اونقدر توی فکر بود که متوجه نشد کی به خونه قدیمیشون رسید
نفس عمیقی کشید و به نمای خونه ای که دو سال بود همراه خاطراتش ترکش کرده بود خیره شد
بارها تا دم در اومده بود ولی هیچوقت جرات نداشت به داخل خونه بره
جرات رویارویی با اون همه خاطره رو نداشت
میترسید دوباره اون ها رو یادش بیاد و جنون همه جودش رو تسخیر کنه
میدونست جیانگ بیشتر وسایل رو جمع کرده و خونه تقریبا خالیه با این حال میتونست حتی با نگاه کردن به پنجره ژان رو ببینه که براش در حال دست تکون دادن و مسخره بازیه
مستی بود یا دلتنگی یا شاید هم قلب نیمه جونش ... هر چی که بود مجبورش کرد دستشو داخلی جیب پالتوش فرو کنه
با لمس دسته کلید فلزی و سردی که طبق عادت همه جا با خودش میبرد ، پوزخند روی لبهاش نقش بست
کلید رو توی مشتش گرفت و فشرد
خودش نبود ولی عادت هاش با ییبو مونده بود ....
و باز هم همون حسی که نمیدونست چیه وادارش کرد تا به جلو حرکت کنه و برای باز کردن در جلو بره
دستهاش میلرزید اما همون حس اشنا نمیزاشت به عقب برگرده و مثل همیشه فرار کنه
بالاخره در با صدای تیکی باز شد
در رو کمی با دست هل داد و وارد حیاط شد
از اون حیاط سرسبزی که اخرین بار دیده بود فقط درخت های بدون برگ و زمین پر از برگ های خشک و خاک گرفته مونده بود
درست مثل قلبش که ازش یه تیکه گوشت مونده بود از این خونه هم یه اسکلت خالی مونده بود
نفس عمیقی کشید ولی عطر خوشبوی گل ها رو حس نکرد
با دقت گوش داد ولی صدای خنده های ژان رو نشنید
با ریز بینی همه جا رو نگاه کرد ولی هیچ اثری نبود که نشون بده ژان هنوزم اینجاست
توده سمی توی گلوش رو با فرو فرستادن اب دهنش پایین فرستاد و به پاهاش دستور حرکت داد
حالا که تا اینجا اومده بود نمیتونست عقب بکشه
دستی لای موهاش کشید و چند پله منتهی به در ورودی خونه رو طی کرد
پشیمون بود ولی برای عقب کشیدن دیر بود
کند شدن ضربان قلبش رو با هر قدمی که برمیداشت حس میکرد ولی چه عیبی داشت اگه همینجا بمیره؟
جایی که بیشتر از همه جا حضور ژان رو حس میکرد
وسط پذیرایی خالی ایستاد و به اطراف نگاه کرد
تنها وسیله ای که داخل پذیرایی بود پیانویی بود که یوان عاشقش بود
پیانویی که ژان برای تولد پنج سالگیش براش خریده بود
پیانویی که روی پایه اش اسم هر سه نفرشون حک شده بود
دستش رو روی کلید های خاک گرفته پیانو کشید ولی اروم نشد
مثل دیوونه ها هیستریک خندید
بی توجه با خاکی بودن صندلی و کثیف شدن لباس های یک دست مشکیش روی صندلی نشست و شروع به نواختن قطعه ای کرد که ازش متنفر بود
نواخت و خوند برای تسکین قلب شکستش......Everything is blue
همه چيز آبيه (غمگینه)
His pills, his hands, his jeans
قرصاش ،دستاش، شلوار جیناش
And now I’m covered in the colors
و حالا من از رنگ ها پوشیده شدم
Pulled apart at the seams
و دریده میشم از ریشه
And it’s blue
و همه چيز آبيه (غمگینه)
And it’s blue
و همه چيز آبيه (غمگینه)
Everything is grey
همه چيز طوسيه
His hair, his smoke, his dreams
موهاش، دود سیگاراش، رویاهاش
And now he’s so devoid of color
و الان اون خالی از رنگه
He don’t know what it means
و نمیدونه این چه معنایی داره
And he’s blue
و اون آبیه (غمگینه)
And he’s blue
و اون آبیه (غمگینه)
You were a vision in the morning
تو یک منظره توی صبح بودی
When the light came through
وقتی که خورشید طلوع میکنه
I know I’ve only felt religion when I’ve lied with you
میدونم وقتی معنیه دین و ایمان رو فهمیدم که با تو خوابیدم
You said you’ll never be forgiven ’til your boys are too
تو گفتی تا دوستات بخشیده نشن هیچوقت بخشیده نمیشی
And I’m still waking every morning but it’s not with you
و من هنوز صبح ها از خواب بیدار میشم اما بدون تو
YOU ARE READING
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfiction• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...