pt. 21

64 14 2
                                    

پنجره ماشین رو کمی پایین داد و نفس عمیقی کشید
داشت برای بار دوم سر قبر خودش میرفت
عجیب بود که ناراحت بود؟ انگار واقعا داشت سر قبر عزیزی میرفت
اهی کشید که راننده شیشه اش رو بالا کشید و با لحن بدی گفت: سرما میخوری!
ژان پوزخند صدا داری زد و چیزی نگفت
نه اینکه براشون مهم باشه سرما بخوره یا نه ، اونا فقط دستور داشتن اجازه ندن حتی یه خش روش بیوفته
با شنیدن اهنگ غمگینی که پخش میشد پوزخندش تبدیل به اخم غلیظی شد
سرش رو پایین انداخت و به گل افتابگردونی که توی دستش بود خیره شد
گل رو کنارش گذاشت و بی اختیار دستمال کاغذی ای که توی جیبش بود رو بیرون کشید و طبق عادت مشغول ساختن قوی کاغذی شد
با حجوم خاطرات به ذهنش پوزخندی زد و دستمال رو تای دیگه ای زد
" فلش بک_ زمان نامعلوم "
بوسه ای روی پیشونی یوان کاشت و بعد از شب بخیر ارومی که زمزمه کرد از اتاق بیرون اومد
با دیدن ییبو که کنار در به دیوار تکیه داده بود و دستهاش رو روی سینه اش قلاب کرده بود لبخندی زد و در اتاق رو بست و با صدای ارومی گفت: چرا هر شب اینجا وایمیستی؟ انقدر به یوان حسودی میکنی؟
پوزخندی زد و تکیه اش رو از دیوار گرفت
مقابل ژان ایستاد و گفت:حسودی؟ به یه بچه؟
ژان شونه ای بالا انداخت و با شیطنت گفت: بچه و بزرگ نداره که ... حسودی حسودیه!
ییبو چونه ژان رو اسیر کرد و گفت: حسودی نمیکنم
لحنش اونقدر جدی بود که ژان مخالفتی نکنه
با صدایی که نسبت به قبل ارومتر شده بود گفت: پس چرا هر شب پشت در وایمیستی و به قصه هایی که برای یوان تعریف میکنم گوش میکنی؟
ییبو فشار دستش روی چونه ژان رو بیشتر کرد و گفت: گستاخ شدی! میدونی که شبا من نسبت بهت برتری دارم پس انقدر با یه شیر گرسنه بازی نکن
ژان پوزخند تمسخر امیزی زد و گفت: داری با این حرفا بحثو میپیچونی فقط ، فکر نکن نمیفهمم
ییبو صورتش رو به صورت ژان نزدیک کرد و گفت: واقعا چرا ادم نمیشی تو؟ مگه جای زخمای قبلی خوب شدن؟؟؟
ژان شونه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم...چطوره خودت چک کنی ببینی خوب شده یا نه !
ییبو نفس عمیقی کشید و بعد از بوسه کوتاهی که روی گونه اش کاشت عقب کشید و گفت: حیف نمیخوام نصف شب جیانگ رو بکشونم اینجا
و بی توجه به ژان به سمت اتاق خواب مشترکشون رفت
ژان پشت سرش وارد اتاق شد و گفت: فرار نکن
ییبو به سمت ژان چرخید و سیلی محکمی روی گونه اش نشوند
با اخم و شمرده شمرده گفت: من ، هیچوقت ، فرار ، نمیکنم
ژان لبهاشو با زبون تر کرد و با لحن خماری گفت: پس بگو چرا به قصه های یوان گوش میدی؟
ییبو عقب عقب رفت و روی تخت نشست
با لحن دستوری گفت: زانو بزن
ژان بی هیچ حرفی اطاعت کرد و مقابل ییبو روی زمین زانو زد
ییبو کراوتش رو باز کرد و به سمت ژان پرت کرد و گفت: دستاتو باهاش ببند
ژان خم شد و کراوت رو از روی زمین برداشت و مشغول بستن دستهاش شد
ییبو دکمه اول پیراهنش رو باز کرد و گفت: من هیچوقت مادری نداشتم که برام قصه بگه ولی صدات وقتی برای یوان قصه میگی بهم ارامش میده فکر کنم بچه ها همچین حسی نسبت به قصه گفتن پدر و مادرشون دارن
ژان خواست چیزی بگه که ییبو پیش دستی کرد و گفت: حالا من ازت یه سوال دارم
ژان سوالی به ییبو خیره شد
ییبو دکمه دوم پیراهنش رو باز کرد و گفت: تو چرا هر شب براش موقعی که قصه میگی با کاغذ براش قو درست میکنی؟
ژان کمی خودش رو به سمت ییبو کشید و گفت: قو نماد عشق حقیقیه ... میخوام با درست کردن اون قو بهش بفهمونم واقعا دوسش دارم
روی زانو ایستاد و صورتش رو به صورت ییبو نزدیک کرد
ییبو بی صدا لب زد: اما اون یه بچه اس
ژان لبخند کمرنگی زد
نیاز نبود ییبو با صدا جمله اش رو بیان کنه چون تنها چیزی که ژان میدید لبهای ییبو بود
ژان: حتی اون با بچگی اش میفهمه که اون قو بین من و اون یه چیز خاصه و بهش ارامش میده ...
