سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و نفسش رو بیرون فرستاد
یوان کنارش به خواب رفته بود و کمی سرش خم شده بود
سرش رو صاف کرد و گوشیش رو بیرون کشید تا شاید اهنگ گوش کردن کمی حواسش رو از خنده های گاه بلند و گاه اروم ژان و یائو پرت کنه که با صدا زدن اسمش توسط جیانگ متوقف شد
_: ییبو...
سرش رو بالا اورد و سوالی بهش خیره شد
جیانگ ادامه داد: چرا کنار ژان ننشستی؟
بی اختیار پوزخندی زد
درواقع اولش میخواست کنار ژان بشینه اما ژان به بهونه اینکه یائو بقیه رو نمیشناسه و باهاشون راحت نیست ازش خواسته بود که کنار اون بشینه
_: نمیخواستم یوان رو تنها بزارم
جیانگ که روی صندلی تکی نشسته بود سری تکون داد و بیخیال شد
ییشینگ سرش رو از کنار صندلی ییبو جلو برد و پوزخندی زد
صداش رو تا حد ممکن پایین اورد و گفت: چرا بهش حقیقت رو نگفتی که ژان نخواست کنارت بشینه؟
ییبو اخمی کرد و گفت: به تو ربطی نداره
ییشینگ نیشخند حرص دراری زد و گفت: به من ربط داره چون نمیخوام به خاطر اون عوضی بلایی سر قلبت بیاد
ییبو چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و چیزی نگفت
ییشینگ با دیدن سکوتش ادامه داد: میدونم که شب ها ، ژان پیشت نمیخوابه و میبینم وقتایی که یائو هست چجوری بهش میچسبه و لمسش میکنه و ژان مشکلی باهاش نداره فقط نمیدونم چرا هیچکاری نمیکنی و اجازه میدی باهات چنین کاری بکنن
ییبو کمی به عقب چرخید و زمزمه وارد گفت: انقدر توی زندگیم سرک نکش
ییشینگ لبش رو گزید و گفت: ییبو من توی این دو سال و حتی قبلش دیدم که تو چقدر به خاطر ژان عوض شدی و دوستش داشتی و همیشه بهش وفادار بودی حتی وقتی که فکر میکردی مرده ... حال و روزت رو بعد از اون شبی که مواد مصرف کرده بودی و ناخواسته سکس داشتی دیدم و حالا اگه اون بخواد با یائو بهت خیانت کنه ازش نمیگذرم! حتی اگه کسی باشه که عاشقشی ، اگه بخواد به هر نحوی بهت اسیب برسونه من از سر راه برش میدارم
و صاف نشست
ییبو کلافه سری تکون داد و از جا بلند شد
کاش زودتر به اون مقصد کوفتی میرسیدن تا راحت بشه
ییشینگ مسیر رفتن ییبو رو دنبال کرد و وقتی از رفتنش مطمئن شد از جا بلند شد و روی صندلی ییبو نشست
به سمت جیانگ خم شد و گفت: جی جی
جیانگ با خشم دندون هاش رو روی هم سایید
از اونطوری تلفظ شدن اسمش متنفر بود و ییشینگ این رو بهتر از هرکسی میدونست
_: باز چه مرگته؟ چی به ییبو گفتی؟
ییشینگ شونه ای بالا انداخت و گفت: چیز خاصی بهش نگفتم ... مثلا نگفتم تو و هاشوان بالاخره وارد رابطه شدین یا یائو و ژان اون روز سکس داشتن یا چینگ و کاملیا دنبال یه جا میگردن که سکس کنن ... حتی نگفتم که جونگین و بم بم یه سری کینک خیلی چندش و حال بهم زن دارن که میتونه باعث بشه بالا بیاری . نگفتم که لی سو داره یواشکی با یکی قرار میذاره و نمیخواد به کسی بگه....
و لبخند دندون نمایی زد
جیانگ با چشم هایی که از حدقه در اومده بود به جملاتی ییشینگ پشت سر هم ردیف میکرد ، گوش میکرد و با هر جمله بیشتر رنگش میپرید
با ترس نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد کسی حرفهای ییشینگ رو نشنیده نفس راحتی کشید و گفت: چه زری داری میزنی؟
ییشینگ خیلی ریلکس پا روی پا انداخت و گفت: حقیقت؟
جیانگ اخمی کرد و گفت: اما تو از کجا...
