[ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛᴡᴇɴᴛʏ ꜱᴇᴠᴇɴ ]

250 68 66
                                    

حوالی ساعت سه نیمه‌شب بود و گریه‌های یومی هنوز ادامه داشتن. یونگی مطمئن نبود این چندمین‌باره که توی یک ساعت اخیر زیر شدن صدای جیغ‌های دخترک رو حس می‌کنه. عجیب بود که یومی ساکت نمی‌شد؛ چون توی این مدت که بزرگ‌تر شده بود دیگه مثل سابق تا صبح گریه نمی‌کرد. حداقلش این بود که اون موقع‌ها یونگی می‌تونست از طریق صدای بچه متوجه بشه که الان روی دست‌های جونگ‌کوک خوابیده و داره بالا و پایین می‌شه؛ ولی الان به طرز مشکوکی جز صدای دختر بچه‌ی چهار ماهه‌ای که در سکون کامل روی زمین دراز کشیده بود و جیغ می‌زد، صدای دیگه‌ای شنیده نمی‌شد.

نگاه نگران مانهواکای سی و دو ساله از لابستر جیمین که به نرمی روی شن‌های کف آکواریوم راه می‌رفت کنده شد و با تردید به طرف دیواری چرخید که نشیمن خونه‌اش رو از نشیمن خونه‌‌ی همسایه‌ی مو بنفشش جدا می‌کرد. نمی‌دونست چرا حس خوبی به این وضعیت نداره.

ظرف غذای گوجه رو کنار گذاشت و آهسته به طرف میز کارش قدم برداشت. شاید بهتر بود تا خودش رو با چیز دیگه‌ای سرگرم کنه و به افکار نگران‌کننده‌ی توی سرش پر و بال نده. آخرین‌باری که یونگی تا این حد دلشوره گرفته بود، به شنیدن خبر شکستن یکی از مهره‌های کمر پدرش ختم شد‌.

بشقاب سفالی آبی رنگی رو که باعث می‌شد یاد صبحونه‌ی نسبتاً رمانتیکش با جونگ‌کوک و ورود باشکوه جیمین و گوجه به خونه‌اش بیفته، از بین کاغذ و قلم‌های روی میز سمت خودش کشید و یکی از دو سیب سالم داخلش رو برداشت‌. چاقوی میوه‌خوری رو توی دستش جا داد و مشغول پوست گرفتن سیب بزرگ‌تر شد.

گریه‌ی یومی هنوز هم ادامه داشت و تمرکز مانهواکای پشت میز رو به هم می‌ریخت. نمی‌دونست چرا جز اون گریه‌های از ته دل و سوزناک هیچ صدای دیگه‌ای نمی‌شنوه. معمولاً اگر گوش‌هاش رو تیز می‌کرد یا یک طرف سرش رو به دیوار می‌چسبوند، می‌تونست صدای عاجز جونگ‌کوک رو هم بشنوه که به دخترک التماس می‌کرد تا باهاش راه بیاد و کمی بخوابه؛ اما حالا خبری از اون کلمات ملتمسانه نبود.

چاقو از دست یونگی در رفت و گوشه‌ی شستش رو برش داد.

- فاک!

حین رها کردن چاقو روی میز هیس کشید و انگشت زخمیش رو توی دهنش چپوند. با وجود اون گریه‌های دلخراش و اصوات کلافه‌کننده‌ی توی مغزش نمی‌تونست خودش رو به اون راه بزنه و وانمود کنه که همه چیز داره عالی پیش می‌ره. یومی هیچوقت اینطوری گریه نمی‌کرد و اگر از یونگی می‌پرسیدن دقیقاً چطور متوجه چنین چیزی شده فقط می‌گفت: «خودم هم نمی‌دونم.»

خیره به نوار باریک پوست سیب که از وسط نصف شده و چاقویی که روی میز افتاده بود، دست از مکیدن انگشت آسیب‌دیده‌اش برداشت و لب‌هاش رو روی همدیگه فشرد. نمی‌تونست بیشتر از این اونجا بشینه و تظاهر کنه چیزی نمی‌شنوه. شاید واقعا‌ً اتفاقی افتاده بود که دلش اینطور شور می‌زد و از حدس‌های ترسناک حس ششمش پیچ می‌خورد.

•• Sweet Disasters ••Where stories live. Discover now