pt. 38

50 12 2
                                    

لیانگ بو با شادی گفت: اخرین موقعیت اون شماره ای که بهم دادین رو پیدا کردم
بی اختیار از روی صندلی پرید که باعث شد صندلی با صدای بدی به زمین برخورد کنه
سریع گفت: ادرس رو برام بفرست
و گوشی رو قطع کرد
با قدم های بلند به سمت در انبار رفت اما لحظه ای مکث کرد
به سمت اون دو بادیگارد که هنوز مشغول بودن چرخید و گفت:به نفعتونه کارتونو درست انجام بدین وگرنه به سرنوشت این مرد دچار بشین من هیچ خطایی رو نمیبخشم
و بی توجه به اون پسر از انبار خارج شد
الان مسائل مهمتری از اون داشت
توی ماشین نشست و استارت زد که در سمت کمک راننده باز شد و کسی روش نشست
حدس اینکه کی بود زیاد سخت نبود پس فقط پاش رو روی گاز فشرد و حرکت کرد
بم بم به سرعت در رو بست و نفس راحتی کشید
نگاه شاکیش رو به ییبو دوخت و گفت: دیوونه شدی؟
ییبو بدون اینکه پاسخی به سوال پسر بده پاش رو بیشتر روی گاز فشرد و به سمت شهر روند
با صدای پیامی که براش اومد لبخندی زد و پیام رو باز کرد اما با دیدن ادرسی که لیانگ بو براش فرستاده بود محکم روی ترمز زد
سرش محکم به فرمون برخورد کرد اما بدون اینکه اهمیتی صاف نشست و دوباره به ادرس خیره شد
اون ساختمون لعنتی دقیقا رو به روی شرکتشون بود
بی اختیار نگاه ناباورش به سمت پسری که از درد ناله میکرد و دستش رو به بینیش گرفته بود خیره شد
یعنی تمام این مدت اون عوضی یه جایی کنار گوشش بود؟
دندون هاش رو با خشم روی هم سایید و دوباره پاش رو روی گاز فشرد که اینبار صدای فریاد پسر بلند شد
_:لعنت بهت میخوای منو بکشی؟
اونقدر فکرش مشغول بود که جوابی به پسر نداد
*
با دیدن پیامی که از برادرش دریافت کرده بود لبخندی زد و نفس راحتی کشید
همه چیز داشت همونطوری پیش میرفت که اونا میخواستن
قبل از خروج از اتاق ، شماره هیونسو رو گرفت و منتظر شد
_: لیدی!
سعی کرد پوزخندش رو بخوره
اون دقیقا همسن بچه اش بود و اون عوضی اینطوری باهاش لاس میزد؟
_: جناب وانگ!
مکثی کرد و ادامه داد: از طرف سیلور تماس میگیرم ... ایشون میخوان امشب برای موفقیت هامون توی بار جشن بگیرن و خواستن تا شما رو حضوری ببینن و به خاطر زحمت هاتون ازتون تشکر کنن
هیونسو با صدای که خوشحالیش رو به وضوح نشون میداد جواب داد: مگه میشه سیلور ازم دعوت کنه و رد کنم؟
پوزخند بی صدایی زد و گفت: پس من ادرس رو براتون میفرستم. شرایط رو که میدونید؟
هیونسو اهی کشید و گفت: اون ماسکای مسخره؟ باشه!
_: پس امشب میبینمتون جناب وانگ!
و گوشی رو قطع کرد
ادرس رو براش فرستاد و بدون برداشتن گوشیش از اتاق خارج شد
حالا نوبت به مهره اصلی این بازی رسیده بود
در زد و منتظر اجازه ورود شد
با شنیدن صداش دستش رو روی دستگیره گذاشت و اون رو پایین کشید
_: بیا داخل .
وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست
مرد پشت بهش روی صندلی قهوه ای رنگش نشسته بود و سیگاری بین انگشتهاش خودنمایی میکرد
دستهاش رو به عادت این چند وقت پشتش قلاب کرد و گفت: امشب با یائو داخل بار سیلور قرار گذاشتم
مرد به سمتش چرخید و گفت: خوبه بالاخره میتونم حساب اون دوتا بی عرضه رو برسم تا یکم از این اشفته بازار کم بشه
لبش رو گزید تا پوزخند نزنه
_: اگه اجازه بدین من برم کارا رو برای امشب ردیف کنم
مرد سری تکون داد و مشغول سیگار کشیدن شد
بی معطلی از اتاق بیرون اومد و به سمت بادیگارد ها رفت تا مطمئن بشه امشب خطایی ازشون سر نزنه
*
با دیدن در نیمه باز اسلحه اش رو بیرون کشید و نیم نگاهی به بم بم که درست مثل خودش اماده شلیک بود خیره شد
لبش رو گاز گرفت و در رو با دست ازادش به ارومی هل داد
با ندیدن کسی داخل پذیرایی کمی جلو رفت و تقریبا وارد شد
بدون اینکه گاردش رو پایین بیاره داخل رفت
وقتی اثری از کسی داخل پذیرایی پیدا نکرد زیر لب "لعنتی"ای زمزمه کرد
باز هم دیر رسیده بود
کمی اسلحه اش رو پایین اورد و گفت: لعنت! فکر کنم دیر رسیدیم
بم بم هم به طبعیت از ییبو اسلحه اش رو پایین اورد و گفت: فکر کنم همینطوره
کلافه نفسش رو فوت کرد و گفت: تو اشپزخونه رو بگرد منم اتاقا رو میگردم ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه
بم بم سری تکون داد و بی حرف به سمت اشپزخونه رفت
نگاهی به دور تا دور پذیرایی دوخت که چیزی توجهش رو جلب کرد جلو رفت و لیوان اب رو برداشت و اون رو سر ته کرد که اب داخلش روی میز ریخت
اما چیزی که ییبو میخواست اون سیمکارت لعنتی داخلش بود
سیمکارت رو برداشت و بالا گرفت و با دقت بهش خیره شد
شاید به دردش میخورد؟
سیمکارت رو توی جیبش گذاشت و به سمت اتاق ها رفت
وارد اتاق سمت چپی شد و نگاه کلی بهش انداخت
یدونه تخت و یدونه کمد .... به همین سادگی!
به سمت کمد رفت و درش رو باز کرد
کل کمد پر شده بود از کت و شلوار هایی به رنگ های مختلف! اما چیزی که توجهش رو جلب کرد عطر اشنای لباس ها بود
عطرشون بینی ییبو رو نوازش میکرد و تمام خاطرات لعنتیش رو یادش میاورد
با خشم دست برد و کاور ها رو یکی پس از دیگری بیرون کشید و روی زمین ریخت
وقتی چیز خاصی پیدا نکرد در کمد رو بهم کوبید و به سمت تخت رفت
اول زیرش رو بررسی کرد و بعد روتختی و بالشت و تشک تخت رو بلند کرد و روی زمین انداخت اما باز هم هیچی!
هیچ چیز خاصی توی اون اتاق کوفتی نبود
لبش رو از روی حرص گزید و از اتاق خارج شد و به سمت اتاق بعدی رفت
همین که وارد شد دستبند های اهنی ای که چهار طرف تخت به تاج و پایه های تخت بسته شده بود نظرش رو جلب کرد و بعد نوار چسب نقره ای رنگی که روی پاتختی بود و دوتا صندلی چوبی ساده که طناب کلفتی روش خود نمایی میکرد
پس اونا واقعا اینجا بودن؟
_: فکنم یه چیزی پیدا کردم
با صدای بم بم چشم هاش برق زد و بلافاصله از اتاق خارج شد
به سمت اشپزخونه رفت و بم بم رو وسط اشپزخونه دید
تنها چیزی که توی اشپزخونه بود یه میز ناهار خوری ساده 4 نفره بود که نشون میداد اون دوتا صندلی داخل اتاق متعلق به این میزه و یه قهوه ساز با یه ماگ مشکی کنارش!
