همین که وارد اتاق شد ، سیلی محکمی روی صورتش نشست
با چشم هایی که برق میزد به ییبو خیره شد
ییبو به سمت تخت وسط اتاق هلش داد و گفت: تقصیر منه اره؟
با تخسی سری به معنای تایید تکون داد و گفت: اره
ییبو پوزخندی زد و قدمی به سمتش برداشت
خم شد و دستاشو به دستبند های چرمی که به 4 طرف تخت وصل بود ، بست
ژان نگاه خمارش رو به ییبو دوخت
بسته بودن دست هاش براش شیرین بود
حس چرم روی مچ هاش بهش ارامش میداد
ییبو استین هاشو تا ارنج بالا زد و گفت: امشب چی میخوای؟
ژان با ذوق گفت: اون شلاق جدیده رو تا حالا امتحان نکردی
ییبو پوزخندی زد و گفت: امشب قرار نیست لذت ببری
روی صورتش خم شد و گفت: سرمیز ناهار تحریکم میکنی....!!
ژان لبخند دندون نمایی زد و سکوت کرد
به خوبی میدونست ییبو روی ترقوه و گردنش حساسه و اگه کمی باهاشون جلوش بازی کنه ، به راحتی تحریک میشه پس با اینکه میدونست بعدا قراره تنبیه بشه باز هم سر میز ناهار با دست و دلبازی چندتا دکمه اول پیراهنش را باز گذاشته بود و حین خوردن ناهار هی روی گردنش دست میکشید و ییبو رو دلتنگ تر میکرد
ژان نگاهش رو به پایین تنه ییبو دوخت و با مظلوم ترین لحنش گفت: من فقط تو رو میخواستم
ییبو پوزخندش رو پر رنگ تر کرد و به سمت شلاق ها رفت
ژان به قدم های اروم ییبو خیره شد
هر چی اون با ارامش پیش میرفت ژان تشنه تر میشد
تشنه برای حس ضربه های قدرتمند ییبو روی بدنِ محتاج دردش...!
یه هفته دوری از ییبو رو به سختی تحمل کرده بود و این ارامشِ ییبو ، روی اعصابش میرفت
همیشه خونسردی بیش از حد ییبو عصبیش میکرد و الان بیشتر از هر وقت دیگه ای عصبانی بود
ییبو از داخل کشو گیره نیپل و ویبراتور رو در اورد
چرخید و به چشم های گرد شده و دلخور ژان ، خیره شد
ییبو با تمسخر گفت: گفتم که قرار نیس لذت ببری
روی تخت کنار ژان نشست
دستش رو روی گونه ژان گذاشت و با انگشت شصتش رو نوازش وار روی لبهای ژان کشید
تشنه چشیدن طعم شیرین لبهاش بود اما هنوز زود بود...
ژان چشم هاشو با لذت بست و انگشت ییبو رو به نرمی بوسید
با حس دردی که توی سینش پیچید چشم هاشو باز کرد و به گیره ای که به نیپلش وصل شده بود خیره شد
دهنش رو برای اعتراض باز کرد که ییبو سریع دهنش رو با گگ بست
ابرویی به نشونه پیروزی بالا انداخت و چشم های خمار و مشتاق ژان خیره شد
ژان اعتراض امیز ناله ای کرد و تابی به بدنش داد
ییبو بی اختیار پوزخندی زد و در حالی که موهای ژان رو از روی صورتش کنار میزد گفت: اعتراضتو باور کنم یا اشتیاق توی چشم هاتو؟
خم شد و لبهاش رو روی گردن ژان گذاشت
گاز محکمی از گردنش گرفت و مارکی کنار رد گازش به جا گذاشت
با صدای بمی گفت: دستتو روی همین گردن میکشیدی و منو تشنه میکردی نه؟
ژان با اشتیاق سرشو به معنای تایید تکون داد
ییبو اخمی کرد و به گردنش حمله کرد
خشونت توی بوسه هاش موج میزد و ژان رو برای اینکه دستاشو توی موهای ییبو فرو ببره تحریک میکرد
جای جای پوستش رو گاز گرفت و رد به جا گذاشت
نفس عمیقی کشید و عطر بدن ژان رو که با عطر شکلات تلخ مخلوط شده بود به ریه کشید
شکلات تلخ .... عطر مورد علاقه ییبو ....
