ماسک رو روی میز پرت کرد و نفس کلافه ای کشید
این بازی کی قرار بود تموم بشه؟
نگاهش به انبوه پرونده های روی میز که برخورد کرد بدنش شل شد
میدونست ییبو حال روحی خوبی نداره ولی دیگه از فشاری که روش بود خسته شده بود
لبش رو گزید و افکارش رو عقب روند
پرونده سبز رنگی رو از بین پرونده ها بیرون کشید و مشغول بررسیش شد
بعدا هم میتونست در این باره با ییبو صحبت کنه اما برای الان باید به کارای شرکت رسیدگی میکرد
*
روی صندلی پیانو نشست و با غم به گرد و خاک روش خیره شد
برعکس چهره ارومش توی قلبش اشوبی به پا بود
قبل از اینکه پشیمون بشه انگشتهاش روی کلاویه ها به رقص دراومد و اهنگی که رو به حال و هوای این روز هاش میومد نواخت و برای اروم کردن قلبش به ارومی باهاش زمزمه کرد:I’m going under, and this time, I fear there’s no one to save me
من دارم غرق میشم و این بار میترسم کسی نباشه نجاتم بده
This all or nothing really got a way of driving me crazy
اینکه با تو میتونم باشم یا نباشم داره دیوونم میکنه
I need somebody to heal, somebody to know
به یکی نیاز دارم که حالمو بهتر کنه، کسی که بشناسمش
Somebody to have, somebody to hold
کسی که داشته باشمش، کسی که بغلش کنم
It’s easy to say, but it’s never the same
گفتنش آسونه، اما هیچوقت اینجوری نیست
I guess I kinda liked the way you numbed all the pain
گمونم یه جورایی دوست داشتم تو دردهامو بی حس کنیاشکی که از گوشه چشمش چکید اولین قطره از دریای غمش بود و به همون راحتی بقیه قطرات اشکش هم راهشون رو تا روی گونه اش باز کردن
Now the day bleeds into nightfall
حالا که روز سیاهم به شب تبدیل میشه
And you’re not here to get me through it all
و تو اینجا نیستی که کمکم کنی از این وضعیت خلاص بشم
I let my guard down and then you pulled the rug
من گاردمو پایین آوردم(یه اصطلاحه)و بعدش تو زیر پامو خالی کردی
I was getting kinda used to being someone you loved
یه جورایی داشتم عادت میکردم به کسی که تو عاشقش بودیدستهاش از حرکت ایستاد و صدای هق هقش توی فضای خالی خونه ای که روزی با صدای خنده های خانواده کوچیکش پر میشد ، پخش شد
به خوبی یادش بود اخرین باری که اینطور با صدا گریه کرده بود روزی بود که عشق زندگیش رو به خاک سپرده بود و امروز داشت خاطراتش رو به خاک میسپارد
بی اختیار خم شد و سرش رو روی کلاویه ها گذاشت و زمزمه کرد: دیگه نمیتونم ... متاسفم اما دیگه نمیتونم ... نمیتونم اینجوری ادامه بدم ... قلبم دیگه طاقت نداره ... من بهت خیانت کردم و از اون به بعد حس میکنم توی قلبم اتیشی زبونه میکشه که تا ابد قرار نیست خاموش بشه اما این اتیش از روزی که تنهام گذاشتی روشن شده و دیگه نمیتونم تحملش کنم ... هر بار که اون عوضی یه نشونه از تو برای نابود کردنم میزاره میمرم و زنده میشم ... میمیرم و اطرافیانمو زجر کش میکنم اما فکر میکنم دیگه کافی باشه ... دیگه بدنم نمیتونه این فشار روانی و خستگی همیشگی رو تحمل کنه... ژان...