به سمت بم بم رفت و به دستگاه مشکی رنگی که روی میز خیره شد
بم بم توضیح داد: دستگاه شنوده فکنم با این داشته به یه چیزی گوش میکرده
ییبو سری تکون داد
این مدل دستگاه رو خوب میشناخت
ژان بهش کار کردن با اون رو یاد داده بود و گفته بود این مدل فقط توی ایستگاه های پلیس پیدا میشه و البته که بهترینشونه
اخم هاش توی هم رفت . چرا همه چیز اینجا اون رو یاد ژان مینداخت؟ افکارش رو پس زد و سعی کرد تمرکز کنه
این یعنی اون فرد یه دزد نبود بلکه پلیس بود؟ اما اون که به رییس پلیس پول خوبی داده بود تا ازشون دور بمونه!
دندون هاش رو روی هم سایید
واقعا با کی طرف بود؟ سیلور؟ پلیس؟ یا یه پلیس که عضو سیلوره؟
روی یکی از صندلی ها نشست و با فشار دادن چندتا دکمه وارد حافظه دستگاه شد
این دستگاه به طور خودکار هر چیزی که با اون مایک کوچیک شنود میشد رو ضبط میکرد و این بهترین بخشش بود
همین که دکمه پخش رو فشرد مکالمات امروز عصرش با جونگین داخل شرکت پخش شد
با ناباوری سرش رو بالا اورد و به بم بم خیره شد
یعنی اون اشغال تا این حد نزدیکشون شده بود که توی شرکت شنود گذاشته بود؟
دستی به صورتش کشید و به ساعتش نگاه کرد
ساعت 10 بود و فقط یک ساعت وقت داشت تا تصمیم بگیره به اون بار کوفتی میره یا نه!
بم بم دستگاه رو خاموش کرد و گفت: باید حواست رو بیشتر جمع کنی!
سرش رو به سرعت بالا اورد و چشم غره ای به بم بم رفت
واقعا لازم نداشت یه غریبه تازه از راه رسیده اینو بهش یاداوری کنه
عصبانیتش رو سر تنها کسی که اطرافش بود خالی کرد و گفت: اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا دنبالم راه افتادی؟
پسر خندید و با خونسردی گفت: هی هی اروم باش من فقط اومده بودم چون جونگین ازم خواسته بود . اگه بهم بگی کجاست میرم و مزاحمت نمیشم و یه موقع بهتر برای حرف زدن میام
و با دست اشاره ای به خون هایی که روی بدنش خشک شده بود کرد
ییبو اخم غلیظی کرد و از لای دندون های کلید شدش گفت: فقط از جلوی چشام دور شو بچه جون
بم بم شونه ای بالا انداخت و طبق خواسته ییبو از اونجا خارج شد
به دیواره اسانسور تکیه داد و نفس عمیقی کشید
خوشحال بود که به موقع متوجه شده بود که مقصد ییبو کجاست و تونسته بود به ژان خبر بده
گوشیش رو بیرون کشید و برای ژان تایپ کرد "همه چیز مرتبه"
با رفتن بم بم نفس عمیقی کشید
موندن اینجا وقتی به طور کامل تخلیه شده بود فایده ای نداشت حداقل میتونست بره و به اون قرار کوفتی داخل اون بار برسه
از اون خونه لعنتی بیرون اومد و به خودش یاداوری کرد همه شرکت و خونه و حتی لباس ها و ماشین هاشون رو چک کنه تا شنود یا ردیابی کسی بهشون نچسبونده باشه و افرادش رو غربال کنه
هم برای رفتن به خونه دیر بود و هم ماسک یونیکورنش توی شرکت بود پس تصمیم گرفت همونجا یه دوش ساده بگیره اما لباس نداشت
با یاداوری کت و شلوار هایی که داخل اتاق بود پوزخندی زد
با اینکه زیاد خوشش نمیومد لباس های کس دیگه ای رو بپوشه انگار چاره ای نداشت والبته که بدش نمیومد ریکشن اون عوضی رو وقتی لباس هاش رو تن ییبو میبینه ، ببینه و اصلا ابدا عطر روی اون لباس ها وسوسه اش نکرده بود
اصلا نمیخواست اون لباس ها رو بپوشه تا یک بار دیگه فکر کنه ژان پیششه و به خاطر در اغوش گرفتن اونه که لباس هاش بوی اونو گرفته
قدمهاش رو به سمت اتاق کشید و اولین کت و شلواری که دم دستش اومد رو برداشت و از اون خونه لعنتی خارج شد
*
پشت سر مرد وارد بار شد
با دیدن فضای خالی بار لبخندی زد
بین راه ماشین بادیگارد ها با افرادی که از قبل هماهنگ کرده بود عوض شده بود و خیالش راحت بود همه تحت کنترلشن
مرد با تعجب به سمتش چرخید و گفت: اینجا چخبره؟
هنوز جوابی به مرد نداده بود که مردی از پشت ستونی که دقیقا کنارش ایستاده بودن بیرون اومد و اسلحه ای روی سرش گذاشت
صدای سرد کسی که اسلحه توی دستش بود تن مرد رو لرزوند
_: بالاخره وقت تسویه حساب رسید
مرد با تعجب به اون و بادیگارد های پشت سرش خیره شد بود بلکه کاری انجام بدن اما زن قدمی عقب کشید و شونه ای بالا انداخت
مرد با خشم به سمت کسی که روش اسلحه کشیده بود چرخید و گفت: میبینم که خیلی شجاع شدی شیائو ژان!
