توی پروندهی جرایم ثبتنشدهای که برای خودم ساختم تنها چیزی که پیدا نمیشه، قتله.
به عنوان پسر نوجوونی که سهمش از کل دنیا فقط کلهای پر از باده، برای زنده موندن کارهایی انجام دادم که حتی نویسندههای درجهسهترین کمدیهای دنیا هم حاضر به الهام گرفتن از اونها نیستن.
اون روزها شریک جرمی پیدا کرده بودم به اسم نامجون که بزرگترین رؤیاش آیدل شدن بود. با گیتاری که از مغازهی برادر همکلاسیش کش رفته بود - نمیدونم عاقلانهاست که کش رفتن صداش کنیم یا نه؛ چون بعدش پسره پیدامون کرد و تک تک اسکناسهایی که همقیمت گیتار میشد رو از ماتحت جفتمون بیرون کشید - توی کوچه پسکوچهها راه میرفت و بیتوجه به داد و فریاد مردم اونقدر سیمهای بیزبون رو بالا و پایین میکرد تا بالأخره بداههای ازش دربیاد که به محض جلب رضایت نامجون از ذهنش میپرید. حتی اسم نتها رو هم نمیدونست اما با خودشیفتگی هر چه تمامتر هر روز گوشی داغونش رو توی بغلم میانداخت و میگفت: «تمیز فیلم بگیر. ایندفعه دیگه حتماً قبولم میکنن.»
هرچند که در نهایت بعد از حدود چهارصد و یازدهبار اودیشن دادن بالأخره از طرف کمپانی خردهپایی دعوت به مصاحبه شد اما از اونجایی که همیشه بداهه میزد و هیچوقت نتی رو نمینوشت، توی مصاحبهی صحتسنجی نتونست قطعهی توی ویدیو رو تکرار کنه و رد شد.
زیاد مهم نیست.
میخوام بگم با وجود همهی اون حماقتها و وقتتلفکنیها ما باز هم دنیای خودمون رو داشتیم. از خشکشوییها کت و شلوار کش میرفتیم و بعد از جا زدن خودمون به جای خانوادهی عروس یا داماد، با شکمهایی که با شام عروسی پر شده بودن کت و شلوارهای به فاک رفته رو سر جای اولشون برمیگردوندیم. موعظههای کشیش رو با صدای نالههای پورناستارهایی که نامجون وسط سالن پخش میکرد به هم میریختیم و با مشروبی که در مراسمهای غسل تعمید سرو میشد دیوانگیمون رو جشن میگرفتیم. توی اتاقک اعتراف ترقه میانداختیم و پول نودلهای تندی که همراه با نوشابهی مشکی خرج شکمهای خالیمون میشد، با فروش مجسمههای مسیحی به دست میاومد که از اتاق کشیش کش میرفتیم.
هر دو شیفتهی ساز زدن بودیم اما هزینهی کلاسهای گیتار به قدری بالا بود که شهریهاش رو نصف میکردیم. هر جلسه یکیمون سر کلاس میرفت و درس اون جلسه رو به دیگری یاد میداد. در نهایت هم از اون کلاسهای یکی درمیون دو تا جوون بی سر و پا باقی موندن که چیزی جز نحوهی درست دست گرفتن گیتار بارشون نبود. میدونستم که نامجون هیچوقت مربی خوبی نمیشه.
روزهایی بود که از شدت گرسنگی با تهموندهی کاهوهای کف سبد میوهفروشها یا بال و دم ماهیهایی که آقای چا برای گربهها میریخت خودمون رو زنده نگه میداشتیم؛ ولی بعد از اینکه شکممون پر میشد، زندگی باز هم ارزشی برای زیستن پیدا میکرد. من یک بچهی بی نام و نشون بودم که تنها پناهش توی اون روزهای بی حاصل، پسر لاغرمردنی و حواسپرتی بود که از طلبکارهای عموی مفتخورش فرار میکرد و نامجون هم از دار دنیا فقط همین بچهی بی نام و نشون رو به عنوان دوست خودش میشناخت. نمیدونم چی داشتیم که اینقدر ارزش تقلا کردن داشت اما بیقانونی و شیطنتهای بچگانهی اون روزها تنها داراییمون از زندگی بود.
YOU ARE READING
•• Sweet Disasters ••
Fanfiction- میگم... اگر الان با همدیگه بخوابیم بد میشه؟ - میتونیم امتحانش کنیم. *** از شبی که همسایهی مو بنفشم با یک پتوی صورتی روی دستهای بزرگش پا به اون آپارتمان لعنتشده گذاشت، صدای سرسامآور گیتار الکتریکی...