با به زبون اوردن اسمی که سالها بود جوابی از صاحبش دریافت نمیکرد هق هقش شدت گرفت : منو ببخش اما دیگه نمیتونم تو رو توی قلبم زنده نگهدارم چون در اون صورت خودم میمیرم ... نه اینکه از مردن بترسم ها! باور کن بیشتر از هرچیزی مشتاقم بیام پیشت اما نمیتونم یوان رو تنها بزارم نه حالا که به تازگی قلبش رو به دست اوردم ... میدونم خیلی بدم ... میدونم هیچوقت نتونستم همسر خوبی برات باشم ... میدونم همیشه برات درد به ارمغان اوردم و در اخر باعث مرگت شدم اما تو مثل همیشه ببخش ... ببخش و بزار مثل چند شب پیش که فراموشت کردم و بهت خیانت کردم خاطراتت رو هم فراموش کنم ... میدونم لایق بخشیده شده شدن نیستم و یه عوضی ام اما هر کاری ام بکنم تو دیگه برنمیگردی ... دیگه هیچوقت قرار نیست ببینمت یا صداتو بشنوم ... دیگه قرار نیست عاشقم باشی و منبع ارامشم ... من متاسفم ژان ولی امروز برای اخرین بار باید خداحافظی کنیم ... میتونی هیچوقت منو نبخشی اما بدون این خداحافظی به معنای این نیست که انتقامت رو نمیگیرم ... تک تک اون اشغالا رو با دستای خودم میکشم ... تک تک کسایی که زندگیمو ازم گرفتن رو تا سر حد مرگ عذاب میدم اما با این غم روی قلبم و خاطراتی که بی وقفه توی ذهنم دوباره و دوباره از اول پخش میشه نمیتونم اینکارو بکنم ... پس خواهش میکنم اینو یه خداحافظی موقت در نظر بگیر تا انتقامت رو بگیرم و بیام پیشت...
سرش رو از روی کلاویه ها برداشت و بدون مکث از روی صندلی بلند شد
اگه یک ثانیه تعلل میکرد دیگه نمیتونست بره
قدم های سست و لرزونش رو به سمت در خروجی کشید و قلب بی قرارش رو نادیده گرفت
این اخرین بار بود
*
نگاهش رو به اسمون ابری دوخت و دستهاش رو دور خودش حلقه کرد
بی دلیل غم بزرگی رو توی قلبش احساس میکرد
کف دست چپش رو روی شیشه سرد گذاشت تا شاید کمی از گرمای درونش کم بشه
دست دیگه اش رو روی قلب بی قرارش گذاشت و زمزمه کرد: تو که از نزدیک دیدش دیگه این همه بی قراری به خاطر دیدن ماشینش چیه؟
دردی که مثل صاعقه از قلبش عبور کرد باعث شد اشکهاش بی اختیار و بی دلیل روی گونه اش بریزه
با صدای زنگ گوشیش از پنجره فاصله گرفت و به سمت گوشیش رفت
تنها کسی که شماره اش رو داشت یائو بود پس بدون نگاه کردن به صفحه گوشی دکمه سبز رو فشرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_: هی پسر
لبخند تلخی زد و گفت: فک نمیکنی برای لقب پسر دیگه زیادی پیر شده باشم؟
یائو که لحن تلخش رو شنید با صدای ارومی گفت: چیشده؟
ژان بی دلیل بینی اش رو بالا کشید و گفت: هیچی فقط داشتم از پنجره به بیرون نگاه میکردم و فکر میکردم هوا خیلی شبیه هوای روزای خاکسپاریه ... خاکستری و دلگیر
یائو مصنوعی خندید و گفت: هی هی به این چرت و پرتا فکر نکن چون زنگ زدم یه خبر خوب بهت بدم
ژان پوزخند زد و فکر کرد امکان نداره خبری باشه که حالش رو خوب کنه! نه بعد از روز مزخرفی که داشت