ژان لبخند کجی زد که زیر ماسکش دیده نشد
_: از بس زر زر کردی خسته نشدی؟ امشب فقط باید اون دهن لعنتیتو بسته نگهداری و به نمایش نگاه کنی!
مرد دندون هاش رو روی هم سایید و رو به زن گفت: اعتماد دوباره به تو بدترین اشتباه عمرم بود
قبل از اینکه زن بخواد پاسخی به مرد بده ژان پیش دستی کرد و گفت: بادیگارد ها رو بفرست دم در تا مطمئن بشیم کسی قرار نیست مزاحم نمایش امشب بشه
زن سری تکون داد و با دست با بادیگارد ها اشاره کرد
چندتا از اونها به سمت در رفتن و بقیه اشون مسلح گوشه و کنار بار ایستادن
ژان قدمی عقب کشید و گفت: چرا نمیشینی؟ امشب طولانی تر از اونیه که فکرش رو بکنی
مرد پوزخندی زد و در حالی که به سمت مبل میرفت گفت: اون شریک جرم فسقلیت کجاس؟
ژان پاسخی بهش نداد و به سمت زن رفت
زن رو به نرمی در اغوش کشید و گفت: دلم برات تنگ شده بود
زن متقابلا اون رو به اغوش کشید و گفت: منم همینطور
ژان با صدای ارومی زمزمه کرد: دخترت و همسر سابقت حالشون خوبه؟
زن ابرویی از این همه زیرکی ژان بالا انداخت و گفت: اره هاشوان و چینگ خوبن و از این هیاهو کاملا دورن و باید بگم کاملیا و یوان هم حالشون خوبه جای نگرانی نیست اونا اونجا جاشون امنه هر چند نمیدونم اون دوتا بچه چطور از اونجا سر دراوردن
(ن*فهمیدین اون زنی که کل داستان ازش حرف میزدیم کی بود دیگه؟)
ژان شرمنده سرش رو پایین انداخت
لی سو ضربه ای به شونه ژان زد و گفت: هی هی فعلا باید روی نقشه تمرکز کنیم
ژان سری تکون داد و گفت: از یائو خبری نشد؟
لی سو گوشیش رو بیرون کشید و گفت: اخرین خبری که ازش دارم این بود که داشت هیونسو رو در حال اومدن به اینجا تعقیب میکرد
ژان با استرس دستی داخل موهاش کشید و گفت: پس چیز زیادی نمونده برسه
لی سو سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: اره فقط مونده ییبو! بم بم هنوز خبری ازش نداده!
با اومدن اسم ییبو بی اختیار بدنش لرزید
لی سو با ناراحتی دستی روی بازوش گذاشت و گفت: اون درک میکنه!
ژان سری تکون داد و چیزی نگفت
اون ییبو رو بهتر از هرکی میشناخت و میدونست قرار نیست به راحتی با این موضوع کنار بیاد
نفس عمیقی برای اروم کردن خودش کشید که صدای یکی از بادیگارد ها باعث شد نفسش توی سینه اش حبس بشه
_: جناب یائو اومدن
و چند ثانیه بعد یائو در حالی که اسلحه اش رو روی سر مردی که ماسک یک ببر نقره ای رنگ رو روی صورتش داشت وارد شد
مردی که روی مبل نشسته بود با دیدن اون ماسک از جا پرید و توجه ها رو به خودش جلب کرد
هیونسو که نقاب ببر رو روی صورتش داشت شوکه به مردی که نقاب گرگ روی صورتش بود خیره شد
اون نقاب...مگه میشد اون نقاب رو یادش بره!
