[ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ɴɪɴᴇᴛᴇᴇɴ ]

267 70 67
                                    

دو هفته زمان کمی نیست، اما زود می‌گذره.

و دو هفته‌ای که من ازش حرف می‌زنم چطور گذشت؟

با دعوا، دعوا، دعوا و دعوا.

نامجون و تهیونگ سر کوچک‌ترین مسائل ممکن با همدیگه دعوا می‌کردن و من و چانگمین از تلاش برای حل اختلافات بین اون دو نفر خسته شده بودیم. خودخواهیه اگر بگم به اندازه‌ی چانگمین توی این قضیه نقش داشتم، چون اینطور نبود. هم‌گروهی مو حناییم تقریباً هشتاد درصد بار سنگین این مسئولیت رو بر عهده داشت و اون روزها می‌تونستم توی صورتش ببینم که چقدر تحت فشاره.

تهیونگ به هیچ قیمتی حاضر نشد تا امتیاز رهبری گروه رو به کس دیگه‌ای بده، اما هم خودش و هم ما می‌دونستیم که رهبر و سرپرست واقعی آیرون فاکس، چانگمینه. اون بود که قبل از همه‌ی این داستان‌ها هماهنگی اجراها رو انجام می‌داد، پست‌هامون رو توی یوتیوب آپلود می‌کرد، با نامجون راجع به تولید محتوا حرف می‌زد و هربار که تنش توی فضا بالا می‌گرفت، برای آروم کردن اوضاع پیش‌قدم می‌شد.

حالا دقیقاً سه هفته بود که داشتیم زیر نظر نامجون برای شروع فعالیتمون به طور رسمی آماده می‌شدیم و تهیونگ دوست نداشت که آغاز این کار با یک لایو باشه.

و طبق معمول نامجون باهاش مخالف بود.

- تو چرا حرف تو کله‌ات نمی‌ره مردک؟! وقتی هیچ اسپانسر و حامی‌ای ندارین باید لایو بذارین!

می‌تونستم از گوشه‌ی زاویه‌ای که آرنج نامجون موقع تاب خوردن توی هوا ساخته بود، چانگمین رو ببینم که با نگاه توخالی و خسته‌اش نقطه‌ی نامعلومی رو تماشا می‌کرد و گوشه‌ی لبش رو می‌جوید.

تهیونگ داد کشید:

- لایو اسمش روشه. لایوه! فیلم نیست که براش سناریو نوشتی و دادی دستم تا از روش برای بقیه ادا دربیارم!

نامجون می‌گفت از اونجایی که گروه ما با فن‌آرت من و تهیونگ معروف شده و به این تعداد بازدید‌کننده توی یوتیوب رسیده، باید توی لایو هم به همدیگه نزدیک باشیم و یک سری جزئیات دیگه که ظاهراً تصور انجام دادنشون اونقدر حال تهیونگ رو بد کرده بود که حتی نمی‌خواست راجع بهش حرف بزنه.

ناراحت بودم؟ خیلی زیاد.

اینکه می‌دیدم نمی‌تونه کارمون رو از واقعیت جدا کنه و بذاره همه‌چیز همون‌طوری که باید پیش بره ناراحتم می‌کرد؛ اما دلیل اصلی حرارت کشنده‌ای که توی شکمم حس می‌کردم این بود که تهیونگ به وضوح از گرفتن دست من جلوی دوربین و پاک کردن گوشه‌ی لبم که مطابق سناریوی نامجون قرار بود تصادفاً خامه‌ای بشه، حالش به هم می‌خورد.

توی چشم‌هاش اینقدر غیرقابل تحمل و غیرمنطقی به نظر می‌رسیدم؟

به یک ماه نکشیده تا این حد به مشکل برخورده بودیم. ادامه‌ی راه قرار بود چطور پیش بره؟

•• Sweet Disasters ••Where stories live. Discover now