با حس سنگینی ای که روی سینه اش حس میکرد چشم هاش رو به سختی باز کرد و به فضای بی روح اتاق نگاه کرد
حتی لازم نبود دقت کنه تا بفهمه توی بیمارستانه چون از چند دقیقه قبل به خوبی بوی الکل رو حس میکرد
دستش رو به سختی بالا اورد و روی سینه دردمندش گذاشت که صدای ناله اش بلند شد
دستش رو برداشت و فحشی به خودش داد
بدنش سنگین بود و دستگاه های زیادی که بهش وصل بود مانع بلند شدن و حتی تکون خوردنش میشد
با صدای در سرش رو به سختی چرخوند و به جیانگ که روپوش سفید به تن داشت ، خیره شد
جیانگ لبخندی زد و در حالی که سرمش رو چک میکرد گفت: بالاخره بهوش اومدی؟
چشم هاش رو به معنی اره باز و بسته کرد و منتظر شد تا جیانگ بهش توضیح بده
جیانگ که چشم های منتظرش رو دید سرش رو پایین انداخت و گفت: دچار ایست قلبی شدی . اگه اونجا نبودم تا بهت ماساژ قلبی بدم ...
حرفش رو ادامه نداد
سرش رو بالا اورد و گفت: اما الان مشکلی نیست! حالت بهتره؟
در حالی که پرونده اش رو که پایین تختش بود چک میکرد و چیزهایی توش یاداداشت میکرد گفت: احتمالا الان قفسه سینه ات به خاطر سی پی ار خیلی درد میکنه برای همین برات یه مسکن تجویز میکنم اما این موضوع شوخی بردار نیست ییبو! متخصص میگفت باید خیلی مراقب باشی و دیگه سیگار نکشی وگرنه ممکنه دیگه قلبت دووم نیاره و مجبور به پیوند بشی!
با چشم های گرد شده از تعجب به جیانگ خیره شد
پس چیزهایی که دیده بود توهم نبود؟ ژان...
دستش رو به سختی بالا اورد و ماسک روی صورتش رو برداشت
_:ژ...ژان...
حرف بیشتری لازم نبود . جیانگ جلو اومد و دوباره ماسک رو روی صورتش قرار داد و گفت: اون اینجا نیست
و به چشم های ناامید ییبو خیره شد
چرا همیشه اون باید خبرای بد رو میداد؟
لبهاشو با زبون تر کرد و گفت:بعد از تو اون هم از شدت شوک و استرس از هوش رفت اما چند ساعت قبل بهوش اومد و بلافاصله رفت پیش یائو
ییبو چشم هاش رو با درد بست
پس همه چیز واقعی بود!
جیانگ اه خفه ای کشید و گفت: میرم متخصص رو خبر کنم تا یه بار دیگه وضعیتت رو چک کنه
صدای در اتاق رو که شنید چشم هاش رو باز کرد و اشکی از گوشه چشمش فرار کرد
هنوز نمیتونست داستانی که یائو و لی سو تعریف کرده بودن رو باور کنه نه تا وقتی که شخصا با ژان حرف نزده بود
با یاداوری چهره و صداش میون اشک لبخندی روی لبهاش اومد
هنوز نمیتونست باور کنه کسی که تمام این دو سال سر قبرش رفته بود زنده اس و از همه بدتر نمیدونست باید چه حسی داشته باشه
البته که خوشحال بود اما تمام این دوسال...تمام این دوسالی که ییبو زجر کشیده بود و به خاطر اون خیلی ها رو کشته بود ، اون کجا بود؟ چرا بهش نگفته بود زنده اس؟ نکنه ازش خسته شده بوده؟
شاید هم باید از دست خودش ناراحت باشه که تمام اون نشونه ها رو نادیده گرفته بود؟
با تیر کشیدن سینه اش نفسش برای لحظه ای بالا نیومد و صدای بوق یکی از دستگاه ها بلند شد
تنها چند ثانیه طول کشید تا پرستار ها توی اتاق بریزن و بعد از تایم کوتاهی دوباره سیاهی اون رو در اغوش کشید .
*
نگاهی به ژان انداخت و گفت: حالا باید چیکار کنیم؟
ژان با چشم های گرد شده از تعجب گفت: این چه حرفیه ... ما این همه زجر نکشیدم تا این نقشه رو عملی کنیم و بعد تو بپرسی باید چیکار کنی؟ معلومه که باید انتقام بگیریم!