با ضربه ای که به شونه اش وارد شد بی اختیار قدمی به جلو گذاشت و به سختی تعادلش رو حفظ کرد
با خشم به عقب چرخید و به اون عوضی ای که یهو از ناکجا اباد پیدا شده بود و راننده و دست راستش رو کشته بود خیره شد
یائو اما با خونسردی دوباره ضربه ای به شونه مرد زد و گفت: بتمرگ روی اون مبل لعنتی!
با خشم دندون هاش رو روی هم سایید و به سمت یکی از مبل ها رفت
بین این همه اسلحه چاره ای جز اطاعت نداشت
مقابل مردی که ماسک گرگ به صورت داشت نشست و در سکوت بهش خیره شد
فکر میکرد اون مرده و حالا که اون رو زنده میدید نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده
باید از دیدن معشوقه قدیمیش خوشحال میبود یا به خاطر خیانتی که بهش کرده بود همینجا یه گلوله توی مغزش خالی میکرد؟ البته که فعلا برای انجام هر دو گزینه دستش بسته بود!
یائو با صدای بلند دوتا از بادیگارد ها رو صدا کرد و با صدایی که همه بتونن بشنون گفت: شما دونفر بالای سر این اشغالا واستین و اسلحه اتون اماده شلیک باشه هر حرکت اضافه ای که کردن یه گلوله حرومشون کنین
لحنش کاملا سرد و جدی بود و جای شکی باقی نمیزاشت
دو بادیگارد بی معطلی اطاعت کردن و جایی که بهشون گفته شده بود مستقر شدن
وقتی خیالش راحت شد به سمت اون ژان و لی سو چرخید و قدم های سریع خودش رو به اون دو نفر رسوند
لی سو رو در اغوش کشید و کنار ژان ایستاد و دستش رو گرفت
برای همشون لحظات استرس اوری بود و هیچکس جز خودشون نمیتونست درکشون کنه
هیچکس نمیتونست بفهمه اینکه تصمیم بگیری از کسایی که از پوست و گوشت و خون خودتن انتقام بگیری چقدر سخته
یائو نگاهی به اطراف انداخت و گفت: بم بم هنوز نرسیده؟
ژان کلافی دستی بین موهاش کشید و بی اختیار نگاهش به سمت ساعت مچیش کشیده شد
11:15 دقیقه بود و هنوز خبری از ییبو و بم بم نبود
_: دیر کردن نکنه نیا.....
هنوز حرفش تموم نشده بود که شخصی به شدت به داخل پرت شد و صدای ناله اش بلند شد
هنوز پرت شدن بم بم به داخل رو هضم نکرده بودن که ییبو وارد شد
بی توجه به همشون روی شکم بم بم نشست و مشت هاش رو داخل صورت بم بم فرود می اورد و همزمان کلماتی مثل "خائن ، اشغال ، مادر فاکر" رو زمزمه میکرد
یائو زودتر از بقیه به خودش اومد و به سمت ییبو رفت
از پشت دستهاش رو دور شونه ییبو حلقه کرد و سعی کرد اون رو عقب بکشه که دوتا بادیگارد دیگه هم به کمکش رفتن
ییبو مقابل بم بم ایستاد و در حالی که سینه اش به خاطر مبارزه و خشم بالا پایین میشد سعی میکرد خودش رو از دست اون عوضیایی که گرفته بودنش ازاد کنه و دوباره بهش حمله کنه
اون رو دقیقا وقتی میخواست وارد بار بشه دیده بود که داشت اون ماسک مار لعنتی رو میزد
یائو عقب کشید و اجازه داد اون دو بادیگارد ییبو رو مهار کنن
وقتی کمی اروم گرفت تازه تونستن به اطراف نگاه کنه و موقعیت رو انالیز کنه . از بین تمام افرادی که داخل بار بودن و ماسک به صورت داشتن هیچکس رو جز بم بم نمیشناخت واسلحه هایی که به سمتش نشونه رفته بودن نشون میداد خودش رو بدجور توی تله انداخته
بم بم به کمک یائو خودش رو جمع و جور کرد و صاف ایستاد
لی سو با دیدن نگاه خیره ژان به ییبو اهی کشید و بادیگارد ها اشاره کرد تا اون رو کنار اون دو نفر دیگه روی مبل بنشونن