نفس کشید و ارامش رو به روحش تزریق کرد
ژان نه فقط باعث ارامش جسمش میشد بلکه ارامش روحیش رو هم تامین میکرد
دستش رو روی یقه پیراهن ژان گذاشت و بدون اینکه زحمتی به خودش برای باز کردن دکمه هاش بده ، با یه حرکت پارش کرد
نفس های تند شده ژان نشون از بی قراریش میداد
ییبو پایین تر اومد و گازی از ترقوش گرفت
ژان از لای چشمای نیمه بازش ، به ییبو که با خونسردی پیش میرفت ، نگاه کرد
همیشه همینجوری بود هر چی اون تشنه تر میشد ییبو با خونسردی بیشتری پیش میرفت
انگار از دیوونه کردنش خوشش میومد
ییبو نوک انگشتاش رو نوازش وار روی پوست داغ ژان کشید
ژان دست هاش رو تکون داد و سرش رو کمی بالا گرفت
ییبو نیشخندی زد و گفت: حالا حالا ها قرار نیست به چیزی که میخوای برسی
ژان فحشی به ییبو داد که به خاطر بسته بودن دهنش چیز زیادی مشخص نشد
ارزو میکرد لبهاش ازاد بود تا با حرفهاش ، ییبو رو به تحریک میکرد ولی ییبو خوب بلد بود چجوری همه راه ها رو براش ببنده
ییبو لب هاش رو به نیپل ژان نزدیک کرد
نفس های داغش که روی تنش فرود می اومد بیشتر تشنش میکرد
سفت شدن التش رو حس میکرد
درد نیپل هاش لحظه به لحظه بیشتر میشد و ییبو بی توجه به اون مشغول کار خودش بود
ژان اخمی کرد و نفس هاشو عصبی بیرون داد
ییبو دست دراز کرد و گیره نیپل رو لحظه ای برداشت ولی روباره اونها رو سرجاش برگردوند
ناله ای کرد و قوسی به بدنش داد
از این گیره ها حتی بیشتر از ویبراتور و گگ بدش میومد
ژان نگاه خشمگینش رو به چشم های ییبو دوخت
ییبو: بدت میاد از اینا نه؟
ژان چیزی نگفت ... حتی اگه میخواست هم نمیتونست چیزی بگه
ییبو عقب کشید و به چهره ناراضی ژان خیره شد
ژان نفس عمیقی کشید
اولش شاید درد زیادی رو حس نمیکرد اما لحظه به لحظه درد بیشتر و بیشتر میشد و الان حس میکرد پوستش داره کنده میشه
پوست سفیدش که لای گیره ، گیر کرده بود کم کم به سرخی زد
ییبو دستش رو روی الت سفت شده ژان گذاشت و فشار محکمی وارد کرد
ژان اخی گفت که صداش به خاطر گگ کمی نامفهوم بود
ییبو دکمه شلوارش رو باز کرد
نگاهش روی باکسر مشکی رنگ ژان که کمی خیس شده بود ثابت شد
لذت توی وجودش پیچید
شلوار و باکسر ژان رو از پاش در اورد و به گوشه اتاق پرت کرد
ویبراتور رو روشن کرد و روی رون ژان کشید
ژان ناخوداگاه پاهاش رو بهم نزدیک تر کرد
ییبو سیلی محکمی روی رونش نشوند و گفت: تکون نخور
ژان مطیعانه دوباره پاهاش رو از هم فاصله داد و خودش رو در اختیار ییبو گذاشت
ییبو پوزخند پیروزی زد و ویبراتور رو روی پوست ژان حرکت داد
ژان گگ رو لای دندون هاش بیشتر فشار داد
گوشه لبش کمی میسوخت و طعم خون رو داخل دهنش به وضوح حس میکرد
ییبو ویبراتور رو حرکت داد و به سمت باسنش برد
بدون هیچ رحمی ویبراتور رو با فشار وارد ژان کرد
ژان اهی کشید
سایز ویبراتور در مقایسه با الت ییبو کمتر بود اما باز هم وارد شدن اون حجم به بدنش بدون هیچ امادگی ای ، کمی درد داشت
ییبو وقتی از جای ویبراتور خیالش راحت شد از روی تخت بلند شد و رو به روی ژان روی صندلی نشست
کنترل ویبراتور رو برداشت و درجش رو بیشتر کرد