سرش رو کمی کج کرد و لبهاش رو به گوش ییبو چسبوند و گفت:توام باید بدونی داخل اون قو فقط 2 تا اسم نوشته شده...
ییبو با لذت چشم هاش رو بست
عشقی که ژان بهش میداد روحش رو از هر نظر ارضا میکرد
ژان مکی به گوش ییبو زد و گفت: درسته فقط اسم تو و یوان داخل اون قو نوشته شده و نوشته خواهد شد
*پایان فلش بک*
با ایستادن ماشین توی پارکینگِ قبرستون نگاهی به ساعت انداخت
هنوز ساعت 9 صبح بود و طبق محاسبتاش اگه ییبو هنوز هم به روتین قبلی اش عمل میکرد حالا حالاها سر کار بود با این حال ماسک پارچه ای مشکی رنگی که همیشه همراهش داشت رو از جیبش بیرون کشید و روی صورتش گذاشت
با قدم های بلند به سمت قبری که اسمش روش حک شده بود رفت
امروز برعکس دفعه قبل قلبش توی سینه بی قراری میکرد و استرس شدیدی داشت
شاید به خاطر این بود که اخرین تولدش تنها چیزی که نسیبش شد چاله* بود شاید هم به خاطر این بود که اینجا کنار اون قبر تو خالی تنها جایی بود که ییبو رو نزدیک به خودش حس میکرد
جایی که ممکن بود چند ساعت بعد یا قبل از ژان ، ییبو اونجا حضور داشته باشه و دستش رو جایی بزاره که ژان میزاره
بی توجه به کت و شلوار خاگستری رنگش کنار قبر روی زمین نشست و گل افتابگردون رو روی قبر گذاشت
این گل تنها و اخرین امیدش بود.....
*
به ارومی یوان رو به خودش فشرد و تک خنده شوکه ای کرد و گفت: چیشده؟
و نگاهش رو به کاملیا که وسط اتاق ایستاده بود دوخت
کاملیا سری به معنای ندونستن تکون داد و با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد
با دیدن مرد غریبه ای که کنار ییشینگ نشسته بود معذب سرش رو پایین انداخت
ییبو یوان رو محکم تر بغل کرد و در حالی که به سمت در میرفت گفت: منو چند لحظه ببخشین
و بلافاصله بعد از این حرفش اتاق رو ترک کرد
کاملیا لبش رو گزید و گفت: آه...خب چیزه...منم میرم دیگه!
جیانگ سری تکون داد و با مهربونی گفت: فکر کنم اولین باره اینجا میای درسته؟!