بم بم در حالی یائو زیر بغلش رو گرفته بود کنارشون ایستاد و گفت: فکر کنم زمان بندیم افتضاح بود
لی سو خندید و گفت: همینطوره داداش کوچولو
بم بم با شنیدن اون لفظ اخمی کرد اما چیزی نگفت . خواهر بزرگترش قرار نبود هیچوقت ابرو داری کنه
بم بم نگاهش رو دور تا دور بار چرخوند و گفت: پس جونگین و بقیه کجان؟
ژان بالاخره لبهای خشک شده اش رو تکون داد و با صدای ارومی گفت: بالان ... الان دیگه میتونیم بیاریمشون پایین
بم بم به سختی ایستاد و گفت: من میرم بیارمشون تا شروع کنیم
ژان سری تکون داد و بم بم به سمت راه پله ، جایی که به بخش اتاقا راه داشت رفت
با حس کردن نگاه سنگینی سرش رو چرخوند و با دیدن نگاه خیره ییبو روی خودش از ترس یخ زد
نکنه شک کرده بود؟ با دیدن بم بم که همراه اون سه نفر داشت پایین میومد نفس عمیقی کشید
دیگه وقتش بود ... دیگه وقتش بود حقیقتی که به خاطرش این همه بدبختی کشیده بودن رو بازگو کنه
با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: وقتشه شروع کنیم
بم بم اون سه نفر رو به گوشه بار هدایت کرد و نگاه ترسناک ییبو رو که روش زوم شده بود به جون خرید
یائو وقتی خیالش از جمع شدن همه راحت شد قدمی به جلو گذاشت و ماسکش رو برداشت
خشم و عصبانیت تنها چیزایی بود که تو چشم های کسایی که توی بار بودن میتونست ببینه اما اهمیتی نداشت
ماسکش رو روی زمین رها کرد و شروع کرد: 50 سال قبل چهارتا دوست بودن که از بچگی باهم بزرگ شده بودن . دوتا از اونها واقعا برادر بودن و دوتا دیگه از یتیم خونه اورده شده بودن اما هر چهارتای اونها باهم مثل یه تیم اموزش دیدن و در اخر یه تیم حرفه ای شدن . تیمی که سیلور رو تاسیس کردن
مکثی کرد و ادامه داد: وانگ جینسو و وانگ هیونسو اون دو برادر و شیائو جونها و ون روهان اون دو بچه ای بودن که از یتیم خونه اورده شده بودن اما این وسط جونها دوست نداشت تا مثل بقیه با خونسردی ادم بکشه و با این قضیه مخالف بود و همین باعث شد تا کم و بیش خودش رو از سیلور و کثیف کاری هاش بیرون بکشه . معمولا جزای کسی که بخواد از چنین گنگ هایی بیرون بره مرگه اما از اونجایی که جینسو ، پسر بزرگ وانگ بهش علاقه مند بود کسی نمیتونست کاری بکنه اما این فقط جینسو نبود که به جونها علاقه داشت . کوچک ترین فرد اکیپشون یعنی روهان هم به اون علاقه مند بود و برادر کوچکتر وانگ یعنی هیونسو به روهان علاقه مند بود و وقتی این قضیه رو فهمید سعی کرد هر طوری شده از شر جونها خلاص بشه و وقتی که جونها بی توجه به همشون با یه خدمتکار که از عمارت وانگ فرار کرده بود ازدواج کرد ، روی اتیش خشم جینسو بیشتر بنزین ریخت و بالاخره بعد از چند سال جینسو رو متقاعد کرد تا از جونها به خاطر بهم زدن دوستیشون و رد کردن عشق جینسو انتقام بگیره و همینطور هم شد و جینسو بدون توجه به اینکه جونها یه بچه 4 ساله داره و همسرش بچه دومشون رو 9 ماهه بارداره یه تصادف ساختگی ترتیب داد و اون خانواده رو جز اون بچه 4 ساله که به طور معجزه اسایی از اون تصادف نجات پیدا کرد ، کشت. بعد از مردن جونها ، روهان هم از اون دو برادر جدا شد و اون دو برادر بعد از تجربه تلخ عشق هر کدوم ازدواج کردن که حاصل ازدواج جینسو جکسون و ییبو بودن و حاصل ازدواج هیونسو ...
