[ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛᴡᴏ ]

462 120 238
                                    

در رابطه با روش‌های مختلف از خواب بیدار شدن، انتخاب‌های چندانی برای جونگ‌کوک وجود نداشت.

تختش در هر نقطه‌ای از اتاق که قرار می‌گرفت، باز هم توسط نور خورشید گرم می‌شد و توی روزهای گرم سال جهنم رو پیش چشم‌هاش می‌آورد. پنجره‌ی اتاقش عایق صدا نبود و همسایه‌هاش هم با فرهنگ زندگی توی مناطق بدون پنجره‌های عایق صدا آشنایی چندانی نداشتن. هر روز صبح صدای فریادهای آقای مون که راجع به خیس شدن پادری جلوی خونه‌اش با ادرار سگ از در و دیوار شکایت می‌کرد، دستی می‌شد که جونگ‌کوک رو از دنیای خواب بیرون می‌کشید. کنار اومدن با توهم‌های آقای مون که همگی از آلزایمر نشأت می‌گرفتن، کار ساده‌ای نبود اما بعد از سه سال دیگه جزوی از روتین صبحگاهی زندگی جونگ‌کوک به حساب می‌اومد. اگر روزی اون صدا رو نمی‌شنید، می‌فهمید که یک جای کار اشتباهه؛ درست مثل امروز صبح که به جای شنیدن فریادهای شاکیانه‌ی آقای مون، از سرمای آبی چشم‌هاش رو باز کرد که پوست سرانگشت‌هاش رو چروکیده و بی‌حس کرده بود.

شروع شاعرانه‌ای نبود. به خصوص حالا که ذره ذره به خاطر می‌آورد شب قبل چه کار کرده.

از لحظه‌ی ترک وان تا زمانی که با حوله‌ی سفیدی دور کمرش از حمام بیرون بپره تقریباً یازده‌بار زمین خورد، چند دفعه سر و آرنجش رو به دوش کوبید و در آخر هم با زانو توی چهارچوب فلزی در فرو رفت؛ اما در نهایت بدون اینکه هیچکدوم از اندام‌های حیاتیش رو از دست داده باشه، به مقصد رسید. جایی که مرد همسایه در حال نوازش دست‌های نرم نوزاد غرق در خواب خواهرش منتظرش بود.

- انتظار داشتم سحرخیزتر باشی.

یونگی همزمان با برانداز کردن سر تا پای پسری که اضطراب مثل قطره‌های آب از سر و صورتش چکه می‌کرد، به زبون آورد و ابرویی به نشونه‌ی صلح بالا انداخت:

- صبح بخیر!

جونگ‌کوک حس آدمی رو داشت که بعد از یک شب طولانی مست کردن، بالأخره هوشیاریش رو به دست آورده و متوجه شده که با تنی کاملاً برهنه و کمری که از درد تیر می‌کشه، روی تخت یک شخص غریبه دراز کشیده. دیشب اونقدر خسته بود که نفهمیده بود با سپردن بچه‌ به مردی که توی این یک سال سر جمع ده دقیقه هم باهاش حرف نزده، چه کار خطرناکی انجام داده.

چند لحظه طول کشید تا نگاه وحشت‌زده‌اش دست از وارسی وضعیت دخترک توی بغل یونگی برداره و بعد از اون، صدای نامطمئنش توی اتاق پیچید:

- چه جوری... ساکتش کردی؟

همزمان با کم کردن فاصله‌ی بینشون پرسید و با تکیه به زانوهاش، خم شد تا صورت غرق در خواب بچه رو از نظر بگذرونه. از اون فاصله‌ی کم بوی شیرین شامپوی بدنش زیر بینی مرد همسایه می‌پیچید و آب از موهای بلندش پشت دست‌های یونگی چکه می‌کرد.

•• Sweet Disasters ••Where stories live. Discover now