برخورد نکنه گفت: اینجا بمون...هم از هتل امن تره و هم راحت تره...هر چیزی هم که بخوای در اختیارته
با دیدن تردید توی چشم ها جونگین با امیدواری ادامه داد: اتاقمون هنوز دست نخورده اس میتونی اونجا بمونی من توی اتاق مهمان میمونم
بالاخره سد مقاومت جونگین شکست و با تکون دادن سرش تایید کرد
بم بم لبخندی زد و گفت: به یونگ میگم براتون ملافه و حوله تمیز داخل اتاق بزاره
قدمی به عقب برداشت که مچ دستش توسط جونگین اسیر شد
جونگین با صدای ارومی گفت: ممنون
بم بم لبخندش رو خورد و گفت: بعد از کاری که باهات کردم فکر نمیکردم هرگز ببینمت و الان این کمترین کاریه که از دستم برمیاد
جونگین دست بم بم رو رها کرد و سرش رو پایین انداخت
بم بم بدون اینکه نگاهی به اون دو نفر بندازه از پذیرایی خارج شد
جونگین نیم نگاهی به جیانگ انداخت و گفت: خوبی؟
جیانگ با بی میلی سری تکون داد و گفت: دارم سعی میکنم نادیده بگیرم اومدم خونه قاتل زنم
جونگین با دست شقیقه اش رو مالید و خواست چیزی بگه که با ورود شخص سومی به سالن سکوت کرد
جیانگ به مردی که کت و شلوار سیاه رنگی پوشیده بود و قلاده سگی رو که توی حیاط دیده بودن به دست داشت خیره شد
بهش میخورد همسن خودشون باشه
با فرو رفتن مرد توی اغوش جونگین اخمی روی پیشونیش نشست
مرد چندتا ضربه نسبتا محکم پشت جونگین زد و گفت:دیدم پیکو داره بالا پایین میپره نگو صاحبشو دیده
جونگین با لبخند از مرد فاصله گرفت و گفت: تو هنوز زنده ای؟فکر میکردم بم بم تا الان تو رو به کشتن داده با کاراش....
مرد تک خنده تلخی کرد و گفت: نمیتونی تصور کنی از وقتی دیگه اینجا نیومدی چقدر اینجا و صاحبش تغییر کرده
جونگین نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت
به نظر میومد توی ذهنش داره چیزیو مرور میکنه
مکث کوتاهی کرد و سرش رو بالا اورد و گفت: مرسی که از پیکو مراقبت کردی
مرد سری از روی تاسف تکون داد و گفت: جفتتون مثل همدیگه این ، فقط بحثو میپیچونین ...
با دیدن جیانگ که کمی دورتر ایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود سرفه ای کرد و گفت: معذرت میخوام قربان...خوش اومدین
و سوالی به جونگین خیره شد
جونگین چشمکی زد و گفت: یونگجه ایشون جیانگه ... همراه من اومده
جیانگ قدمی به جلو گذاشت و دستش رو به سمت مرد دراز کرد
جونگین دستش رو روی بازوی مرد کشید و گفت: ایشون یونگجه هستن دوست قدیمی من
مردی که یونگجه خطاب شده بود دستش رو توی دست جیانگ گذاشت و گفت: خوش اومدین قربان
جونگین روی زانو نشست و در حالی که سگ رو نوازش میکرد گفت: لازم نیست انقدر رسمی باشی
یونگجه با صدای ارومی پرسید: اتاق خودتون میمونین؟
جونگین بوسه ای روی سر پیکو نشوند و گفت: دختر خوبم...اره بم بم گفت من و جیانگ توی اتاقش بمونیم و خودش توی اتاق مهمان میمونه
یونگجه با نارضایتی سری تکون داد و سکوت کرد
جیانگ با دیدن جو سنگین اخم کمرنگی کرد
مشخص بود یونگجه با حضورش معذبه
نگاهی به جیانگ کرد و گفت:راه رو بلدین یا راهنماییتون کنم؟
جونگین بالاخره دست از نوازش سگ کشید و گفت: بلدم
یونگجه قلاده سگ رو کشید و در حالی که دور میشد گفت: قرارمون همونجای همیشگی
جونگین خندید و گفت: تو عوض بشو نیستی
با خروج مرد ، جونگین به سمت جیانگ چرخید و گفت: بریم یکم استراحت کنیم بعد بیایم با بم بم حرف بزنیم تا هم تو هم اون یکم اروم بشین
جیانگ پوزخندی زد و گفت: چقدرم که تو نگران منی...
