دلایل زیادی برای تنفر از پارک جونسو وجود داشت.
لباسهای گشاد و تیرهاش، پیرسینگ گوشهی لبش، تتوهای ترسناک روی گردنش، موهای بلندش، صلیب وارونهای که به گردن میانداخت، سایهی تیرهی پشت پلکهاش، لاکهای مشکیش، پوتینهای عاجدارش، طرز راه رفتنش، تناژ صداش، نحوهی حرف زدنش، توانایی انکار ناپذیرش در روی اعصاب بودن و گربهی سیاهی که همیشه و همه جا مثل سایه دنبالش میرفت؛ اما اون تیکهزبالهی ولگرد در کنار تمام این ویژگیهای نفرتانگیز علاقهی غیرقابلکنترلی به زجر دادن چانگمین داشت و همین مرد مو حنایی رو ازش متنفر میکرد.
شاید اون عوضیِ همیشهمزاحم از لحاظ ظاهری فرق چندانی با چانگمین نداشت و در مواردی دقیقاً همونطوری رفتار میکرد که مرد بزرگتر دوست داشت؛ اما همین که اسم نحسش کنار چیزی میاومد، اون چیز از چشم چانگمین میافتاد. احتمالاً همین توجیه میکرد که چرا الان با حضور عطر موردعلاقهاش توی استدیو حالت تهوع گرفته بود و برای جلوگیری از ورود اون رایحهی خنک و تلخ به ریههاش لبهاش رو روی همدیگه فشار میداد.
بیتوجه به نگاه خیرهی جونسو روی حرکاتش، پشت به پسر دور استدیو میگشت و آت و آشغالهایی که اون حرومزاده شب قبل روی زمین ریخته بود رو توی کیسهی زباله میچپوند.
به اندازهی تک تک خرده چیپسهای روی زمین از جونسو نفرت داشت. از گربهی زشتش هم همینطور.
- حتی چشایر هم نمیتونه بیخیال دید زدنت بشه ماهیکوچولو.
چانگمین بدون چرخوندن سرش نگاه زیر چشمیای به گربهی سیاه انداخت که کنار در ورودی نشسته بود و با چشمهای سبز و خمارش بهش نگاه میکرد. نگاه کینهتوزانهاش رو از گربه گرفت و جعبهی خالی سوخاری پیش روش رو توی کیسه چپوند.
به جونسو نگاه نمیکرد، اما صدای قژ قژ فنرهای کاناپهی وسط استدیو بهش میگفت که پسر حالا اونجا نشسته.
- نظافتچی بودنم بهت میادا!
چانگمین سه قوطی خالی کولا رو به طور متوالی توی کیسه انداخت. اون عوضی در طول روز چقدر قند مصرف میکرد؟!
- میتونی به جای ور رفتن با اون چوبای خوشگلت صبحا بیای اینجا رو تمیز کنی. حقوق خوبی هم بهت میدم.
مرد مو حنایی ذرهای برای همصحبتی با جونسو مشتاق نبود اما نمیتونست در برابر توهینی که به درام استیکهای عزیزش میشد ساکت بمونه.
- اونا چوب نیستن. پلیاورتانن.
جونسو راضی از جلب کردن توجه مرد بزرگتر شونه بالا انداخت:
- هر چی.
و چانگمین بدون باز کردن گره کور بین ابروهاش سر کار قبلیش برگشت. شاید قبلاً از دیدن استدیوی منفجر شدهای که شب قبل در تمیزترین حالت ممکن به پسر تحویلش داده بود عصبانی میشد، اما حالا اهمیتی نمیداد؛ چون دیدن یک پدیده به طور مکرر آدمها رو به بیتفاوتی میرسونه.
YOU ARE READING
•• Sweet Disasters ••
Fanfiction- میگم... اگر الان با همدیگه بخوابیم بد میشه؟ - میتونیم امتحانش کنیم. *** از شبی که همسایهی مو بنفشم با یک پتوی صورتی روی دستهای بزرگش پا به اون آپارتمان لعنتشده گذاشت، صدای سرسامآور گیتار الکتریکی...