یائو پوزخندی زد و گفت: چیکار کنیم؟ مال و اموالشونو بگیریم؟ شکنجه اشون کنیم؟ خانوادشو جلوی چشمشون بکشیم؟ چطور اینکارا رو بکنیم؟ چطور جلوی چشم بچه هاشون شکنجه اشون کنیم؟ چطور به خاطر انتقام از اونا به دوستامون اسیب برسونیم؟
ژان نگاه تاریکی به یائو انداخت و گفت: درسته اونا پدر دوستامون هستن ولی یادت نره چه بلاهایی سر من و تو و خیلیای دیگه اوردن
یائو با عصبانیت خودش رو روی صندلی پرت کرد و گفت: ازم میخوای بکشیمشون؟ درسته اونا قاتل خلافکار و متجاوزن اما با این حال هنوزم پدر بچه هاشون هستن و مطمئنن اونا قرار نیست با قاتل پدر هاشون برخورد خوبی داشته باشن . حتی اگه اون شخص من و تو باشم
ژان سری تکون داد
یه جورایی به یائو حق میداد بترسه اما بالاخره یه نفر باید اینکار رو میکرد حتی اگه به قیمت طرد شدن از طرف بقیه براش تموم میشد
یه نفر باید طعم درد رو به اونها میچشوند تا بفهمن تمام این سالها بقیه چی کشیدن
یائو سری از روی تاسف تکون داد و بدون نگاه کردن به چشم های تیره شده ژان از انبار بیرون زد
ژان صاف ایستاد و گفت: اونا لیاقت این درد رو دارن ولی ما لیاقت درد و رنجی که بهمون دادن رو نداشتیم
تک تک لحظات سختی رو که به خاطر این دو نفر کشیده بود به راحتی به یاد می اورد و خوب میدونست اگه اون اینکار رو نکنه ییبو قرار نیست به راحتی از اون دو نفر بگذره
از جا بلند شد و به سمت دیگه انبار رفت
جایی که اون رو نفر به سقف اویزون شده بودن و خون روی لباس هاشون به خوبی نشون میداد که پذیرایی لذت بخشی ازشون شده
براش مهم نبود کار کیه ولی هر کی بود باید بعدا ازش تشکر میکرد
به سمت دیوار رفت و پنجه بوکس ییبو رو از کنار بقیه ابزار های شکنجه اش برداشت و تمام مدت نگاه خیره اون دو نفر رو به خوبی روی خودش حس میکرد
شاید باید با یه سبکش شروع میکرد؟
پنجه بوکس رو دستش کرد و در حالی که به سمت هیونسو میرفت گفت: خب پس منو شناختی نه؟ من پسر مردیم که ازش متنفر بودی و حالا قراره از منم متنفر بشی!
و مشت محکمی به فکش زد
خونی که از دهن هیونسو بیرون ریخت ژان رو به وجد اورد
لبخند ترسناکی زد و گفت: بیاین مهمونی اصلی رو شروع کنیم اقایون!
*
جیانگ گوشی رو جا به جا کرد و گفت: اره دوباره از هوش رفت...وضعیت قلبش زیاد خوب نیست...به خودشم گفتم اگه همینجوری ادامه بده باید پیوند بشه...تو چیکار کردی؟ ادرس هاشوان رو گیر اوردی؟ نگران بچه هام...
ییشینگ اهی کشید و گفت: اره پیداش کردم اما یه مشکلی هست
جیانگ ابرویی بالا انداخت و گفت: چی؟ چه مشکلی؟
ییشینگ اب دهنش رو قورت داد
از حرفی که میخواست بزنه مطمئن نبود
جیانگ دوباره گفت: چیشد؟ توام سکته کردی؟
ییشینگ پوفی کشید و گفت: یه دقیقه بزار تمرکز کنم ببینم میخوام چی زر بزنم...
جیانگ چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و سکوت کرد تا ییشینگ حرفش رو بزنه
ییشینگ مکثی کرد و گفت: خب من با لی سو تماس گرفتم تا ادرس رو بگیرم و برم بچه هارو بیارم اما لی سو گفت که هاشوان بچه ها رو به کسی جز یکی از پدراشون تحویل نمیده و از اونجایی که ییبو بستریه نمیدونم که تو....