گوشی رو محکم تر به گوشش فشرد و گفت: میشنوم
یائو صداش رو کمی پایین تر اورد و گفت: امشب میان باید نقشه ها رو جلو بندازیم ... "اون" هیونسو رو میکشونه اینجا ولی گرفتنش با خودمونه و همینطور بقیه
ژان نفس عمیقی کشید
حالا حس میکرد کمی از اون سنگینی روی قلبش کاسته شده
حالا که قدم قدم داشت به برگشتن به دنیای زنده ها نزدیک میشد دیگه مهم نبود هوا دلگیره
دیگه مهم نبود هوا بوی مرگ میده
اینبار لبخند کمرنگ اما واقعی ای روی لبش نشست و گفت: گرفتن و اوردنشون با من فقط سعی کن تا 3 روز دیگه معطلشون کنی چون جیانگ و جونگین چین نیستن و نمیدونم کی برمیگردن و اگه تا 3 روز دیگه برنگردن دیگه مهم نیست طبق نقشه پیش میریم
یائو هیجانزده خندید و گفت: انبار اماده اس؟
ژان سری از روی تاسف تکون داد و گفت: اماده اس
مکثی کرد و تشر زد: هی قبل از اینکه بهت شک کنن برو
یائو خداحافظی سریعی کرد و قطع کرد
گوشی رو روی میز گذاشت و از پنجره اپارتمانش به اسمون خیره شد
در حالی که به سمت دستگاه شنودش میرفت زمزمه کرد: مهم نیست امروز چند نفر به خاک سپرده میشن در عوض قراره من به زودی برگردم
*
با خوشحالی مقابل ویلای سفید رنگ ایستاد و زنگ در رو فشرد
از صبح که منشی شرکت ادرس رو براش فرستاده بود سر از پا نمیشناخت اما نمیتونست یوان رو تنها بزاره و حالا بعد از رفتن معلم خصوصیش تونسته بود همراه دوتا بادیگارد به اینجا بیاد
در با صدای تیکی باز شد
با تردید نگاهی به بادیگارد انداخت
چرا به جای جواب دادن در باز شده بود؟
اب دهنش رو قورت داد و دستی به لباسش کشید
به سمت بادیگارد چرخید و گفت: همینجا توی ماشین منتظرم باشین اگه تا یه ساعت دیگه بهتون زنگ نزدم به پدرم اطلاع بدین
دو بادیگارد نگاه پر از تردیدی رد و بدل کردن
کاملیا ابرویی بالا انداخت و گفت: کامان اینجا خونه دوستمه و اون حرف فقط برای احتیاط بود
بادیگارد بزرگتر سری تکون داد و گفت: اگه تا نیم ساعت دیگه بهم زنگ نزنی به پدرت خبر میدم
کاملیا با خوشحالی سری تکون داد و وارد ویلا شد
در رو پشت سرش بست و نگاهش رو توی باغ خالی چرخوند
کف دست عرق کرده اش رو به دامنش کشید و به سمت ساختمون وسط باغ رفت
راه زیادی تا ساختمون نبود اما همون فاصله کم هم از نظرش کش میومد
قدمهاش رو تند تر کرد و بدون توجه به اینکه ممکنه کارش زشت باشه در رو باز کرد و وارد ساختمون شد
و بالاخره دیدش!
درست مقابل وسط سالن با لبخند کجش ایستاده بود و بهش خیره شده بود
لبخندش وقتی نگاه خیره کاملیا رو روی خودش دید کش اومد و دندون هاش رو به نمایش گذاشت
_: فکر نمیکردم به این زودی پیدام کنی!
کاملیا اما بدون اینکه جوابی بهش بده تقریبا به سمتش دویید و خودش رو توی اغوشش پرت کرد
دستهای دختر قد بلندتر که دورش حلقه شد بالاخره تونست به این باور برسه که اون اینجاست
بعد از چند ثانیه کمی عقب کشید و دستهاش اینبار صورت دختر بلندتر رو قاب گرفت
با ناباوری زمزمه کرد: خدای من باورم نمیشه!