چشم هاشو بست و سعی کرد به جای ویبراتور ییبو رو داخل خودش تصور کنه
ییبو با لحن دستوری گفت : پاهاتو بیشتر باز کن نمیتونم ببینم
ژان نفس حرصی کشید و پاهاشو بیشتر باز کرد
الت سفت شدش و لرزش های ویبراتور تمرکز رو ازش گرفته بود فقط به حرفهای ییبو گوش میداد تا زودتر از این وضعیت خلاص بشه
ییبو با لذت به ژان که جلوش پیچ و تاپ میخورد نگاه کرد
درجه ویبراتور رو باز هم بیشتر کرد
ژان با التماس به ییبو خیره شد
ییبو بدون اینکه درجه رو کمتر کنه کنارش نشست و انگشت هاش رو دور الت ژان حلقه کرد
هنوز چندبار از پمپ کردن التش نگذشته بود که ژان با اه عمیقی روی دست ییبو ارضا شد
ییبو ویبراتور رو بیرون کشید و خاموش کرد
با خشم دستمالی برداشت و دستش رو تمیز کرد
گگ رو از روی لبهای ژان باز کرد و گفت: صد بار گفتم قبل اینکه بیای بگو .... میدونی بدم میاد دستم کثیف بشه
ژان با پوزخند بی جونی گفت: نه اینکه خیلی دهنم باز بود که بگم
ییبو لبخندش رو خورد
ژان با التماس گفت: این گیره های لعنتی رو بردار که پوستم به فاک رفت
ییبو در حالی که گیره ها رو برمیداشت گفت: تنها چیزی که به فاک رفت پوستت نبود
و نیم نگاهی به پایین تنه ژان انداخت
دست های ژان رو باز کرد و صاف روی تخت نشست
ژان بی حرف از روی تخت پایین اومد و پایین تخت روی زمین زانو زد
ییبو نگاه پر از لذتی به ژان انداخت
بعد از این همه مدت قلق هم به خوبی دستشون اومده بود
ییبو لبه تخت نشست
ژان به ییبو نگاه کرد ... منتظر تایید بود
ییبو سرش رو بالا و پایین کرد
ژان کمی خودش رو جلو کشید و بین پاهای ییبو نشست
به ارامی دکمه شلوار ییبو رو باز کرد و التش رو بیرون اورد
ییبو دستهاش رو ستون بدنش کرد و به چشم های مشتاق ژان خیره شد
ژان طبق عادت اول لبهاشو با زبونش خیس کرد و بعد مشغول شد
تا جایی که تونست الت ییبو رو داخل دهنش کشید و با زبونش مشغول بازی باهاش شد
ماهرانه سرش رو عقب جلو میکرد و با لبهای سرخ شدش ییبو رو بیشتر تشنه میکرد
ییبو یکی از دستهاش رو توی موهای بهم ریخته ژان فرو کرد و موهاش رو کشید
ژان با لذت دستش رو روی دست ییبو گذاشت و فشرد
ییبو بی اینکه کنترلی روی نفس های تند شدش داشته باشه سر ژان رو بیشتر به سمتش خودش کشید و مقدار بیشتری از التش رو وارد دهن ژان کرد
ژان عقی زد و کمی خودش رو عقب کشید
چشم غره ای به ییبو رفت و حرکت سرش رو تند تر کرد
ییبو لبشو گاز گرفت تا صداش بلند نشه
لذتی که از ژان میگرفت بی همتا بود
با هجوم مایع داغ و لزج به دهنش ، عقی زد اما دست ییبو که توی موهاش بود اجازه عقب کشیدن بهش نمیداد
ییبو همراه با نفس عمیقی خودش رو عقب کشید
ژان نگاهی به چشم های مصمم ییبو انداخت و همه مایعی که داخل دهنش بود رو به سختی قورت داد
گلوش کمی میسوخت
ژان دوباره خودش رو جلو کشید
ییبو با پوزخند گفت: هنوز سیر نشدی؟
ژان بوسه ای بالای الت ییبو کاشت و عقب کشید
ییبو لبخندش رو خورد و به جاش اخم روی پیشونیش نشوند
دستش رو از داخل موهاش سر داد و چونش رو این بار اسیر کرد
فشار محکمی به چونه ژان وارد کرد
روی صورت ژان خم شد و گفت: چه غلطی...
