[ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ꜰᴏᴜʀ ]

350 103 84
                                    

جیمین همیشه مثل طوفان وارد می‌شه.

اولین‌باری که دیدمش، همراه سه تا کارتن بزرگ توی بغلش در حال اسکیت‌بازی کف راهروی ساختمون نشریه بود و لازم نیست بگم که اون برخورد چه عواقبی داشت. آرنج اون مو برداشت و دنبالچه‌ی من هم تا یک هفته درد می‌کرد.

شاید با در نظر گرفتن این موضوع که من تا چه حد از آدم‌های شلوغ بیزارم، این تصور به وجود بیاد که جیمین به محض رخ دادن اولین برخوردمون وارد لیست سیاهم شد؛ ولی اون پسرک پر سر و صدا بلد بود چطور خودش رو توی زندگیم جا بده. با همون دست گچ‌گرفته دوتا لیوان کاغذی و پودر قهوه‌ی فوری رو توی هم می‌گذاشت و خودش رو بهم می‌رسوند، مجبورم می‌کرد با اون باسن کج و کوله و دردناک از آبدارخونه آب‌جوش بیارم، لیوان‌ها رو پر کنم و با وجود تنفر شدیدم از قهوه‌ی آماده تمامش رو سر بکشم تا بینمون پیوند دوستی برقرار بشه.

جیمین این‌طوری همه‌چیز رو درست می‌کرد. به جای حل کردن مسئله اون رو توی سطل‌آشغال می‌انداخت و با چهره‌ای بشّاش به سمتت می‌چرخید: «راستی! کنسول بازی جدیدمو نشونت داده بودم؟» و مشکل اصلی به همین سادگی فراموش می‌شد.

شاید به همین خاطر بود که حالا از وسط مراسم سوگواریم بلند شده بودم تا در رو برای جیمین باز کنم. می‌خواستم مثل همیشه بیاد و بعد از کندن نوارهای مشکی از در و دیوار، جایگاهی که برای احترام به شغل از دست رفته‌ام ساخته بودم رو با لگد از هم بپاشونه و باسنش رو روی همون تکه‌های از هم پاشیده بذاره تا با هم شیر و کیک بخوریم. چرا شیر و کیک؟ چون نه معده‌ی من ظرفیت الکل رو داشت و نه جیمین از اون طعم نفرت‌انگیز خوشش می‌اومد.

دری که چند ثانیه قبل توسط من تا نیمه باز شده بود، با یک لگد محکم توی دیوار خورد و صدای بلند رفیق مو صورتیم توی راهروی هانول اکو شد:

- سلام پسر شجاع من!

جیمین همیشه مثل طوفان وارد می‌شه.

***

از لحظه‌ی ورود جیمین به خونه‌ی یونگی تقریباً چهار ساعت می‌گذشت و پاهای مرد بیشتر از این تحمل وزن کله‌ی پر از گچ دوستش رو نداشتن. خیره به اخم متمرکز جیمین که با موبایل اون توی اینستاگرام چرخ می‌زد تا از دید یونگی به پیج کم‌بازدید خودش نگاه کنه، پای چپش رو تکون داد:

- نمی‌خوای بلند شی؟

- به نظرت چرا پستای یه پیج فروش چسب مایع میلیونی ویو می‌خورن ولی من کلاً چهارصدتا فالوور دارم؟ اینو هم ندید بگیریم که از این چهارصدتا سیصد و هفده‌تاش با زور تهدید اونجان.

جیمین بدون توجه به تلاش محسوس یونگی برای آزاد کردن پای خودش از فشار پرسید و مرد از تلاش ایستاد. سر جیمین همراه پای یونگی سر جای قبلی برگشت و صدای آروم مرد بزرگ‌تر توی گوش‌هاش پیچید:

•• Sweet Disasters ••Where stories live. Discover now