و جلو تر از جونگین به راه افتاد
جونگین با چشم های گرد شده به جیانگ خیره شد
با قدم بلندی خودش رو به جیانگ رسوند و گفت: باشه هر چی تو بگی ولی حداقل بزار راهنماییت کنم تو که جایی رو بلد نیستی
جیانگ مکثی کرد و نگاه تیزی به جونگین انداخت و زیر لب زمزمه کرد: توام لنگه داداشتی ... فقط بلدین منو حرص بدین
جونگین لب هاش رو روی هم فشرد و جلوتر از جیانگ به راه افتاد
لبخند کمرنگی که روی لبهاش بود با هر پله ای که بالا میرفت کمرنگ تر میشد
جای جای این خونه با بم بم خاطره داشت و این اولین باری بود که با عنوان متفاوتی از "دوست پسر" وارد این خونه میشد
با صدای جیانگ از فکر بیرون اومد
_: راستی تو اسممو میدونی!
جمله اش خبری و پر از شگفتی بود انگار داشت به خودش خبر میداد
جونگین ابرویی بالا انداخت و گفت: چطور؟
جیانگ لبهاش رو روی هم فشرد و گفت: خب دفعه اولی که همدیگه رو ملاقات کردیم ییشینگ منو ژوسانگ معرفی کرد
جونگین با یاداوری اون روز خندید و گفت: من حتی قبل از اونم اسم واقعی تو و بقیه رو میدونستم
جونگین اخرین پله رو طی کرد و ایستاد تا جیانگ بهش برسه
جیانگ کنار جونگین ایستاد و گفت: ییبو خیلی مراقبه اطلاعاتمون جایی درز نکنه از کجا فهمیدی؟
جونگین چشمکی زد و گفت: منابع اطلاعاتی منو دست کم نگیر
جیانگ سری تکون داد و گفت: واقعا نباید اینکارو بکنم...حالا میفهمم چطوری بزرگ ترین قاچاقچی کره شدی
جونگین قدمی به سمت در مشکی رنگی که سمت چپ پله ها بود برداشت و گفت:من بهش میگم بیزینس
جیانگ هوفی کشید و گفت: من که دکترم و دو سه تا بیمارستان بزرگ تو چین دارم انقدر خودمو نمیگیرم
جونگین در رو باز کرد و کمی کنار کشید تا جیانگ وارد شه
جیانگ بی تعارف وارد شد و تشکری کرد
نگاهی به اطراف اتاق انداخت
اتاق بزرگی بود و دکورش ترکیبی از تناژ متفاوت خاکستری بود
خودش رو روی تخت پرت کرد و سعی کرد به اینکه صاحب اینجا چه کسیه فکر نکنه اما چندان موفق نبود
بدون اینکه چشم هاشو باز کنه گفت: وقتی که کلارا رو کشت تو باهاش بودی؟
سکوت جونگین باعث شد چشمهاش رو باز کنه و روی تخت نیم خیز بشه
جونگین اهی کشید و گفت: تقریبا توی همون تایم بود که ازش جدا شدم
جیانگ بی توجه به اینکه سوالش فضولیه و ربطی بهش نداره پرسید: چرا؟
جونگین به دیوار تکیه داد و دست هاش رو روی سینه اش قلاب کرد و گفت:اون میخواست با سیلور کار کنه تا کارش رو گسترش بده ... رقیب اصلی من!