هنوزحرفش تمام نشده بود که ژان بی توجه به فشاری که به چونش وارد میشد خودش رو بالا کشید و لبهاشو روی لبهای ییبو گذاشت
ییبو به سرعت عقب کشید و سیلی ای رونه گونه چپش کرد
ژان دستشو روی زخم گوشه لبش که توسط گگ ایجاد شده بود گذاشت
به خاطر سیلی ای که خورده بود ، زخمش باز شده بود و دوباره خون ریزی کرده بود
از روی زمین بلند شد و شلوارش رو پوشید
بی توجه به ییبو لبه های پیراهن بدون دکمش رو کمی بهم نزدیک کرد و گفت: میرم به یوان سر بزنم
و از اتاق بیرون زد
با خارج شدن ژان ، خودش رو روی تخت رها کرد و بالاخره لبخند لبهاشو پر کرد
لبخندی که تا حالا فقط دوتا مرد روی لبهاش اورده بودن
*
یوان در حالی که از بغل ییبو پایین نمیومد اشک هاشو پاک کرد و گفت: بابا زود برمیگردی دیگه؟
ییبو سری تکان داد و گفت: تا تو قطعه جدیدو یاد بگیری برگشتم
ژان با ناراحتی به ییبو که سعی در اروم کردن یوان داشت خیره شد
خودش هم دوست نداشت ییبو به این سفر بره ولی چاره ای جز قبول کردن نداشت
دلتنگی و نگرانی رو با نفس عمیقی پس زد و قدمی به سمتشون رفت
خم شد تا صورتش رو به روی صورت یوان قرار بگیره
قیافه ناراحتی به خودش گرفت و گفت: چرا موقعی که من میرفتم سفر اینجوری گریه نکردی؟ تو ددی رو بیشتر از من دوس داری؟
یوان بین گریه نگاهی به چهره ناراحت پدرش انداخت و گفت: نه من هر دوتاتونو دوس دارم
ژان دستاشو باز کرد و گفت: پس بیا بغل من
یوان دستاشو دور گردن ییبو محکم تر کرد و با شدت بیشتری زیر گریه زد
همیشه جدا شدن از ییبو براش سخت تر ژان بود
ژان نفس حرصی کشید و به چهره خونسرد ییبو نگاه کرد
ژان با لحن مثلا ارومی گفت: برات از اون شکلاتا که دوس داری میگیرم
یوان با فرصت طلبی گفت: بستنی ام میخوام
ژان چشم هاشو توی حدقه چرخوند و گفت: باشه حالا بیا پایین
یوان بالاخره گردن ییبو رو ول کرد و پایین اومد
ییبو جلوش زانو زد و بوسه ای روی گونش کاشت
روز اولی که ژان این پسر رو به خونه اورد از پشت ژان تکون نمیخورد و ازش وحشت داشت تا اینکه کم کم بدون شنیدن صدای ییبو خوابش نمیبرد
یوان بینیشو بالا کشید و گفت: زنگ میزنی دیگه نه؟
ییبو موهاشو نوازش کرد و گفت: معلومه قول میدم هر شب زنگ بزنم
ژان با حرص گفت: فقط یه هفتس
یوان ژان رو نادیده گرفت
ییبو اروم گفت: وقتی من نیستم از پاپا مراقبت کن باشه؟
یوان سرشو بالا گرفت و با غرور گفت: قول میدم
ییبو لبخندی زد و گفت: حالا بدو صورتتو بشور اگه گریه کنی ددی ناراحت میشه
یوان سرشو تکون داد و دست ژان رو گرفت و به سمت دستشویی کشید
ییبو به مسیر رفتنشون خیره شد
دو مردی که ارامش رو بهش هدیه میدادن دقیقا رو به روش بودن
لبخند کمرنگی زد و ساعت رو چک کرد
هنوز نیم ساعت مونده بود
میدونست یوان همیشه یه ساعت معطلش میکنه برای همین زودتر به فرودگاه اومده بود
نیم نگاهی به کاملیا که با سر زیر افتاده کنارش ایستاده بود کرد
جیانگ به خاطر عملی که داشت نتونسته بود خودش رو برسونه و صبح توی خونه ازشون خداحافظی کرده بود
ییبو: برات خاکسترشو میارم
کاملیا سرشو بالا اورد و گیج به ییبو خیره شد
ییبو برای اروم کردنش توضیح مختصری داد
ییبو: میدونی که رفتن به تایلند برات خطرناکه ولی اگه تونستم میرم دنبال خانواده اش شنیدم جنازشو سوزوندن یه قرار با داییت میزارم تا خاکسترشو برات بیارم