با یاداوری استعداد عجیبی که ییشینگ توی جاسوسی داشت سری از روی تاسف تکون داد و ادامه حرفش رو تغییر داد: واقعا باید این عادت مزخرف جاسوسی رو بزاری کنار
ییشینگ شونه ای بالا انداخت و گفت: خودم که خیلی باهاش حال میکنم
جیانگ با افسوس گفت: قطعا فقط خودتی که باهاش حال میکنی و به خاطر همینه که تا الان سینگل موندی
ییشینگ نیشخندی زد و گفت: از سینگل بودن من که بگذریم به تو و هاشوان میرسیم
جیانگ دوباره رنگش پرید و اطراف رو بررسی کرد و در اخر نگاهش روی هاشوان قفل شد
نگاه ازرده ای که به ییشینگ انداخت و گفت: راستش فقط داریم امتحانش میکنیم و نمیخوایم تا وقتی مطمئن نشدیم به کسی بگیم مخصوصا دخترا! نمیخوایم ذهنشون مشغول بشه
ییشینگ متفکر سری تکون داد و گفت: چه هیجان انگیز! شاید منم باید بالاخره یکیو برای خودم پیدا کنم
و نیم نگاهی به سمت ژان و یائو انداخت
جیانگ چشم هاش رو ریز کرد و گفت: باز چه نقشه ای تو سرته؟
ییشینگ چشم هاش رو گرد کرد و گفت: من؟ من و نقشه؟ اشتباه نگیر ییبو مغز متفکره ، من فقط عمل میکنم
و لبخند پهنی زد و دوباره نگاهی به انتهایی ترین صندلی هواپیما که توسط ژان و یائو اشغال شده بود انداخت
جیانگ بی اختیار با لحنی که وحشت توش موج میزد زمزمه کرد: احتمالا قراره دوباره یه بلای اسمونی سرمون بیاد
ییشینگ با دیدن ییبو که داشت به صندلیش برمیگشت ، از جا بلند شد و قبل از اینکه به صندلی خودش برگرده لبهاش رو به گوش جیانگ چسبوند و گفت: به هر حال بهتره دفعه بعد اروم تر انجامش بدین هر دفع قضیه اب و گلدون و زمین خوردن جواب نمیده
و جیانگ رو با قیافه سرخ و دست های مشت شده از خجالت و عصبانیت تنها گذاشت و به سمت دستشویی رفت
به نزدیکی های یائو و ژان که رسید ، تا حد امکان قدم هاش رو کند کرد و تلاش کرد بفهمه یائو با اون قیافه جمع شده چیو داره برای ژان تعریف میکنه که از شدت خنده نفسش بالا نمیومد
_...اره بعدش اسلحه اش رو فرو کرد توی دهنم و یه سری چرت و پرت گفت که یادم نمیاد چی زر زر کرد و باورت بشه یا نه شلیک کرد. حالا درسته اسلحه اش خالی بود ولی من یه دور کامل از ترس مردم و زنده شدم دفعه بعد...
از کنارشون عبور کرد و صداها تقریبا ناپدید شد
پوزخندی زد و وارد دستشویی شد . اولین قدم انجام شده بود
*
یوان رو به ارومی روی تخت گذاشت و صاف ایستاد و دستش رو روی قفسه سینه دردمندش گذاشت
بی اختیار نگاهش به سمت ساعت کشیده شد
با دیدن عقربه ای که نزدیک بودن قرصش رو بهش یاداوری میکرد پوزخندی زد و کتش رو دراورد
به سینه اش چنگ زد و پارچه لباسش رو توی مشتش فشرد
خسته شده بود از این درد بی پایان...
