صبحهای پاییزی همیشه اوقات یونگی رو تلخ میکردن.
اینکه با بدندرد ناشی از سرما بیدار بشه، هوا هنوز نیمهتاریک باشه و پوست پشت دستهاش رو که در اثر خشکی هوا سفیدک زده بود بخارونه، به خودی خود برای افسرده کردنش کفایت میکرد؛ و حالا که مجبور بود علاوه بر همهی اینها، ناجورترین مکالمهی تلفنی ممکن رو با زبوننفهمترین موجود دنیا توی روتین صبحش جا بده، اوضاع رو از همیشه افسردهکنندهتر کرده بود.
توسترش خیلی وقت پیش نونها رو سوزونده بود، آب داخل کتری تقریباً خشک شده بود، آقای مون مثل همیشه پایین ساختمون داد و بیداد میکرد و سیم اتو هم به اندازهی کافی برای رسیدن به سر آستین کتش کش نمیاومد.
در حالی که تلاش میکرد نوک اتو رو به آستین چروک کت راه راهش برسونه، گوشی رو بیشتر بین شونه و گوشش فشرد و ادامه داد:
- بله بله من متوجه منظورتون هستم، فقط گفتم شاید کمی تأخیر داشته باشم!
تقصیر خودش نبود که دنیای بیرون از پتوش اینقدر سرد و مزخرف به نظر میرسید که توی خواب و بیداری فراموش کرد امروز یک مصاحبهی کاری داره و زمان بیشتری رو توی تختش تلف کرد.
صبحهای پاییزی لعنتی!
- آخه آقای مین! من چطور میتونم به آدمی که توی مصاحبهی کاریش هم تأخیر داره کار بدم؟!
مرد پشت خط، غرغرکنان پرسید و یونگی تقریباً با صدای بلند فحش داد. فقط زنگ زده بود تا بگه ممکنه چند دقیقه دیرتر به مصاحبه برسه و حالا اون مردک لعنتی دست از سرش برنمیداشت.
- دیر نمیرسم آقا! گفتم فقط پنج دقیقه بیشتر بهم مهلت بدید!
- آخه پنج دقیقه تأخیر نیست؟
یونگی توی این چند دقیقه به قدری کلمهی «آخه» رو از دهن مرد شنیده بود که داشت بالا میآورد. اتو رو با حرص، جوری که دوشاخهاش کاملاً از پریز دربیاد سمت خودش کشید و بعد از رها کردنش روی آستین کت، گوشی رو دو دستی به گوشش چسبوند:
- باشه نیازی نیست. ببخشید که تماس گرفتم.
- نه آخه شما متوجه نیستید این رفتار چقدر برای مصاحبه نامناسب-
و بعد، یونگی بالاخره تسلیم خشم فرو خورده و تمام استرسهای چند وقت اخیرش شد.
گوشی رو از گوشش جدا کرد، روی بلندگو گذاشت و بعد از فرو کردن اون توی حلق خودش، با نهایت حرصی که میتونست توی صداش جا بده جواب داد:
- من بیشتر از کل آخههایی که تو زندگیت گفتی مصاحبهی کاری رفتم و باید بگم خیلی بیشتر از تو یکی حالیمه چی واسه مصاحبه مناسبه چی نیست. کلاً پنج دقیقه ازت مهلت خواستم، اونم محض احتیاط واسه اینکه اگر یکی تو خیابون وضع حملش گرفت یا یه سگ از پاچهام آویزون شد بتونم به موقع برسم؛ و تو انقدر بیشعوری که همین خواستهی کوچیک رو هم درک نمیکنی!
YOU ARE READING
•• Sweet Disasters ••
Fiksi Penggemar- میگم... اگر الان با همدیگه بخوابیم بد میشه؟ - میتونیم امتحانش کنیم. *** از شبی که همسایهی مو بنفشم با یک پتوی صورتی روی دستهای بزرگش پا به اون آپارتمان لعنتشده گذاشت، صدای سرسامآور گیتار الکتریکی و درام جای خود...