[ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛʜʀᴇᴇ ]

398 94 129
                                    

دفتر شرلی جایی بود که می‌تونست به تنهایی میل به زندگی رو تا حد قابل توجهی در وجود یونگی افزایش بده.

گلدون‌های رنگ و وارنگی که بیشتر اوقات رد شدن از بینشون امکان‌پذیر نبود، جلوه‌ی زیادی به محیط شلوغ دفتر می‌دادن و برای کارکنانش محیط مفرحی می‌ساختن. یونگی شمار ضربه‌هایی که از طریق گلدون‌های آویزون‌شده از سقف به سرش خورده بود رو نداشت و می‌دونست تنها کسی نیست که هربار مجبوره با این وضعیت دست و پنجه نرم کنه؛ اما با توجه به شخصیت دیکتاتور رئیسش اعتراض کردن به تعداد زیاد گلدون‌ها فقط وقت و انرژیش رو ازش می‌گرفت. ترجیح می‌داد به جای تلف کردن نیروش با چنین کار بیهوده‌ای، اون رو برای سر و کله زدن با خواهرزاده‌های عجیب زن نگه داره.

زیر نگاه سنگین «بیول‌یی»¹ دستی به پایین تی‌شرت قهوه‌ای رنگش کشید تا چروکی رو که صورت خرس روی اون رو کج و کوله نشون می‌داد، صاف کنه و با احساس رفع نشدن سنگینی نگاه دختر، با لبخند احمقانه‌ای بند کیفش رو بین انگشت‌هاش فشرد. همراه تعظیم کوتاهی سلام داد و تلاش کرد قبل از باز شدن زبون بیول‌یی پا به فرار بذاره؛ اما درست زمانی که دستش برای نواختن ضربه‌ای به سطح در اتاق شرلی بالا اومد، گیر افتاد.

- آخر هفته‌تون چطور بود آقای مین؟

پیش از باز شدن لب‌های یونگی، قل دوم «دال‌یی»² بدون جدا کردن نگاهش از صفحه‌ی موبایلش گفت:

- شرط می‌بندم این هفته پیداش کرده.

برق عجیبی از چشم‌های قل بزرگ‌تر گذشت و چشم‌هاش روی یونگی برگشتن:

- جداً؟! اسمش چیه؟

جوری که از زیر چتری‌های مجعد و نارنجی رنگش به یونگی نگاه می‌کرد، تمام راه‌های فرار رو برای مرد می‌بست. اون دوقلوی کاملاً همسان با اطلاعات دقیقشون از زندگی شخصی تک تک کارکنان نشریه، برای یونگی از گلدون‌های داخل ساختمون هم چالش‌برانگیزتر بودن. بیول‌یی توی اون لباس‌های رنگ و وارنگ از زیر موهای خوش‌رنگش که بیشتر اوقات اون‌ها رو دو گوشی می‌بافت، با لبخند درخشانی به هدف زل می‌زد و یک نگاه کوتاه از خواهر مشکی‌پوشش دال‌یی کافی بود تا سوژه به سادگی به حرف بیاد. جوری که از زیر مژه‌های سیاه و بلندش به صورت مخاطب خیره می‌شد، ته دل هر کسی رو خالی می‌کرد و یونگی هم از این قاعده مستثنی نبود.

گاهی اوقات با خودش فکر می‌کرد که هر چه زودتر یک نفر رو به عنوان نیمه‌ی گمشده‌اش به اون دوتا معرفی کنه تا از دست نگاه‌های عجیبشون خلاص بشه؛ اما می‌دونست که بیول‌یی همیشه یک سؤال جدید برای پرسیدن پیدا می‌کنه. مثلاً اینکه کی قراره به نیمه‌ی گمشده‌اش درخواست ازدواج بده؟ بچه‌شون کجاست؟ غذای موردعلاقه‌اش چیه و یا از چه رنگی خوشش میاد؟

برای جلوگیری از کشدارتر شدن نگاه مشتاق قل بزرگ‌تر روی صورتش، لبخندش رو گسترش داد و بند کیف رو بیشتر بین انگشت‌هاش فشرد:

•• Sweet Disasters ••Where stories live. Discover now