جیانگ کامل روی تخت نشست و با چشم هایی که از شدت تعجب گشاد شده بود گفت: یعنی ما اومدیم از سیلور کمک بگیریم تا خودشو نابود کنیم؟
جونگین سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: نمیدونم چیشد ولی با سیلور همکاری نکرد یکی دیگه پیدا شد که حمایتش کرد...یه زن...کسی که باعث جدایی ما شد
جیانگ با گیجی به جونگین خیره شد و گفت: صبر کن! صبرکن! من گیج شدم
جونگین نفس عمیقی کشید
یاداوری اون روز ها از هر چیزی براش سخت تر بود
حتی سخت تر از روزی که با دستهای خودش پدرش رو توی زندان انداخت
تردید رو کنار گذاشت و گفت: بزار از اول برات تعریف کنم!
لبش رو گزید و ادامه داد: بم بم اینجا یه کار کوچیک برای خودش دست و پا کرده بود همونطور که میدونی اون کم کم رقیب هاش رو کنار زد و خودش رو به سختی بالا کشید اما کلارا رقیب راحتی براش نبود ... کلارا حامی قوی ای داشت و از خارج از کشور پشتیبانی میشد اون هم توسط قدرت بزرگی مثل یونیک ... قطعا کار راحتی براش نبود که اون رو کنار بزنه...پس اون باند های کوچیک تر رو راضی کرد تا یونیک رو بیرون کنن و اجازه بدن کلارا نماینده اونا اینجا باشه اما برای اون تنها این کافی نبود ... بم بم بلند پرواز بود و میخواست توی تایلند تاپ باشه ... اون موقع من سرگرم مذاکره با مشتری هایی بودم که با از بین رفتن سیلور تامین کننده ای نداشتن ... اخرین باری که اینجا بودم همه چیز خیلی پیچیده بود . بم بم میگفت شخصی خودشو سیلور معرفی کرده و میخواد بهش کمک کنه تا کلارا رو کنار بزنه و در عوض بم بم با هیچکس جز اون کار نکنه ... بم بم به اخرین امیدش چنگ زد و میخواست قبول کنه ... اون قبول کرد به محض اینکه کلارا پایین کشیده بشه با سیلور قرارداد ببنده اما هیچوقت فکرشو نمیکرد منظور سیلور کشتن کلارا باشه...من اون روزا پیشش نبودم ولی یادمه میگفت اگه کلارا لجبازی نکنه حاضره باهاش کنار بیاد و اجازه بده اون به کارش ادامه بده و درصدی به بم بم بده اما با پخش شدن خبر مرگ کلارا همه چیز بهم ریخت ... من و بم بم کلارا رو خوب میشناختیم ... وقتی بم بم خبر مرگشو بهم داد و گفت کار سیلوره سریع به اینجا اومدم...همه فکر میکردن که اون کار بم بمه اما نبود...خودش اون شب وقتی فهمید داغون شد تا وقتی اون باهاش تماس گرفت...