کاملیا با لجبازی گفت: چرا برام خطرناکه مگه مامان چیکار کرده؟؟؟
ییبو نفس حرصی کشید و سکوت کرد
کاملیا شرمنده از عصبانیت بی موقعش ، نفس عمیقی کشید و بغضش رو فرو خورد
کاملیا: من .. فقط دلم براش خیلی تنگ شده ... متاسفم
ییبو سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: میفهمم ولی از زندگی که الان داری لذت ببر من و پدرت برای اینکه تو و یوان توی ارامش زندگی کنین نصف عمرمونو دادیم
کاملیا عصبی از سوالاتی که همیشه براش مجهول بود سری تکون داد و سکوت کرد
تشنه دونستن حقیقت بود حتی اگه تلخ و سرد بود ...
با لمس دست هاش توسط دست های کوچیکی که متعلق به یوان بود لبخند زد
ژان رو به روشون ایستاد و به ییبو نگاه کرد
کاملیا دست یوان رو کشید و گفت: بیا بریم سهم بستنی امروزتو برات بگیرم
یوان اخرین نگاهشو به ییبو انداخت و گفت: خدافظ ددی
با دور شدن یوان ، ژان قدمی به سمت ییبو برداشت و گفت: مواظب خودت باش اونجا هنوزم دنبالمونن
ییبو سری تکون داد و گفت: چیزی نمیشه
ژان: به محض اینکه گرفتیشون برگرد باشه؟
ییبو باز هم با سر تایید کرد و به چشم های ژان که به هر جایی جز چشمهاش نگاه میکرد ، خیره شد
ییبو انگشتهاشونو قفل کرد و گفت: چشم بهم بزنی برگشتم
ژان با اعتراض گفت: من یوان نیستم که گولم بزنی
ییبو نیشخندی زد و گفت: وقتی نیستم حواستو جمع کن اگه اتفاقی افتاد حتما بهم خبر بده باشه؟
ژان سری تکون داد و عقب کشید
با اینکه هر دو زیاد مجبور میشدن سفر تکی برن اما باز هم جدایی برای هیچکدوم راحت نبود
ییبو خیلی ناگهانی بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و به سرعت چرخید و ازش دور شد
ژان زیر لب زمزمه کرد: دلم برات تنگ میشه
با حس دستای نرم و کوچولوی یوان روی زانو نشست و به چشم های پر از اشک یوان نگاه کرد
ژان: بسه دیگه مگه ددی نگفت گریه نکنی؟
یوان با تخسی گفت: پس خودت چرا داری گریه میکنی؟
ژان با تعجب گفت: کو من که گریه نمیکنم
یوان به چشم های ژان اشاره کرد و گفت: اینا چشمات دارن برق میزنن
ژان لبخند زد و گفت: نه من گریه نمیکنم فقط دلم برای ددی تنگ میشه
یوان با بغض گفت: منم
ژان با شنیدن لحن بغض دار یوان به خودش تشر زد و گفت: اصلا بیا بریم زودتر قطعه ای که بابا گفتو یاد بگیریم تا زودتر برگرده نظرت چیه؟
یوان با ذوق گفت: اره اره بریم
ژان نیم نگاهی به کاملیا انداخت و گفت: خونه تنهایی؟
کاملیا با تمسخر گفت: کی تنها نبودم ؟
ژان با مهربونی گفت: میخوای این چند وقتو بیا خونه ما که یوان هم تنها نباشه؟
یوان به سمت کاملیا دویید و گفت: اره اره بیا بیا بیا
کاملیا لبخند مهربونی زد و گفت: باشه
و همراه یوان جلو تر به راه افتادن
ژان چرخید و به عقب نگاه کرد
اولین باری نبود که ییبو به سفر میرفت اما این بار خیلی نگران بود
تایلند برای همشون خیلی خطرناک بود
کاش میتونست نزاره ییبو به این سفر بره اما جون بچه های زیادی به این دستگاه های پزشکی وابسته بود
اهی کشید و با قدم های نامطمعن از فرودگاه خارج شد
*
یوان بی حوصله به انیمشینی که در حال پخش بود نگاه کرد
این انیمشنای بچگونه اعصابش رو خورد میکرد
فیلم های جنگی رو بیشتر دوست داشت اما با وجود ژان براش غیر ممکن بود
همش سه روز از روزی که ییبو رفته بود گذشته بود ولی کم کم داشت کم میاورد
ییبو میزاشت هر فیلمی که دوس داره ببینه ولی ژان ...