ادامه حرفش رو خورد و سکوت کرد
برعکس تصورش جیانگ گفت: باشه ادرس رو بفرست و خودت بیا اینجا بالای سر ییبو باش تا من برم دنبالشون
ییشینگ نفس راحتی کشید
خوشحال بود که جیانگ ری اکشن بدی نشون نداده
_: باشه پس ادرس رو میفرستم و خودم تا ده دیقیه دیگه اونجام
گوشی رو قطع کرد و در حالی که اون رو توی جیبش فرو میکرد لبخند هیستریکی زد
نمیدونست بعد از این همه سال باید موقع دیدنش چه واکنشی نشون بده
درواقع بیشتر از واکنش خودش نگران واکنش هاشوان بود
اخرین باری که اون رو دیده بود توی عروسیش بود که بهش التماس میکرد پدرش رو نجات بده و اون مثل هر بار ناامیدش کرده بود
لبخند تلخی با یاداوری گذشته زد
وارد اتاقش شد و روپوش سفیدش رو با کت خاکستری رنگش که همرنگ شلوار پارچه ایش بود عوض کرد
رو به روی ایینه ایستاد و در حالی که خودش رو چک میکرد خطاب به خودش گفت: اروم باش! اون زن داره و فکر نکنم واکنش بدی نشون بده فقط برو کاملیا و یوان رو بردار و برگرد لازم به هیچ حرف اضافه ای نیست
با لرزش گوشیش داخل جیبش نگاهش رو از ایینه گرفت و در حالی که به سمت در اتاق میرفت جواب داد
_: ییشینگ رسیدی؟
_: اره با جونگین اومدیم اینجا میتونی با خیال راحت بری
جیانگ نفس سنگینی کشید و گفت: باشه به متخصص میسپارم هر یه ساعت وضعیتش رو چک کنه و لطفا وقتی دوباره بهوش اومد اصلا باهاش حرف نزنین و فقط دکتر رو خبر کنین
ییشینگ غر زد: جیانگ ما بچه نیستیم
جیانگ لبش رو گزید و گفت: میدونم میدونم فقط خیلی مراقبش باشین باشه؟ به بادیگاردا سپردم کسیو به بخش وی ای پی راه ندن ولی بازم خودت چکشون کن و مطمئن شو . از تو بیشتر میترسن!
ییشینگ باشه ای گفت و قبل از اینکه جیانگ بقیه نصیحت های مادرانه اش رو شروع کنه گوشی رو قطع کرد و به جونگین که کنارش بود غر زد: انگار دوتا بچه 10 ساله ایم ... خدایا باورم نمیشه این اخلاق رو مخش دوباره شروع شد
جونگین در اتاق ییبو رو باز کرد و وارد اتاق شد
_: موندم چطوری این همه سال تحملش کردی
ییشینگ در حالی که خودش رو روی تک مبل راحتی داخل اتاق پرت میکرد گفت: اولاش که چشم دیدن همو نداشتیم . سایه همو با تیر میزدیم . نظراتمون دقیقا مخالف هم بود ولی بعد از مرگ ژان .... میدونی که منظورم همون مرگ تقلبیشه ... بعد اون کم کم باهم کنار اومدیم چون هدف هردوتامون خوب شدن و سرپا شدن دوباره ییبو بود و خودمونم نفهیدیم چیشد یهو به خودمون اومدیم دیدیم باهم کنار اومدیم و خبری از اون لجبازیای بچگونه نیست .... البته که ازدواج و بچه دار شدن جیانگ هم بی تاثیر نبود ... اون بعد از ازدواجش یه مرد کامل شده بود وکمتر به پر و پام میپیچید اما منو که میشناسی همیشه کرم میریزم.....
