[ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ꜰᴏᴜʀᴛᴇᴇɴ ]

264 72 182
                                    

مادر بودن واقعاً عجیبه. بچه‌ای رو که توی شکم خودت رشد کرده، توی ماه‌های آخر بارداریت تمام امعا و احشائت رو به گوشه‌ای هل داده تا جا رو برای خودش باز کنه، بی‌خوابت کرده و مدام استرس پیچیدن بند ناف دور گردنش رو داشتی با دردی معادل شکستن همزمان چندین استخون توی بدنت به دنیا میاری و این حتی اولش هم نیست! بعد از اون استرست حتی بیشتر هم می‌شه. مدام ترس این رو داری که شیر توی گلوش نپره، مریض نشه، دلش درد نگیره، موقع عوض کردن لباس‌هاش استخون‌های نرمش از جا در نرن... و همه‌ی این‌ها در حالیه که فکر آینده‌ی مبهمی که پیش روی این کوچولوی بی‌دفاعه، یک لحظه‌ هم دست از سرت برنمی‌داره.

کوچولوی توی بغلم قراره در آینده چه مسیری رو انتخاب کنه؟ با چطور آدم‌هایی آشنا می‌شه؟ کسی قلب اون رو می‌شکنه یا اون کسی می‌شه که قلب فرد دیگه‌ای رو توی سینه‌اش خرد می‌کنه؟

آیا از جوونه‌ی کوچیک و بی‌آزاری که در حال حاضر توی دست‌هام دارم، یک درخت بزرگ رشد می‌کنه که با سایه‌اش پناه دیگران می‌شه، یا هیولایی به وجود میاد که هیچکس و هیچ‌چیز از گزند خودخواهی‌هاش در امان نیست؟

هیچکس نمی‌دونه.

مادر بودن عجیبه. پر از استرس و فشاره، پر از زحمته، پر از دلشکستگیه... ولی با این حال تو جوری از فرزندت محافظت می‌کنی که انگار هدف دیگه‌ای پشت آفرینشت وجود نداره.

جونگ‌کوک تا قبل از نشستن توی اون مرکز واکسیناسیون اعتقادی به این قضیه نداشت؛ چون حتی یکبار هم ندیده بود که مادر خودش به اون و جونگیون اهمیتی بده. هیچوقت ندیده بود که مادرشون برای یکبار هم که شده، به خاطر بچه‌هاش از چیزی کوتاه بیاد و سمت مواد مخدر نره، با مردهای دیگه قمار نکنه یا اصلاً تمامش به درک. فقط کمی با بچه‌هاش وقت بگذرونه! فقط یکبار کنارشون بشینه تا بفهمه رنگ موردعلاقه‌شون چیه، دوست دارن در آینده چه کاره بشن، چیزی هست که دلشون بخواد؟ غذایی هست که دوست داشته باشن امتحانش کنن؟

حتی یکبار هم ندیده بود که مادرش به این چیزها اهمیت بده و حالا که اون مادرهای جوون رو روی نیمکت‌های زرد مرکز بهداشت می‌دید، از پس باور کردنش برنمی‌اومد.

بچه‌ها توی رنج‌های سنی مختلف توی بغل مادرهاشون بودن‌. بعضی‌ها گریه می‌کردن و بعضی‌ها می‌خندیدن. جونگ‌کوک می‌تونست به سادگی بوی مواد ضدعفونی‌کننده و عشق رو حس کنه.

- چند وقتشه؟

مادر حدوداً سی ساله‌ای که با لباس نارنجی رنگ بلندی کنارش نشسته بود، ازش پرسید و جونگ‌کوک لب‌هاش رو به همدیگه فشار داد. نگاه کوتاهی به پسر کوچولوی یک ساله و تپلی که توی بغل زن خوابیده بود انداخت و گفت:

- دو ماه.

- خیلی بانمکه! مادرش کجاست؟

قبل از اینکه جونگ‌کوک بتونه دروغی سر هم کنه، زنی که سمت دیگه‌اش نشسته بود و تلاش می‌کرد بچه‌ی توی بغلش رو ساکت کنه غر زد:

•• Sweet Disasters ••Where stories live. Discover now