قدمهای سنگینش رو روی زمین کشید و از اتاق خارج شد
نمیدونست مقصدش کجاست اما فقط میخواست از اونجا دور بشه شاید حتی میخواست از خودش هم دور بشه
از در ویلا بیرون زد و به سمتی که صدای دریا میومد حرکت کرد
دیدش از شدت سر درد تار شده بود اما با لجبازی قدم هاش رو به جلو میکشید
با حس شن های نرم دریا نگاه بی فروغش رو بالا اورد و به رو به رو دوخت
سیاهی دور تا دورش رو فرا گرفته بود و چیز زیادی معلوم نبود اما بوی دریا بینیش رو پر کرده بود و باد خنکی که به صورتش میخورد کمی اون رو سر حال میاورد
با دیدن موج های سیاه رنگ دریا ایستاد و بهش خیره شد
نه اینکه از اب بدش بیاد اما حس میکرد ادمی کثیفی مثل اون نباید چیز پاکی مثل دریا رو لمس کنه
نفس عمیقی کشید و بی اختیار قدمی به عقب برداشت
با ایستادن کسی کنارش سر چرخوند
با دیدن ژان دست هاش رو مشت کرد و سکوت کرد
میترسید حرفی بزنه و ناراحتش کنه
ژان دست کرد و از توی جبش بسته قرصی بیرون اورد و همراه با بطری ابی که با خودش اورده بود رو به سمت ییبو گرفت و گفت: جیانگ گفت بیام قرصت رو بهت بدم
قرص و بطری اب رو از ژان گرفت و ابرویی بالا انداخت
_:پس فقط چون جیانگ گفت بهت بیای ، اینجایی؟
ژان در سکوت به باز شدت بسته الومینیومی قرص خیره شد
ییبو بدون اب قرص رو قورت داد و بطری اب رو به سمت ژان گرفت و بدون اینکه اهمیتی به کثیف شدن لباس هاش بده روی شن ها نشست
با لحن سردی زمزمه کرد: ممنون . میتونی بری!
ژان لبش رو گزید و کنار ییبو روی زمین نشست
ییبو اخم غلیظی کرد و با صدایی بلندتر از حد معمول گفت: چرا اینجا نشستی؟ گفتم برو!
ژان چونه اش رو روی زانوهاش گذاشت و با لحن ارومی گفت: دلم تنگ شده
با اسیر شدن دستش توسط ییبو سرش رو بالا اورد
ییبو فشاری به ساعدش وارد کرد و گفت: چرا هر وقت میخوای میای و هر وقت میخوای میری؟ فکر کردی من کیم؟ بازیچه؟
ژان با ناراحتی گفت: من متاسفم
ییبو با شدت دستش رو رها کرد و گفت: چسبیدنت به یائو کاملا متاسف بودنت رو میرسونه
ژان اخمی کرد و گفت: راجبش درست حرف بزن!
ییبو قهقهه ای زد و گفت: چیه ناراحت شدی؟ عیب نداره یکم منو درک کن...
ژان از جا بلند شد و با خشم غرید: حداقل اون مثل تو خودخواه و عوضی نیست و من رو مجبور به انجام کارایی که دوست ندارم نمیکنه
و به سرعت از اونجا دور شد
ییبو لبخند تلخی زد و زمزمه کرد: اجبار؟ هاه...
*
با کرختی روی تخت نشست و نگاهی به کنارش انداخت
با دیدن سمت خالی تخت اخمی کرد و وارد دستشویی شد
صورتش رو شست و بعد از عوض کردن لباس هاش به اشپزخونه رفت
با دیدن لی سو پشت کانتر لبخندی زد و گفت: صبح بخیر
لی سو لبخندش رو جواب داد و گفت: صبح بخیر
نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: دخترا کجان؟
لی سو شونه ای بالا انداخت و گفت: احتمالا هنوز خوابن
جیانگ چشم هاش رو ریز کرد و گفت: تو یه اتاق خوابیدن؟
لی سو خندید و گفت: فکر کنم؟ دیشب انقدر خسته بودم که صبح توی تخت ییشینگ بیدار شدم البته سو تفاهم نشه ها ییشینگ روی کاناپه خوابیده بود
جیانگ خندید و در حالی که به خاطر قهوه ای که لی سو جلوش میذاشت تشکر کرد
_: ممنون . قیافه ییشینگ وقتی رفته تو اتاقش و تو رو اونجا دیده دیدنی بوده پس!
