[ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴏɴᴇ ]

796 138 196
                                    

در آپارتمان تک‌اتاقه‌ی گرم و خفه‌ای که با ظروف خالی نودل، پوست سیب و هر چیز دیگه‌ای که بشه اسمش رو «آشغال» گذاشت پر شده بود و تعداد قابل‌ توجه لیوان‌های بلااستفاده در گوشه و کنارش چشم رو می‌زد، مردی با پیژامه‌ی نارنجی پشت میز زهوار در رفته‌ای جا می‌گرفت و تلاش می‌کرد تا از بین کوه برگه‌های رها شده روی میز، جایی برای قلم نوریش پیدا کنه.

نمی‌تونست هیچکدوم از اون برگه‌ها رو دور بندازه چون در خوشبینانه‌ترین حالت ممکن حداقل دو هفته از آخرین نوبت خالی شدن سطل زباله می‌گذشت و علاوه بر اون، بین تمام اون قبض‌های پرداخت‌نشده و طراحی‌های ناقص، کاغذ یادداشت کوچیکی وجود داشت که رمز عبور و شماره‌ی حساب ارز دیجیتالی مرد روی اون نوشته شده بود. هشتاد درصد ضرر ناقابل که با توجه به ادعاهای مدیرعامل شرکتش هنوز هم می‌تونست به یکی از پرسودترین ارزهای بازار تبدیل بشه.

از یک فاصله‌ی معقول، مرد شبیه فسیل دایناسوری به نظر می‌رسید که درست در هنگام برخورد شهاب‌سنگ به سقف خونه‌اش پشت میز کارش خشک شده باشه. پشتش به لطف عشقبازی طولانی مدت با صندلی گرد شده بود و روی بالشتک دوناتی‌شکل نشیمنگاهش جای فرو رفتگی دو لپ باسن دیده می‌شد. عینک گردی به چشم زده بود که اگر مثل همیشه فراموش نمی‌کرد اون رو کجا انداخته یا توی دستشویی و یخچال جاش نمی‌گذاشت، از سردردهای کشنده‌ی بعد از کار نجاتش می‌داد. نوار آبی رنگی هم دور مچ دستش بسته بود تا مبادا خالی کردن سطل آشغال رو فراموش کنه اما در حال حاضر حتی یادش نمی‌اومد که اون نوار رو دور مچش بسته؛ چه برسه به اینکه بخواد با دیدنش یاد چیزی بیفته.

به نظر نمی‌اومد مست باشه. فقط پونزده روز از شروع ماه جدید می‌گذشت اما توی همین مدت حقوق ماهیانه‌ی مرد ته کشیده بود. نه موجودی حسابش برای چنین خوش‌گذرونی‌های پرخرجی کفایت می‌کرد و نه معده‌اش به الکل روی خوشی نشون می‌داد. اون اندام کیسه‌ای شکل حساس با قهوه هم رابطه‌ی دوستانه‌ای نداشت، اما مرد جوان مثل همیشه چند شات قهوه رو با هم بالا داده بود تا از بی‌هوش شدن خودش وسط تل کاغذ پیش روش جلوگیری کنه؛ چون فقط پنج ساعت دیگه برای ارائه‌ی پیش‌نویس کامل کار جدیدش به رئیسش فرصت داشت و با اینکه از چهار ساعت قبل کارش رو شروع کرده بود، شمار کلمات نوشته‌شده‌اش به سیصدتا هم نمی‌رسید.

دوستان و اعضای خانواده، این آشفتگی انسانی رو با اسم مین یونگی می‌شناختن. مردی که روزگارش رو با طراحی مانهوا می‌گذروند و توی یکی از دو واحد طبقه‌ی سوم ساختمون درب و داغون «هانول» زندگی می‌کرد. البته اگر بچه‌ی نیم‌کیلویی همسایه‌اش تا دو دقیقه‌ی دیگه ساکت نمی‌شد، همین امروز و فردا بود که یونگی بی‌خیال اجاره‌بهای فوق‌العاده پایین خونه‌ی خودش بشه و برای همیشه اون ساختمون فکسنی رو ترک کنه.

•• Sweet Disasters ••Where stories live. Discover now