هر آدمی توی زندگیش به تنهایی احتیاج داره، اما نه همهجور تنهاییای.
منظور من تنهاییِ انتخاب شدهاست. اینکه خودت با میل خودت تصمیم بگیری برای مدتی با خودت وقت بگذرونی و عادتها و علاقههات رو کشف کنی. تنهاییای که به خواست خودت اینترنت رو خاموش کنی، بری توی اتاقت، در رو ببندی، زیر پتوت دراز بکشی و بدونی یک ساعت دیگه یک نفر هست که ازت بپرسه کجایی؟ دوست داری کوکیهای جدیدی که پختم رو امتحان کنی؟
منظور من از تنهایی انتخابشده، اینه. نه اون تنهاییای که بهت تحمیل میشه. نه اون حس تاریکی و سیاهی مطلقی که دورت رو میگیره و باعث میشه حس کنی هیچ نقطهی امنی نداری. که هیچکس کنارت نیست تا به حرفهات گوش بده و ازت بپرسه بابت تمام اتفاقاتی که داری پشت میذاری، چه احساسی داری.
این تنهایی کشندهاست؛ و اون شب جونگکوک تنها بود. یکی از همون مدل تنهاییهایی که هیچکس انتخابش نمیکنه.
تنها بود چون به معنای واقعی کلمه هیچکس رو نداشت تا بتونه باهاش حرف بزنه و احساسات و افکار وحشتناکی رو که مغزش رو به آتیش کشیده بودن، با اون به اشتراک بذاره.
چانگمین مثل خودش هنوز توی شوک بود، نامجون تلاش میکرد بهش القا کنه این مشکل هیچ هم بزرگ نیست، به حرف زدن با تهیونگ حتی فکر هم نمیکرد، از نشون دادن اون تصویر مزخرف به یونگی خجالت میکشید و یومی هم کوچیکتر از اونی بود که حرفهاش رو بفهمه.
جونگکوک اون شب تنهاترین آدم روی زمین بود.
قدیمترها که هنوز با خانوادهاش زندگی میکرد، شبهایی که بهش سخت میگذشت توی بغل جونگیون قایم میشد و اونقدر پیشش غر میزد تا خوابش ببره. عاشق وقتهایی بود که انگشتهای خواهرش بین موهاش میرقصیدن و سرش رو نوازش میکردن. عاشق وقتهایی که لبهاش روی پیشونی کوچیک پسرک بوسه میکاشتن و آروم توی گوشش زمزمه میکرد: «فردا حال همهشون رو میگیرم.»
دلش میخواست جونگیون الان هم پیشش بود. پیشونیش رو میبوسید و با وجود اینکه جونگکوک دیگه اون پسر کوچولوی ریزه میزه نبود و دوتای خودش هیکل داشت، بهش قول میداد فردا صبح حال همهی اون حرومزادهها رو بگیره.
ولی نه جونگیون اونجا بود و نه کاری از دست کسی برمیاومد. اون فنآرت لعنتشده مثل اسید کف زمین ریخته بود و دیگه نمیشد جمعش کرد. حتی اگر شخص انتشار دهندهاش رضایت میداد تا اون رو از صفحهاش پاک کنه هم ردش هیچجوره از زندگی جونگکوک و گروهش پاک نمیشد.
آب بینیش رو بالا کشید و با نگاه خمارش به شیشههای الکل روی زمین چشم دوخت. یومی کنارش روی پتوی صورتیش دراز کشیده بود و دست و پاهای کوچیکش رو تکون میداد. به نظر میرسید که روحش هم از افکار توی سر قیمش خبر نداره.
YOU ARE READING
•• Sweet Disasters ••
Fanfiction- میگم... اگر الان با همدیگه بخوابیم بد میشه؟ - میتونیم امتحانش کنیم. *** از شبی که همسایهی مو بنفشم با یک پتوی صورتی روی دستهای بزرگش پا به اون آپارتمان لعنتشده گذاشت، صدای سرسامآور گیتار الکتریکی...