لی سو خندید و موهاش رو پشت گوشش فرستاد
مقابل جیانگ نشست و گفت: راستش میخواستم باهات راجب به دخترا حرف بزنم
جیانگ کمی از قهوه اش رو نوشید و کمی خودش رو جمع و جور کرد تا نشون بده جدیه
لی سو نفسش رو فوت کرد و گفت: راستش نمیدونم رابطه بین تو و هاشوان چطوره اما ازت میخوام اجازه ندی رابطه اتون روی دخترا تاثیر بذاره و اگه فکر میکنی نمیتونی این قضایا رو کنترل کنی اجازه بده با من بیان امریکا تا از شما و تنش و اضطراب دور باشن
جیانگ اخم کمرنگی کرد و گفت: خوشحالم که اون دوتا تو رو دارن اما بهت اطمینان میدم که اجازه نمیدم رابطه بین من و هاشوان روی اونها تاثیر بذاره....
مکثی کرد و ادامه داد: درواقع بعد از مرگ کلارا رابطه من و کاملیا تا مدتها خوب نبود و بعد از یکی دوساله که بهتر شده ... نمیگم پدر خیلی عالی ای هستم ولی باور کن تلاشم رو میکنم
لی سو لبخند مهربونی زد و گفت: مطمئنم کلارا به تو و دختری که تربیت کردی افتخار میکنه
جیانگ سئوالی به لی سو خیره شد
لی سو ادامه داد: اخه دیروز داشت از چینگ میخواست که اجازه نده رابطه تو و هاشوان روی اونا تاثیر بذاره و خوشحالم که تو هم همین تصمیم رو داری
جیانگ لبخندی زد و گفت: درواقع منم خوشحالم که اونا تو رو دارن که اینطور مادرانه به فکرشون باشی
لی سو چشمکی زد و به لیوان خالی جیانگ اشاره کرد و گفت: یکی دیگه میخوای؟
جیانگ سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: نه ممنون
با ورود ناگهانی و پر سر و صدای ییشینگ به اشپزخونه سر هر دو به سمتش چرخید
ییشینگ در حالی که نفس نفس میزد خم شد و بعد از صاف کردن صندلی ای که با برخورد بهش چپه شده بود ، گفت: شما ییبو رو ندیدین؟
جیانگ از روی صندلی بلند شد و با نگرانی گفت: چی؟ دوباره غیب شده؟
ییشینگ سری تکون داد و گفت: نیم ساعت پیش یوان اومد توی اتاقم و بیدارم کرد و ازم پرسید ییبو رو دیدم یا نه منم بهش گفتم رفته خرید ولی هرچی دنبالش میگردم نیست
لی سو با نگرانی گفت: بهش زنگ زدی؟
ییشینگ گوشیش رو روی میز پرت کرد و گفت: صد دفعه ! خاموشه....