دختر بلندتر خندید و گفت: چرا؟ تو خودت اومدی اینجا و واقعا از این سرعتت شوکه شدم
دختر کوتاهتر با خجالت خندید و گفت: اوه متاسفم!
و سرش رو از خجالت پایین انداخت
دختر بلندتر دستش رو روی گونه اش گذاشت و سرش رو بالا اورد
توی چشم هاش زل زد و گفت: گفتم شوکه شدم نگفتم ناراحت شدم که ... وقتی پشت ایفون دیدمت داشتم بال در میاوردم
و خم شد و قبل از اینکه فرصت تحلیل حرفهاش رو به دختر کوتاهتر بده بوسه سریعی روی لبهاش کاشت
حین عقب کشیدن زمزمه کرد: متاسفم نتونستم جلوی خودمو بگریم دلم خیلی برات تنگ شده بود
با صدای فرد سومی کاملیا با شوک از دختر بلندتر فاصله گرفت
_: درسته منم تایید میکنم
مرد نگاهی به دو دختری که یکی بیخیال و دیگری سرخ از خجالت بود انداخت و ادامه داد: اونقدر دلتنگ شده بود که به حضور پدرش اینجا اهمیت نده
و چشم غره های چینگ رو نادیده گرفت
مقابل دختر ایستاد و دستش رو به سمت دختر گرفت و گفت: من پدر چینگ هستم ... هاشوان!
دختر سرش رو بالا گرفت و به چهره مردی که حالا میدونست روزی معشوقه پدرش بوده ، خیره شد
دستش رو به ارومی توی دست مرد گذاشت و گفت: کاملیا...کاملیا سونگ هستم
مرد لبخند مهربونی زد و گفت: میشناسمت ، چینگ خیلی ازت تعریف کرده!
کاملیا که خجالت چند دقیقه قبلش رو به صورت کامل فراموش کرده بود گفت: منم تعریف شما رو زیاد شنیدم
هاشوان ابرویی بالا انداخت و رو به چینگ گفت: چی بهش گفتی؟ نکنه ازم یه هیولا ساختی؟
و چشم هاشو ریز کرد
چینگ با خنده دستهاش رو بالا برد و گفت: قسم میخورم من چیزی بهش نگفتم
نگاه پدر و دختر همزمان روی کاملیا چرخید
کاملیا لبش رو گزید و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: میدونم کارم درست نبود اما دفتر خاطرات پدرم رو خوندم و از اونجا....
حرفش رو نیمه کاره رها کرد
نمیدونست اشاره به اون موضوع کار درستیه یا نه!
اصلا شاید چینگ در باره اش نمیدونست
با پشیمونی نگاهش رو بالا کشید و گفت: چیزه...من متاسفم
مرد لبخند کمرنگ شده اش رو دوباره پررنگ کرد و گفت: پس میدونی!
نگاه پر از اشک دختر رو که دید سریع اضافه کرد:هی هی! بیخیال این مربوط به پدرته من به خاطرش ناراحت نیستم...
کاملیا لبهاشو داخل دهانش کشید
حس میکرد بدجور گند زده
چینگ بهش نزدیک شد و در حالی که دستش رو دور کمر دختر کوتاهتر حلقه میکرد گفت: بابا! دوست دخترمو اذیت نکن
مرد ابرویی بالا انداخت و با لحن شوخی گفت: تا جایی که من میدونم هنوز حتی بهش اعتراف نکردی فقط یه بار...اوه نه دوبار بوسیدیش که اگه من جاش بودم یدونه میزدم تو گوشت ولی خب این دختر مهربون تر از من به نظر میرسه
کاملیا که کمی ریلکس تر شده بود سرش رو بالا اورد و با لبخند به کل کل اون دو نفر خیره شد
چینگ که کمی خیالش راحت شده بود با اخم از کاملیا فاصله گرفت و در حالی که به سمت راه پله میرفت گفت: اصلا من از این خونه میرم! الانم میرم چمدونمو جمع کنم
هاشوان با لبخند رفتن نمایشی دخترش رو تماشا کرد
وقتی که از زاویه دیدش خارج شد به سمت دختر کنارش چرخید و گفت: پس همه چیزو میدونی!