مکثی کرد و با یاداوری اون روزهای سخت اهی کشید
یعنی واقعا تموم شده بود؟
هنوزم باور زنده بودن ژان و چیز هایی که اون شب توی بار شنیده بود خیلی سخت بود
با صدایی که به سختی شنیده میشد زمزمه کرد: جونگ تو حرفهایی که ژان درباره پدر زد رو باور میکنی؟
جونگین به دیوار پشت سرش تکیه داد
خیلی زودتر از اینها منتظر این سوال بود
لبهاشو با زبون تر کرد و گفت: شینگ نمیدونم چقدر از وقتی توی کره بودی یادته اما من همه چیو کامل یادمه ... یادمه پدر چطور جلوم ادم میکشت و من رو هم مجبور میکرد تا کارهاش رو تقلید کنم ... اموزش های سخت و طاقت فرسایی که برای جانشین شدن بهم میداد رو یادمه ... یادمه چقدر مادر رو اذیت میکرد و تنها دلیلی که مادر اونجا مونده بود ما بودیم ... من و تو! ولی یه روز دیگه نتونست تحمل کنه و با تو فرار کرد ... میدونی سرزنشش نمیکنم ... من توی گندکاری های پدر غرق شده بودم اما تو هنوز پاک بودی پس اون تو رو انتخاب کرد و با خودش برد ... منکر اینکه بعد از رفتن شما همه چیز سخت تر شد نمیشم اما یه جورایی خوشحال بودم که حداقل شما از دست پدر در امانین پس هر وقت که پدر سرنخی از شما پیدا میکرد اونو از بین میبردم اما اون مچم رو گرفت ... میدونی باهام چیکار کرد؟ تا یه هفته مجبور بودم توی لونه سگ هاش بخوابم و افرادش مثل همون سگ ها باهام برخورد میکردن و تنها غذایی که بهم میدادن همون غذای سگ ها بود و این تنبیهم بعد هر سرپیچی بود ... اینا رو گفتم که بگم ادمی که با بچه اش اینکارو کرده بعید نیست که برادرش رو بکشه و یکی از برادر زاده هاش رو بدبخت کنه!
ییشینگ به چشم های تیره شده برادرش خیره شد
مشخص بود یاداوری اون خاطرات اصلا براش راحت نیست
جونگین لبهاش رو با زبون تر کرد و گفت: ییشینگ میدونی که کارایی که پدر کرده نه تنها درست نیست و باید مجازات بشه پس ازت میخوام هر اتفاقی افتاد ژان و ییبو رو مقصر ندونی! اونا هم مثل من قربانی ان و حق دارن انتقام کاری که پدر باهاشون کرده رو بگیرن ... من با توی زندان انداختنش ازش انتقام کارایی که باهام کرده بود رو گرفتم ولی فکر نکنم اونا قرار باشه بهش اسون بگیرن
ییشینگ سرش رو پایین انداخت و گفت: اولین باره که خوشحالم هیچوقت اون مرد رو به چشم پدرم ندیدم ... برای من اون مرد کسیه که فقط باعث به وجود اومدنم شده ... همین و بس اما برای تو ... مطمئنی که تو مشکلی با انتقام گرفتن ازش نداری؟
جونگین لبخند ترسناکی زد و گفت: اگه اون مشکلی با انداختن من توی لونه سگ نداره منم با زندانی و حتی کشته شدنش ندارم ... کی از اینکه فرشته عذابش بمیره ناراحت میشه؟
با صدای ضعیفی که داخل اتاق پیچید سر هر دو به سمت تخت چرخید
_: تو واقعا یه وانگ هستی پسر عمو!
*
خون روی دستهاش رو با دستمال پاک کرد و روی صندلی اهنی نشست و با لذت به بدن اش و لاش شده اون دو نفر خیره شد
سیگاری بیرون کشید و با فندکش روشن کرد
سیکار رو بین لبهاش گذاشت و پک عمیقی بهش زد
حالش کم کم داشت به خاطر بوی خون بد میشد اما با بی تفاوتی پا روی پا انداخت و گفت: خب دوستان عزیز از پذیرایی راضی بودین؟ میدونین من ادمیم که روی اینکه مهمونیم بی نظیر باشه خیلی وسواس دارم پس امیدوارم نهایت لذت رو بهتون داده باشم
و قهقهه ای زد
خوشحال بود که کسی مزاحمش نشده و میدونست همه اینها رو مدیون یائوعه
اون پسر ... در واقع هر چیزی که الان داشت رو مدیون اون بود
با ریختن کمی از خاکستر سیگار روی دستش هیسی کشید اما تکون نخورد و اون رو پس نزد
سوختن گوشت دستش رو حس میکرد اما فقط لبخندی زد و دوباره پکی به سیگار زد
نگاه دیگه ای به اون دو نفر که فرقی با جنازه نداشتن انداخت
برای امروز بس بود وگرنه ممکن بود دووم نیارن