با دست به مردی که ماسک ببر داشت و بعد به پسر هایی که گوشه بار با ماسک های ساده ای که ژان به صورتشون زده بود اشاره کرد و ادامه داد: جونگین و ییشینگ بودن
همین که حرفش تموم شد بم بم و بادیگاردی که بالای سر هیونسو بود ماسک هاشون رو برداشتن
ییبو با دیدن چهره کسی که توی دنیا بیشتر از همه ازش متنفر بود از جا پرید که دستهای بادیگاردی  که بالای سرش بود روی شونه اش نشست و اون رو دوباره سرجاش نشوند
جونگین و ییشینگ نگاه ناامیدی رد و بدل کردن
رازشون بالاخره فاش شده بود و دیگه چیزی برای ترسیدن نداشتن
تنها این وسط نگاه ناباور جیانگ بود که هی به این طرف و اون طرف کشیده میشد و بم بم رو به خنده می انداخت
یائو ادامه داد: اما برادر کوچک تر به خاطر از دست دادن روهان جینسو رو مقصر میدونست که با رفتن اون از گنگ موافقت کرده بود و بعد از اینکه برادر بزرگش رو با کمک جکسون کشت خودش همه چیز رو به دست گرفت و جکسون با علم به اینکه عموش از همجنسگراها متنفره نقشه ای چید و برادر کوچکش رو که هم پدر و هم عموش علاقه زیادی بهش داشتن و همه میدونستن وارث سیلوره از خونه بیرون انداخت و بعد از اون سراغ عموش رفت و اون رو هم از تخت پایین کشید و توی سن 25 سالگی سیلور رو به دست گرفت . هیونسو به کره ، جایی که خانواده اش اونجا بود رفت و سعی کرد اونجا کاری برای خودش دست و پا کنه اما طولی نکشید که همسر و پسر کوچیکش ییشینگ به چین فرار کردن و وقتی برای یکی از معامله هاش و پیدا کردن همسر و پسرش به چین اومده بود توسط شیائو ژان ، پسر شیائو جونها دستگیر و برای باقی عمرش به زندان رفت . البته که پسر بزرگش جونگین توی این دستگیری و اطلاعاتی که به پلیس داده بود بی تاثیر نبود اما اینجا رو باش! کارما! پسر کسی که کشته بودش اون رو برای همیشه پشت میله ها انداخته بود!
به سمت مردی که ماسک گرگ داشت چرخید و گفت: خب حالا چطوره یکم راجع به روهان حرف بزنیم؟
بادیگاردی که پشت سرش ایستاده بود ماسک گرگ رو از روی صورتش برداشت و چهره مرد نمایان شد
یائو ادامه داد: ون روهان! بعد از جدا شدن از سیلور باند خودش رو تاسیس کرد و اونقدر اروم گسترشش داد که سیلور متوجهش نشه . ازدواج کرد و دوتا بچه به اسم ون چینگ و ون بم بم داشت. اما برای امنیت بچه هاش یکی رو به همراه همسرش به تایلند فرستاد و اسم دیگری رو به لی سو تغییر داد.