کاملیا نیم نگاهی به اتاق انداخت و گفت: اره...قبلا اجازه نمیدادی بیام
جیانگ نگاهش رو به زمین دوخت و گفت: حالا که اینجایی اگه دوس داری بیشتر با اینجا اشنا شو
ییشینگ خندید و گفت: اره اینجا خیلی نسبت به بیمارستان کسل کننده تره ولی حداقل بوی مزخرف الکل نمیده
کاملیا خندید و گفت: عمو! بوی الکل اصلا هم بد نیست ... فقط باید بهش عادت کنی
ییشینگ سری از روی تاسف تکون داد و گفت: یادم نبود مثل بابات عاشق بیمارستان و بریدن بدن ادمایی و اسباب بازی بچگی هات ست پزشکی اتاق عمل بوده
کاملیا قهقهه ای زد و گفت: واقعا؟
ییشینگ با هیجان گفت: اره یه بار بابات ، تو رو برده بود بیمارستان با خودش چون مامانت به یه سفر کاری رفته بود ، بعد توی بیمارستان گمت کرد اخرشم تو اتاق عمل پیدات کردیم ... اصلا نمیدونستیم چطور تونستی وارد اونجا بشی ولی خیلی عادی داشتی با چاقو ها و وسایل بازی میکردی
کاملیا با بهت گفت: خدای من باورم نمیشه!
ییشینگ ضربه ارومی به شونه مرد کنارش زد و گفت: این پدر و دختر رو کلا برای اتاق عمل ساختن شرط میبندم مثل پدرش توی دوختن ادما خیلی ماهر میشه
جیانگ چشم غره ای به ییشینگ رفت و گفت: واقعا هیچ درکی از هنر پزشکی نداری برات متاسفم
ییشینگ به لبخند کمرنگ جونگین خیره شد
بعد از اینکه خبر مرگ مارک رو بهش داده بودن اولین بار بود میخندید
لبخندی زد و به کاملیا اشاره کرد و گفت: بیا بشین!
کاملیا نگاهش رو به پدرش دوخت و منتظر تاییدش شد
جیانگ سری تکون داد و گفت: اره بیا اینجا بشین
و به کنار خودش اشاره کرد
کاملیا لبخند گرمی زد و کنار پدرش نشست
حالا دیگه وجود اون غریبه زیاد اذیتش نمیکرد
ییشینگ به کاملیا اشاره کرد و گفت: خب بزارین معارفه رسمی رو شروع کنم
با سرفه ای صداش رو صاف کرد و گفت: خب ایشون کاملیا سونگ هستن ... دختر کلارا!
مرد نگاهی به کاملیا انداخت و قبل از اینکه ییشینگ معارفه اش رو ادامه بده گفت: منم جونگم ...کیم جونگین ... برادر ییشینگ! چشمهات خیلی شبیه مادرته!
کاملیا لبخندی زد و سری تکون داد
ییشنگ اخمی کرد و گفت: هنوزم ضد حالی ... اه!!
و دستهاش رو روی سینه اش قلاب کرد و به پشتی مبل تکیه داد
جیانگ خندید و گفت: توام هنوز بچه ای!!
جونگین سری به معنای تایید تکون داد و گفت: اصلا چطوری تونستی توی این حرفه دووم بیاری من تعجب میکنم!
ییشینگ سیخ نشست و سرفه ای کرد و با لحن جدی گفت: بیا از حرفه من حرف نزنیم
و اشاره نامحسوسی به کاملیا کرد
جونگین ابرویی بالا انداخت و گفت: اوه! شما ادم خوبایین یادم نبود
و پوزخندی ضمیمه حرفش کرد
ییشینگ اخمی کرد و گفت: چه ربطی داره...
جیانگ وسط حرفش پرید و گفت: نظرتون چیه به جای دعوا بریم برای امروز عصر اماده بشیم؟
کاملیا با گیجی به پدرش خیره شد و گفت: عصر؟
جیانگ سری تکون داد و گفت: یه سفر یه روزه اس فردا برمیگردم
کاملیا اه خفه ای کشید و سرش روپایین انداخت و گفت: همه باهم میرین؟
جیانگ نفس عمیقی کشید و گفت: نه! فقط من و جونگین میریم
کاملیا ناراضی گفت: ما تازه دیشب رسیدیم...اصلا استراحت کردی؟
جیانگ نگاه مهربونی به کاملیا انداخت و گفت: نگران نباش . من خوبم!
کاملیا نگاهی به لبخند کمرنگ و چشم های پر از محبتش خیره شد
ییشینگ صورتش رو جمع کرد و گفت: جمع کنین بابا یه سفر یه روزه اس دیگه ....