جیانگ دستی به صورتش کشید و گفت: اخرین بار دیشب دیدمش که داشت میرفت سمت ساحل و از ژان خواستم که براش قرصاش رو ببره
ییشینگ ابرویی بالا انداخت و گفت: و دیدی که برگرده؟
جیانگ سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: ژان برگشت ولی ندیدم ییبو برگرده
رنگ از روی صورت ییشینگ پرید
قبل از اینکه به جیانگ فرصت حرف دیگه ای رو بده از اشپزخونه خارج شد و به سمت ساحلی که زیاد از ویلا دور نبود دویید
*
با تکون های مکرری که تخت میخورد به سختی چشم هاش رو باز کرد
با دیدن دستهای کوچیکی که بدنش رو تکون میداد چشم هاش رو کاملا باز کرد و به یوان خیره شد
با درک موقعیت سریع سر جاش نشست و گفت: یوان؟ چیزی شده؟
یوان نگاهش رو از فردی که کنار ژان به خواب رفته بود گرفت و گفت: تو ددی رو ندیدی؟
ژان که سعی میکرد تا بالاتنه برهنه یائو رو بپوشونه متوقف شد و با تعجب پرسید: مگه دیشب از ساحل برنگشت؟
یوان نگاهش رو به زمین دوخت و گفت: صبح که پاشدم نبود از عمو ییشینگ که پرسیدم گفت رفته خرید اما تابلو بود داره دروغ میگه
ژان اخمی کرد و سعی کرد به این توجه نکنه که چرا پسرش باید اولین نفر به جای اون سراغ ییبو رو از ییشینگ بگیره
به سرعت از تخت بیرون اومد و گفت: فکر کنم بدونم ددی کجاست پس نگران نباش فقط بیا بریم اشپزخونه تا برات یه صبحانه خوشمزه درست کنم و بعد برم دنبال ددی خوبه؟
و به چشم های نگران پسر خیره شد
پسر ناچار سری تکون داد و جلوتر از ژان ، از اتاق بیرون رفت
کنار در به دیوار تکیه داد و منتظر اومدن ژان شد
ژان به سرعت از روی تخت بلند شد و بعد از عوض کردن تاپش با یه تیشرت گشاد از اتاق بیرون رفت
با دیدن یوان کنار در لبخندی زد و گفت: صبح قشنگی نشد ولی بیا برای بقیه روز یه روز خوب بسازیم
و دستش رو به سمت یوان دراز کرد
یوان دستش رو توی دست پدرش گذاشت و گفت: راستش میخواستم از اینکه بدون اجازه وارد اتاقت شدم معذرت خواهی کنم. اون لحظه انقدر نگران شده بودم که به این چیزا اهمیتی نمیدادم
ژان لحظه ای ایستاد و به پسرش خیره شد
پسرش ازاخرین باری که به یاد داشت خیلی بزرگتر شده بود و تغییرات زیادی کرده بود
یوان با کشیده شدن دستش ایستاد و گفت: چیشد پاپا؟
ژان لبخند تلخی زد و زیر لب زمزمه کرد: تو واقعا داری شبیهش میشی
و با صدای بلندتری ادامه داد: چیزی نیست بریم
و دوباره حرکت کرد
با ورود به اشپزخونه لی سو و کاملیا و چینگ رو پشت میز دید
لبخندی زد و رو به لی سو گفت: میتونی یه صبحانه خوشمزه برای یوان درست کنی تا برم بابای بی فکرش رو پیدا کنم؟
لی سو لبخندش رو پاسخ داد و گفت: حتما
و به صندلی کنار خودش اشاره کرد و گفت: بشین تا برات یه پنکیک خوشمزه درست کنم
وقتی خیالش از بابت یوان راحت شد ، از اشپزخونه بیرون زد و به سمت ساحل رفت
دستش رو توی جیبش فرو کرد و زمزمه کرد: یعنی ممکنه اونقدر احمق باشه...
با دیدن ییبویی که همونجای دیشب نشسته بود سر جاش خشک شد
عذاب وجدان به قلبش چنگ انداخت اما دیدن کسی که کنارش نشسته بود حتی سخت تر هم بود
پوزخندی زد و در حالی که به سمت ویلا برمیگشت زمزمه کرد: شاید جیانگ اشتباه میکنه و کسی که نیاز داری دیگه من نیستم
*
ییشینگ اخم غلیظی کرد و گفت: داری چه زری میزنی؟
ییبو دوباره تکرار کرد: دارم فکر میکنم تا طلاق بگیریم
ییشینگ به سمتش خم شد و غرید: گوه نخور لطفا
ییبو لبخند کمرنگی زد و گفت: حالا تو چرا ناراحت شدی؟ مگه میخوام از تو طلاق بگیرم؟
ییشینگ هیستریک خندید و گفت: داری شوخی میکنی دیگه؟ البته شوخیشم اصلا قشنگ نیست...از کی انقدر احمق شدی؟ ییبویی که من میشناختم اگه کسی معشوقه اش رو میگرفت زانوی غم بغل نمیگرفت و نمیگفت دو دستی میخواد همسرش رو تقدیم یکی دیگه کنه انقدر میجنگید تا اون رو پس بگیره
ییبو با لحنی که غم توش موج میزد گفت: میخوام...باور کن از ته قلبم میخوام که اینکارو بکنم اما نمیخوام اشتباه جکسون رو تکرار کنم ... نمیخوام با دستای خودم کاری بکنم که تا اخر عمرم ازش پشیمون بشم
ییشینگ با لبخند خبیثی گفت: من که نگفتم مثل جکسون دوست پسرت رو بکش! من دارم میگم میتونی رقیب رو از معادله حذف کنی تا معادله جز تو جواب دیگه ای نداشته باشه
ییبو سر در گم به ییشینگ خیره شد و گفت: باشه ولی نمیفهمم تو چرا انقدر برات مهمه؟ نکنه عاشقم شدی؟
ییشینگ با بیچارگی نالید: نکنه جیانگ هیپنوتیزمت کرده؟
ییبو خندید و گفت: نگران نباش شوخی کردم
ییشینگ نفس راحتی کشید و گفت: راستش توهمات جیانگ اونقدرام اشتباه نیست....