لی سو و بم بم ماسک هاشون رو برداشت
لی سو کنار یائو ایستاد و دستش رو روی شونه اش گذاشت
یائو کنار رفت و اجازه داد تا لی سو ادامه بده
لی سو لب هاش رو با زبون تر کرد و گفت: اون اروم رشد کرد و وقتی فهمید پسر کوچکِ جینسو از خونه بیرون انداخته شده بی معطلی اون رو جذب کرد و بر حسب اتفاق پسر کوچک هیونسو هم که زمزمه هایی از پسر عموی کوچکش شنیده بود که اون از اینکارها متنفره و...پس تصمیم گرفت پیداش کنه و اون رو توی باند ون پیدا کرد و باهاش دوست شد و شروع به جاسوسی برای ییبو کرد . از اینجا به بعدش فکر نکنم نیاز به توضیح داشته باشه که با نقشه جکسون شیائو ژان وارد باند ون شد و به کمک من و ییبو و ژان اون باند متلاشی شد و ون روهان دستگیر شد و قرار بود اعدام بشه اما با نفوذی که توی پلیس داشت مرگش رو جعل و به امریکا فرار کرد و اونجا به طور مخفیانه با علم به اینکه جکسون مرده و سیلور نابود شده به اسم سیلور شروع به فعالیت کرد و به لطف اعتبار سیلور خیلی سریع پیشرفت کرد و تنها باقی مونده سیلور یعنی یائو رو جذب کرد
نگاهی به تنها افرادی که هنوز توی اتاق ماسک داشتن کرد
قطعا همه حتی با وجود اون ماسک از هویت ییبو خبر داشتن و ژان؟
بالاخره نوبت اون بود
کنار لی سو ایستاد و ماسکش رو برداشت
نگاه های خشمگین بقیه رو روی خودش حس میکرد اما تنها کسی که اهمیت داشت کسی بود که رو به روش نشسته بود و حتی از پشت ماسک میتونست نگاه خیره و شوکه اش رو حس کنه
نفسی گرفت و گفت: روهان بعد رفتن به امریکا تصمیم گرفت از ما انتقام بگیره . با اینکه یه مدت طول کشید اما انجامش داد . یوان رو دزدید و مرگ من رو جعل کرد و من رو قاچاقی به امریکا برد و ازم استفاده کرد تا به نقشه هاش برسه
ییبو بی اختیار دست برد و نقابش رو برداشت
بدنش بی اختیار اون رو به سمت ژان هدایت کرد و مقابلش ایستاد
ژان حبس شدن نفس بقیه رو داخل سینه اشون حس کرد و بدتر از همه خودش بود که از لحظه ای که ماسکش رو برداشته بود تمام بدنش یخ زده بود و به سختی نفسش بالا میومد
فاصله بینشون سریعتر از چیزی که فکرش رو میکرد تموم شد و بالاخره ییبو مقابل ژان ایستاد و ژان تازه میتونست کت و شلوار خودش رو تن ییبو ببینه و این ضربان قلبش رو بالاتر میبرد
دست ییبو بالا اومد و روی گونه اش نشست
لبهاش از ترس میلرزید و نمیتونست واکنشی نشون بده
چشم های پر شده از اشکش قلب ژان رو به درد میاورد و لحظه ای که ییبو درست مقابل چشم هاش روی زمین افتاد قلب اون هم از حرکت ایستاد
دوییدن جیانگ به سمت ییبو رو دید
بادیگارد هایی که سعی کردن جلوش رو بگیرن و یائویی که فریاد زد بزارین بیاد رو دید
جیانگی که نبض ییبو رو گرفت و فریاد زد نبض نداره رو دید
لی سویی که گوشیش رو بیرون کشید و با شخصی تماس گرفت رو دید
جیانگی که استین هاش رو بالا زد و مشغول دادن ماساژ قلبی شد رو دید اما هیچ درکی از فضا نداشت
هنوز دست داغ ییبو روی گونه اش رو حس میکرد و میتونست چشم های اشکیش رو مقابلش ببینه
بی اختیار سرش رو پایین انداخت و به چشم های بسته ییبو خیره شد
اون اینجا بود ... بالاخره به ییبو گفته بود که زنده اس پس چرا ییبو خوابیده بود؟
سنگین شدن و تیر کشیدن سرش و شل شدن عضلاتش رو هر لحظه بیشتر از قبل حس میکرد و این خوب نبود
سیاهی رفتن چشم هاش چرخیدن فضای بار دور سرش اصلا خوب نبود
دستش رو به سمت ییبو دراز کرد و به سمت چپ کج شد و اخرین چیزی که قبل از اینکه روی زمین بیوفته و چشم هاش بسته بشه ، دید چشم های بسته ییبو و تلاش های جیانگ برای برگردوندن روح یک نفر به بدنش بود

𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang