[ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛᴡᴇɴᴛʏ ᴏɴᴇ ]

331 58 155
                                    

هفت سال قبل، اواسط پاییز دو هزار و شونزده که بارون سطح سنگفرش‌های سرخ پیاده‌روهای محله‌ی سیجونگ رو خیس و لغزنده کرده بود، مرد قد کوتاهی با موهای حنایی مقابل یخچال فروشگاه ایستاده بود و دنبال ژامبون بوقلمون نود درصد می‌گشت. می‌خواست برای دوست صمیمیش کیم تهیونگ که تا سه ساعت آینده از کمپ تفریحی با همکلاسی‌های دانشگاهش برمی‌گشت، غذای موردعلاقه‌اش رو درست کنه و ناراحتی‌ ناشی از بحث تلفنی‌ دیشب رو از دلش دربیاره.

سبد فلزی کوچیکی که روی ساعدش سنگینی می‌کرد رو به دست دیگه‌اش داد و ناراضی از پیدا نکردن ژامبونی که به خاطرش اینهمه راه تا این فروشگاه اومده بود، یک بسته پپرونی دودی برداشت و توی سبد انداخت. یخچال کشویی غذاهای فریز شده رو دور زد و از کنار قفسه‌ی سس‌ها و چاشنی‌ها گذشت. هر چیزی که نیاز داشت رو خریده بود، اما با این حال کنار ردیف اسنک‌ها توقف کرد تا نگاهی به لیست خریدش بندازه:

- ژامبون، پنیر ورقه‌ای، ریحون تازه، پوره‌ی گوجه‌فرنگی، زیتون سیاه... زیتون سیاه برنداشتم!

کاغذ رو توی جیبش برگردوند و سراغ قفسه‌ی ترشی‌ها و کنسروها رفت تا کالای موردنظرش رو برداره. قوطی فلزی زیتون‌های سیاهی که مشتری دائم برندش بود رو توی سبد خریدهاش گذاشت و جست و خیز کنان خودش رو به صندوق رسوند. خوشحال بود که تهیونگ امشب برمی‌گرده و می‌تونن دوباره با همدیگه وقت بگذرونن. هیچکدومشون چندان اهل حرف زدن نبودن اما برای چانگمین همین که تهیونگ توی خونه کنارش باشه کفایت می‌کرد. حضور تهیونگ توی خونه به این معنی بود که روتین همیشگی‌شون سر جاشه و چیزی تغییر نکرده. به همین خاطر چانگمین مشتاق بود تا سریعاً به خونه برگرده و همه‌چیز رو برای برگشتن به زندگی ثابت و بی‌غدغه‌ی دو نفره‌شون حاضر کنه.

خریدهاش رو حساب کرد، بروشور تبلیغاتی‌ای که دختر صندوقدار بهش داده بود رو با لبخند توی جیب سوییشرت قرمزش گذاشت، سبد رو سر جاش برگردوند و همراه پلاستیکی که توی هوا تاب می‌داد، از فروشگاه خارج شد.

نمی‌تونست توی اون هوای سرد و نمناک پیاده به خونه برگرده. آپارتمانشون سه خیابون بالاتر از اینجا بود و میون‌بر زدن توی اون کوچه پس‌کوچه‌های تاریک حماقت محسوب می‌شد، اما چانگمین اون شب قصد پیاده‌روی توی همون کوچه پس‌کوچه‌های تاریک رو داشت. یک اشتباه مهلک که شاید اگر مرتکبش نمی‌شد، آینده برای همیشه تغییر می‌کرد.

در حالی که با پلاستیک خرید‌هاش روپایی می‌زد، سوت‌زنان وارد کوچه‌ی پشت فروشگاه شد. اگر کمی توی اون هزارتوی پیچ در پیچ راه می‌رفت زودتر به خونه می‌رسید. دلش نمی‌خواست صرفاً به خاطر سه تا خیابون، نیم‌ساعت تمام توی اون کوچه‌ی ساکت و بدون رفت و آمد معطل تاکسی بمونه. اگر پیاده می‌رفت سریع‌تر می‌رسید. طبق عادت روی دیواری که طرح‌های روش رو از بر بود دست کشید و با حس زبری بافت بتنی دیوار زیر پوست نازک سرانگشت‌‌هاش، اولین کوچه رو پشت سر گذاشت.

•• Sweet Disasters ••Where stories live. Discover now