جیانگ وسط حرفش پرید و گفت: کی؟
جونگین شونه ای بالا انداخت و گفت: هیچوقت نفهمیدم...اون شب بم بم یه تماس داشت از طرف زنی که هیچوقت ندیدمش اما همه چیز از همون شب بهم ریخت بم بم رفت و وقتی برگشت میگفت باید همه چیز رو به دست بگیره...از کمکی حرف میزد که از طرف شخصی به بزرگی سیلور بود اما هیچ اسمی ازش نبود...تنها چیزی که میدونستیم اینه که اون یه زنه و من حدس میزدم همه چیز زیر سر اون زن باشه ... بم بم روز به روز بیشتر غرق کارش میشد و دیگه حتی احساس تاسف نمیکرد به خاطر کارهاش و اتفاقاتی که افتاده...اون زن بم بم رو توی مشتش گرفته بود و کاری کرده بود که عوض بشه
جیانگ لبش رو گزید و گفت: خب پس رابطه اتون چطور تموم شد؟
جونگین بغضش رو با پوزخندی پنهان کرد و گفت: اون زن ازش خواست تا کاری کنه که من هم طرفشون باشم و باهاشون قرارداد ببندم و وقتی من قبول نکردم به راحتی رابطه امون رو تموم کرد
جیانگ با صدای ضعیفی گفت: متاسفم
جونگین به جیانگ خیره شد و گفت: بم بم خیلی کارا کرد ولی مطمئنم اتفاقی که برای کلارا افتاد کار اون نبود
جیانگ با گیجی به جونگین خیره شد
تمام معادلاتش بهم ریخته بود و نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده
جونگین تکیه اش رو از دیوار گرفت و گفت: اینارو تعریف کردم چون حس میکردم باید یه سری چیزا رو بدونی تا احساسات روی تصمیمات برای اینده تاثیر نزاره و برای یه سو تفاهم خودت و دوستات رو نابود نکنی....
به سمت در رفت و ادامه داد: تو یکم استراحت کن من یه ساعت دیگه برمیگردم تا بریم با بم بم حرف بزنیم
و جیانگ رو توی اتاق تنها گذاشت
*
نگاهی به بادیگارد هاش انداخت و با لحن محکمی گفت: فقط دو نفرتون باهام بیاین و از دور مراقب باشین نمیخوام توجه ها رو جلب کنم
بادیگار نگاه مشکوکی به ژان انداخت و گفت: اگه فرار کنی....
ژان اخمی کرد و گفت: احمق نباش اگه میخواستم فرار کنم صبح توی قبرستون فرار میکردم
مکثی کرد و در حالی که از ماشین پیاده میشد گفت: اونجا شانس بیشتری از این کلاب مزخرف داشتم
و از ماشین پیاده شد
دستی به کتش کشید و با قدم های بلند به سمت کلاب به راه افتاد
با اینکه از اخرین باری که توی یه "کلاب" بود خاطره خوبی نداشت اما بهتر از این بود که توی زندانی که اسمش خونه بود بمونه
نفس عمیقی کشید و قدم هاش رو ارومتر کرد
هنوز برای ورود به کلاب تردید داشت و نمیدونست میتونه فضاش رو تحمل کنه یا نه
نفس عیقی کشید و برای اینکه به خودش روحیه بده زیر لب زمزمه کرد: چیزی نیست اگه نتونستی تحمل کنی فقط بیا بیرون...کسی نمیتونه به زور اون تو نگهت داره
لحظه ای مکث کرد و به نورهای رنگارنگ کلاب که هر چند ثانیه عوض میشد خیره شد
استرس و اضطراب یکباره بهش هجوم اورده بود و خاطره های دو سال گذشته رو براش یاداوری میکرد
دستهاش رو مشت کرد
تا کی قرار بود این ترس های مسخره رو تحمل کنه؟
با بیچارگی نگاهی به کلاب انداخت
فقط چند قدم با در فاصله داشت
_: یا برو داخل یا بکش کنار عوضی
از روی شونه نگاهی به چندتا پسری که پشت سرش بودن انداخت و قبل از اینکه پشیمون بشه تقریبا خودش رو توی کلاب پرت کرد
نفس هاش تند شده بود و حس میکرد قیافه اش شبیه احمق ها شده
دستی به کتش کشید