مکثی کرد و ادامه داد: من دوستت دارم اما نه اونطوری که جیانگ فکرش رو میکنه . مثل جوری که جونگین رو دوست دارم تو رو هم دوست دارم و همونطور که نمیخوام کسی به جونگین اسیب برسونه نمیخوام کسی هم به تو اسیب برسونه از اونجایی که توی دو سال و نیم اخیر از همیشه اسیب پذیرتری! و من هرکاری بتونم برای محافظت ازت میکنم چون وقتی که نیاز داشتم مثل برادر مراقبم بودی و اجازه ندادی اسیب ببینم . حالا حتی اگه خودت هم بخوای به خودت اسیب بزنی اجازه نمیدم دیگه چه برسه به یه نفر دیگه...حتی اگه ژان باشه
ییبو بدون اینکه نگاهش رو از دریا بگیره گفت: به جونگین حسودیم میشه که برادری مثل تو داره ... برادر منو ببین! همه نوع نقشه واسه زمین زدنم کشید
ییشینگ با جدیت گفت: ییبو! مهم نیست که من و تو رابطه خونی داریم یا نه! مهم نیست که واقعا برادر هستیم یا نه تو همیشه برادر من بودی و میمونی درست مثل جیانگ ... رابطه ما سه نفر فرا تر از دوستیه ... ما یه خانواده ایم و خانواده ها هر کاری برای محافظت از هم میکنن ... اگه جای تو جیانگ اینجا بود هم همین ها رو بهش میگفتم و مطمئنم اگه جیانگ جای تو بود توهم کارایی که جیانگ برات کرد رو براش میکرد
ییبو لبخندی زد و پس گردنی ای به ییشینگ زد و گفت: کی بزرگ شدی؟
ییشینگ اعتراض کرد: وقتی منو دیدی 22 سالم بود یعنی چی که کی بزرگ شدی؟ من از اول همینقدری بودم
ییبو خندید و گفت: باور کن وقتی دیدمت یه پسر دیوونه عشق خطر دیدم که مثل چی تشنه انتقام بود ... الان خیلی بزرگ شدی نمیدونم چرا هنوز سینگلی
ییشینگ از جا بلند شد و در حالی که غر میزد از اونجا دور شد
_: سینگلی به کونم...چرا راجع به هر چی حرف میزنم تهش میرسه به سینگلی من؟ انقدر سینگل بودنم اذیتتون میکنه؟؟
ییبو از جا بلند شد و با خنده سری تکون داد
حق با ییشینگ بود اون ادمی نبود که به این راحتی ها تسلیم بشه
حداقل الان برای تسلیم شدن خیلی زود بود
وقتش بود به خونه و پیش خانواده اش برگرده...
YOU ARE READING
𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2
Fanfiction• خلاصه: درست وقتی که فکر میکنی همه چی رو به راهه و داری خوشبختی رو حس میکنی کارایی که در گذشته کردی گریبانت رو میگیرن و تو باید تقاص پس بدی گذشته ای که فک میکردی با دست های خودت اونو به کام مرگ کشوندی و مرده و حالا برای گرفتن انتقام از گور برگشته...