و عق نمایشی زد
جونگین قهقهه ای زد و گفت: حالا میفهمم چرا تا حالا نتونستی حتی دوست دختر پیدا کنی...چه برسه به زن گرفتن
جیانگ خندید و گفت: دقیقا! فقط بلده گند بزنه به صحنه های احساسی...حالا فرقی نداره مال خودش باشه یا من یا ییبو!
ییشینگ چشم غره ای به جونگین رفت و گفت: حالا نه اینکه تو خودت زن با یه جین بچه داری...فعلا که جیانگ از هممون جلوتره
جونگین بی توجه به حرف ییشینگ گفت: وقتی نوجوون بود حتی از الانم بدتر بود دست بهش میزدی جیغ میزد فرار میکرد
ییشینگ اعتراض کرد: دیگه اینجوریم نبودم
جونگین خندید و شونه ای بالا انداخت
کاملیا ابرویی بالا انداخت و گفت: امکان نداره اینایی که میگین عمو ییشینگ باشه
جیانگ سوالی به کاملیا خیره شد و گفت: چطور؟
کاملیا لبخند خبیثی زد و گفت: اون دوره پزشکی یک ماهه که رفتی بودی فرانسه رو یادته؟
قبل از اینکه جیانگ تایید یا رد کنه ییشینگ از جا پرید و گفت: فکر کنم در این باره توافق کردیم
کاملیا شونه ای بالا انداخت و گفت: و منم همونطور که قول دادم فراموش کردم اما الان داره یه چیزایی یادم میاد
جیانگ با کنجکاوی پرسید: چخبر شده؟ قضیه چیه؟
ییشینگ بی توجه به جیانگ گفت: چقدر؟
کاملیا کمی فکر کرد و گفت: 500 تا!
ییشینگ با چشم های گرد شده گفت: چخبره؟میخوای کل زندگیمو بفروشم بدم بهت؟
کاملیا خندید و گفت: کامان من که میدونم این برات پول خورده
ییشینگ نفس عمیقی کشید و گفت: باشه برات میریزم
کاملیا چشم هاشو ریز کرد و گفت: آه داره چیزای بیشتری یادم میاد
ییشینگ به سرعت کیف پولش رو در اورد و در حالی که مبلغ درخواستی کاملیا رو در میاورد گفت: علاوه بر اینکه مثل پدرت دیوونه بریدن مردمی ، خیلی هم نامردی !
کاملیا خندید و شونه ای بالا انداخت
جیانگ با اخم کمرنگی گفت: میخواین بهم بگین اینجا چخبره؟
ییشینگ پول رو به سمت کاملیا گرفت و گفت: چیزی نیست
کاملیا پول رو از ییشینگ گرفت و گفت: درسته ... چیزی نیست
جیانگ نگاه مشکوکی به ییشینگ انداخت و گفت: برای هیچی 500 تا بهش دادی ؟؟؟
قبل از اینکه ییشینگ جواب بده کاملیا با لبخند ملیحی گفت: خب داشتین از بچگی عمو میگفتین ادامه بدین
جیانگ نفس عمیقی کشید و به خودش یاداوری کرد بعدا ته توی این قضیه رو دربیاره
*
ییبو بوسه ای روی موهای یوان نشوند و گفت: متاسفم نمیخواستم بترسونمت
یوان سرش رو به سینه ییبو فشرد و گفت: من فقط ترسیدم توام مثل پاپا منو ول کنی
ییبو لبخند تلخی زد و گفت: من هیچوقت اینکارو نمیکنم...قول میدم
یوان با لجبازی گفت: پاپا هم قول داده بود برگرده ولی برنگشت
ییبو به ارومی یوان رو نوازش کرد و سکوت کرد
با صدای ارومی پرسید: دلت براش تنگ شده؟
یوان سرش رو به معنای مثبت تکون داد
ییبو لبش رو گزید و گفت: میخوای ببینیش؟
یوان کمی خودش رو جلو کشید و به صورت ییبو نگاه کرد
با تردید پرسید: میشه؟
ییبو لبخند تلخی زد و گفت: امروز تولدشه پس شاید دوتایی بریم پیشش و خوشحالش کنیم...چطوره؟
یوان با چشم های اشکی به ییبو خیره شد و گفت: اگه به خاطر من نبود الان...