بی حوصله از روی کاناپه بلند شد
شاید میتونست با کاملیا کمی بازی کنه
با دیدنش روی مبل کمی اون طرف تر با قدم های اهسته از پشت بهش نزدیک شد
سرش رو به ارومی نزدیک کرد
تمام حواس کاملیا به گوشیش بود و حتی متوجه یوانی که از پشت سرش در حال خوندن پیام هاش بود نشد
یوان به اسم بالای صفه خیره شد
" چینگ "
ابرویی بالا انداخت و بقیه پیامهاشون رو خوند
چینگ: پس کی میتونیم برای خریدن کتاب بریم؟
کاملیا: نمیدونم کی وقت ازاد داری؟
چینگ: امروز عصر چطوره؟
کاملیا: امروز؟ نمیدونم اخه به یوان قول دادم ببرمش پارک
یوان بی حواس گفت: خب منم میتونم باهاتون بیام کتاب فروشی
کاملیا سیخ سر جاش نشست
انتظار نداشت یوان دقیقا پشت سرش باشه
هیسی کشید و گفت: پیامای منو خوندی؟
یوان با لبخند بزرگی که روی لبهاش خودنمایی میکرد به خودش اشاره کرد و گفت: کی ؟ من ؟ نه بابا
کاملیا از جاش بلند شد و تهدید امیز گفت: یوان ...
قبل اینکه حرفش تموم بشه یوان از جا پرید و فرار کرد
کاملیا لبخندی زد و به دنبالش از پله ها بالا رفت با دیدن یوان که پشت ژان پناه گرفته بود
هوف حرصی کشید
یوان با همون لبخند بزرگ سرش رو بالا گرفت و رو به باباش گفت: پاپا امروز کاملیا میخواد با دوستش بره کتاب فروشی میشه به جای پارک بریم کتاب فروشی؟
ژان به لبخند عمیق یوان خیره شد
چطور میتونست بگه نه؟
ابرویی بالا انداخت و رو به کاملیا گفت: نگفته بودی دوست پیدا کردی
کاملیا دسته از موهاشو گرفت و گفت: دوست صمیمی نیستیم فقط برای یه پروژه باهم همکاری میکنیم
ژان لبخندش رو عمیق تر کرد و گفت: باشه برین خوش بگزره
یوان با خوشحالی به سمت اتاقش دویید
کاملیا رو به ژان گفت: مرسی
ژان با گیجی گفت: برای چی؟
کاملیا سرش رو پایین انداخت
کاملیا: برای اینکه جای پدری رو که هیچوقت برام پدری نکرد رو پر کردی
ژان با اخم گفت: این حرفو نزن اون پدرته و خیلی کارا برات کرده
کاملیا شونه ای بالا انداخت
ژان با تردید گفت: امروز عصر میاد اینجا
کاملیا پوزخندی زد و گفت: امیدوارم تا موقعی که برمیگردم رفته باشه
ژان سری به معنای تاسف تکان داد
این مشکلی نبود که اون بتونه حل کنه
شاید وقتش بود با جیانگ جدی در این باره حرف بزنه
این موضوع بیش از حد کش پیدا کرده بود
YOU ARE READING
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfiction• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...