به سمت خروجی انبار رفت و بعد از سفارش های لازم به دو بادیگارد ، از اونجا بیرون زد
قرار نبود به این راحتی اجازه بده اون دو نفر بمیرن
با یاداوری مردی که توی بیمارستان بود قفسه سینه اش تیر کشید
نمیدونست چه بلایی سرش اومده فقط به محض اینکه بیدار شده بود به اینجا اومده بود تا کمی خودش رو اروم کنه و بعد سراغ ییبو بره
بهتر از هر کسی میدونست قرار نیست یه برخورد عاشقانه پر از کیس و بغل کردن داشته باشه پس ترجیح میداد بعد از اینکه خودش رو از لحاظ روحی خالی کرد به دیدن ییبو بره
*
نفس عمیقی کشید و کف دست عرق کرده اش رو به شلوار کشید
زیر لب زمزمه کرد: اروم باش و یادت باشه اون زن داره پس فقط بچه ها رو بردار و بعد از تشکر از اینجا برو
لبخندی که میدونست هیچ شباهتی به لبخند نداره زد و زنگ رو فشرد
خوشبختانه در با صدای تیکی باز شد و به راحتی وارد شد
قدمهاش از همیشه اهسته تر بود و اون راه باریکی که تا عمارت اصلی بود به نظر طولانی ترین راه دنیا بود
وقتی به خودش اومد که جلوی در نیمه باز عمارت ایستاده بود
در رو هل داد و وارد شد
با شنیدن صدای خنده هایی که از سمت چپ میومد حدس زد احتمالا پذیرایی باید اونجا باشه پس قدمهاش رو به اون سمت برداشت و چند لحظه بعد جمع کوچکی مقابلش ظاهر شد
لی سو و کاملیا و دختری که توی امریکا دیده بود در حال خندیدن به مردی بودن که بغ کرده روی مبل نشسته بود و به نظر میومد حسابی از موقعیتش ناراضیه
و دقیقا اونجا کنار اون مرد بغ کرده ، مرد دیگه ای بود که مشخص بود به سختی جلوی خنده خودش رو گرفته
لباس راحتی تنش بود و موهاش خیلی ساده روی پیشونیش ریخته بود اما چروک های گوشه چشمش خیلی واضح بود
تار شدن نگاهش و حبس شدن نفسش رو حس کرد
به چه جراتی به این خانواده خوشبخت نزدیک شده بود؟
توده سخت توی گلوش رو فرو خورد
حداقل یکی از اون دو نفر خوشبخت شده بود و این باید براش کافی میبود اما نبود ... جیانگ باید با دیدن خوشحالیش خوشحال میبود اما نبود ... چند بار خنده روی لب های این مرد اورده بود؟
با اسیر شدن پاش توی دست های کوچکی بالاخره نگاهش رو از اون قاب زیبا گرفت و به یوان دوخت
یوان با چشم های اشکی گفت: بالاخره اومدی عمو؟ بابام حالش خوبه؟ بلایی سرش اومده؟ اون مردا ...
و بقیع حرفش بین هق هق هاش ناپدید شد
جیانگ خم شد و مقابلش زانو زد
دستش رو روی گونه کوچیک یوان گذاشت و گفت: به من نگاه کن! اون حالش خوبه و کلی سوپرایز و خبر خوب برات داره و من اومدم ببرمت پیشش پس دیگه گریه نکن باشه؟
و یوان رو در اغوش کشید
تازه متوجه سکوت فضا و نگاه هایی که بهشون خیره شده بود ، شد
کاملیا با قدم های بلند خودش رو به پدرش رسوند و گفت: بابا!
جیانگ لبخندی زد و بدون رها کردن یوان صاف ایستاد
دست ازادش رو دور کمر دخترش حلقه کرد و بوسه ای روی موهاش کاشت
نفس عمیقی توی موهاش کشید و عطرش رو به ریه فرستاد
نمیدونست باید چجوری بابت سالم بودنشون شکرگزار میبود
اگه بلایی سر کاملیا میومد چطور میخواست جواب کلارا رو بده؟ دیگه چطور میتونست ادعا کنه یه مرده؟
سرش رو تکون داد تا افکار منفی ازش دور بشن
با صدای ارومی گفت: خدایا چقدر دلم براتون تنگ شده بود...نصف موهام از استرس سفید شد
با صدای سرفه ای که اومد بالاخره سرش رو بالا اورد و به دختری که پشت سر کاملیا ایستاده بود خیره شد
کاملیا با شنیدن صدای چینگ به سرعت خودش رو از اغوش پدرش بیرون کشید و کنارش ایستاد و گفت: بابا فکر کنم چینگ رو بشناسی اما میخوام درست بهت معرفیش کنم ...
با دست به چینگ اشاره کرد و ادامه داد: وانگ چینگ دوست دخترم!
KAMU SEDANG MEMBACA
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fiksi Penggemar• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...