حالا که تا اینجا اومده بود نمیتونست عقب بکشه
شاید چندتا شات مشروب حالشو جا میاورد و میتونست کمی به ریلکس شدنش کمک کنه
با قدم های نامطمئن به سمت به سمت استیج رقص رفت و مراقب بود توی راه به کسی برخورد نکنه
باید یه جوری از یکی اطلاعات میگرفت
نگاهش به پسری که با یکی از کارکن ها حرف میزد افتاد
پسر چیزی به مرد داد و بعد به سمت پیست رفت
زبونش رو روی لبهاش کشید و به طعمه اش خیره شد
با اینکه پسر لباس معمولی تنش بود ولی میتونست حدس بزنه برای صاحب کلاب کار میکنه
با اینکه از اینکار متنفر بود اما چاره ای نداشت
از پشت به پسر نزدیک شد و لبهاش رو روی گوش پسر گذاشت و گفت: اسمت چیه خوشگلم؟
پسر با کمال میل بدنش رو به بدن ژان فشرد و گفت: وین
ژان دستهاش رو روی کمر پسر گذاشت و اون رو به سمت خودش چرخوند
پسر تقریبا خودش رو توی اغوش ژان انداخت و با دقت سر تا پاش رو از نظر گذروند
ژان با عذاب وجدان نگاهش رو به جایی پشت سر پسر دوخت
متنفر بود از راهی که انتخاب کرده بود
پسر اما با لحن خوشحالی گفت: تو چی؟
برعکس ژان که داشت خفه میشد پسر خوشحال بود که مرد مقابلش سر و وضع درستی داره و میتونه امشب یکم پول به جیب بزنه
ژان کوتاه گفت: شان
پسر لبخندی زد و یه راست رفت سر اصل مطلب: میخوای بریم بالا اتاق بگیریم؟
ژان نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت: اگه چیزی که میخوام رو بهم بگی دو برابر پولی که توی تخت گیرت میاد بهت میدم
پسر کمی خودش رو جمع کرد و کمی از ژان فاصله گرفت و گفت: چی میخوای؟
ژان دوتا صد دلاری از جیبش بیرون کشید و پرسید: تو شخصی به اسم چوی مینهو میشناسی؟
پسر بدون اینکه نگاهش رو از پولی که بین انگشت های ژان بگیره گفت: اره گاهی میاد اینجا و یه چیزایی میاره اما همش طبقه بالا پیش وی ای پی هاست
ژان در حالی که پول ها رو توی جیب پشتی پسر میذاشت گفت: یکی برای اطلاعاتت و اون یکی برای بسته نگه داشتن دهنت...
و به سرعت از پسر جدا شد
اطلاعاتی که میخواست اینجا نبود
اهی کشید
باید هر طور شده میرفت بالا و بیشتر راجب مینهو میفهمید
نگاهی به راه پله ای که دوتا نگهبان جلوش بودن انداخت
جدا از اینکه برای بالا رفتن نیاز بود وی ای پی باشه ، چجوری قرار بود اون دوتا گولاخ رو بپیچونه و تنهایی بره بالا؟
اگه با اون دوتا میرفت جلب توجه میکرد و باید قید اطلاعات رو میزد
بی حوصله به سمت دستشویی رفت
*
کارت وی ای پی اش رو به نگهبان نشون داد و به راحتی وارد شد
به سمت بار رفت و روی صندلی پایه بلند نشست
بارمن به سمتش
_:اومد چی میل دارین قربان؟
بدون اینکه نگاهش رو از اطراف بگیره گفت: مهم نیست فقط یه چیز قوی و گرون برام بیار
بارمن با بی احتیاطی روی میز خم شد و گفت: انگار حالت خوب نیست میخوای یه چیزی بهت بدم که از شر این حال خراب خلاص شی؟
بالاخره توجهش به بارمن جلب شد
_: مثلا چی؟
بارمن به مردی اشاره کرد و چند ثانیه بعد اون مرد کنارش روی صندلی نشسته بود
مرد دستش رو روی شونه ییبو گذاشت و گفت: بیا بریم دسشویی
ییبو با کنجکاوی به دنبال مرد ، به سمت دستشویی به راه افتاد...
YOU ARE READING
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfiction• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...