ییبو حرفش رو برید و گفت: این اتفاق تقصیر تو نبود ... من مقصر رو پیدا کردم و کاری میکنم پشیمون بشه
یوان اشک هاش رو پاک کرد و گفت: یعنی تو منو مقصر مرگ پاپا نمیدونی؟
ییبو شوکه به یوان خیره شد و گفت: چی؟ معلومه که نه! چرا همچین فکری کردی؟
یوان سرش رو پایین انداخت و گفت: خب تو منو نادیده میگرفتی و من فکر کردم منو باعث مرگش میدونی و ازم متنفری
ییبو دستش رو زیر چونه یوان گذاشت و به نرمی سرش رو بالا اورد و گفت: به من نگاه کن
یوان با ترس و خجالت نگاهش رو بالا اورد و به ییبو خیره شد
ییبو با لحن نرمی گفت: دیگه هیچ قت این حرفو نزن . کاری که ژان برای تو کرد کاری بود که هر پدری برای پسرش میکرد شاید اگه منم جاش بودم همون کارو میکردم
یوان هق کوتاهی زد و دستهاش رو محکم دور گردن ییبو حلقه کرد و گفت: خیلی دوستت دارم ددی...
ییبو لبخندی زد و گفت: منم همینطور ... حالا بیا بریم از کاملیا و عموها خداحافظی کنیم و بریم پیشش
یوان دستهاش رو از دور گردن ییبو باز کرد و به سرعت سرش رو تکون داد
ییبو دستش رو به سمت یوان گرفت که یوان به سرعت دستش رو توی دست پدرش گذاشت و همراهش به سمت اتاقی که ترکش کرده بودن رفت
ییبو در رو باز کرد و همراه با یوان وارد اتاق شد
با دیدن ییشینگ که وسط اتاق ایستاده بود و با اخم به کاملیا خیره شده بود ابرویی بالا انداخت و گفت: اینجا چخبره؟
ییشینگ به سرعت به سمتش چرخید و در حالی که لبخند مصنوعی زده بود گفت: چیزی نیست داشتم جونگین رو به کاملیا معرفی میکردم و کمی خاطره تعریف کردیم
ییبو سری تکون داد و گفت: باشه من و یوان داریم میریم سر قبر ژان
کاملیا ایستاد و سیوشرتی که دستش بود رو به سمت یوان گرفت و گفت: اینو بپوش سرما نخوری
یوان لبخندی زد و دستش رو از دست ییبو بیرون کشید و به سمت کاملیا رفت
هنوز چند قدمی مونده بود که نگهان متوقف شد و بدنش شروع به لرزیدن کرد
ییبو به سرعت خودش رو به یوان رسوند و کنارش زانو زد
شونه های یوان رو گرفت و یوان رو به سمت خودش چرخوند
با دیدن صورت رنگ پریده و چشم های ترسیده یوان به سمت جیانگ چرخید و داد زد: یه کاری بکن
جیانگ دستپاچه جلو اومد و کنار ییبو زانو زد
دستش رو به سمت یوان برد اما با حرفی که یوان زد وسط راه متوقف شد
یوان با دست لرزون به میز وسط اتاق اشاره کرد و گفت: ا...او...اون...م..مرد....
ییبو رد نگاهش رو دنبال کرد تا به عکسی که روی میز بود، رسید
اخم غلیظی کرد و با صدایی که سعی میکرد بالا نره پرسید: اونو میشناسی؟
یوان سکسکه ای کرد و سرش رو به علامت مثبت تکون داد و گفت: او..اون...همون...همونیه ...که...م...منو...د...دزدیده...بود
ییبو بهت زده به یوان خیره شد
عصبی از جا بلند شد و چند قدم عقب کشید
دستهاشو مشت کرد تا عصبانیتش رو جلوی یوان حداقل بتونه کمی کنترل کنه
جیانگ عکس یائو رو برداشت و کمی نزدیک تر اورد و گفت: تو مطمئنی این همونه؟
یوان با سر تایید کرد و گفت: مطمئنم...وقتی پاپا اومد ماسکشو در اورد و من تونستم صورتشو ببینم
ییبو از لای دندون هاش غرید: میکشمش...قسم میخورم با همین دستهام اون اشغال رو میکشم

𝐀𝐒𝐈𝐑 𝐒2Where stories live. Discover now