دختر سر تکون داد و گفت: نه نه! من فقط یه سری توصیف و احساسی که پدرم درباره تون توی دفترش نوشته بود رو خوندم و چیز زیادی نمیدونم و ام....متاسفم که اون حرف رو جلوی چینگ زدم
مرد دستش رو روی شونه دختر گذاشت و گفت: عیب نداره اونم مثل تو یه چیزایی میدونه
کاملیا نفس راحتی کشید
انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته بودن
مرد دستش رو به سمت پذیرایی گرفت و گفت: بیا بشین تا چینگ برگرده میخواست قبل از اومدنت لباس عوض کنه اما وقت نکرد
کاملیا سری تکون داد و همراه مرد رفت
روی مبل راحتی نشست و گفت: خب پس توام دوسش داری؟
دختر نگاهش رو به زمین دوخت و سعی کرد لبخندش رو بخوره
سری به معنای تایید تکون داد که صدای خنده مرد باعث شد با تعجب سرش رو بالا بیاره
مرد با لحنی که ته مایه های خنده داشت گفت: برعکس چینگ تو خیلی خجالتی هستی زوج جالبی میشین
و برای اینکه دختر احساس راحتی بیشتری بکنه ادامه داد: خدای من اون موجود پرو جلوی من نشست و صاف توی چشمام زل زد و گفت یه دختر رو دوست داره
کاملیا خندید و گفت: خب باید بگم اون خیلی شبیه شماس
مرد با افتخار به خودش اشاره کرد و گفت: البته که هست من پدرشم
دختر با لبخندی که ثانیه از روی لبهاش کنار نمیرفت سر تکون داد و مرد با صدای زمزمه واری ادامه داد: توام خیلی شبیه مادرتی!
دختر خودش رو به نشنیدن زد برای اینکه بحث رو عوض کنه گفت: راستش از توصیفات پدرم خیلی زیباتر هستین
مرد ابرویی بالا انداخت و گفت: پس اون مرد باید کور باشه که زیبایی منو ندیده
کاملیا بی اختیار از پدرش دفاع کرد: نه اون خیلی خوب شما رو توصیف کرده اما فکر کنم به خاطر زمانی که گذشته شما یه تغییراتی کردین و جذاب تر شدین
صدای چینگ بین بحثشون فاصله انداخت
_: بابا دو دیقه سپردمش دستت که برم لباس عوض کنم قرار نبود مخشو بزنی
مرد سری از روی تاسف تکون داد و گفت: من خودم کلی کشته مرده دارم نیازی به دوست دختر تو ندارم
از جا بلند شد و گفت: دیگه تنهاتون میزارم
چینگ خودش رو روی مبل کنار کاملیا پرت کرد و گفت: خب پس جذابه؟
کاملیا با شیطنت گفت: اره ... جذاب تر از تو!
چینگ چشم هاش رو ریز کرد و گفت: پس میخوای اینجوری پیش بری اره؟
و شروع به قلقلک دادن دختر کوتاه تر کردمرد کمی از قهوه اش نوشید و با لبخند به صدای خنده هایی که توی خونه اش میپیچید گوش سپرد
عکس نصفه اش رو برداشت و زمزمه کرد: اون خوشگله! به مادرش رفته! شاید انتظار داشتم بیشتر شبیه تو باشه اما نیست
با یاداوری حرفهای دختر روی صورت مرد داخل عکس دستی کشید و ادامه داد: امیدوارم پایان اونا با مال ما متفاوت باشه
حداقل به نظر میرسه اونا بیشتر از ما شانس داشته باشن اینطور نیست؟
*
CZYTASZ
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfiction• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...